سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

خستگی

۱۷
شهریور

یه سگ قهوه‌ای بود. دم پشمالویی داشت. دمش بزرگ و خیلی پشمالو بود. از کجا پیداش شد؟ از همون کنار جاده. از سر پیچ ناپیدای بالایی. شش پستون خانم هم نبود. مرد بود. گوش هاش آویزان بودن. زمینو بو می‌کرد و زیگزاگ از کنار جاده پایین می‌یومد. ما روی تپه‌ای بالا‌تر از جاده نشسته بودیم. تپه سر پیچ بود. صداش کردیم: بیا اینجا. بیا اینجا.‌‌ همان طور که سرش پایین بود خیره نگاه مون کرد. محل نداد. نگاهش وحشی نبود. محل سگ هم به مون نداد. همون جا کنار جاده دراز کشید و شروع کرد لای پاهاشو با زبون لیسیدن.
بی‌خیالش شدیم. بعد، چند دقیقه بعد دیدیم خسته و پاکشان داره می‌ره وسط جاده. رفت وسط جاده و نشست. هوا ابری بود و آسمون نم هم زده بود و بارانکی خرد خرد بارونده بود و خاک‌ها را مرطوب کرده بود. آسفالت وسط جاده اما خشک شده بود و حتم گرم‌تر بود. همون جور نشست وسط جاده. بعد چشم هاشو بست و خودشو کنجله کرد روی آسفالت. بی‌خیال اینکه وسط جاده ست چرت زد.
سر پیچ بود. سربالایی بود. ماشین‌هایی که می‌اومدن گازو پر می‌کردن که سربالایی رو پرگاز بالا برن. یهو صدای بوق ماشین اومد. یه پراید بود. پرگاز داشت می‌یومد که دید سگه وسط جاده خابیده. فرمون داد اون ور که نزنه بهش. سگه اما از جاش جم نخورد. فقط سرشو بالا آورد. ماشین پشتی هم براش بوق زد و به سمت خاکی جاده پیچید که بهش نزنه. اما سگه خسته‌تر ازین حرف‌ها بود.
یه ماشین دیگه هم اومد و براش بوق زد. با رخوت از جاش بلند شد اومد کنار جاده نشست. روی خاکی مرطوب کنار جاده.
ماشین‌هایی می‌یومدن که صدای ضبط شون بلند بود و آدم‌های توش مشغول خوشی، پسر‌ها و دختر‌ها سرشونو از پنجره بیرون می‌آوردن و باد می‌خوردن، زنی از سان روف ماشین مدل بالاش بیرون اومده بود و می‌رقصید. اینا به سگه که می‌رسیدن براش بوق بوق خوشحالی می‌زدن. اما سگه خیره نگاه شون می‌کرد فقط.
بعد یه دفعه‌ای وقتی یه ال نودیه داشت می‌یومد این خودشو انداخت جلوی ماشین. انگار به ته خط رسیده بود. انگار این دفعه واقعن می‌خاست یه کاری بکنه. ماشینه یه ترمز ناگهانی زد و وایستاد. بهش نزد. بوق زد و دوباره راه افتاد رفت. این دفعه سگه همون کنار جاده، روی آسفالت وایستاد. یه مگان اومد. براش نوربالا زد که بره کنار‌تر. نرفت. سگ نوربالا چه می‌فهمه آخه؟! اونم این دم پشمالوی خسته...
بعد جاده خلوت شد. راهشو گرفت رفت اون سمت جاده نشست. اون ور پیچ جاده. ماشینایی که می‌یومدن نمی‌تونستن ببیننش. یه پرشیا با سرعت می‌یومد. میثم داد زد: «یه سگ اون جاست. آهسته. یواش.» سرعت شو کم کرد و آروم از کنارش رد شد. اگه داد نمی‌زدیم می‌زدش. بعد یه ماشین دیگه. دوباره داد و فریاد. بوق ممتد برای کنار رفتنش.
دوباره اومد کنار.
چش بود؟ یعنی...
دوباره کنار جاده روی خاکی لم داد. این دفعه روی پهلوش دراز کشیدو چشم هاشو بست. ماشین‌ها که می‌یومدن دیگه چشم هاشو باز نمی‌کرد. محل سگ هم به شون نمی‌داد. ماشین‌ها براش بوق بوق شادی می‌زدن. حتمن پیش خودشون می‌گفتتن چه سگ ناز و ملوس و دم پشمالویی. ما داد و فریادمی زدیم که جون شو نجات بدیم. اون ماشینه آدم حسابش می‌کرد براش نوربالا می‌زد. همه یه جوری... اما اون...

ما دیگران بودیم. هر کدوم مون یه جوری باهاش ارتباط برقرار می‌کردیم. ولی اون یه سگ بود. یه سگ خسته... یه مرد که انگار به تهش رسیده بود... می‌فهمی چی می‌گم؟!

وقت رفتن ما هم رسید. باروبنه رو جمع کردیم و سوار ماشین شدیم و رفتیم. ما هم برای اون دیگران بودیم. دیگرانی که فقط عبور می‌کنن و می‌رن... دیگرانی که هر کدوم شون یه جوری، ولی همه شون می‌رن و به هیچ دردی هم نمی‌خورن... حالا نمی‌دونم کجاست. اون سگ با اون دم پشمالو، با اون نگاه‌های خیره، با اون رخوت و بی‌حوصلگیش، یه مرد خسته...

  • پیمان ..

حفاری در وجود

۰۶
شهریور
«ما همه تا حدی از زندگی تبری جسته‌ایم، همه‌مان فلجیم؛ اینکه همه کم و بیش چنین هستیم طبیعی است؛ اما دیگر نه به آن حد که از واقعیات "زندگی زنده"ی حقیقی حالت تهوع پیدا کنیم؛ نه به آن حد که حتا وقتی به یاد آن بیفتیم رنج ببریم. ما کار را به جایی رسانده‌ایم که "زندگی زنده"ی واقعی را وظیفه‌ای پرمشقت و بار سنگینی بر دوش می‌دانیم و در خفا کاملن با هم توافق داریم که ادیبانه زندگی کردن بهتر است. چرا دور خودمان می‌چرخیم؟ اصلن چه می‌خاهیم؟ خودمان هم نمی‌دانیم. وای بر ما اگر روزی تقاضاهایی که به خاطرمان می‌گذرد برآورده شود! خب، اگر یک بار میلشان کشید و خاستند تجربه کنند و مثلن آزادی بیشتر به ما ببخشند، فرق نمی‌کند به کدام یک از ما، دست فلان انتخابی را باز بگذارند، قلمرو فعالیت او را وسیع‌تر کنند، لَله‌ها و آقا بالاسر‌ها را بردارند و.. بله، من به شما اطمینان می‌دهم، آقایان من، که بلافاصله پس از نایل آمدن به این آزادی مجددن تقاضای لَله و آقابالاسر می‌کنیم!» ص۱۹۸
@@@
 «یادداشت‌های زیرزمینی» از آن کتاب‌های داستایفسکی بود که در زمان خودش هیچ اهمیتی به آن ندادند و آن را کتابی بدون ارزش به حساب آوردند. بعد‌ها بود که این کتاب لاغر داستایفسکی (فقط ۲۰۰صفحه است) جزء شاهکارهای او به حساب آمد. طوری که اولین رمان اگزیستانسیالست لقب گرفت. بعد‌ها شخصیت اول و طرز روایت داستایفسکی در این کتاب بار‌ها و بار‌ها مورد تقلید خیلی نویسنده‌ها قرار گرفت حتا تولستوی توی کتاب «آناکارنینا» برای توصیف شخصیت لوین از این کتاب داستایفسکی تقلید کرد. کتاب دو بخش دارد:
تاریکی
روی برف نمناک
بخش اول فقط هذیان‌ها و به منبر رفتن‌های راوی است. خیلی از پاراگراف‌های این فصل جان می‌دهند برای رونویسی کردن... کمی زیادی حرف می‌زند و زیادی آسمان به ریسمان می‌بافد توی این فصل. ولی مقدمه‌ی فوق العاده‌ای است برای بخش دوم. بخش دوم حکایتی از سال‌های جوانی‌اش و روایتی از چند شبانه روز است که عجیب تکان دهنده و مالیخولیایی است. انگار کن داستایفسکی آهسته آهسته می‌خزد و می‌نشیند روی سینه‌ات و با دو تا دستش حلقومت را می‌گیرد و می‌فشرد و تو خفقان می‌گیری و او با روایتش فریاد می‌زند و فریاد می‌زند و تو فقط اسیرش می‌شوی.
خودش هم یک جایی برمی گردد می‌گوید این چیزهایی که نوشته‌ام ادبیات نیست، حفاری در وجود خود است. تعداد شخصیت‌های کتاب کم و انگشت شمارند. یک چیزی تو مایه‌های شخصیت‌های داستان‌های آنتوان چخوف. ولی کشمکش‌ها و دیالوگ‌های بین آدم‌های داستان و توصیف درگیری‌های درونی شخصیت اول، تبدیلش می‌کند به چیزی فقط منحصر به داستایفسکی.
 «یادداشت‌های زیرزمینی» برای پل شریدر فیلم نامه نویس فیلم «تاکسی درایور» جزء کتاب‌های بالینی بوده. کتابی که شور و طغیان و سرگشتگی را به حد اعلا تشریح می‌کند.
نیچه‌ی فیلسوف هم که شدیدن تحت تاثیر داستایفسکی بود و در مورد او می‌گفت که داستایفسکی یکی از معدود روان شناسانی بود که به من چیزی یاد داد، «یادداشت‌های زیرزمینی» را با عبارت «cried truth from the blood.» تحسین کرده...
خاندن «یادداشت‌های زیرزمینی» تجربه‌ی خوبی است از مواجه شدن با روان پیچ در پیچ و کلاف پر گرهِ وجودِ آدمیزاد...
 
یادداشت‌های زیرزمینی/داستایفسکی/ ترجمه رحمت الهی/ انتشارات علمی و فرهنگی/۲۰۰صفحه-۳۰۰۰تومان

مرتبط: جنایت و مکافات

  • پیمان ..

پارادوکسیکال

۰۴
شهریور

یک مساله‌ای که وجود دارد این است که من در خودم به شدت احساس «ناهمزمانی» می‌کنم. یعنی حس می‌کنم من برای این زمانه نیستم. ۲۲ساله م. ولی مثل ۲۲ساله‌های دوروبرم نمی‌مانم. نه... اصلن آن حالتی که هر کسی دوست دارد خاص باشد نیست. اتفاقن خیلی هم دوست دارم خاص نباشم خیلی وقت‌ها. ولی نمی‌شود. نمی‌توانم. از آهنگ‌هایی که گوش می‌دهم بگیر تا کتاب‌هایی که می‌خانم و طرز راه رفتنم و طرز حرف زدنم و و اعتقادات و باور‌ها و همه‌ی این‌ها. به روز نیستم اصلن. برای روزگار گذشته نیستم که بگویم من مثلن مثل مردهای دهه‌ی پنجاه یا دهه‌ی شصتم. نه هیچ کدام این‌ها نیستم. همه‌ی این‌ها هستم و نیستم. هنوز هم نمی‌تونم با دختر‌ها راحت باشم این تکه‌ام به سبک پسرهای۲۲ساله‌ی دهه‌ی شصت است، ماشین که سوار می‌شوم مهستی گوش می‌دهم این تکه‌ام برای مردهای دهه‌ی چهل و پنجاه ست، شب‌ها اسیر اینترنتم ولی خاموشم و فقط یک سری چیز میز می‌خانم. این تکه شاید امروزی باشد. یک بخشی از وجودم همیشه دوست دارد مثل تاکسی درایور مارتین اسکورسیزی (دهه‌ی هفتاد میلادی که شور انقلاب دنیا را گرفته بود) علیه شهر سیاه و پر از گناهش شورش کند، برود خودش را قوی کند و بعدش برود هر چه آدم کثافت دوروبرش می‌بیند به ضرب گلوله از پا در بیاورد. یک بخش دیگرم اصلن ته مدرن است، ته بی‌توجهی مدنی، دوست دارد روزش را بی‌هیچ اصطکاکی به شب برساند و شب برود توی فیس بوقش تست بدهد که روزتان را با چند درصد موفقیت گذرانده‌اید! می‌روم شهرستان احساس امروزی بودن می‌کنم می‌آیم تهران احساس قدیمی بودن می‌کنم... دوگانگی‌ها و تناقض‌ها... چرا این جوری‌ام؟ هنوز خوب نمی‌فهممش... دوست دارم بهش فکر کنم... ولی چیز عذاب آوری ست این احساس ناهمزمانیِ درونی... احساس فرزند زمانه‌ی خودت نبودن...

  • پیمان ..

تهران

۰۳
شهریور

ساعت ده و نیم شب بود. خسته خسته داشتم برمی گشتم. با خودم فکر می‌کردم و از کوچه‌های تاریک رد می‌شدم تا به خانه برسم. به کارهای کرده و ناکرده‌ی روزم فکر می‌کردم و به ماشین‌های پارک شده توی کوچه نگاه می‌کردم و رد می‌شدم. چراغ عقب‌های هاچ بک سفید رنگی که جلوی آپارتمانی پارک شده بود چشم هام را خیره کرد. قرمزی‌اش توی تاریکی کوچه تو چشم می‌زد. توی ماشین را نگاه کردم. کسی نبود. قفل فرمان هم روی غربیلک فرمان بسته شده بود. رسیدم به جلوی ماشین. چراغ کوچک هاش روشن بودند. از آن حواس پرتی‌های احمقانه. صبح که بخاهد ماشین را روشن کند نخاهد توانست. باطری خالی می‌کند صد در صد. ازین حواس پرتی‌ها خودم زیاد داشته‌ام. دردسرش را هم کشیده‌ام. یک موقع صبح عجله داری و می‌خاهی سریع بروی ولی ماشینت روشن نمی‌شود... به آپارتمان نگاه کردم. چهار طبقه بود. یعنی برای کدامشان است؟ بعد به ذهنم رسید که لاستیک ماشین را شوت کنم صدای دزدگیرش دربیاید و بعد صاحبش را پیدا کنم و بگویم بهش. اما بعد توی ذهنم گفتم: به من چه؟
گفتم الان صدای این را دربیاروم ده تا کله‌ی آدم می‌آیند بیرون، بعد از کجا معلوم صاحبش از من تشکر کند؟ از کجا معلوم که بقیه فحشم ندهند که چرا صدایش را درآوردی؟
پیش خودم گفتم: به من چه. و راهم را گرفتم رفتم!

  • پیمان ..

جنگ و صلح-لئو تولستوی-سروش حبیبی

آقای تولستوی عزیز، سلام

دیشب ساعت سه‌ی بامداد «جنگ و صلح»تان را تمام کردم.‌‌ همان طور که روی شانه‌ی چپم لمیده بودم آخرین صفحات «جنگ و صلح» را ورق زدم و تمام شد. الان احساس عجیبی دارم. یک جور احساس دلتنگی و یک جور احساس پشیمانی و یک جور احساس رهایی و و یک جور احساس تنهایی و یک جور احساس ضرر کردن و یک جور احساسِ خفن بودن و... نمی‌دانم دقیقن چی و چرا.
 «جنگ و صلح»تان را از نمایشگاه کتاب تهران خریده بودم. همین اردیبهشت امسال. از انتشارات نیلوفر. نمی‌خاستم بخرم. آخر چاپ‌های قدیم «جنگ و صلح»تان دو جلدی بود و. دو جلد ۸۰۰-۹۰۰صفحه‌ای. من بدم می‌آید از کتاب‌هایی که بیش از حد کلفت‌اند. کتاب ۸۰۰صفحه‌ای سنگین است. نمی‌شود‌‌ همان طور که توی رختخاب دراز کشیده‌ای دستت بگیری و بخانی‌اش. کتاب باید جوری باشد که آدم دو تا بالش بگذارد زیر سرش و بتواند دستش بگیرد و فارغ از هست و نیست دنیا فرو برود توی کتاب. امسال دیدم کتابتان را توی چهار جلد چهارصدوخرده‌ای صفحه‌ای چاپ کرده‌اند. کتاب‌هایی که جلد نرم دارند و سبک و خوش دست‌اند! خوشم آمد. گفتم حالا شد. و خریدم.
یک ماه پیش بود که جلد اول را گرفتم دستم. یک کاغذ و یک خودکار هم گذاشتم کنار دستم و شروع کردم به خاندن. اسم شخصیت‌های کتابتان را روی کاغذه می‌نوشتم. با یک توضیح سه چهار کلمه‌ای. برای چه؟ برای اینکه یادم نرود کی به کی است. آخر شنیده بودم «جنگ و صلح»تان ۵۰۰تا شخصیت دارد. بعد همه‌ی شخصیت‌‌هایتان هم که روسی‌اند. اسم‌های روسی هم برای منی که حافظه تعطیلم خیلی سخت‌اند. یادم می‌رود. می‌نوشتم که یک موقع جای دیگر کتاب به این شخصیت‌ها برخوردم یادم نرود کی بوده و چه کاره بوده! دوستم حامد که یک سال پیش خاسته بود «جنگ و صلح»تان را بخاند همین جوری‌ها بریده بود. بعد از دویست صفحه یادش رفته بود کی به کی است. بی‌خیال شده بود. من این جوری نشدم!
کند پیش می‌رفتم. هم وقت نمی‌شد. هم واقعن خیلی روده دراز بودید! یک وقت‌هایی از دستتان حرصم می‌گرفت. همه چیز را مو به مو توضیح می‌دادید. همه‌ی آدم‌ها را با دقت بیش از حد توصیف می‌کردید. اما بعد کمی عادت کردم. بعد یک جاهایی واقعن لذت بردم. یک جاهایی ظرافت‌های روح آدم‌ها را که توصیف می‌کردید تعجب می‌کردم از این همه دقتتان و توانایی روایتتان. جمله‌‌هایتان طولانی بود. بعضی جمله‌ها تا سه چهار خط هم بود. مثلن این جمله‌تان را خودتان نگاه کنید:
 «آگاهی به اینکه آلایش اهانتی که به او وارد شده است هنوز به آب انتقام پاک نگشته و زهر کینش فشانده نشده و بر دلش مانده است آرامش ظاهری را که به صورت تلاشی پرنگرانی و تکاپو و نه آزاد از رنگ نامجویی و خودبینی در سرزمین ترکان برای خود پدید می‌آورد ضایع می‌کرد.» ص۹۱۰
این جور وقت‌ها ازتان بدم می‌آمد. به خودم می‌گفتم: پسره‌ی احمق چرا داری وقتت را این جوری تلف می‌کنی؟ یک کتاب برای ۱۵۰سال پیش چی دارد برای تو آخر؟!
اما صبر می‌کردم. بعد شما روایتی از ناتاشا تعریف می‌کردید. از شور و حال دخترانه‌ی او. از شور زندگی که توی چشم‌هایش می‌درخشید. از سرگردانی‌ها و حقیقت جویی‌های پی یر تعریف می‌کردید. از اراده‌ی آندره‌ی بالکونسکی. از عشق عجیب و غریب نیکلای رستف به تزار. بعد می‌دیدم این‌ها چیزهایی نیستند که فقط برای ۱۵۰سال پیش باشند. خودتان هم یک جای کتاب گفته بودید. یادتان هست؟
 «ورا ادامه داد: بله، پرنس. حق با شماست. در روزگار ما دختر‌ها به قدری آزادند و از دیدن جوان‌ها برای جلب توجه آن‌ها به قدری مدهوش می‌شوند که اغلب احساس حقیقیشان پنهان می‌ماند. (ورا مانند کوتاه اندیشان دوست داشت از «روزگار ما» حرف بزند. این طور اشخاص گمان می‌کنند که همه‌ی ویژگی‌های عصر خود را به درستی ارزیابی کرده و دریافته‌اند که خصال مردم با گذشت زمان عوض می‌شود.» ص۶۸۶
راستش اینجای کتابتان را که خاندم ازین که «کوتاه اندیش» نیستم، خوش خوشانم شد!

 «جنگ و صلح» را می‌خاندم. با تک تک آدم‌‌هایتان همراه می‌شدم. ازین که آدمیزاد آدمیزاد است و ویژگی‌های ذاتی‌اش با گذر سال‌ها هیچ تغییری نمی‌کند متعجب می‌شدم. از بعضی توصیف‌‌هایتان به هیجان می‌آمدم. توی کتابتان غرق می‌شدم. آن قدر غرق که آدم‌های دوروبرم را با آدم‌های کتاب شما مقایسه می‌کردم. به حمید می‌گفتم تو شبیه سپرانسکی هستی که وزیر تزار شده بود و اندیشه‌های اصلاح طلبانه داشت و آدم عجیبی بود و برای اعتلای روسیه هر کاری از دستش برمی آمد می‌کرد. می‌رفتم پیشش تکه‌هایی که از سپرانکی نوشته بودید برایش می‌خاندم. «ه» برایم نامه می‌نوشت که حوزه علمیه قبول شدم. خوشحال می‌شدم. بعد پیش خودم می‌گفتم شبیه ماریا است. ماریا خاهر آندره ی.‌‌ همان که خدای زندگی مومنانه بود و همه چیز را برای خدا می‌دانست. ویرم می‌گرفت همه‌ی تکه‌های مربوط به ماریا را برایش رونویسی کنم بگویم تو اینی. ولی زیاد بودند. بی‌خیال می‌شدم. اما این‌ها هم گذرا بودند. آدم‌‌هایتان زندگی می‌کردند. تغییر می‌کردند. بزرگ می‌شدند. کوچک می‌شدند. سرانجام خیلی‌‌هایشان برای من حداقل غیرقابل پیش بینی بود.
آدم‌هایی توی «جنگ و صلح»تان بودند که شما ازشان خوشتان نمی‌آمد. مثلن آناتول.‌‌ همان پسرکی که ناتاشا را گول زد... مثلن همین خاهر آناتول، الن که آن اوخر دلش می‌خاست دو تا شوهر همزمان داشته باشد. شما این آدم‌ها را دقیق و مو به مو تشریح می‌کردید. آن‌ها را می‌شناساندید. از پستی‌‌هایشان روایت می‌کردید. اما چون خوشتان نمی‌آمد به امان خدا ولشان می‌کردید. از مرگشان و شوربختیشان سه چهار جمله می‌گفتید و ولشان می‌کردید. آدم‌های تاریخی که گل سرسبد نفرت انگیزهای شما بودند. و گل سرسبدترشان، ناپلئون بناپارت بود.
 «ناپلئون، این لعبتک ناچیز تاریخ که هیچ وقت و هیچ جا، حتا در تبعید، قدر و شرف انسانی از خود نشان نداده است.» ص۱۵۱۶
 «جنگ و صلح»تان را شعر روح روس دانسته‌اند. حماسه‌ای درباب جنگ‌های روسیه و فرانسه در اوایل قرن نوزدهم. ولی راستش را بگویم؟ من از بخش‌های تاریخی کتابتان خوشم نمی‌آمد. یعنی اگر هم خوشم می‌آمد یک جاهایی به خاطر حضور مثلن آندره‌ی بالکونسکی یا نیکلای رستف یا پی یر بزوخف بود. آن روده درازی‌‌هایتان در باب چگونگی کلی جنگ، در باب حماقت‌های تاریخ نویسان اصلن برایم خاندنی نبودند. شما شخصیت‌های تاریخی را تحقیر می‌کردید. از اشتباهات تزارتان می‌گفتید، از خودخاهی‌های فرماندهان جنگیتان، از وحشی بودن و احمق بودن ناپلئون می‌گفتید. کار خوبی می‌کردید. کار خیلی خوبی می‌کردید. سیاستمدار‌ها و آدم‌هایی که فکر می‌کنند همه کاره‌ی ملت‌ها هستند الاغ‌هایی بیش نیستند. درست می‌گفتید. ولی بیش از حد می‌گفتید. نمی‌دانم چرا یکهو وسط‌های جلد سوم ویرتان گرفت که صفحات زیادی را در باب حماقت و اشتباه‌های تاریخ نویسان سیاه کنید. بله، درست می‌گویید. این مردم هستند، این ملت‌ها هستند که حرکت‌ها را به وجود می‌آورند. شخصیت‌های مشهور کاره‌ای نیستند. بله. واضح و مبرهن است. اما چرا فکر می‌کردید این‌ها را باید آن همه توضیح بدهید؟ اعصابم را خرد می‌کردید.
راستش، آقای تولستوی من پنجاه صفحه‌ی آخر کتابتان را اصلن نخاندم. چرا؟ چون دیدم فقط دارید اظهار فضل می‌کنید. پنجاه صفحه‌ی آخر «جنگ و صلح»تان را اگر حذف کنید هیچ اتفاقی نمی‌افتد. به رمانتان هیچ ربطی که ندارد، یک مقاله‌ی بلند است و فقط ورق زدم و چند جمله رندوم خاندم و دیدم همچنان اظهار فضل است و تمام شد.
راستش الان دلم برای شخصیت‌های کتابتان تنگ شده است...
یک اعتراف دیگر هم بکنم آقای تولستوی؟ من هنوز نمی‌دانم که از شما خوشم بیاید یا نه. راستش از شما خوشم نمی‌آید! به خاطر اینکه ادم‌های داستانتان مثل آدم‌های داستان‌های داستایفسکی جنون ندارند. رنجی که می‌کشند اصلن از جنس رنج‌های وجودی آدم‌های داستایفسکی نیست. حالشان خوب است. بیشترشان حالشان خوب است. فقر به صورتشان سیلی نمی‌زند... از بودن خسته نیستند... و از شما خوشم می‌آید چون بعضی وقت‌ها فوق العاده تو صیف می‌کنید... ولی...
آقای تولستوی، اینجا توی مملکت من یک بابایی نشسته کتاب شما را در ۶۰صفحه خلاصه کرده است

و داده است به خرد ملت به اسم خلاصه‌ی شاهکارهای جهان. یعنی نشسته است اتفاق و حوادث «جنگ و صلح»تان را لیست کرده و به قول خودش خلاصه کرده. نمی‌دانم. یک چیزی هست. «جنگ و صلح» به راستی شعر روح روس است. اما نه به خاطر اتفاق‌های مهیج و جالب. واقعن اتفاق‌های کتاب شما اصلن سرگرم کننده و اعجاب آور و این‌ها نیستند. یک چیز دیگری در کتابتان هست. آن توصیف‌‌هایتان از روح آدمی. آن توصیف‌‌هایتان از دلدادگی و زندگی و مرگ آدم‌ها، آن‌شناختی که از ذات آدمیزاد به آدم می‌دهید، این‌ها منحصر به فرد بودند... چیزهایی که اصلن اتفاق نبودند...

اوه. من هم دارم خیلی درازرودگی می‌کنم. ببخشید که سرتان را درد آوردم...

  • پیمان ..

آوردگاه

۳۰
مرداد
دلم امتحان دادن می‌خاهد. امتحان ریاضی، فیزیک، هندسه، حسابان، ادبیات، زبان. دلم التماس‌های مجید ح برای تقلب رساندن را می‌خاهد. دلم نفس عمیق کشیدن و اوففف کشیدن‌های بلند می‌خاهد که بگوییم چه قدر امتحان سخت است. دلم صحبت‌های قبل از امتحان سید رضا را می‌خاهد. دلم ترس از مراقب‌های امتحانی را می‌خاهد. دلم تق تق پاشنه تخم مرغی کفش‌های چترچی را وقتی توی سالن راه می‌رفت می‌خاهد. دلم راه رفتن و کتاب خاندن در حین راه رفتن‌های زمانی مقدم بین صندلی‌ها را می‌خاهد. دلم مچ گرفتن های نیکزاد را می خاهد... دلم امتحان دادن می‌خاهد...

مرتبط: آریا شاهین

  • پیمان ..

زیمنس

۲۵
مرداد
الان یکی از آرزوهای زندگی من این است که بروم توی هر کدام از کارخانه‌های شرکت زیمنس یک هفته راه بروم و برای خودم فر بخورم و فقط به کارگاه‌ها و کار کردن مهندس‌ها و کارگر‌هایشان نگاه کنم. فقط نگاه کنم. آلمانی بلد نیستم. راهنما هم نمی‌خاهم اصلن. فقط به من اجازه بدهند که توی کارخانه‌‌هایشان راه بروم...
@@@
ورنر فون زیمنس مهندس و مخترع آلمانی سی و یک سالش بود که شرکت زیمنس را پایه گذاری کرد. ۱۲ اکتبر سال ۱۸۴۷ در برلین بود که سنگ بنای بزرگ‌ترین شرکت مهندسی اروپا را ورنر فون زیمنس بنا گذاشت.
اولین محصول شرکت زیمنس در سال ۱۸۴۷ یکی از اختراعات خود فون زیمنس بود. نوعی دستگاه تلگراف که به جای کدهای مورس می‌توانست حروف و کلمات را تلگراف کند و خاندن و فرستادن تلگراف را راحت‌تر کند. سال۱۸۴۸ زیمنس طولانی‌ترین خط تلگراف آن روزگار را بین برلین و فرانکفورت به طول۵۰۰کیلومتر ساخت. دو سال بعدش برادر کوچک ورنر فون زیمنس، کارل شعبه‌ی دیگری از کارخانه را در لندن راه اندازی کرد. سال ۱۸۵۵ شعبه‌ی دیگری از کارخانه‌ی زیمنس در سن پترزبورگ روسیه راه اندازی شد. این طوری‌ها بود که خطوط تلگراف بین کشورهای اروپایی را زیمنس به انحصار خودش درآورد و با محصولات کارخانه‌های خودش خط تلگراف بین هند و اروپا را راه اندازی کرد. در سال۱۸۸۱ زیمنس شروع به تولید دینام کرد. مهندس واترمیل برای شرکت دینامی طراحی کرد که می‌توانست روشنایی خیابان‌های شهر گودال می‌نگ در انگلستان را تامین کند. بعد از آن بود که زیمنس وارد کار تولید لامپ‌های الکتریکی و قطارهای الکتریکی شد و همین طور پیوسته پیشرفت کرد. سال۱۸۹۰ ورنر فون زیمنس بازنشسته شد و شرکت را به برادرش کارل و فرزندان خودش سپرد. در اوایل قرن بیستم شرکت زیمنس با شرکت‌های مختلفی همکاری کرد و با چند تایشان ادغام شد. در سال۱۹۲۰ شروع به تولید تلویزیون و میکروسکوپ‌های الکترونی کردند. در جنگ جهانی دوم زیر نظر نازی‌ها بود. شرکت زیمنس برای حکومت نازی‌ها و هیتلر کامیون هم طراحی می‌کرد و می‌ساخت. در سال‌های جنگ بسیاری از اسیران (بیش از صد هزار نفر) در کارخانه‌های مختلف شرکت زیمنس بیگاری می‌کردند...
بعد از جنگ زیمنس به حیات خودش ادامه داد. گسترده‌تر هم شد. از سال ۱۹۵۰ شروع به تولید کامپیو‌تر و دستگاه‌های نیمه هادی، ماشین لباسشویی و ضربان ساز قلب کرد. در ادامه زیمنس با شرکت‌های مختلفی همکاری کرد. با تعداد زیادی از شرکت‌ها ادغام شد و وارد زمینه‌های کاری گوناگون تری شد. شرکت‌هایی مثل Schuckertwerke و Reiniger-Werke و روزبه روز گسترده و گسترده‌تر شد...
حالا زیمنس در بیش از ۱۹۰کشور دنیا خدمات مهندسی ارائه می‌کند. زمینه‌های کاری‌اش هم: گوناگون. خیلی گوناگون. صنعت، انرژِی، حمل و نقل، ساختمان، بهداشت و درمان و... از سیستم‌های ارتباطی و موبایل بگیر تا تجهیزات راه آهن، فن آوری‌های تولید نیرو، ژنراتور‌ها، موتورهای القایی، صنعت و اتوماسیون ساختمان، مهندسی و تجهیزات پزشکی، صنایع پالایشگاهی، توربین‌های بادی، نیروگاه‌های خورشیدی، نیروگاه‌های حرارتی، لوازم خانگی، تکنولوژی‌های مخابراتی، صنایع انرژی‌های اتمی، ساخت توربین‌ها، سیستم‌های امنیتی، سیستم‌های کنترل آلودگی هوا و تصفیه‌ی آب و...
دفتر مرکزی زیمنس در شهر مونیخ آلمان است. در سراسر جهان بیش از چهارصد و هشتاد هزار نفر را در استخدام خود دارد. درآمد سالانه‌اش بیش از ۷۶میلیارد یورو است.
قبل از سال۲۰۰۸ زیمنس فعالیت‌های کاری خودش را در پنج گروه دسته بندی می‌کرد:
اوتوماسیون و کنترل (محصولات صنعتی و فن آوری‌های ساختمان) – برق و الکترونیک- حمل و نقل (ریلی و خودرو‌ها) – پزشکی (تجهیزات بیمارستانی و ازمایشگاهی) – تجهیزات روشنایی
بعد از سال۲۰۰۸ شرکت زیمنس به سه بخش و پانزده بخش عملیاتی تقسیم شد.
بخش صنعت: اتوماسیون صنعت، واحدهای کنترل صنعتی، تکنولوژی‌های ساختمان سازی، تجهیزات ایجاد روشنایی، حمل و نقل و مشاوره‌های صنعتی
بخش انرژی: نفت و گاز، انرژِ‌های پاک و تجدیدپذیر، تولید انرژِ از سوخت‌های فسیلی، خدمات ماشین آلات دوار (پمپ، توربین، کمپرسور و...)، تولید برق، انتقال برق از مبدا به مقصد
بخش پزشکی و ایمنی: تجهیزات و فن آوری‌های تصویربردای (میکروسکوپ‌ها، دوربین‌ها و...)، مکانیسم‌های گردش و تقسیم کار، خدمات مشاوره‌ای و تشخیصی
و...
شرکت زیمنس در آمریکا سازمانی دارد به اسم بنیاد زیمنس. این بنیاد زیمنس هر ساله مسابقه‌های علمی وستینگهاوس را در رشته‌های ریاضی و علوم و تکنولوژی‌های مختلف برگزار می‌کند و به برنده‌های فردی و گروهی تا صدهزار دلار بورس می‌دهد تا به ادامه‌ی کارهای علمی و پژوهشیشان بپردازند. و این جوری‌ها بر‌ترین نخبه‌های علمی جهان را زیر نظر خودش پشتیبانی می‌کند..
می‌بینید چه قدر این زیمنس شرکت خفنی است؟!...
@@@
 
آرزویم این است که حداقلِ حداقل کارگاه‌های تولید ماشین آلات دوارش را ببینم... نه استخدامش را خاستم، نه بورسیه‌اش را، نه هیچی، فقط دیدنش! یعنی می‌شود؟!...



پس نوشت: جنجال‌های مربوط به شرکت زیمنس و انتخابات ۸۸ ایران برایم جالب بود(من باب کالیبراسیون جاکشی حضرات که این روزها انگلیس را خوب پرچم کرده اند) : @@@ و @@@
  • پیمان ..

18سالگی

۲۲
مرداد

۱-شدیدن مجاب شده‌ام به عنوان کتاب بعدی‌ام بخانمش. «مرد کوچک» را می‌گویم. نوشته‌ی عباس کازرونی. ایرانی مقیم آمریکا. حالا توی آمریکا وکیل است و نویسندگی هم می‌کند. این طور‌ها که خانده‌ام، کتاب شرح دوران کودکی و نوجوانی خودش است. یک جور زندگینامه و سفرنامه و ادبیات مهاجرت. پشت جلد ترجمه‌ی انتشارات نیلوفر1 نوشته‌اند:
 «سناریویی را در نظر مجسم کنید. شما فقط هفت سال دارید و تک و تنها در سرزمینی غریب‌‌ رها شده‌اید. پدر و مادرتان با پولی اندک شما را به این کشور فرستادند تا شما را در سن و سال شکننده هشت سالگی از ورطه جنگ تحمیلی دور نگه دارند. عباس در تلاش برای به دست آوردن ویزای انگلستان روانه استانبول شده تا پیش یکی از خویشاوندانش پناه بگیرد و آینده‌اش را خود پایه‌ریزی کند.
داستان «مرد کوچک» چیزی فرا‌تر از داستان مراسم گذر از مرحله کودکی به مرحله آغازین نوجوانی است که به حمایت خانواده و جامعه‌اش سخت نیاز دارد. اما این کودک نه تنها از این حمایت‌ها محروم است بلکه در چنگال شهری پرمخاطره گرفتار آمده است.» و...
یکی از کتاب‌های پنج ستاره‌ی سایت آمازون است که امسال در لیست پیشنهادهای مطالعه‌ی تابستانی آمریکایی‌ها قرار گرفته. «شهروند امروز» توی آخرین شماره‌اش با همین بهانه سراغ عباس کازرونی رفته و یک مصاحبه ازش ترجمه کرده.
یک جایی از مصاحبه یک سوال و جواب می‌شود که خیلی برایم مهم و جالب بود:
خبرنگار برمی گردد از عباس کازرونی (در مورد جنگ ایران و عراق و مهاجرت ناخاسته در کودکی و همه‌ی سختی‌های توصیف شده توی کتاب) می‌پرسد:
-این حس که بخشی از کودکیتان از دست رفته در شما وجود ندارد؟ یک جور حس تاسف از اینکه کودکی‌هایت شبیه آدم‌های دیگر نگذشت؟
و او جواب می‌دهد: بله. همیشه این حس همراهم است. من هنوز هم با این حس و حال درگیرم. با این حال زندگی غیرعادی برای من در کودکی‌ها تمام نشد و تا ۱۸سالگی این در من ادامه داشت. اولین بار در‌‌ همان ۱۸سالگی بود که به گذشته‌ی خودم نگاه کردم و این تامل بر ازدست رفته‌ها غمگینم کرد. این زوال مدام و انحطاط برای من ادامه داشت و سعی می‌کردم جلوی آن را بگیرم. در ۱۸سالگی یک سالی میان تمام شدن دوران دبیرستان و رفتن به دانشگاهم فاصله بود. آن موقع کاری گیرم آمده بود. قرار بود به بچه‌های محروم و در مضیقه‌ی مالاوی درس بدهم. (آن موقع مالاوی دومین کشور فقیر دنیا بود.) در کلبه‌ای بدون آب و برق برای ۶ماه زندگی می‌کردم، هر لحظه امکان ابتلا به مالاریا ممکن بود و این ساده‌ترین و پیش پا افتاده‌ترین بیماری بود که می‌توانست گریبانت را بگیرد. اما این تجربه تکانم داد. چشم اندازی متفاوت برایم شکل گرفت و من دیگر آن آدم سابق نبودم که با دنیایی از حسرت‌ها و غصه‌ها به گذشته‌ی خودش نگاه می‌کرد...
۲-آمریکا سرزمین فرصت هاست!
۳-نوجوان که ۱۸ساله می‌شود یعنی به سن استقلال رسیده است. سه گزینه جلوی رویش می‌گذارند: تحصیل-کار- سفر. یا درسش خوب است می‌رود وارد دانشگاه می‌شود، تازه مشتق و انتگرال یاد می‌گیرد و راه می‌افتد... یا می‌خاهد پول دربیاورد، وارد کالج می‌شود، مهارت کسب می‌کند، می‌رود دنبال کار و پول... یا می‌رود سفر تا خودش را پیداکند، تکلیفش را با خودش معلوم کند.
به تکه‌ی بولد شده‌ی بند اول دقت کنید: عباس کازرونی جزء دسته‌ی سوم بود. (پول هم اگر در می‌آورد از صدقه سر «رفتن» بود.)
توی ذهن خیال‌پرداز خودم عباس کازرونی را با‌‌ همان شرایط تصور می‌کنم توی ایران... باید می‌رفت دانشگاه. چاره‌ی دیگری نداشت. بروی یک جای دور؟ شش ماه فقط خودت باشی و خودت؟‌ها...‌ها...‌ها...
۴-نتایج کنکور اعلام شده. انتخاب رشته است. بالطبع تعداد شکست خوردگان کنکور ده‌ها و صد‌ها و هزار‌ها برابر افراد موفق آن است. خیلی‌ها با ترس و لرز انتخاب رشته می‌کنند. آیا قبول می‌شوم؟ آیا قبول نمی‌شوم؟... خیلی هم به کنکور مجدد فکر می‌کنند. یک سال دیگر دوباره درس بخانم، بهتر درس بخانم، شدید‌تر درس بخانم رتبه‌ام بهتر شود و... حماقت محض.
گزینه‌ی دیگری وجود ندارد. یا وارد دانشگاه می‌شوی و یا نمی‌شوی و دوباره باید برایش سعی کنی... یک سال دیگر باید درس بخانی. کار؟ کار هم اگر گیر بیاید کار نیست. به تخصصی نیاز ندارد و تخصصی هم به تو نمی‌دهد. کار بعد از گرفتن مدرک است که باید بیفتی دنبالش!!! سفر؟ وقتی صاحب کار و درآمد شدی، آن وقت می‌توانی بروی سفر... برای چه می‌روی سفر؟ برای هواخوری دیگر! برای کشف و شناخت خودت و دنیای پیرامونت چه می‌کنی؟ می‌روم دانشگاه با مشتق‌ها و انتگرال‌ها و کتاب‌ها سروکله می‌زنم. و... نتیجه‌اش چه می‌شود؟ هیچی. پس از چهار یا پنج سال: جوان ۲۳-۲۴ساله‌ای که نه کاری بلد است و هنوز نمی‌داند از جان خودش و دنیای پیرامونش چه می‌خاهد... این حداقلش است. هزینه‌های تلف شده‌ی دانشگاه و بعد کار و بعد‌تر (مادی و معنوی) ش را خودتان پی بگیرید دیگر...
۵-باید دنبال مقصر بگردیم؟ طرز تفکر جامعه‌ی ایرانی و علی الخصوص پدرومادر‌ها و بزرگ تر‌ها؟ نگاه مدرک گرای حاکم؟ حکومت؟ چون که هیچ نهادسازی برای نوجوانان و جوانان نداشته و ندارد؟ شاید خود من و امثال من. چون که می‌دانیم و حس می‌کنیم و کاری نمی‌کنیم... چرا... طغیان می‌کنیم. زیاد هم طغیان می‌کنیم. بنگ را دریاب... اما از طغیان کردن چه سود؟ تباه شدن خودمان فقط...‌‌ رها کن... من یکی اصلن بلد نیستم مقصر پیدا کنم. ضربه‌ای که خورده‌ام شدید‌تر از آن بوده که بفهمم از کجا خورده‌ام!
۶-عباس کازرونی بعد ۱۸سالگی‌اش می‌رود یک جای دور. تکلیفش را با خودش مشخص می‌کند. می‌آید درس می‌خاند. وکیل می‌شود. بعد از زندگی‌اش می‌نویسد. کتاب می‌نویسد. کتابش هم جزء پرفروش‌های آمازون قرار می‌گیرد... اگر ایران می‌ماند...
۷-ایران سرزمینِ ...


۱: دو تا ترجمه ازین کتاب تو بازار ایران هست: یکی ترجمه‌ی هرمز عبداللهی و انتشارات نیلوفر و یکی هم ترجمه‌ی سارا آهنی و پویا پارسی در انتشارات هرمس. جفت انتشاراتی‌ها معتبرند. طرح جلد انتشارات هرمس قشنگ‌تر است. ولی آشپزش دو تا است. آشپز انتشارات نیلوفر یک نفر است. قیمت هرمس هم ارزان‌تر است. گمانم چاپ انتشارات هرمس را بخرم! از بدبختی‌های نبود کپی رایت توی ایران...

  • پیمان ..

بانو

۲۱
مرداد

جونوم برات بگه که آقا ما نشسته بودیم رو صندلی اتوبوس. ازین بی‌آر تی یه کابین‌ها. جای همیشگی مون هم نشسته بودیم. ردیف یکی مونده به آخر کنار پنجره. با همین میثم هم بودیم آقا. داشتیم از یه جایی برمی گشتیم. خسته بودیم. حال حرف زدن نداشتیم. به در و دیوار و بیرون زل می‌زدیم. سر همین فکر کنم شده بودیم شبیه کسایی که هیچ چی نمی‌دونن. شبیه این جوونایی که چش و گوش شون باز نشده. آره. قیافه مون همین جوری‌ها شده بود یا اینکه طرف خیلی دلش پر بود نمی‌دونیم. تو یکی از همین زل زدن‌ها و فکر کردن‌ها آقا روبه رویی مون ازمون سوال کرد: چه قد زن‌ها رو می‌شناسید؟
ما رو می‌گی آقا اصلن تو نخ زن جماعت نبودیم که. هزار تا بدبختی دیگه بود. نمی‌دونستیم چرا همچی سوالی پرسید. بعد منتظر جوابم نموند.
شروع کرد به نصیحت کردن. گفت: زن‌ها چهل تا سوراخ دارن.
عین اسکولا نگاهش کردیم.
شیر شد. گفت: چهل تا سوراخ دارن که یکی شو با اون پر می‌کنی. (همین جوری که می‌گفت اون انگشت اشاره ش رو هم راست کرد و بهم نشون داد!)
بعد گفت: ۳۹تای بقیه رو باید با پول پر کنی. (همین جوری که می‌گفت با پول باید پر کنی یه اسکناس دو هزار تومنی هم از جیب پیرهنش در آورد و لوله کرد و انگار که داره می‌ندازتش توی صندوق صدقه و یا ضریح امامزاده اون جوری ادا در آورد.)
بعد گفت: فهمیدید؟
گفت: هیچ وقت سراغ زن‌ها نرید. تا پول ندارید سراغ زن‌ها نرید. سی و نه تا سوراخ الکی نیست که.
ما هم چهارشاخ مونده بودیم که این چی می‌گه. با کی کار داره.
عین بز اخفش لبخند زدیم.
خاستیم بگیم آقا خیلی مرد عجیبی بود...

  • پیمان ..

بانو

۲۱
مرداد

زن من باید خودش باشه. خودِ خودش. جوری که وقتی غلام حلقه به گوشش شدم خیالم راحت باشه که ارباب من فقط خودشه. خیالم راحت باش که دستورهاش دستورهای خودشه نه دستورهای مامانش یا خاله ش یا دوستش یا چه می‌دونم کیش.

زن من باید به ماتیک بگه ماژیک و عقلش برسه که مرد‌ها ارزش ماژیکی کردن ندارن.
زن من وقتی سوار تاکسی می‌شه باید سلام کنه.
زن من باید پسرای ۱۶ساله رو درک کنه.
زن من باید بلد باشه وقتی می‌ریم یه جای دور مسافرت خودشو به رنگ زن‌های اون جای دور دربیاره. تابلو نباشه... فیس و افاده هم نداشته باشه
باید صبور باشه
زن من زن من نیست اگه بدون جوراب کفش بپوشه. اصلن زن من نیست اگه بدون جوراب پاشو از خونه بذاره بیرون. باید جوراب‌ها رو درک کنه. بفهمه که چه قدر جوراب‌ها مهم‌اند... باید دیوونه‌ی جوراب‌ها باشه.
زن من باید گرون باشه، مهریه ش نه، خودش؛ پر از زندگی باشه و در عین حال این زندگی رو مفت نفروشه...
زن من اصلن باید شبیه همون زنی باشه که توی آتلیه‌ی عکاسی رسامه. همون که همیشه لباسای گشاد و رنگابه رنگ می‌پوشه، اولش می‌اد ازم سفارش عکس می‌گیره بعد شوهرشو صدا می‌کنه بیاد ازم عکس بگیره، بعد من همیشه عکس فوری می‌گیرم که ده دقیقه بشینم توی اتلیه تا بتونم نگاهش کنم ولی اون نمی‌شینه جلوم می‌ره اتاق پشتی و من به امید رد شدنش از چهارچوب در می‌شینم اون جا... اون زن یه فرشته ست. همیشه فکر می‌کنم اگه یه روز توی چشم هام نگاه کنه و بخنده شرط می‌بندم خدا به خاطر لبخندش تمام گناه‌های منو می‌شوره و من پاکِ پاک می‌شم. زن من باید بلد باشه ازین لبخند‌ها بزنه که خدا به خاطرش منو ببخشه...
زن من باید هر چی زمان بیشتری می‌گذره خاستنی‌تر شه.
زن من...
چه می‌دونم... همه ش تقصیر این ترانه‌ی ماقبل میلادِ چینیه: (از کتاب کوچه‌ی فانوس‌های عباس صفاری-ص۴۶):
جوانی نشسته است
بر سکوی سنگی رواق خانه‌اش
و با التماس و زاری همسری برای خود طلب می‌کند
اگر همسری داشته باشد با او چه خاهد کرد؟
شب هنگام که چراغ روشن می‌شود
با او به گفت‌و‌گو خاهد نشست
خاموش که می‌شود چراغ در کنارش خاهد بود
و بامدادان که برخیزد از خاب موهای دم اسبی‌اش را
زن برایش
شانه خاهد زد
.
.
.

پس نوشت: عکس از این جا 

 
  • پیمان ..

لاک پشت

۱۶
مرداد

لاک پشت این روز‌ها خسته است. پیر شده است. روزگاری چهارساعته من را از همین گوشه‌ی شرقی تهران می‌رساند به لاهیجان و چهارساعته برمی گرداند. حالا دیگر نمی‌تواند.

نتوانستن را این روز‌ها مدام تکرار می‌کند. عصبی می‌شود. آمپر رادیاتش توی گرمای تابستان زود بالا می‌رود. قبلن‌ها این طور نبود. سربالایی‌های کوهین را ۹۰تا می‌رفت و آخ نمی‌گفت. این آخرین بار ۴۰تا رفت. داغ کرده بود. محمد و صادق و مهدی تریلی ترانزیتی توی جاده قدیم را نشانم می‌دادند که این‌‌ همان است که توی رودبار دیدیمش. از این تریلی هم آرام‌تر رفته‌ای! من دستم به سقف لاک پشت بود و روی سقفش ضرب گرفته بودم و از نتوانستنش غمگین بودم و ادای ضربه زدن به سقفش را هم دراوردم که خاک بر سرت کنند لاک پشت!
اما از ته دل نگفتم. راستش.
 این روز‌ها که لاک پشت خسته است خاطرش برایم عزیز‌تر شده است.
این روز‌ها دارم فکر می‌کنم که لاک پشت حقش این‌ها نبود. اصلن لاک پشت باید‌‌ همان توی خیابان‌های تهران می‌ماند. باید چهار تا رینگ اسپرت می‌انداختم زیر پا‌هایش. فنرش را می‌خاباندم. صندلی هاش را روکش چرم قرمز می‌گرفتم. صفحه‌ی کیلومترشمارش را رنگ روشن می‌کردم. ضبط سی دی دار و باند خربزه‌ای به خیکش می‌بستم. و... از همین قروقمبیل‌های پرایدهای دی‌ام. اما نکردم. هیچ کدام ازین کار‌ها را نکردم. باید مثل خیلی از خاهر و برادرهاش این کار‌ها را می‌کردم و توی خیابان‌های تهران می‌چرخاندمش و همین و بس. نکردم این کار‌ها را. لاک پشت ناز و تیتیش مامانی را اصلن ناز و نوازش نکردم. بی‌رحم بودم. گفتم من حوصله‌ی خیابان‌های تهران رانندگی کردن را ندارم. گفتم من مسافت زیر صد کیلومتر رانندگی کردن برام افت دارد. گفتم حوصله ندارم.... این روز‌ها دارم فکر می‌کنم لاک پشت دارد تقاص خسته بودن‌های من را پس می‌دهد.
حالا دیگر به پای هم پیر شده‌ایم. ۵۰هزار کیلومتر را با هم بوده‌ایم. تمام بلاهایی را که ممکن بود به سر هم آورده‌ایم. یک شب خنک خرداد ماه، با دنده‌ی دو هشتاد تا پر کردم. دور موتورش تا ردلاین رفت. از دور موتور چهارهزار به بعد صدای موتورش تغییر پیدا می‌کند. من فقط از زیاد شدن دور موتور لذت می‌بردم... همیشه این طوری‌ها بوده. دیر دنده عوض کرده‌ام. همیشه واداشته امش به زوزه کشیدن تا دنده سبک کنم. فقط این روزهاست که... و او هم چند ماه پیش بود. توی جاده‌ی سیاهکل سنگر.‌‌ همان جاده‌ی کنار کانال چهارمتری آب. لاستیک عقبش ترکید و نزدیک بود من را بفرستد وسط بوته‌های تمشک کنار جاده!
چیزهای زیادی یاد گرفتم. همین لاک پشت یادم داد. مثلن لذت آهنگ شنیدن را. توی خانه آهنگ گوش دادن حال نمی‌دهد. توی مترو و اتوبوس با هندزفری هم حال نمی‌دهد. فقط توی ماشین... باید وسط جاده باشی. شیشه‌های ماشین را تا حد ممکن بالا بکشی. صدای ضبط را روی چهارتا بلندگوی ماشین بالانس کنی. خپ کنی پشت فرمان. صدای ضبط را بالا ببری و آن وقت است که آهنگ بهت مزه می‌دهد... آداب هم دارد برای خودش. آدمی که تا می‌نشیند توی ماشین ضبطش را روشن می‌کند دچار زودانزالی مفرط است. باید اول رادیوی ماشین را روشن کنی. مثلن همین رادیو پیام. تا جایی که جواب می‌دهد باید رادیو گوش داد. مثلن تا کرج. بعد که دیگر رادیو جواب نمی‌داد و فقط صدای خش خش موج رادیو می‌آمد... چند دقیقه سکوت... چند دقیقه در سکوت پیش رفتن... و بعد از آن است که باید شیشه‌ی ماشین را بالا بکشی و اف‌ام پلیر را راه بیندازی و فلش اهنگ‌ها و... آهنگ‌هایی که گوش می‌دهی بستگی به خیلی چیز‌ها خاهد داشت. به گرمی هوا. به صبح و ظهر و شب بودن. شب اگر باشد دلم آن آهنگ سنگین‌های معین را می‌خاهد. مثلن آن آهنگ معمایش را. بعد آهنگ‌های ابی را. بعد هر آهنگی شد... رپ انگلسی هم گوش می‌دهم توی این لاک پشت. رپ آلمانی هم. هیچ سردرنمی آورم چه می‌گویند. فقط خوش خوشانم می‌شود. ساسی مانکن هم گوش داده‌ام. حالم هر چه قدر خراب‌تر بوده با آهنگ‌ها بیشتر زندگی کرده‌ام.
می‌دانی؟ می‌توانی بفهمی؟ آن غروبی را که تنها داشتم برمی گشتم... یکهو وسط آهنگ‌های در و بیدر و بی‌ربط... می‌دانی آهنگی را بعد از دو سال توی لاک پشت شنیدن و به یاد آوردن تمام لحظه‌هایی که آن آهنگ برایت ساخته بود...‌‌ همان آهنگ مهستی... پشت فرمان لاک پشت چشم هات خیس بشوند و لاک پشت و فرمانش بشوند سنگ صبورت و شیشه را کامل بالا بکشی و ارتباطت با دنیای بیرون قطع شود و توی این چهاردیواری تنگ لاک پشت دل بدهی به نوایی که...
شمالی‌ها اصطلاحی دارند. می‌گویند صدا «خاندشت» می‌کند. یعنی صدا انگار که توی دشت، طنین پیدا می‌کند... راستش این حالت آرمانی آهنگ گوش دادن است. صدا از چهار طرفت تو را در بر بگیرد. طنین بیندازد...
و لاک پشت... لاک پشت... امیر، یادت هست آن شب زمستانی را؟ ساعت ۴عصر بود که احساس کردم اگر نروم و تهران بمانم می‌پوسم. و به تو زنگ زده بودم و همین جوری یلخی راه افتاده بودیم. لاک پشت که زنجیرچرخ نداشت. من و تو هم نه پتو با خودمان برده بودیم نه خوراکی. یادت هست چه ترسی پیدا کرده بودم از گردنه‌های برف گیر کوهین؟ برف گوله گوله قشنگ به اندازه‌ی توپ پینگ پونگ می‌بارید و ما از گردنه‌ها رد می‌شدیم و این قیژ قیژ برف پاک کن‌های لاک پشت... یادت هست؟ بعد از برف، باران بود که شلاقی می‌بارید و ما می‌رفتیم و آن قیژ قیژ تند برف پاک کن‌های لاک پشت... فراموشم نمی‌شود هیچ وقت، امیر. توی اتوبان قزوین ۱۴۰-۱۵۰تا می‌رفتم فقط برای اینکه قبل از غروب آفتاب به گردنه‌ها برسیم و شب گیر نکنیم در یخبندان... و آخر شب وقتی رسیدیم چه قدر خسته بودم... دیگر حالی برای سرعت رفتن نداشتم. فقط آن نوار کاست قدیمی عهد دقیانوس که ته داشبورد بود...‌‌ همان نوارکاست پر از خش و نخ رفتگیِ (!) صدای آواز هایده... چه قدر چسبید آن آخر شبی. در سکوت بین ما و بارانی که روی سقف ماشین می‌بارید و سرعت خیلی آرامی که می‌رفتیم... لعنتی...
مهناز یادت هست شب تولد ملیکا را؟ همین لاک پشت بود که رساندت به بیمارستان. تو درد می‌کشیدی و به من لیچار می‌گفتی و تو گوش راستم داد می‌زدی که سریع‌تر برو، مگه بلد نیستی، عرضه نداری؟ مامان تو گوش چپم داد می‌زد: احمق آروم‌تر. دست اندازا رو یواش برو... بچه ش... آرش فقط نگاه می‌کرد...
میثم یادت هست طالقان را؟ جاده خاکی روستای ناریان را؟ آنجاده‌ی هزاررنگ پاییزی... کف جاده پوشیده از برگ‌های سبز و زرد و قرمز و نارنجی و صورتی و اخرایی و... با سرعت که رد می‌شدم همه‌ی این برگ‌ها پاش پاش می‌شدند توی جاده بلند می‌شدند و دوباره می‌رقصیدند و می‌رقصیدند... منظره‌های بکرش یادت هست؟ یادت هست آن دره‌ی پاییزی کنار جاده را؟‌‌ همان که ما را واداشت وسط جاده نگه داریم و بایستیم به تماشایش و از جلال و جبروت و نازک اندیشی خدا تا آن حد پریشان شویم...
با این لاک پشت رویا بافته‌ام. دیوانه بازی هم درآورده‌ام. یک بار کلی از خودم شاکی شده بودم که چرا این قدر ترسو و بزدل و دو دل و همیشه در تردیدم. شمال هم بود. کلی از خودم شاکی بودم و افتاده بودم توی جاده‌ی املش اطاقور. بعد تصمیم گرفتم برای اینکه به خودم ثابت کنم که ترسو نیستم یک حرکت بزنم. تصمیم گرفتم وقتی تصمیم می‌گیرم که سبقت بگیرم از هیچ چیز نترسم سبقت را بگیرم و هی این طرف آن طرف نکنم و ترسو نباشم. زد و افتادم پشت کامیون. کمی گرفتم چپ دیدم ماشین می‌آید از روبه روم. فاصله هم کم بود. نمی‌دانم چند م‌تر. ولی آن قدر کم بود که اگر حالت عادی بود هرگز سبقت نمی‌گرفتم. داد زدم به خودم که: آدم ترسو تا ته. و پامو رو گاز فشار دادم. فشار دادم‌ها. حتا یک لحظه هم پام را از رو پدال با تردید بلند نکردم. روبه رو ماشین می‌آمد. هنوز نصف کامیون را رد نکرده بودم که حس کردم تا لحظاتی دیگر من و لاک پشت به فنا می‌رویم. روبه روم یک پژو می‌آمد. چراغ جلوهاش زنون بود و ازین چند قلو‌ها. چند بار پشت سرهم چراغ زد. ولی من پام را از روی پدال گاز برنداشتم. پشت سرش هم هم یک پژوی دیگر بود... چسباندم از بغل به کامیونه و در لحظه‌ای که حس می‌کردم الان است که بروم به درک یک دفعه‌ای پژوهه فرمان داد آن طرف رفت توی خاکیِ شانه‌ی جاده فکر کنم. پژو پشت سری هم یک بوق ممتد زد و همین کار را کرد و من به سلامت از کامیونه سبقت گرفتم!!!
اصلن نترسیدم. جدن نترسیدم. حتا یک لحظه هم پام را از روی پدال گاز برنداشتم. شک نکردم. ولی دیوانگی بود... و اصلن کدام یک از به جاده زدن‌های من دیوانگی نبوده که این یکی...
حالا لاک پشت خسته است. پیر شده است. این روز‌ها خاطرش برایم عزیز شده است. قربان صدقه‌اش می‌روم. بهش می‌گویم:‌ای من به قربان آن کاربراتور قدیمی‌ات بشوم،‌ای من به قربان چراغ عقب‌های فوردی‌ات بشوم، آن چراغ راهنماهای دو رنگت یکی سفید یکی زرد... هنوز هم سه هزار به سه هزار کیلومتر می‌برمش تعویض روغنی کامجوی لاهیجان روغن سوپرجم به خوردش می‌دهم. از جدول نگاه می‌کنم ببینم وقت عوض کردن فیل‌تر روغن و بنزین و هوایش شده یا نه. مراقبش هستم اما...
به تمام دفعاتی که جاده‌ی دیلمان را با هم رفته‌ایم فکر می‌کنم. بیش از تعداد انگشتان دست و پا. برایم شاسی بلندی کرده است هر بار که از آنجاده‌ی پرپیچ و خم من را از ارتفاع صفر متری سیاهکل از سطح دریا به ارتفاع ۲۲۰۰متری و هوای کوهستانی و خنک دیلمان رسانده... من را شاعر کرده. شعر هم گفته‌ام برای این دیلمان...
آخرین بار که رفتیم شب بود. در نور لرزان و ضعیف چراغ‌هایش از سربالایی‌ها بالا می‌رفتیم. همه جا تاریک بود. همه جا ساکت بود. شاخه‌های به هم آویخته‌ی درخت‌ها وهم آمیز بود. سیاهی و تاریکی و سکوت مطلق. و عجیب رفته بودم توی فکر. کیلومتر شمار به ۲۹۰۰۰۰ نزدیک می‌شد و نور ضعیف چراغ‌های لاک پشت دو قدم جلوترم را فقط روشن می‌کرد و از خودم می‌پرسیدم چرا؟ که چی شود؟ این هم رفتن برای چه؟ چی به دست آورده‌ای؟ چی پیدا کرده‌ای؟
در تاریکی پیش می‌رفتم و نمی‌دانستم چرا.
حمید می‌گفت خدا گم شده است. می‌گفت خدا ما را به حال خودمان‌‌ رها کرده و رفته است. می‌گفت خیلی هنر کنیم ردپاهای خدا را بجوییم. و من فقط احساس تاریکی می‌کردم. توی این تاریکی‌ها آدم مگر می‌تواند ردپای خدا را بجوید؟ اصلن از تمام رفتن‌هایم چی پیدا کردم؟ رد پایی از خدا؟ ردپاهایی از خودم؟ هیچ کدام.
لاک پشت را پیر و خسته کردم. و آخرین و شاید تنها چیزی که به دست آورده‌ام فقط کورمال کورمال پیش رفتن در تاریکی‌ها بوده...‌ای کاش می‌توانستم حداقل بگویم برای جستن ردپاهایی از خدا. اما این را هم نمی‌توانم بگویم... نمی‌دانم. شاید حتا پیش رفتن هم جمله‌ی زیادی است... فقط تاریکی مانده... تاریکی...

پس نوشت: عکس از صادق حسن‌پور

  • پیمان ..

تمنا

۱۳
مرداد

و چه غیرتی داشت غاز نر. وقتی دید نزدیکشان شده‌ام افتاد دنبال من. گردنش را دراز کرده بود و با دندان‌های غازی‌اش می‌خاست پا‌هایم را گاز بگیرد. سو می‌کشید و دنبال من افتاده بود. چند قدم فرار کردم. بعد سرجایم ایستادم. بهم نزدیک‌تر نشد. فقط به نشانه‌ی اعتراض سو کشید. اعصابم خرد شد که چرا الکی من را ترسانده و چرا نمی‌آید با منقارش پایم را گاز بگیرد. خاستم انتقام بگیرم و بیفتم دنبالش و حالا من بترسانمش که اسماعیل گفت: غرورشو نشکن. مَرده، غرور داره.

سر جام میخکوب شدم...

  • پیمان ..
پنج صبح بیدار می‌شوم. بدو بدو لباس هام را می‌پوشم. می‌زنم از خانه بیرون. دیر شده است. شروع می‌کنم به دویدن. می‌رسم به فلکه‌ی دوم. سوار اتوبوس سرویس می‌شوم. می‌روم به سمت پالایشگاه. پالایشگاه دور است. توی جاده‌ی قدیم قم است. آن طرف شابدولعظیم است. توی راه روی صندلی می‌گیرم می‌خابم. امروز نوبت نان گرفتن من نیست. می‌رسیم. خورشید از پشتِ وسل‌ها و برج‌های تقطیر و مخزن‌ها و لوله‌های پالایشگاه در حال بالا آمدن است. بوی نفت می‌زند زیر دماغم. تمام روز بوی نفت زیر دماغم است. روز اول فکر می‌کردم بوی نفت‌‌ همان بوی پول است. اما... هنوز هم ما را داخل برج‌های تقطیر و واحد‌ها نبرده‌اند. نمی‌برند. قبلن می‌بردند. برای کارآموز‌ها یک دور نشان می‌دادند که نفت خام از کجا به پالایشگاه می‌آید، چطور توی برج‌های تقطیر جداسازی می‌شود. چطور توی ال پی جی فلان می‌شود. چطور بنزین درست می‌شود. حالا نمی‌برند. می‌گویند خطرناک است. توی یک ماه گذشته هفت نفر توی این پالایشگاه کشته شده‌اند. پالایشگاه جای خطرناکی است. کوچک‌ترین اشتباه‌ها گران‌ترین هزینه‌ها. سه روز اول فقط آموزش مسائل ایمنی بود. عکس‌های حوادث این یک ماه را هم نشان دادند. بوم جرثقیل افتاده بود روی هیکل مهندس کاردرستی که مدیر پروژه‌ی شرکت‌های شل و پترول و خیلی شرکت‌های غول نفتی هم بود و هیکل و مغزش را له و لورده کرده بود. آتش افتاده بود به جان کارگری و پوستش را رشته رشته کرده بود.
می‌رویم رختکن. ل [خت می‌شویم. لباس کار می‌پوشیم. واحد تعمیراتم. لباس کارم سورمه‌ای. بچه‌های شیمی لباس کار طوسی دارند. آن‌ها توی واحدهای عملیاتی‌اند. کلاه ایمنی هم دارند. مجید و شایان هم آمده‌اند. راه می‌افتیم سمت ورک شاپ. ما را فرستاده‌اند قسمت پمپ شاپ و ولوشاپ. هر روز چند تا پمپ و کمپرسور می‌آورند واحد تعمیرات و باز می‌کنند و قطعات داخلی‌اش را عوض می‌کنند. پالایشگاه پر از پمپ و کمپرسور است. دنیا بر مدار پمپ‌ها و کمپرسور‌ها می‌چرخد. دیشب نشسته‌ام فصل توربوماشین‌ها را از کتاب مکانیک سیالات وایت خانده‌ام. ترم پیش به زور شب امتحان خاندمش. حالا با یک احساس نیاز خاندمش. خوب‌تر بود. شاید اگر حالا امتحانش را می‌دادم بهتر می‌شدم.
از ورک شاپ رد می‌شویم. می‌رویم اتاق پشتی. کنار کارگر‌ها می‌نشینیم و نان و پنیرمان را می‌گذاریم وسط و شروع می‌کنیم به خوردن صبحانه. بعد از صبحانه مهندس حاجیان می‌آید برایمان طرز کار توربین‌ها و شیرهای اطمینانشان را توضیح می‌دهد. سروصدای داخل کارگاه خیلی زیاد است. توی کارگاه شاتون‌هایی می‌بینیم اندازه‌ی قدوهیکل خودمان. شاتون ماشین اندازه‌ی ساعد من است. اما شاتون‌های پمپ‌های پالایشگاه... توی قسمت تراشکاری یک میل لنگ هم هست. دهنمان از تعجب باز می‌ماند. میل لنگ این قدر غول پیکر؟! قشنگ اندازه ی هیکل یک پراید بود. می‌رویم از کارگر‌ها حین کار سوال می‌پرسیم. که این چی است؟ کجای پمپ است؟ چطور کار می‌کند؟ دو تا بچه‌های کارآموزی قبلی با کارگر‌ها کار می‌کنند. برایشان آچار می‌آورند. مهندس می‌گوید ما هم باید آچار به دست شویم و پیچ‌های پمپ‌ها را بازوبسته کنیم. گاماس گاماس.. دو سه تا کمپرسور جدید آورده‌اند. توی قسمت واترجت دو سه تا از کارگر‌ها مشغول شستنشان می‌شوند. بوی تندی زیر دماغم می‌زند. بوی H۲S. ته پمپ‌ها وگرد رسوب کرده. با آب که می‌شویند H۲S تولید می‌شود. مقدار بحرانی ده پی پی‌ام فقط برای پانزده دقیقه. مهندس به‌مان می‌گوید برویم بیرون. خودش هم می‌آید بیرون کارگاه. چند دقیقه بعد کارگری می‌آید بیرون. می‌خاهد بالا بیاورد. حالش خراب است. می‌گوید لباس هاش هم بوی گاز گرفته‌اند. می‌برندش درمانگاه.
توی پالایشگاه اصطلاحی دارند به اسم گس زدگی. داری کار می‌کنی یکهو گاز (معمولن همین هاش دو اس) با غلظت زیاد می‌زند زیر دماغت و بیهوش می‌شوی پس می‌افتی، انگار که ماری سمی گزیده باشدت. مهندس می‌گوید هیچ کدام از پالایشگاه‌هایی به عمر طبیعی نمی‌می‌رند. یا حادثه یا سرطان یا بیماری قلبی یا...
ساعت یازده می‌شود. وقت ناهار. از گارگاه می‌رویم سمت رستوران. آفتابِ کویر مستقیم می‌زند به کله‌مان. مغزپخت می‌شویم. اشک چشم‌‌هایمان درمی آید. گرم است. از صبح تا به حال ده لیوان آب خورده‌ام. آب شور است. هر چه بیشتر می‌خوری بیشتر تنشنه می‌شوی. می‌رویم رستوران. قبلش خودمان را روی ترازوی دیجیتال وزن می‌کنیم. هفتاد کیلو‌ام. هر روز سه نوع غذا می‌دهند. امروز: چلوکوبیده، تون ماهی و خوراک الویه. با مجید و شایان حسرتمی خوریم که چرا بیشتر کارآموزیمان توی ماه رمضان است و این ناهارهای پالایشگاه از کفمان می‌روند. خوب می‌خورم. تا آخرین دانه‌ی برنج را می‌خورم. بعد از ناهار هفتادودو کیلو می‌شوم. بعد از ناهار غممان می‌گیرد که حالا چه کار کنیم؟ حوصله‌مان سر می‌رود. توی کارگاه هم باید آچاربه دست بشوی. وگرنه علافیِ محض است. حالا کی می‌خاهد پتک ده کیلویی را بالا بگیرد بزند تو سر پیچ‌ها آخر؟! علافی طی می‌کنیم. می‌نشینیم حرف می‌زنیم. به مجید می‌گویم به من زنگ بزند تا آهنگ کلاه قرمزی و پسرخاله را با هم گوش کنیم. زنگ موبایلم است! بعد یک دنیا خاطره برایمان زنده می‌شود...
می‌رویم کارگاه. دور می‌زنیم تا ساعت دو می‌شود. برمی گردیم رختکن. لباس‌ها را عوض می‌کنیم. کمی می‌نشینیم تا ساعت2:30. راه می‌افتیم سمت سرویس‌ها.
می‌نشینم توی اتوبوس. زیر باد کولر. ردیف سوم می‌نشینم. ردیف جلویی‌ام دختری نشسته است. پا روی پا انداخته است.
بعد از یک روز فقط آهن پاره و پمپ و کمپرسور و پیچ و شاتون و میل لنگ و پیستون و چکش دیدن و صدای تق تق شنیدن حس عجیبی دارم.
 اتوبوس راه می‌افتد. مرضِ من را دارد. روی دسته‌ی صندلی تکیه می‌دهد و از توی راهرو به منظره‌ی شیشه‌ی جلوی اتوبوس نگاه می‌کند. من هم نگاه می‌کنم. به نگاه کردنش نگاه می‌کنم. پا روی پا انداخته است. و توی دستش شیشه مربایی پر از آب را نگه داشته که تویش یک گیاه آپارتمانی گذاشته. برگ‌های سبزِ گیاه توی دست‌هایش. مژه‌هایش خیلی بلندند. زل می‌زنم به مژه‌هایش که دارد با آن‌ها به جلو نگاه می‌کند. عاشقش می‌شوم. تا آخر مسیر عاشقش می‌مانم. عاشق مژه‌هایش و عاشق گیاه سبزی که توی دست‌هایش نگه داشته. محتاج یک نگاهش می‌شوم. زود‌تر از من پیاده می‌شود. نگاهش می‌کنم. نگاهم نمی‌کند. می‌رود. شکست عشقی می‌خورم. می‌رسم خانه. چهارلیوان آب پشت سر هم می‌خورم. بعد ولو می‌شوم کف اتاق. سه ساعت می‌خابم. بیدار می‌شوم. گیج و منگم. شب شده است. احساس پوچی می‌کنم...


پس نوشت: عنوان الهام گرفته از کتاب "
به گزارش اداره هواشناسی: فردا این خورشید لعنتی ..."

  • پیمان ..

Unknown

۰۸
مرداد
غریبه. غریبی. غربت.
  • پیمان ..

The reader

۰۲
مرداد

ماشینِ هشت سیلندر چه طور قلپ قلپ بنزین می‌سوزاند؟ این «جنگ و صلح» هم‌‌ همان جوری وقت من را قلپ قلپ می‌خورد.... خیلی هم وقتم را می‌خورد... ولی لذت خاندنش... این لذت خاندن «جنگ و صلح»....

  • پیمان ..

نظر بازی

۲۹
تیر

من کامنت بازی بلد نیستم. یکی برایم کامنت می‌دهد نمی‌دانم باید چه کار کنم. اسمس بازی هم بلد نیستم. یعنی حوصله‌اش را ندارم. وقتی به یکی اسمس می‌دهم حال و حوصله ندارم بیش از سه بار متوالین اسمس بدهم. خیلی زیاد پیش می‌آید که بهم اسمس می‌فرستد کسی و من یه روز بعد دو روز بعد جواب می‌دهم. یا اصلن جواب نمی‌دهم. آخریش دیگر شاهکار بود. میم اسمس زده بود که حالت چطوره؟ خوبی؟ خوشی؟ حالا کلی هم دو هفته پیشش برام کار کرده بود و بهم حال داده بود‌ها. حال نداشتم جواب بدهم. جواب هم ندادم. فکر می‌کنم سر همین چیزهاست که کسی برام اسمس نمی‌فرسته. مگه اینکه کارش پیشم لنگ باشه... کامنت بازی بلد نیستم. نمی‌دانم وقتی یکی برام یه جمله‌های قشنگ قشنگ می‌نویسه چی جواب بدم. کلی زور زده‌ام چندین بار که من هم جواب بدهم، بعد مبارزه با ذاتم بوده فکر کنم. نتوانسته‌ام. سر همین چیز‌ها هم هست که فکر کنم وبلاگم بعد از دو سال و نیم هنوز تعداد کامنت هاش از تعداد انگشتان یه دست هم فرا‌تر نمی‌ره. یعنی خیلی وقت‌ها بی‌کامنت می‌مانم. حس دیده نشدن بهم دست می‌دهد. بعد بعضی وقت‌ها من هم دلم کامنت می‌خاهد. ولی خیلی وقت‌ها هم حوصله‌ی کامنت ندارم... یعنی تنهایی‌های من ازین جا‌ها شروع می‌شود؟ نه... بهتر است بگویم یعنی تنهایی‌های من ازین جا‌ها شروع به نمود پیدا می‌کنند؟... نمی‌دانم...

  • پیمان ..

"اگر بخاهم شهر مدینه را توصیف کنم در یک جمله می‌گویم: مدینه، شهری که عابر پیاده ندارد.
ندیدم. عابر پیاده ندیدم. کسی را ندیدم که دستش را گذاشته باشد توی جیبش و خیلی بی‌خیال راه برود و فقط برای راه رفتن راه برود. توی آن خیابان قباء چند تا زن بودند. آن‌ها هم برای خرید حتمن. مرد که اصلن ندیدم. جاهای دیگر هم ندیدم. کل خیابان سیدالشهدا را بالا رفتم. این‌ها اصلن راه نمی‌روند. اصلن پیاده روی نمی‌کنند. اصلن عابرپیاده ندارند. ماشین‌های شاسی بلند و پهن پیکر. هر جا بخاهند بروند با ماشین می‌روند. اصلن مردِپیاده معنا ندارد. پیاده روی معنا ندارد.
و ملتی که پیاده روی بلد نباشند، ملتی که قدم زدن بلد نباشند، حرکت کردن بلد نیستند. و معلوم است که این ملت باید بسته‌ترین و بی‌تغییر و تحول‌ترین ملت دنیا باشند... ملتی که قدم زدن و دست توی جیب گذاشتن و پیاده رو‌ها را گز کردن بلد نباشد تغییر دادن و تغییر کردن را هم بلد نیست... "

سفرنامه-صفحه‌ی ۳۰

مشغولم. دست هام خسته می‌شوند از نوشتن. گاهی هم از خودم نومید می‌شوم. از معمولی بودن و معمولی نوشتنم... ولی سعی می‌کنم....

پس نوشت: نوشتم. تمام شد. حس می‌کنم اشتباه بود نوشتنش. وقتی در مورد واقعه‌ای و حادثه‌ای و مکانی یا شخصیتی می‌نویسی چهار حالت دارد: نه تو ازش تجربه داری و نه کسی که قرار است بخاند ازش تجربه‌ای دارد، تو ازش تجربه داری ولی کسی که قرار است بخاند نه، بالعکس حالت قبل و حالتی که هم تو ازش تجربه داری هم کسی که قرار است بخاندت. نوشتن در دو حالت اول عاقلانه است و حالت آخر اشتباه محض. فردیتی وجود ندارد. سوتی بدهی مچت را می‌گیرند... و نوشتن این «سفر به قبله» همین اشتباه محض بود. سفری که خیلی‌ها ازش حالا دیگر تجربه دارند... بالاخره نوشتمش. برای آن‌هایی که فکر می‌کردم می‌خانندش ایمیل کردم. اگر کسی دوست دارد بخاندش خیلی خوشحال می‌شوم بگوید تا برایش ایمیل کنم...

  • پیمان ..

از راننده‌ی تاکسی یاد گرفتم. راننده‌ی تاکسی جده. بهش گفتم ببردم موقوف المکه. جوان بود. به ایرانی‌ها بیشتر شبیه بود. تمیز و مرتب. دشداشه پوش هم نبود، برخلاف اغلب هم وطن هاش. من با صورت آفتاب سوخته‌ام از او عرب‌تر بودم. حرفی نداشتیم به هم بزنیم. یعنی حصار زبان بین مان خیلی بلند‌تر ازین حرف‌ها بود. نه من عربی بلد بودم و نه او فارسی. آرام بود. یک جور آرامش عجیب. برای منی که سوار تاکسی‌های تهران شده‌ام این جور رانندگی آشنا نبود. اینکه پدال گاز را از روی حرص فشار ندهد... تویوتا کرولایش هم بی‌سروصدا رامِ دست‌هایش بود. از چند خیابان رد شد و بعد ولوم رادیویش را زیاد کرد. قرآن بود. صدیق منشاوی بود. نمی‌دانم کدام سوره. فقط صدیق منشاوی با لحن خاصش ترتیل می‌خاند و من و او ساکت بودیم و ماشین هم بی‌سروصدا با کولر روشن می‌رفت. جده بزرگ بود. از خیابان‌ها رد شد. توی بزرگراه‌ها راند. منشاوی هنوز می‌خاند. به ظاهر ترافیک بود. ماشین‌ها زیاد بودند توی بزرگراه‌ها. منشاوی می‌خاند. او بی‌خیال می‌راند. وقتی عقربه‌ی سرعتش را نگاه می‌کردم می‌دیدم ۱۲۰تا دارد می‌رود... وقتی نزدیک موقوف المکه و سواری‌های مکه رسید منشاوی هم صدق الله العظیمش را گفت‌و‌گوینده‌ی رادیوی سعودی شروع کرد به بلغور کردن و...
امشب خاستم‌‌ همان کار را بکنم. خاستم برانم و قرآن گوش کنم و آن جور آرام باشم. ماشین را برداشتم و از سه راه تهرانپارس به سمت جاده دماوند راندم. ولی نمی‌شد. نمی‌چسبید. آن حسِ مسافر مکه بودن را نمی‌داد... این تهران چیز دیگری است. آنجا سرزمین دیگری است. نمی‌دانم دقیقن چی هست و چرا. آن سرزمین بیابانیِ نازیبا انگار در خودش چیزهای دیگری دارد...
راستش هر وقت که از سفری به تهران برمی گشتم در راه رسیدن به تهران به این فکر می‌کردم که وقتی رسیدم به تهران چه کنم و چه نکنم و روزهای آتی‌ام را چگونه بگذرانم و دنبال چه چیزهایی باشم و الخ. این بار این طور نبودم. اصلن به تهران فکر نکردم. توی هواپیما خابیدم و وقتی چشم هام را باز کردم از پنجره‌ی هواپیما تهران را زیر پا می‌دیدم. آن دور‌ها آسمان در افق شیری رنگ می‌شد و خورشید در حال برآمدن و نارنجی کردن آسمان بود. اصلن به هوش نبودم که دارم برمی گردم...
عجیب بود...

  • پیمان ..

شک و تردید که همیشه هست. این بار هم هست. کمی آرمانگرایی شاید. کمی تنبلی شاید. هنوز هم نمی‌دانم. حس خوبی ندارم. حس آمادگی ندارم. نگاه که می‌کنم می‌بینم بیشتر بوی فرار دارد تا بوی سازندگی. فرار ازین منجلاب و خرابه‌ای که به اسم زندگی ساخته‌ام برای خودم. این چند روز که سهل است، این یک ماه آخر هم عملن کار خاصی نکردم. یک جور وادادگی ازین زندگی. وادادگی به امید واهیِ بهتر شدن... کدام بهتر شدن؟ حکم فرار دارد. و اصلن هر بار که بن کن کرده‌ام رفته‌ام فرار بوده. و همینش است که نگرانم می‌کند. واقعن دارم لبیک می‌گویم؟!

نشستم توی این چند روز سفرنامه‌ی ناصرخسرو را خاندم. توصیف سفرهای حجش را به دقت می‌خاندم و آن هم حس خوبی به من نمی‌داد. سفر حج سفر سختی بوده. همین سختی‌هایش بوده که مقدمه می‌شده. یک جایی ناصرخسرو تعریف می‌کند که:
 «و به همین حج از مردم خراسان قومی به راه شام و مصر رفته بودند و به کشتی به مدینه رسیدند. ششم ذی الحجه ایشان را صدوچهار فرسنگ مانده بود تا به عرفات رسند. گفته بودند هر که ما را در این سه روز که مانده است به مکه رساند چنان که حج دریابیم هر یک از ما چهل دینار بدهیم. اعراب بیامدند و چنان کردند که به دو روز و نیم ایشان را به عرفات رسانیدند و زر بستاندند و ایشان را یک یک بر شتران جمازه بستند و از مدینه برآمدند و به عرفات آوردند دو تن مرده که بر آن شتران بسته بودند و چهار تن زنده بودند اما نیم مرده....» سفرنامه‌ی ناصرخسرو/انتشارات ققنوس/ص۱۸۰
مقایسه که می‌کنم آن سفر قبله‌ها را با این سفر قبله یی که قرار است بروم....

۲۳صفحه یادداشت سفر ترکیه وسوریه و لبنان را که می‌گذارم جلویم تازه می‌بینم که چه قدر من آدم تنبلی بوده‌ام و هستم و چه قدر چیز‌ها بوده که باید یادداشت و ثبتشان می‌کردم و تنبلی کرده‌ام و به محاق نسیان رفته‌اند. ولی‌‌ همان چیزهایی که قلمی کرده‌ام بد نیستند. مثلن:
 «بعد این سوریه‌ای‌ها به طرز ابلهانه‌ای بشار اسد را دوست دارند. توی اتوبانی که دیروز از زینبیه رفتیم به مزار هابیل در سلسله جبال جولان به ماشین‌ها که نگاه می‌کردم به چند مورد برخوردم که پشت شیشه‌ی ماشینشان عکس بشار اسد و حافظ اسد را روی کل شیشه‌ی عقب چاپ رنگی کرده بودند یا برچسبانکی چسبانده بودند یا یک همچین چیزی. توی پارکینگ مزار هابیل هم یک ون فولکس واگن بود که روی شیشه عقب دودی‌اش عکس بشار اسد را چاپ رنگی کرده بود. خدا را شکر این چشم آبی بلندوالا خوش تیپ است وگرنه... توی اطراف مزار سکینه بنت علی (ع) هم یک شکلات فروشی بود که یک ال سی دی بالای مغازه‌اش گذاشته بود و توی ال سی دی عکس بشار اسد را با کت و شلوار و عینک دودی فیکس کرده بود و الخ. راننده‌ی پرایدی هم که ما را توی دمشق گرداند هم با اینکه از اوضاع اقتصادی و پراید زیر پایش می‌نالید وقتی ازش پرسیدیم بشار اسد چطوره؟ گفت بشار اسد خوب. بشار اسد خوب. بعد هر جا دستشان آمده عکس بشار اسد و حافظ اسد را گذاشته‌اند. آدم عقش می‌گیرد. بالای اسم مدرسه ابتدایی عکس این دو تا را گذاشته بودند. چی شود؟ حال به هم زن‌های عقب مانده.»
به پاسپورتم که نگاه می‌کنم علاوه بر تاریخ‌های میلادی و شمسی و رومی این بار طعم تاریخ قمری را هم خاهد چشید....‌ای کاش می‌شد گفت پرسه در خاورمیانه... ولی.... نمی‌دانم.... بیش از حد درگیر خودم هستم...

هیچی. همه‌ی این‌ها را نوشتم برای اینکه بگویم رهسپار قبله‌ام. اگر کسی بدی‌ای چیزی از من دیده  خاهش می کنم حلالم کند و از من راضی باشد. دعاگویش خاهم بود...

  • پیمان ..

جذاب‌ترین بخش یک فروشگاه زنجیره‌ای بزرگ بخش یخچال آن است.‌‌ همان جا که یخچال‌های روباز باد خنک خود را به فضای بالای خودشان می‌فرستند. پر است از چیزهایی که باید سرد نگه داشته شوند و یخچال‌های روباز با تمام قدرت سرما تولید می‌کنند و علاوه بر سرد نگه داشتن محتویاتشان خنکای خیلی خوشایندی را در اطراف خود به وجود می‌آورند. بزرگ‌ترین لدت یک فروشگاه زنجیره‌ای قدم زدن در بین راهرو‌ها و نگاه کردن به ردیف قوطی‌ها و بسته بندی‌ها و بطری‌ها و اشیای همانندی است که کنار هم با نظم و ترتیب نشانده شده‌اند. این لذت در بخش مواد یخچالی دو سه برابر می‌شود. تو کنار یخچال‌ها شروع می‌کنی به راه رفتن و نگاه کردن و خنکای مطبوعی را هم حس می‌کنی... احساس آرامش و آسایش فوق العاده‌ای به آدم می‌دهد این بخش یخچال... دست‌هایت را فرو می‌کنی تو جیب شلوارت، آرام و با طمانینه از کنار یخچال‌ها رد می‌شوی. به بسته‌های توی یخچال نگاه می‌کنی. نور مهتابی‌های سقف همه چیز را روشن و شفاف کرده است. بسته بندی‌ها برای خودشان حکایتی‌اند. از شیر مرغ تا جان آدمیزادی که می‌گویند... سیراب شیردان گوسفند. جگر. دل. شنسیل مرغ. سینه و ران بی‌پوست مرغ. سینه‌ی بوقلمون. بلدرچین میبد. فیله‌ی ماهی هوکی. فیله‌ی ماهی گوازیم. فیله‌ی بچه شیر بی‌استخان. گوشت منجمد گوساله‌ی برزیلی. ران ممتاز (!) گوساله- آبگوشتیِ گردن گوساله و... ناگهان ترست می‌گیرد. تعجب می‌کنی. خیلی عجیب است. در این گوشه‌ی خنک و مطبوع و آرام این فروشگاه زنجیره‌ای چه خشونتی نهفته است... آبگوشتیِ گردن گوساله؟ بلدرچین؟ سینه‌ی بوقلمون؟ چه قساوت خونینی در این بخش پاکیزه و روشن و خنک این فروشگاه نهفته است... این آرامش و خنکای مطبوع....

  • پیمان ..

طغیانگر

۰۲
تیر

یک چیزی داریم به اسم کاویتاسیون. توی سانتریفیوژ‌ها رخ می‌دهد. این است که اگر فشار از یک حدی کمتر شود مایع ما خودبه خود بی‌آنکه حرارتی بهش داده بشود به جوش می‌آید. یعنی همیشه باید یک فشار حداقل روی مایع توی پمپ وجود داشته باشد. کاویتاسیون قابلیت تعمیم به زندگی روزمره را هم دارد. فشار بر آدمی از یک حدی که کمتر شود بی‌آنکه اتفاقی برایش رخ بدهد و حرارتی بهش برسد خود به خود جوش می‌آورد. خود به خود طغیان می‌کند. علیه چه چیز و چرایش مشخص نمی‌شود. فقط طغیان می‌کند. دلیلش را می‌شود با کاویتاسیون توضیح داد. فشار وارده بر آن فرد کم شده. از حد مجاز کمتر شده.
شاید بگویند اصطلاح درد بی‌دردی همین است دیگر. بله. همین است. فقط در کاویتاسیون یک جور آشنایی زدایی وجود دارد.
فشار‌ها‌‌ همان قیدوبند‌ها هستند. آدم باید یاد بگیرد که با قیدوبند‌ها کار کند. باید یاد بگیرد که تحت فشار کار کند. همه‌ی ما فکر می‌کنیم اگر فشار وارده بر ما کمتر باشد احساس آسودگی خیال بیشتر و آرامش بیشتری خاهیم داشت. کاویتاسیون شدیدن این را رد می‌کند.
امروز همین جوری به سرم زده بود که پس از مدت‌ها داستان بنویسم. یعنی تصویر دختری که مانتوی گشاد ساده یی پوشیده بود و دست هاش را توی جیب مانتویش فرو برده بود و آرام داشت برای خودش در پیاده رو می‌رفت و در افکارش غوطه ور بود، این تصویر از پشت برایم آن قدر جذاب بود که دلم خاست برایش داستان بنویسم. شروع کردم به فکر کردن که الان به چی فکر می‌کند این دختری که هیچ مردی هیچ نگاه آلوده یی به او نمی‌اندازد؟ برایش خیالی ساختم. اما بعد احساس کردم نمی‌توانم ادامه بدهم. یعنی حس کردم نمی‌توانم داستانی را روایت کنم با یک چهارچوب مشخص از دنیایی که به طور پیش فرض آشنا نیست و باید آن را بسازم. باید یک ساختار و اسلوبی را می‌ساختم و حس می‌کردم نمی‌توانم این ساختار و اسلوب را بسازم. راستش تاثیر وبلاگ نویسی و یادداشت روزانه نویسی بیش از حد را حس می‌کردم. توی وبلاگ هیچ دنیای جدیدی را نمی‌سازم. آن منم. و از خودم که آشناست روایت می‌کنم. نوشتنش خیلی راحت‌تر است. چون فقط خودم هستم و خودم. یک جور احساس خودپرستی را را هم در آدم تقویت می‌کند. خودشیفتگی و خودخاهی که در نوشتن داستان اصلن به آن نیازی نیست... این روایت‌های خودخاهانه چیزی است که آدم را در لحظه مدفون می‌کند و آینده و گذشته را درش نابود می‌کند.
جهان عجیبی است. اینترنت آدم را به راحتی وادار به زندگی در حال و دم را غنیمت شمردن وادار می‌کند.
اما این زندگی در لحظه هم مثل کاویتاسیون می‌ماند. از یک حدی که بیشتر می‌شود جوش می‌آورد، به طغیان واداشته می‌شود...


مرتبط: عصیانگر

  • پیمان ..

۱- «در ساختارِ زیرینِ وجودِ انسانی بی‌قراری‌ای هست. آدمی موجودی است گرفتار غم غربت. و همیشه در آرزوی رضایت خاطری که از چنگش می‌گریزد. دل نگران وضع و حال خیش است. در کنار خود نیز آسوده نیست. و پیوسته در پی فائق آمدن بر این حالت غربت و بیگانگی است. اما چه استنباطی باید داشت از این بی‌قراری، این سائقه‌ی استعلاء یا آنچه که مارسل آن را غمِ دوری از هستی می‌خاند؟ در اینجاست که به دوراهی می‌رسیم و فیلسوفان جدید هر یک راهی را برمی گزینند.

یک راه که‌‌ همان راهی است که سار‌تر، کامو و بیشتر متفکران متنفذ معاصر در پیش گرفته‌اند به این استنباط می‌انجامد که آرزو و بی‌قراری آدمی شاهدی بر پوچی وجود و حیات است. آدمی در دل آرزوی جاودانگی دارد و مشتاق عدالت و رضایت خاطر است؛ اما محکوم به مرگ، در جهانی می‌زید پر از ظلم و مصیبت. علا رغم پوچی وجود و حیات، آدمی به ناچار ترجیح می‌دهد که ترس‌ها و بیم‌های خود را با توسل به اوهام و احلام سرشار از امید بزداید. از این رو تنها عنوان درخورِ آدمی‌‌ همان است که سار‌تر ارائه کرده است: "آدمی شور و شوقی بیهوده است."
طریق دیگر که متفکران متدین همه‌ی اعصار در پیش گرفته‌اند‌‌ همان راهی است که مارسل و به اصطلاح اگزیستانسیالیست‌های الهی [کیرکگور، داستایفسکی، بردیایف، بوبر و گابریل مارسل] پوییده‌اند. این راه به این استنباط می‌انجامد که غم دوری از هستی نشانه‌ای، نمونه‌ای و پیش درآمدی است از مشارکت آدمی در نظامی سرمدی که در آن نظام مصیبت دیگر قانون زندگی نیست و مرگ نیز سیطره‌ای ندارد. تعلق به این نظام همانا تا به آخر رهرو و انسان سالک ماندن است. یعنی در عین سیر و سلوک متحیر ماندن و نیز ایمان داشتن به اینکه راز هستی خاهان آن است که رضایت خاطر سرنوشت نهایی آدمی باشد نه نامرادی.» …ص۳۵ و ص۳۶
۲- «گابریل مارسل» یکی از کتاب‌های مجموعه‌ی بینش معنوی است که انتشارات نگاه معاصر آن را با ترجمه‌ی مصطفا ملکیان چند سال پیش چاپ زده بود. دقیق‌تر که بخاهیم بگوییم این ترجمه‌ی مصطفا ملکیان یک جزوه‌ی صدصفحه‌ای است در معرفی گابریل مارسل و افکار او.‌‌ همان اولین صفحه می‌شود دلیل ملکیان بر ترجمه‌ی این کتاب را فهمید:
 "در میان فیلسوفان قرن بیستم گابریل مارسل چهره‌ای یگانه است. در زمانی که دنیای انگلیسی زبان را صور مختلف پوزیویتیسم و فلسفه‌ی زبانی درنوردیده‌اند که جملگی تاکید دارند بر اینکه فیلسوف، آفاقی بودنی فارغدلانه، مانند آفاقی بودن عالم علوم تجربی را حفظ کند، مارسل از طریق عشق، وفا، ایمان و امید به راز هستی راه یافته است. در‌‌ همان حال که بیشتر فیلسوفان اگزیستانسیالیست قاره‌ی اروپا بر تصمیم فردی و عصیان شجاعانه بر ضد دنیایی پوچ پای می‌فشرند مارسل به آرامی تاکید می‌کند که مشارکت برای زندگی اصیل بیش از آزادی انزواجویانه ضرورت دارد و ازین رو فلسفه باید از بین الانفسی بودن آغاز شود نه از نفسی بودن. با ما آغاز شود نه با من…"ص۷. مارسل معتقد است که وضع مطلوب همین است. چرا که فلسفه باید دغدغه‌اش رفع موانع موجود بر سر راه زندگی بانشاط و پربار باشد....
۳-گابریل مارسل برای بیان افکار ابتدا دو نوع تفکر را دسته بندی می‌کند: اندیشه‌ی اولیه و اندیشه‌ی ثانویه. اندیشه‌ی اولیه در علوم تجربی و فنون و صناعات غلبه دارد. تفکر انتزاعی است. تفکر ریاضی است. تفکر مشخص کردن و حد و اندازه و محاسبه قائل شدن برای هر چیز است. تفکر ثانویه بیشتر به هنر، فلسفه و دین اختصاص دارد و وسیله‌ی ژرفا بخشیدن به مشارکتمان در راز هستی است. گابریل مارسل ریشه‌ی بی‌قراری‌های انسان معاصر را روحیه‌ی انتزاعی می‌داند که بر زندگی آدم‌ها سایه افکنده. خودش می‌گوید: "عامل محرک فلسفه‌ی مرا می‌توان نبرد آشتی ناپذیر و بی‌امان با روحیه‌ی انتزاع دانست!" انتزاع مبنای تعقل است. مارسل با انتزاع مخالفت ندارد بلکه با سلطه‌ی همه جانبه‌ی آن بر زندگی انسان جدید مشکل دارد. درست‌‌ همان طور که به جنون فناوری معترض است و نه به استفاده از فناوری در اینجا نیز در مقام دفاع از انتزاع است و در عین حال آثار نامطلوب انتزاع را خاطرنشان می‌سازد. او می‌گوید که تفکر انتزاعی حاکم باعث میل بی‌رویه‌ی انسان به داشتن شده است. انسان به داشتن بیش از بودن اهمیت می‌دهد و این سرچشمه‌ی رنج‌های او است. او معتقد است که خطری که در کمین انسان معاصر است این است که همراه با سیطره‌ی دم افزون جهتگیری‌ای که در پی تملک جهان است آن سنخ تفکری که مشارکت در راز هستی را ژرفا می‌بخشد مفقود گردد…
۴-راز هستی چیست؟1
مارسل می‌گوید: "راز چیزی است که خود من گرفتار آنم. و از این رو تنها تصوری که می‌توانم داشت تصور قلمروی است که در آن تمیز و تمایز میان آنچه در من است و آنچه در برابر من است معنای خیش و اعتبار اولیه‌ی خود را از کف می‌دهد «… من گرفتار‌‌ همان چیزی‌ام که درباره‌ی آن سوال دارم و از آن جدایی ناپذیرم. اینکه من آزادم یا نه، یا آیا باید خدا را باور داشته باشم یا نه هرگز بر اساس شواهد تحقیق پذیری که بتوانم فارغ از خودِ خاهنده، احساس کننده و تصمیم گیرنده‌ام به دست آورم فیصله پذیر نیست. مارسل گفته‌ای از بی. پی ژوو را نقل و تایید می‌کند که:» راز‌ها حقایقی نیستند فرا‌تر از ما؛ حقایقی‌اند فراگیرنده‌ی ما." …
راز چیزی ورا‌تر از مساله‌ها است. مساله‌ها حل شدنی‌اند. راه حل دارند. سلسله مراتبی را می‌روی و حلشان می‌کنی. اما راز این طوری نیست. راز هستی این گونه نیست. برای حل مساله‌ها کافی است از آن‌ها فاصله بگیری و از بالا به ان‌ها با تسلط نگاه کنی. اما راز جداشدنی نیست. تشخیص راز، کار کل یک شخص است نه فقط ذهن او. تشخیص راز ممکن است اساس فهم جامع‌تر و کامل‌تر حیات انسانی شود اما به راه حلی کلی نم انجامد…
تفکر مارسل سرشتی دکارت ستیزانه دارد. زیرا او تاکید می‌کند که فلسفه با "ما هستیم "آغاز می‌شود نه با "من می‌اندیشم"…فرد را نمی‌توان اتمی جدافتاده تصور کرد که ارتباطات به نحوی عارض او می‌شوند. ارتباط آفریننده‌ی هستی است. اینکه کودک بتواند از زبان استفاده کند و احساس هویت شخصی داشته باشد بستگی دارد به اینکه در جماعتی از انسان‌ها بار آمده باشد. مانند جزیره‌ای که از دل دریایی که آن را احاطه کرده برمی آید، "من فردی" نیز از درون یک شبکه‌ی ارتباطی بین الانفسی سربرمی آورد.
به همین ترتیب است که مارسل معتقد است: ارتباطات بین الاشخاص راه شناخت راز هستی است.
۵-عشق، وفاداری، ایمان و امید کلمه‌های کلیدی تفکر مارسل در باب ارتباط آدمیان با همدیگر برای کشف راز هستی‌اند. جزوه‌ی گابریل مارسلی که مصطفا ملکیان ترجمه کرده در باب هر کدام ازین‌ها به اختصار عقاید مارسل و ربط این‌ها با همدیگر را توضیح داده است. خلاصه‌ی آن خلاصه چیز بی‌معنایی درمی آید…قلم فرسایی بیهوده نمی کنم!
۶-فصل آخر این جزوه در باب اهمیت گابریل مارسل در فلسفه و الهیات است. در آنجا نویسنده به بیان انتقاداتی که به مارسل وارد می‌شد پرداخته…راستش انتقاداتی که شده بود انتقادات برحقی بودند. مخصوصن این انتقاد که ارزیابی مارسل از فناوری و اندیشه‌ی ثانویه چندان صریح و دقیق نیست…نویسنده هم با فروتنی آن‌ها را در باب مارسل پذیرفته…ولی بعدش در باب اهمیت مارسل قلم فرسایی‌ها کرده. روی هم رفته خاندن جزوه‌ی گابریل مارسل مفید است و هدف آنکه معرفی کوتاهی از گابریل مارسل است برآورده شده….

گابریل مارسل/نوشته‌ی سم کین/ ترجمه‌ی مصطفا ملکیان/نشر نگاه معاصر/۹۷صفحه-۹۰۰تومان


مرتبط: چند مقاله از گابریل مارسل در سایت باشگاه اندیشه - معرفی کتاب انسان مساله گون نوشته‌ی گابریل مارسل

1: برای آشنایی بیشتر با مفهوم راز از دیدگاه گابریل مارسل ر.ک این جا(@@@)


  • پیمان ..

دیوانگی

۲۶
خرداد

صبح. خابم می‌اد. ساعت ۱۵: ۶. جلوی خانه‌ی امیر. می‌رویم از کارگاه‌شان چادر برداریم. بزرگ است. بی‌خیال. حرکت. هوای غبارآلود و قهوه‌ای اول جاده خاوران. بعد جلو‌تر هوای گردوخاکی کویر. لایی کشیدن بین اتوبوس و تریلی. ناخاسته بود. سمنان. داخل شهر نمی‌رویم. دستشوییِ آبی رنگ اول شهرشان که سه تا از دستشویی‌ها دستگیره نداشتند و چهارمی داشت و جایی برای گیر دادن دستگیره نداشت. شیلنگی که از بالا و پایینش آب می‌زد بیرون. بعد از پاکدشت شیر و کلوچه خورده بودیم. اینجا چای می‌خوریم. می‌رویم جلو‌تر. پرسیدن از یکی از مردهایی که به همراه گروهی مرد و زن ایستاده‌اند کنار میدان. یک گوسفند هم جلوی پایشان. منتظرند تا مسافرشان از سفر برگردد. راننده نیسان است یارو. کمربندی را می‌رویم و پایین پل جهاد می‌پیچیم به سمت مهدی شهر و شهمیرزاد. غار دربند. راهش که از کنار یک دانشگا می‌گذرد. سوار کردن آن خانواده. مرد و زن و دخترش و پسربچه. کارگری که سر کارمان گذاشت. ازش پرسیدیم غار همین جاست؟ گفت غار؟! بعد برگشتیم. آن طرف از یکی پرسیدیم دیدیم غار‌‌‌ همان جا بوده. مرد و خانواده‌اش بی‌هیچ وسیله‌ای این همه راه را آمده‌اند. عجیب‌اند. صبحانه خوردن روی کاپوت ماشین. رفتن به بالای کوه. غار دربند. تاریکی. سنگ‌های سیاه. بعد‌ها فهمیدیم که چون قبلن برای روشنایی مشعل روشن می‌کرده‌اند همه‌ی سنگ‌ها از دود پوشیده شده. دست‌‌هایمان سیاه می‌شود. این را در برگشت دخترِ جوانِ پیرمردی که همسرش از ما پرسیده بود چرا دست‌‌هایتان سیاه شده گفت. غار. تاریکی. آن خانواده‌ی پرحرف. گوش دادن به حرفشان که از آن طرف راه نیست. تاریک بود نفهمیدیم که چه طور چهارچنگولی از یک دیوار راست بالا رفته‌ایم. در برگشت کلی فحش دادیم که چرا به حرف احمقانه‌ی ان‌ها گوش کرده‌ایم و بعد تعجب کردیم که چه طور از آن دیوار راستِ آهکی بالا رفته‌ایم. استالاگمیت‌ها و استالاگتیت‌ها. آن زن که موهای آهکی‌اش را گیسو بافته بود و بر فراز سنگ‌ها ایستاده بود. آن مرد آهکی که دست به سینه ایستاده بود. چشمه‌ای ته غار با آب گل آلود که اولش با اینکه در دوقدمیمان بود ندیدیمش. آسمان خیلی خیلی آبی. شهمیرزاد. میدان اصلی. توقف. ناهار روی چمن. الویه و نان. تله کابین هم داشت. کار نمی‌کرد. خابیدن و استراحت کردن روی چمن. لرز گرفتن از سرمای چمن. به دنبال آب جوش. کوچه‌های شهمیرزاد. لهجه‌ی مازنی پیرمردی که ازش راهنمایی خاستیم. به آب جوش جور قشنگی می‌گفت: اُوِ جوش. راه افتادن در کوچه‌ها که کنارشان صدای آب زلال است و چسبیده به کوه‌اند و بعد دو تا آبشار. قهوه خانه. دختری که کمر پسری را محکم بغل کرده بود و داشتند زیر آبشار عکس یادگاری می‌انداختند. قهوه خانه‌ی روبه روی آبشار که آب جوش داد به‌مان. ازش آدرس ساری را پرسیدیم. کلی توضیح داد. بعد پول آب جوش را هم نگرفت. به‌مان گفت: شما مسافرید. مهمان ما باشید.
جاده‌ی خلوت. ۱۶۶کیلومتر تا ساری و سرعت سرعت سرعت. سرعت، سبقت، مهستی. سرعت، ابی، سبقت، معین، سرعت مهستی. جاده‌ی کوهستانی. کوهستان لخت و عور. جاده‌ی خیلی خلوت. بعد پیچ در پیچ. بعد کم کم تک درخت‌ها، علف‌ها، بوته‌ها. کیاسر. مغازه‌ای که کلی صبر کردیم و صدا زدیم تا زن مهربان صاحبش از در پشتی مغازه که به خانه راه داشت پیدایش شد. کیک و ویفر و چیپس خریدیم ازش. مهربان بود. جوری به ما نگاه می‌کرد که انگار بچه‌هایش هستیم. پرسید از کجا می‌آیید؟ گفتیم از تهران و به قائم شهر می‌رویم. راهنماییمان کرد که به سه راهی که رسیدید بروید به سمت ساری. تشکر کردیم و خداحافظی. گفت خدا پشت و پناه‌تان. از کیاسر هیچ اطلاعات به خصوصی به دست نیاورده بودم. بر که گشتم فهمیدم گل فشان هاش از کفم رفته است.
جاده‌ی جنگلی.
ایستادن در کنار جاده. پارکینگ و چای نوشیدن و نگاه کردن به خورشیدِ در حال افول پشت کوه‌ها و درخت‌های نارنجی و قهوه‌ای سوخته‌ی این سوی کوه در آخرین نورهای خورشید. چای می‌نوشیم و کیک و ویفر می‌خوریم. آن راننده‌ی کامیون که برایمان دست تکان داد. من هم برایش دست تکان دادم. آرام و سنگین می‌رفت و یک قطار ماشین پشتش ریسه شده بودند. مو‌هایش یک دست سفید. برای چه دست تکان داد؟ احساس مسافر بودن کردم و راننده بودن و مرد سفر بودن و یک جور بزرگی. انگار با‌هامان حال کرده بود که کنار ماشین ایستاده‌ایم فارغ از دنیا داریم چای می‌خوریم.
جنگل انبوه‌تر می‌شود توی جاده. می‌زنم کنار. آن پایین جنگل است و گویا رودخانه. پیاده می‌شویم. از راه باریکه‌ی خاکی می‌رویم پایین. درخت‌ها هستند. صدای پارس سگ ست.‌‌ همان جا روی کنده‌ی درختی بریده شده می‌نشینیم. چیپس می‌خوریم. بوی رطوبت. طعم هوای زیاد. می‌گویم: بیش از حد دونفره ست پدسّگ. می‌خندیم. ساری. ترافیک غروبگاهی ورودی شهرش. افتضاح‌اند این ساروی‌ها توی رانندگی. پیچیدن‌های ناگهانیشان. توی یک خط راندن که اصلن نمی‌فه‌مند. دومین باری است که می‌آیم به شهرشان و مزخرف‌تر ازین شهر ندیده‌ام به عمرم. قائم شهر. پیاده که می‌شوم هوا آن قدر شرجی است که شیشه‌های عینکم مه آلود شوند. می‌گویم: صبح یادته؟ هوای غبارآلود؟ حالا این هوا... برویم دریا؟ می‌گوید: امشب نود داره... اکی. از جاده‌ی قائم شهر فیروزکوه برمی گردیم.۷۶۳کیلومتر.


پس نوشت: سفرنامه‌ی ژاپن میرزاپیکوفسکی را از کف ندهید:
کیوتو - سنگ و شن و طلا - گیشا و امپراطور - اوساکا - نوش جان - هیروشیما - توکیو - بوداهای فراوان - می‌جی ایفل آبادی
- بازگشت

پس نوشت ۲: این سفرنامه‌ی آسیای میانه هم خاندنی ست:

ترکمنستان (سه بخش) - ازبکستان (شش بخش) - قزاقستان (دو بخش) - قرقیزستان (سه بخش) - تاجیکستان (هفت بخش) - زبان فارسی در آسیای میانه - میراث شووینیسم روسی - زن در آسیای میانه - آسیای میانه در یک نگاه

  • پیمان ..

خدمت آقایی(خانمی) که گوگل با کلمات «مشکل لرزاندن موتور در سرعت ۱۰۰تا در پراید» ایشان را رسانده‌اند به سپهرداد ما باید بگویم که: «داداش(آبجی) ماشین تو بردار ببر پیش یه تعمیرکار درست حسابی یه نگاه بندازه. یحتمل پولوس هاش عیب و ایراد کرده باید عوض بشن. متاسفانه افتادی تو خرج!!!»

  • پیمان ..

رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست

من بلد نیستم برقصم. من یاد نگرفته‌ام برقصم. من به این درخت‌ها حتا حسودی‌ام می‌شود. به این درخت‌ها نگاه می‌کنم. آن‌ها هم رقصیده‌اند. تمام پیچش‌ها و نرمش‌ها و چرخش‌های رقص را به قاعده به جا آورده‌اند.

در هم پیچیده‌اند و از هم‌‌‌ رها شده‌اند.
حتم در شبی بارانی با صدای نم نم باران یا با آوازی از بلبل‌ها و چلچله‌ها و یا با شعری از روباه‌ها و گرگ‌ها و خرس‌ها و یا... رقصیدن... رقصیدن... پیر یونانی رقصیدن را جزء هفت هنر اصلی بشریت طبقه بندی کرده بود.. ادبیات، نقاشى، موسیقى، معمارى، پیکرتراشى، تئا‌تر، رقص...
راستش من رقصیدن بلد نیستم. هیچ گونه‌اش را بلد نیستم. نه قر دادن و لرزاندن و شامورتی بازی‌های مرسوم را بلدم، نه فوتبال بازی کردن به شیوه‌ی بارسلونا که می‌گویند رقص مدرن است بازی‌های آن‌ها، نه فوتبال بازی کردن به شیوه‌ی زیدان که رقص هنرمندانه را با ساق پا‌هایش به انت‌ها نزدیک کرد و نه رقص زندگی را... من مفهوم رقصیدن را بلد نیستم. نفهمیده‌ام. نمی‌توانم توی جزء جزء زندگیم به کار ببرمش و در تمام جزء جزء زندگی برقصم. رقصیدن یعنی یک جور حس تناسب کامل. یعنی اینکه با آهنگ و آواز و صدایی بتوانی خودت را هم آهنگ کنی. بتوانی همه اجزای وجودت را با آن آهنگ هم آهنگ کنی و به جست و خیزی هنرمندانه بیفتی. به گونه‌ای که اجزای وجودت با پیچش و گردش‌ها و خزش‌ها و نرمش‌ها و گشتن‌‌هایشان صحنه‌هایی بدیع بیاآفرینند، طوری که هم با آن آهنگ هم آهنگ باشند و هم با خودشان هم اهنگ باشند. با همدیگر باشند. رقاص‌های ناشی وقتی می‌رقصند کمرشان یک طور قر می‌خورد، لنگشان یک طرف می‌رود، دستشان برای خودش تاب می‌خورد. و اصلن آهنگی که قرار است با آن برقصند نه قر کمر می‌خاهد نه تاب دادن دست و آن‌ها نمی‌رقصند. رقص یعنی حس تناسب...
من بلد نیستم برقصم. برای رقصیدن باید خوب بتوانی گوش کنی. آوا‌ها را دریابی. من فکر می‌کنم زندگی پر از آواهاست. پر از صداهاست. صداهایی که مثل هم نیستند. در هر لحظه گونه عوض می‌کنند. در هر لحظه ریتمشان عوض می‌شود. ولی هستند. وجود دارند. صبح و آسمان گرگ و می‌شش یک صدا دارد و شب بارانی یک صدای دیگر. موقعیت‌ها هم هر کدامشان یک صدایی دارند. فقط باید فهمید. باید گوش دادن را توانست. اما من نمی‌توانم انگار.... تازه مرحله‌ی بعدی هم وجود دارد. وقتی تو توانستی آوا‌ها و آوازهای و شعرهای زندگی را خوب بشنوی باید بتوانی که به هیجان بیایی. باید بتوانی که جست و خیز بیفتی. باید بتوانی که خودت را با این آوا‌ها هم آهنگ کنی و اجزای وجودت را به کار ببری. اجزای وجودت را در هم اهنگی کامل به کار ببری. دلت برای خودش یک طور نرقصد و مغزت یک طور دیگر. همه با هم باید به جست و خیزی هنرمندانه بیفتند. و هنر بودن رقص به این است که تکرارپذیر نیست. همیشه می‌تواند بدیع باشد. همیشه می‌تواند خاص باشد. فقط باید اوا‌ها را شنید و اجزای وجود را با آن آوا‌ها به رقص واداشت... و چه کار سختی است این رقصیدن. چه کار سختی است که صدا‌ها و آوازهای گونه گون زندگی را بشنوی. چه کار سختی است که دست و پا و کمر و روح و روانت را به جنبش واداری... من کی توی زندگی رقصیدن را یاد می‌گیرم آخر؟!


عکس از این جا

  • پیمان ..

باغ وحش

۱۴
خرداد

احساس میمون بودن کردم.

قضیه این بود که قلم چی یک تعداد از رتبه‌های بالای آزمون‌هایش را آورده بود دانشکده‌ی فنی را ببینند.‌‌ همان رتبه بالا‌هایش که یحتمل توی کنکور امسال هم خیلی شاخ می‌شوند و یکیشان رتبه یک می‌شود یکیشان دو یکیشان سه و دو رقمی و خیلی بد بشوند، سه رقمی و این‌ها. آورده بود دانشکده فنی را ببینند. بفهمند کجاست و چه دانشجوهایی دارد و جوش چه طوری هاست و چه می‌دانم چه آزمایشگاه‌هایی دارد و الخ.
آخر یکی نیست به این بابا بگوید «مگه دانشگاه باغ وحشه؟! برمی داری بچه‌ها رو قبل کنکور، تو این روزای سخت شون می‌اری مثلن فنی رو ببینن روحیه شون وا شه؟ الان این دختر دبیرستانی‌ها هم اومدن منو نگاه کردن شاد شدن مثلن؟»
جلوی دانشکده مکانیک ایستاده بودیم که چهارتا دختر نوجوان با مانتو دبیرستان‌هایشان سراغ آزمایشگاه رباتیک را از ما گرفتند. نفری یک پاکت پفک نمکی هم دستشان بود. فکر کنم از دیدن مکانیک و نرکده پشیمان شده بودند... نرکده خیلی وحشیه. مثل سالن گربه سانان می‌ماند توی باغ وحش ارم. نرکده حکم سالن گربه سانان را داشته برایشان. فکر کنم دانشکده برق هم مکان موجودات آبی و مار و ماهی و این‌ها بوده. معدن هم با دخترهای خوبش حتمن قسمت پرندگان و طاووس و این‌ها بوده...‌‌ همان طور که پرسیده بودند آزمایشگاه رباتیک کجاست و ملوسانه ما را نگاه می‌کردند پفک هم می‌خوردند. گفتیم الان است که به‌مان بگویند: پسرا اگه ازین درخت‌ها بالا برید به تون پفک می‌دیم...!!!
خلاصه ما داریم توی باغ وحش درس می‌خانیم دیگر. ملت محض تفریح می‌آیند ما را نگاه می‌کنند شاد می‌شوند می‌روند...

  • پیمان ..

پَستی

۱۱
خرداد

وقتی رسیدم، طبقه‌ی دوم گوشه‌ی ردیف صندلی‌ها کنجله شده بود. فقط خودش بود. توی خودش بود. خبر بد را من به او داده بودم. صبح امروز. اصلن نمی‌دانستم چه قدر نحس و شومم من با همین خبرم. اصلن نمی‌دانستم که با‌‌ همان خبرم، با آن طرز احمقانه‌ی تلفن زدنم به او وامی دارمش که اشک توی چشم هاش جمع شود، وامی دارمش که دلش مثل گنجشک صدوهشتاد بزند برای... اصلن نمی‌دانستم که امروز پیرهنی که پوشیده پیرهن دو ایکس لارجِ مارکِ بوسینی عزت الله سحابی است. خود هاله پیرهن را به او داده بود. خود هاله بهش گفته بود این را بپوشد...

قضیه‌‌ همان بود که شنیده بودم و خانده بودم. قرار بوده تشییع جنازه ساعت یازده صبح برگزار شود. نیروهای امنیتی (!!) واداشته بودندشان که شش و نیم هفت صبح جنازه را روانه‌ی مزار کنند. و البته که اذیت کردند و البته که توهین کردند. خودت را برای لحظه‌ای تصور کن... تشییع جنازه‌ی پدرت باشد و عده‌ای وحشی باشند که تشییع کننده‌ها را دستگیر کننند، نگذارند حتا یک الله اکبر از دهانت خارج شود، و به پدرِ به ملکوت پیوسته‌ات حرف‌های کلفت بزنند و... دق نمی‌کنی؟ دق کرد. هاله سحابی دق کرد. معلم زبان فرانسه‌اش بود... در روزهای سختی از زندگی‌اش معلم زبان فرانسه‌اش بود و حالا...
پستی.. پستی...
-مگر چند نفر توی آن تشییع جنازه بوده‌اند که شما این طور برخورد می‌کنید؟ ۵۰۰نفر؟ هزار نفر؟ چند نفر؟ حالا چه می‌شد مگر آن‌ها جنازه را تشییع می‌کردند؟ اصلن شعار می‌دادند... شعارشان به کجای شما می‌رسید مگر؟ هزار نفر اقلیت بیایند شعار بدهند... چه چیز از شما مگر کم می‌شود؟ چرا حتا این هزار نفر را هم می‌خاهید سرکوب کنید؟ نابود کنید؟
خبرش را بچه‌ها‌‌ همان صبح روی برد انجمن اسلامی دانشکده زدند. بعدش بلافاصله بسیج دانشکده رفت خبر تابناک را روی برد خودش زد که آقایان خانم‌ها هاله سحابی را نکشتند خودش سکته کرد... برای چه سکته کرد آخر؟ یعنی همین سوال کوچک را هم پیش خودشان از خودشان نمی‌پرسند؟ یعنی احساس ننگ نمی‌کنند؟ نمی‌دانم...
اعصابم خرد شده بود. از هاله سحابی گفت. از پیرهن عزت الله سحابی گفت. بهش گفتم که پیرهن به تنت گشاد است... اعصابم خرد شده بود. می‌گفت: چرا نمی‌توانند هیچ چیز کوچکی را تحمل کنند؟ وقتی ما نتوانیم چیزی را تحمل کنیم رشد نمی‌کنیم. بالنده نمی‌شویم. کله خرانه گفتم: برم تروریست شم؟ خسته و پژمرده گفت: مشکل افراد نیستند که. مشکل این تفکره... با نابودی این افراد باز هم این تفکر از بین نمی‌ره... نمی‌ره... نمی‌ره....
نمی‌دانستم اصلن بهش چه بگویم. فقط هی فکر می‌کردم به زنی که پیرهنِ پدرِ به ملکوت پیوسته‌اش را می‌بخشد به جوانی و آن جوان صبح فردایش می‌فهمد که آن زن در مراسم تشییع پدرش...
پَستی... پَستی...

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۱ خرداد ۹۰ ، ۱۶:۱۰
  • ۲۸۴ نمایش
  • پیمان ..

Find Our Way Home

۰۸
خرداد

Find Our Way Home

فقط این:

Find Our Way Home



عکس هم از اینجا(@)


  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۸ خرداد ۹۰ ، ۱۶:۰۴
  • ۳۹۹ نمایش
  • پیمان ..

پایان نامه

۰۸
خرداد

دانشگاه تهران+ دانشکده ی معدن

جلسه‌ی دفاع که تمام شد همه‌مان پشت در اتاق جمع شدیم تا استاد داور سوال هاش را از پوریا بپرسد و بعد بفهمیم که چند می‌شود. ۲۰ دقیقه نشستیم توی اتاق و او هم پروژه‌اش را برای ما و استاد راهنماش و استادِ داور توضیح داد. من وسطش خابیدم فکر کنم. نمی‌فهمیدم کلن ریزه کاری‌ها را. الان حتا شک دارم استادِ داور هم چیزی فهمیده باشد. خلاصه تا ما رانی و شیرینی‌های پوریا را بخوریم آمد از اتاق بیرون و ما یک کف مرتب براش زدیم.

۲۰ شده بود.
این هم از پایان نامه‌ی دوره‌ی کار‌شناسی. عکس یادگاری انداختیم. بعد گفتیم چه کار کنیم حالا؟ حضرت آقا پایان نامه‌ی سه واحدیش را ۲۰ گرفته بود، اولین هشتادوشیش‌ای بود که پایان نامه ارائه می‌داد... آره؟ بریم بندازیمش توی حوض... یعنی دو تا گزینه پیش رویش گذاشتیم: یا باید همین جا برقصی یا اینکه بندازیمت توی حوض. رقصیدن بلد نبود. یعنی خجالت کشید. بهانه‌ی دختر‌ها را آورد. حالا بیست و پنج تا پسر بودیم و دو تا دختر‌ها! ه‌مان. بلد نبود برقصد. در معیت ما از طبقه‌ی سوم آمد طبقه‌ی اول. کاملن تسلیم و خوشحال. موبایل و کیف پولش را به یکی از بچه‌ها داد و بچه‌ها چهار دست و پایش را گرفتند و بلندش کردند و هوراکشان بردندش طرف حوض وسط بلوار دانشکده.
اُه. شت.
حوض وسط بلوار خالی از آب بود.
چه کار کنیم؟!
حوض جلوی دانشکده‌ی معدن!
خیلی دور بود. چهار دست و پایش را‌‌ رها کردیم گفتیم تا آنجا خودت بیا. نزدیک حوض می‌ندازیمت توی حوض.
همین کار را هم کردیم. چهار دست و پایش را گرفتیم تالاپ پرتش کردیم توی حوض جلوی دانشکده معدن. خیس و تلیس آب شد. تا افتاد و خیس شد شروع کرد به آب پاشیدن روی ما. او که خیس شده. ترسی نداشت. ما را هم می‌خاست خیس کند. همه پا به فرار. هر کی آنجا بود روده بُر شد از خنده و خوشی.
بعد از دانشکده معدن یک صدای فریاد آمد. از طبقه‌ی بالاش بود. یکی داد می‌زد: مرتیکه بیا بیرون از حوض. خجالت نمی‌کشی؟ بچه‌ای؟ با تو نیستم مگه من؟ بیا بیرون... پوریا هم قاطی کرد گفت چته بابا؟ خب می‌ایم بیرون دیگه. و اومد بیرون.
داشتیم می‌رفتیم طرف دانشکده مکانیک که یک دفعه یکی از حراستی‌ها دوید به‌مان رسید گفت: آقایی که افتاد توی حوض بیاد حراست.
عوضی‌ها. چشم دیدن خوشی ما را ندارند. پوریا راه افتاد طرف حراست. ما هم همگی پشت سرش لشکر کشی کردیم طرف حراست. بعد یک حراستیه آمد بیرون دعوا مرافعه که کارتتو بده. شما بچه‌اید. خجالت نمی‌کشید؟ عین بچه دبستانی‌ها میمونید.
دیدیم دارد داد و فریاد می‌کند و صدایش را برای ما بلند کرده، ما هم شروع کردیم داد و فریاد. تو چی کاره هسنی اصلن؟ کی گفته پوریا بیاد؟ مگه کار غیر قانونی کردیم؟ رییست کیه؟ کی به تو گفته با ما این جوری حرف بزنی؟
خلاصه این جوری‌ها بود که همه‌مان با هم رفتیم پیش خان‌پور. گنده‌ی این حراستی‌ها و داد وفریاد کردیم و بحث کردیم که کار بدی نکردیم ما که. اصلن شما چرا گیر می‌دید به ما؟ شما خیلی زورتون زیاده برید جلوی مکانیک سیگاری‌ها رو جمع کنید... یارو هم دید ما ده دوازده نفر دیوانه‌ی مکانیکی ریختیم سرش کوتاه آمد گفت: آخه کارتون بدآموزی داره. اینجا ساختمون مرکزیه. استادای خارج از دانشکده میان آبرومون می‌ره...
و...
هیچی. هیچ کاریمان نکردند! و صحیح و سالم آمدیم بیرون.
خوش گذشت کلن...

۲خرداد۱۳۹۰

  • پیمان ..

گوست داگ+ جیم جارموش

1- دفتر مشق سال‌های دبیرستانم بوده. ازین دفتر‌ها که نصفشان هم پر نشده و بقیه‌شان خالی مانده. بر داشتم صفحه‌های پرشده‌اش را کندم. الان یادم نیست دفتر چی بوده. صفحه‌ی اولش با خودکار نوشتم: دوست دارم تاثیر بپذیرم. و بعدآمار کتاب‌هایی را که خانده‌ام تویش شروع کردم به نوشتم. اسم کتاب را می‌نوشتم با نویسنده و مترجم و ناشر و سال و نوبت چاپ و تعداد صفحه و قیمت. هنوز هم این کار را می‌کنم. بعد آخر سال می‌آیم می‌نشینم تعداد صفحه‌ها را جمع می‌زنم که من در سال۱۳۹۰ این تعداد صفحه کتاب خانده‌ام و ازین شامورتی بازی‌های آماری دیگر. تازگی‌ها یک گزینه‌ی دیگر هم به پای مشخصات اضافه کرده‌ام: اینکه آن کتابی که خانده‌ام چه طور به دست من رسیده؟ خریده‌ام؟ امانت گرفته‌ام؟ از کی امانت گرفته‌ام یا از کجا؟ از کدام کتابخانه؟ و… آمار فیلم‌های دیده‌ام را هم آخر دفتر می‌نویسم. نسبت به کتاب‌ها ناچیزند. ولی به هر حال… اینکه «گوست داگ» چه جوری به دستم رسید جالب بود. قضیه مال یکی دو سال پیش است. توی بی‌آر تی. من و مهدی. قانون جدیدی برای خودم ساخته بودم که: «هیچ چیز ارزش دویدن ندارد.» مهدی خندیده بود. یاد «گوست داگ» افتاده بود که تویش مرد سیاهپوست قهرمان داستان مثل من (نه…بهتر از من) قانون‌های خودش را می‌ساخت و رعایت می‌کرد. از تلویزیون دیده بود فیلم را. من ندیده بودم. ولی اسمش یادم مانده بود: گوست داگ. رفت و رفت تا همین یکی دو ماه پیش که یک روز رفتم دفتر انجمن اسلامی دیدم یک کوه جعبه و کتاب و فیلم و مجله و آت و آشغال ریخته‌اند توی انجمن. چی شده؟ کانکس را خراب کرده‌اند، وسایلش را آورده‌اند اینجا تا وقتی مکان دیگری بهش دادند دوباره وسایل را ببرند. خلاصه شروع کردم به ور رفتن و کتاب‌ها را دید زدن و بو کردن و دست مالی کردنشان که دیدم روی یک سی دی نوشته است: گوست داگ. کیفیت متوسط. بی‌اجازه‌ی کانکسی‌ها برداشتم گذاشتمش توی کیفم. و حاصلش دیدن فیلمی بود که با روح و روان من بازی کرده…

۲- گوست داگ با این جمله‌ها از کتاب «هاگاکوره» شروع می‌شود:
 «طریقت سامورایی استوار بر مرگ است. آن‌گاه که باید بین مرگ و زندگی یکی را انتخاب کنی، بی‌درنگ مرگ را برگزین. دشوار نیست؛ مصمم باش و پیش رو. این‌که بگوییم مردن بدون رسیدن به هدف خود مرگی بی‌ارزش است راهی است سبکسرانه برای پیچیده کردن موضوع. آن هنگام که تحت فشار انتخاب زندگی یا مرگ قرار گرفته‌ای، لزومی هم ندارد به هدف خود برسی.»
۳- الان باید خلاصه‌ی فیلم را بگویم؟ زورم می‌آید... ولی خب. گوست داگ در مورد یک سیاهپوست تنهاست. سیاهپوستی که کارش آدمکشی است و مرام و مسلکش سامورایی. کتاب مقدسش هاگاکوره است. گوست داگ در دنیای زیرزمینی گانگسترهای نیویورک، قوانین خاص خود را دارد. او در خدمت گانگستری است به نام لویی که زندگی‌اش را مدیون او می‌داند چرا که جان او را یک بار نجات داده است.
لویی به او می‌گوید که باید گانگستری را که با دختر رییس مافیا، وارگو رابطه دارد، از بین ببرد و هنگامی که گوست داگ این کار را می‌کند، دارو دسته‌ی لویی، تصمیم به نابودی او می‌گیرند. اما لویی هیچ چیز درباره زندگی منزوی و اسرارآمیز گوست داگ نمی‌داند و نمی‌تواند به راحتی او را پیدا کند. گوست داگ نیز بعد از اینکه پی به قصد لویی می‌برد، تصمیم می‌گیرد همه‌ اعضای مافیا را از بین ببرد و به سبک خاص خودش، با همه‌ی قوانین سامورایی خودش شروع می‌کند به کشتن گانگستر‌ها... و... 

۴- گوست داگ از آن آدم‌های تک کتابی بود. آره... کتاب‌های دیگری هم خانده بود. زیاد اصلن کتاب خانده بود. آن سکانس توی پارک بود که با دختربچه هه دوست می‌شد. دختره هر کتابی درمی آورد گوست داگ آن را خانده بود. ولی او تک کتابی شده بود. یک کتاب بالینی بیشتر نداشت. فقط یک کتاب. با آن کتاب او زندگی می‌کرد. هر وقت توی خانه می‌نشست آن کتاب را می‌خاند. اصلن شب‌ها با آن کتاب به خاب می‌رفت. صبح‌ها با‌‌ همان کتاب از خاب بیدار می‌شد... کتاب هاگاکوره. او یک تک تکتابی مومن بود. جزء جزء زندگی‌اش را با آن کتاب تطبیق می‌داد و از آن کتاب راهنمایی می‌جست و جمله‌های آن کتاب بودند که به او راه و چاه را نشان می‌دادند و تکلیف تعیین می‌کردند برایش... گوست داگ آدم آرامی بود. آرامش مطلق داشت. سرگشته نبود. سرگردان نبود. مرغ سرکنده نبود. می‌دانست که چه باید بکند و می‌کرد.
یک دین دار به تمام معنا بود.
راستش گوست داگ همینش است که برای من اسطوره‌ای شده است. همین دیندار بودنش. همین آرام بودنش. همین معتقد بودنش. نیمه آخر فیلم که می‌رود تا گانگستر‌ها را بکشد، وقتی کمین می‌کند تا با اسلحه‌اش از دور هدف قرار بدهد آدم‌ها را یاد رهنمونی از کتاب می‌افتد که اگر قرا است کسی را نابود کنی باید مستقیم و فیس تو فیس باهاش مواجه شوی. دور زدن و از پشت زدن نادرست است. شایسته نیست. به خاطر‌‌ همان دیندار بودنش بلند می‌شود می‌رود توی خانه‌ی گانگستر‌ها و مثل یک مرد همه‌شان را از روبه رو بدون کمین کردن نابود می‌کند. یا آنجا که آن دو تا شکارچی خرس را کشته‌اند او یاد رهنمونی از کتاب می‌افتد که خرس‌ها و آدم‌ها به یک اندازه مهم‌اند و آن دو شکارچی را می‌کشد و... نمی‌دانم. دین دار بودن گوست داگ رشک برانگیز است. تک کتابی بودنش آرامشی را بشارت می‌دهد که آدم را می‌لرزاند...
۵- یکی از حالت‌هایی که توی گوست داگ با روح من بازی می‌کرد (به غیر از تیکه‌های کتاب هاگاگوره خاندن فارست ویتاکر و قصه‌ی فیلم) آنجاهایی بود که گوست داگ ماشین می‌دزدید، بعد تو تاریکی شب رانندگی می‌کرد. یک جور نگاه بی‌خیال+سی دی‌هایی که می‌گذاشت تو ضبط صوت ماشین+رپ‌هایی که گوش می‌داد+ چشم‌های چپ و نگاه خیره‌اش به سیاهی شب و تاریکی جاده ها+ خیابان‌ها و جاده‌هایی که می‌رفت و می‌رفت... تنهایی گوست داگ. تاریکی حاکم بر فضای فیلم در آن رانندگی‌ها. و آهنگ‌ها... وقتی ماشین را می‌دزدید اولین کارش بعد از حرکت این بود که از توی کیفش یک سی دی در می‌آورد و می‌گذاشت توی ضبط ماشین. و اصلن آهنگ گوش دادن توی ماشین یک تجربه‌ی دیگر است... چیزی فرا‌تر از هنر است. پاری وقت‌ها اصلن مهم نیست چی گوش می‌دهی. همین که تنها می‌رانی ماشین را نگاهت به جاده خیره است همه جا تاریک و سیاه است... و... 

۶-یک جا توی فیلم، آن دختربچه سیاه پوسته که توی پارک با گوست داگ هم صحبت شده ازش می‌پرسد: تو تنهایی. اصلن دوستی هم داری؟ گوست داگ او را می‌برد پیش یک بستنی فروش فرانسوی که یک کلمه انگلیسی هم بلد نیست و می‌گوید: این بهترین دوست منه. و واقعن بهترین دوستش است. هیچی از زبان همدیگر نمی‌فهمند‌ها. ولی با هم دوست‌اند. بعد این بستنی فروش فرانسویه خودش یک دوست و همسایه دارد اسپانیایی زبان. جای دیگری از فیلم گوست داگ را برمی دارد می‌برد پشت بام خانه‌اش. بعد نگاه می‌کنند به همسایه‌ی اسپانیایی زبان که بالاپشت بام خانه‌اش مشغول ساختن یک قایق چوبی بزرگ است. بعد ازش می‌پرسند چه کار داری می‌کنی؟ او هم به اسپانیایی جواب می‌دهد. این‌ها هم هیچی نمی‌فهمند. من دیوانه‌ی این سکانس از فیلم شده بودم. یک اسپانیایی، یک فرانسوی، یک آمریکایی+ یک کشتی روی یک پشت بام (کشتی نوح؟!!)...
۷-ماه هاست که پیشانی نوشت سایت رضا امیرخانی تکه‌ای از فیلم «گوست داگ» است:
"آورده‌اند «جان‌مایه‌ی روزگار» چیزی است که بازگشت به آن شدنی نیست. فروپاشی آرام‌آرام اینجان‌مایه از آن است که جهان به پایان خود نزدیک می‌شود. یک سال نیز، از همین رو تنها بهار یا تابستان ندارد. یک روز هم، به همین سان. بازگرداندنِ جهانِ امروز به صد یا چندصدسالِ پیش، شاید دل‌خواهِ آدمی باشد، اما شدنی نیست. پس ارزنده است که هر نسلی، آن‌چه در توان دارد، به کار بندد."
۸-نقل به مضمون که بخاهم بکنم و همین جوری چیزهایی را که در ذهنم هک شده بخاهم بگویم این‌ها پیام‌ها و رهنمودهایی بود که در طول فیلم، گوست داگ از هاگاکوره نقل کرد: (مطمئنن خود ِجمله‌ها زیبایی دیگری داشته‌اند. من فقط تی‌تر وار دارم می‌گویم)
۱-مرگ جوهر زندگی ست. انسان باید هر روز خود را مرده بینگارد.
۲-برداشت دوگانه از یک چیز ناگوار است. یک چیز یا خوب است یا بد است.
۳-انسان هیچ وقت نباید استاد خودش را فراموش کند. روح و جسم و اختیار انسان در اختیار استادش است.
۴-دنیایی که درش زندگی می‌کنیم تفاوتی با رویا ندارد.
۵-انسان باید به فاصله‌ی هفت تنفس تصمیم خودش را بگیرد. مهم نیست چه تصمیمی می‌گیری. مهم مصمم بودن و داشتن روحیه‌ی گذر به فراسوی هر چیز است.
۶-اگر انسان از خودش اراده نشان دهد حتا اگر سرش را هم جدا کنند باز هم نخاهد مرد.
۷-اگر قرار است کسی یا چیزی را نابود کنید باید مستقیم و رودررو نابود کنید. دور زدن و از پشت یا بغل زدن شایسته نیست.
۸-بهترین روش حمله، حمله‌ی مستقیم است.
۹-خرس‌ها و انسان‌ها با هم برابرند.
۱۰هیچ چیز مهم‌تر از زمان حال نیست. کسی که حال را دریابد نه کاری خاهد داشت و نه هدفی.
توی گودر که این‌ها را تعریف کرده بودم مهدی برگشته بود گفته بود: اگه حالشو داری برو قانونای این صوفیا و درویشا رو هم بخون بیا مشترکاشو با این ساموراییا بگو فیض ببریم... خودش دستور تحقیق و پژوهش جالبی است.
۹- دین داری گوست داگم آرزوست...


مرتبط:

گوست داگ در IMDb

دانلود موسیقی متن گوست داگ

  • پیمان ..