سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی






مرتبط: دور گرفتن

  • پیمان ..
5-ساخته ی عباس کیارستمی
نقل است که عباس کیارستمی زمانی از کودکی خاسته بود که درفیلمش بازی کند. کودک که نمی‌دانسته کیارستمی یکی از مطرح‌ترین کار گردانان است به او گفت که آیا «خشایار مستوفی» را می‌شناسد؟ کیارستمی که اصلن تلویزیون نگاه نمی‌کرده جواب منفی می‌دهد. کودک به او می‌گوید که خشایار می‌تواند ۶۰ میلیون نفر را بخنداند ولی تو چه کار می‌توانی بکنی؟!
این فیلم «۵» را که دیدم به شدت با آن کودک همذات پنداری کردم. فیلمی به شدت خسته کننده، کسل کننده، اعصاب خردکن و بی‌معنا.
فیلم «۵» ۵تا اپیزود ۱۵-۱۶دقیقه‌ای دارد. همه‌ی اپیزود‌ها در ساحل دریا در آستوریاسِ اسپانیا فیلمبرداری شده‌اند. ۴تا اپیزود دوربین ثابت است. یعنی کیارستمی دوربین را گذاشته روی پایه‌ی دوربین و برای خودش رفته چرخیده و بعد از یک ربع آمده هر چه را که دوربین ثبت کرده ریخته توی قالب فیلمی به اسم ۵ تا به خورد ملت بدهد. آن یک اپیزودی هم که دوربین ثابت نیست، حرکت دوربین به اندازه‌ی دو سه وجب است.
اپیزود اول لب دریا است. یک تکه چوب را نشان می‌دهد که موج‌ها هی می‌خورند بهش و تکانش میهند. همین. ۱۵دقیقه فقط همین را نشان می‌دهد و رفتن و آمدن موج‌های دریا را.
اپیزود دوم رفت و آمد مردم در کنار ساحل را نشان می‌دهد. آدم‌ها رد می‌شوند فقط.
اپیزود سوم لب دریا را از کمی دور‌تر نشان می‌دهد و سه تا سگ که کنار ساحل می‌ایستند، پا می‌شوند، حرکت می‌کنند. می‌روند. می‌آیند.
اپیزود چهارم یک دسته اردک را نشان می‌دهد که کنار دریا از این سمت دوربین به آن سمت دوربین حرکت می‌کنند و بالعکس. فکر کنم کیارستمی در این اپیزود مشغول کیش دادن اردک‌ها به سمت دوربین از این طرف به آن طرف و بالعکس بوده!
البته دی ماه پارسال این اپیزود را به عنوان یک فیلم کوتاه در پردیس سینمایی ملت نشان دادند. آقای منتقدی به اسم علیرضا سمیع آذر در نقد این اپیزود گفته بود: «این اپیزود به نوعی تعارض و کشمکش بر می‌گردد. در این اپیزود هم‌چنان پس‌زمینه‌ی کار دریاست، اما این‌بار دریا آرام است و شروع با حرکت یک مرغابی و مرغابی‌های دیگر به دنبال اوست که تنها در جهت یک همسویی این مسیر یکسان را دنبال می‌کند و می‌توان مرغابی‌ها را از هم تمیز داد، چه بسا که حتی نوع راه‌رفتن آن‌ها نیز نشان‌دهنده‌ی تمایز شخصیتی آنهاست. تمام مرغابی‌ها یک مسیر را دنبال می‌کنند و هیچ اتفاق خاصی نمی‌افتد تا این‌که یکی از آن‌ها در نیمه‌ی فیلم دچار تردید می‌شود و بدون هیچ انگیزه و دلیلی تصمیم می‌گیرد جهت حرکت خود را تغییر دهد. هیچ توضیحی برای این عمل وجود ندارد و این اتفاق ناشی از تردید اوست که منجر به پیروی سایر مرغابی‌ها از او می‌شود. این مسیر بدون انگیزه و توضیح طی شده تا این‌که همگان تنها یک چرخه‌ی باطل و بدون منطق را سپری کنند.»
نمی‌دانم. راستش هر بار که می‌روم لاهیجان، خانه‌ی دایی‌ام هم می‌می روم. آنجا هم اردک هست، هم مرغ و خروس، هم غاز، هم گربه، هم بلدرچین و... گاهی اوقات می‌نشینم توی ایوان و به دسته‌ی اردک‌ها و کار‌هایشان نگاه می‌کنم. لذت بخش است. یک جور فراغت به من می‌دهد تماشایشان. اما اینکه من وقت صرف کنم، بروم توی سالن تاریک سینما بنشینم، هوای گندیده‌ی آنجا را تنفس کنم تا به مدت ۱۵دقیقه فقط رفت و آمد اردک‌ها را تماشا کنم، خیلی احمقانه است. وقتم را از سر راه نیاورده‌ام که. اگر قرار باشد مثل آقای سمیع آذر هم به قضیه نگاه کنم، آن طوری من هم می توانم دوربین فیلمبرداری بردارم بکارمش یک جایی بعد بروم برای خودم یک ربع بچرخم و برگردم، هر چیزی که ضبط شده بود بنشینم برایش معنا بسازم و کوچک ترین چیزها را بزرگ ترین معرفی کنم و اصلن شاهکارش کنم...
اپیزود پنجم هم شب شده. هوا ابری است. سطح آب چیزی را نشان نمی‌دهد بعد از چند دقیقه ابر‌ها می‌روند و تصویر ماه می‌افتد روی سطح آب. بعد دوباره ابری می‌شود و باران می‌آید. بهد دوباره ماه می‌آید. بعد هم کم کم صبح می‌شود.
راستش من کل فیلم را مثل بچه‌ی آدم ندیدم. یعنی اپیزود اول را کامل نگاه کردم. ولی اپیزود دوم را تا ته نتوانستم ببینم. ماوس را برداشتم و فیلم را کمی جلو‌تر بردم. دیدم باز هم اتفاقی توی فیلم حادث نشده. همین جوری جلو رفتم و یک ساعت باقی مانده‌ی فیلم را عرض ده دقیقه دیدم! تنها نکته‌ی مثبت فیلم برای من آهنگ‌های بین اپیزود‌ها بود. آهنگ‌های خیال انگیز پیمان یزدانیان...

پس نوشت: می‌خاهم بروم سراغ سه گانه‌ی «زلزله»...
مرتبط:
عباس کیارستمی-1   - عباس کیارستمی-  - عباس کیارستمی-4

  • پیمان ..
قضیه، شکل اول، شکل دوم- عباس کیارستمی
نشسته‌ام به دیدن فیلم‌های عباس کیارستمی. دیروز «قضیه: شکل اول، شکل دوم» را دیدم. فیلمی برای سال‌های ۱۳۵۷-۱۳۵۸ که باید بگویم چیزی فرا‌تر از یک فیلم بود. یک جامعه‌شناسی، یک روانشانسی، یک تاریخ، یک مستند... قصه‌اش این طوری هاست که کلاس درسی را نشان می‌دهد که در آن معلم مشغول کشیدن شکل‌های مربوط به درسش است. بچه‌های کلاس عاطل و باطل نشسته‌اند و او مشغول نقاشی کشیدن خودش است. یکی از بچه‌های ته کلاس در سکوت کلاس زیر میز ضرب می‌گیرد. هر وقت معلم برمی گردد او ضرب گرفتن را قطع می‌کند. کلاس هم ازین کلاس‌ها که همه‌ی نیمکت‌هایش ۳ نفره و ۴نفره است. بعد از چند بار برگشتن معلم و ناتوانی او در شناسایی او دو ردیف آخر کلاس را از کلاس می‌اندازد بیرون. دو ردیف آخر یعنی هفت نفر. و این شرط را می‌گذارد که: یا بگویید چه کسی بوده و بیایید سر کلاس بنشینید یا اینکه هر ۷ نفرتان تا یک هفته اجازه‌ی حضور در کلاس را ندارید.
کیارستمی یک تصویر از ۷نفر را نشان می‌دهد که با همدیگر بیرون کلاس کنار دیوار ایستاده‌اند و در و دیوار را نگاه می‌کنند. بعد کات می‌کند. می‌رود سراغ پدرهای ۶تابچه‌ای که مقصر نبوده‌اند و ازشان می‌پرسد که به نظر شما پسر شما در این حالت باید چه کار کند؟ مقصر را لو بدهد و برود سر کلاس بنشیند یا اینکه اتحاد را حفظ کند و تا آخر هفته با بقیه‌ی بچه‌ها سر کلاس نرود؟
کیارستمی ۶پدر را می‌نشاند جلوی دوربینش و ازشان نظرخاهی می‌کند. هر کدام از پدر‌ها متناسب با طبقه‌ی اجتماعی و شخصیتشان جواب می‌دهند. اینجاست که به نظرم وجه جامعه‌شناسانه‌ی فیلم نمود پیدا می‌کند. پدر‌ها هر کدام کاره‌ای هستند. یکی نورالدین زرین کلک است که تصویرگر کتاب است، یکی حسابدار است، یکی کارگر است، یکی سرهنگ نیروی دریایی است و الخ. جواب‌هایی که هر کدام از پدر‌ها می‌دهند می‌تواند وجهی نمادین از طبقه‌ی اجتماعی و حتا حال و روز جامعه‌ی زمان فیلمبرداری (بحبوحه‌ی انقلاب۵۷) باشد. مثلن یکی از پدر‌ها می‌گوید: این‌ها باید اتحاد خودشان را حفظ کنند و مقاوم بشوند. چرا که در بزرگسالی و برای مبارزاتشان مطمئنن به اتحاد و همبستگی نیاز دارند و باید یاد بگیرند آن را. دو تا از پدر‌ها که کارگر هستند و نانشان را با زحمت زیاد درمی آورند جملات جالبی می‌گویند. می‌گویند که «ما کار می‌کنیم که بچه‌مان درس بخاند. یک هفته بیرون از کلاس باشد که چه کار کند؟ من برای چی کار می‌کنم و پول درمی آورم؟» این‌ها را که می‌شنیدم شدیدن یاد این افتاده بودم که آدم فقیر به انسانیت فکر نمی‌کند و...
کیارستمی در بخش بعدی فیلمش‌‌ همان بچه‌ها را بار دیگر نشان می‌دهد. این بار در روز سوم یکی از آن‌ها خسته می‌شود و وارد کلاس می‌شود و پسری را که زیر میز ضرب می‌گرفت به معلم معرفی می‌کند. او را لو می‌دهد و می‌رود سر کلاس می‌نشیند.
فیلم کات می‌خورد و این بار می‌رود سراغ کلی شخصیت و ازشان می‌پرسد که آیا با کاری که آن پسر کرد و رفیقش را لو داد موافقید یا نه؟ شخصیت‌های گوناگون و حالا بعد ۳۷-۳۸سال بعضی‌‌هایشان به شدت تاریخی. آدم‌هایی که سواد و قدرت تحلیل بالایی هم دارند. کیارستمی سراغ دکتر کمال خرازی (مدیرعامل کانون پرورش فکری در ان زمان) می‌رود، سراغ وزیر وقت آموزش و پرورش (غلامحسین شکوهی) می‌رود، سراغ نادر ابراهیمی، احترام برومند (گوینده‌ی وقت رادیو و تلویزیون)، علی موسوی گرمارودی، مسعود کیمیایی، عزت الله انتظامی، رب داوید شوفت (رهبر مذهبی کلیمیان ایران در آن زمان)، صادق قطب‌زاده، ابراهیم یزدی (وزیر امورخارجه در آن زمان)، نورالدین کیانوری (دبیر اول کمیته‌ی مرکزی حزب توده در آن زمان) و خیلی آدم‌های دیگر می‌رود. عجیب‌ترین شخصیتی که به سراغش برای نظرخاهی رفته بود برای من صادق خلخالی، قاضی شرع دادگاه‌های اول انقلاب ایران بود.
هر کدام از آن‌ها از دیدگاه خودش بررسی می‌کرد و پارامتر‌ها را بیان می‌کرد و نظرش را می‌گفت و قضیه را تحلیل می‌کرد. جوری که به نظرم برای شناخت هر کدام از این آدم‌ها شنیدن همین ۲-۳دقیقه تحلیلشان کافی است! مثلن نادر ابراهیمی که که حرف می‌زد کاملن درک می‌کردی که این آدم چه چیزهایی برایش مهم است و چه جوری به دنیا نگاه می‌کند. یا مثلن نورالدین کیانوریِ کمونیست... برایم عزت الله انتظامی جالب بود که شدیدن از این کار پسرک شاکی شده بود و می‌گفت باید آن ۶نفر دیگر بعد کلاس بگیرند یک فصل کتکش بزنند!...
کیارستمی دوباره فیلم را کات می‌کند و این بار شکل دوم قضیه را نشان می‌دهد. اینکه آن ۷نفر تا روز آخر هفته جلوی کلاس می‌مانند و به کلاس نمی‌روند و حاضر هم نمی‌شوند که لو بدهند و خیانت کنند.
این بار هم به سراغ شخصیت‌های گوناگون می‌رود و نظرشان را می‌پرسد. سراغ‌‌ همان شخصیت‌های قبلی می‌رود. این بار نظرشان را می‌پرسد. سراغ علی گازاده غفوری (نماینده‌ی مجلس خبرگان) و هدایت الله متین دفتری (عضو هیئت اجرایی جبهه‌ی دموکراتیک ملی) و عبدالکریم لاهیجی (رییس دفاع از حقوق بشر در ایران) هم می‌رود و از آن‌ها هم می‌پرسد که به نظر شما این کار درست بود؟ باز هم یک دنیا دیدگاه از شخصیت‌های مختلف و تحلیل‌های کوتاهی که ارائه می‌دهند و...
در آخر فیلم، آن ۷نفر می‌روند و دوباره سر جایشان می‌نشینند. معلم باز هم مشغول نقاشی کشیدن می‌شود و باز هم یکی از بچه‌های ته کلاس زیر میز ضرب می‌گیرد. معلم برمی گردد، اما صدای ضرب گرفتن ادامه پیدا می‌کند و تیتراژ فیلم شروع می‌شود... پایانی به شدت انقلابی و دوست داشتنی!
نکته‌ای که در فیلم شدیدن آن را خاستنی می‌کند کنار هم قرار گرفتن آن همه آدم جورواجور است. از دبیر اول حزب توده تا قاضی شرع دادگاه‌های انقلاب، از نماینده‌ی مجلس خبرگان تا شاعر و نویسنده و گوینده‌ی رادیو. آدم‌هایی که بعد‌ها بعضی‌‌هایشان نابود و ناپدید شدند. توی فیلم یک جور آزادی بیان موج می‌زند. هر کس حرف خودش را به راحتی بیان می‌کند. خانم‌های توی فیلم حجاب ندارند... و...
@@@
فیلم که تمام شد ته ذهنم روزهای بدی هم دوباره زنده شدند. دو سال پیش بود. آره... دو سال پیش... تظاهرات‌ها، شلوغ شدن‌ها، روزهای خاص. بعد از هر روز خاص و بعد از هر تظاهرات و به خصوص بعد از عاشورای۸۸... توی مترو و اماکن عمومی کاتالوگ‌ها و روزنامه مانندهایی پخش می‌کردند و تویشان را پر از عکس‌های روز پیش می‌کردند، بعد دور چهره‌ی آدم‌ها خط می‌کشیدند. توی سایت‌ها و وبلاگ‌‌هایشان هم عکس‌ها را می‌گذاشتند. بعد از آدم‌ها درخاست می‌کردند که اگر این آدم‌ها را می‌شناسید به ما معرفی کنیدشان... توی فیلم خیلی‌ها از کار بد معلم و به قول نورالدین کیانوری از رهبری مدرسه می‌گفتند، از پستی کارش... به یاد دو سال پیش که افتادم دیدم عجب ستمگر معلم و عجب رذل معلمی بودند این‌ها... یعنی آدم‌هایی پیدا شده‌اند که بروند کسی را لو بدهند و او را بفروشند؟!... نمی‌دانم... نمی‌دانم...


مرتبط: عباس کیارستمی-  - عباس کیارستمی-3  -  عباس کیارستمی-4

  • پیمان ..

بختک

۱۵
آبان

...درباره بحث استقبال از دولت در استان‌ها گفت: این‌ها با بسیجیان و ائمه جمعه و... جلسه گرفته‌اند و به این‌ها گفته‌اند که به استقبال دولت نروید چون دولت منحرف است. ما می‌گوئیم مسأله نظام است که دولت مورد استقبال قرار بگیرد و عدم استقبال موضع بین‌المللی نظام را تضعیف می‌کند و لطمه می‌زند. به من گفته‌اند این دولت بزرگ‌ترین خطر برای اسلام بعد از صدر اسلام است. من به ایشان پیغام دادم که دولت نهم را خدا سر کار آورد. احمدی‌نژاد فقط یک فلش جهت‌نما بود. اگر کسی فکر کند که دولت را او سر کار آورده خدا به او نشان می‌دهد که هیچ‌کاره بوده. چون اگر ایشان این دولت را سر کار آورده با موضع‌گیری ایشان هم باید می‌رفت. این دولت را خدا آورده و خدا هم تابحال حفظ کرده است. ما همه کارمان برای خداست. حتی تبعیتمان از رهبری و پیامبر هم برای خداست و اگر برای فردی باشد، به جایی نخواهیم رسید.

احمدی‌نژاد ادامه داد: این‌ها می‌گویند باید کاری کنیم که نام احمدی‌نژاد از ذهن مردم برود ولی خدا همه‌کاره است و راه‌خدا از‌بین‌رفتنی نیست. باید برای خدا باهم باشیم و اگر مردم را دور خودمان جمع می‌کنیم باید برای خدا جمع کنیم. الآن هم اگر مردم باور کنند که کسی طرفدار دولت است و دولت از وی حمایت می‌کند، به وی رأی خواهند داد....

از سخنرانی در جمع یاران(@@@)

  • پیمان ..
مصاحبه‌ی مجله‌ی نگاره با محمدرضا جلائی‌پور را می‌خاندم: «لندن گردی با محدرضا جلائی‌پور». مصاحبه‌ای بود در مورد تجربه‌ی زندگی در لندن و جاذبه‌های فرهنگی و گردشگری لندن و توریست‌هایی که به لندن می‌آیند و ویژگی‌های این شهر مه آلود بریتانیا. شهری که محدرضا جلائی‌پور تصویری دقیق و روشن از آن ارائه کرده و توصیه‌اش هم برای اینکه برای رفتن به لندن چه چیزی با خودمان ببریم جالب بود: «چتر!»
جاهایی از مصاحبه برایم به شدت خاندنی و البته یادگرفتنی بود. یک جایی در مورد توریست‌های ایرانی و طرز برخوردشان با شهرهای غربی گفته بود که:
 «نقل است که جهان غرب را می‌توان به چهار دنیای "زندگی روزانه جوانان"، "زندگی شبانه جوانان"، "زندگی روزانه غیرجوانان" و "زندگی شبانه غیرجوانان" تقسیم کرد که همه مهم‌اند و شایسته‌ی شناختند و روی هم جهان غرب فراصنعتی را می‌سازند. اما به نظر می‌رسد آنچه اکثر گردشگران ایرانی در لندن به دنبال آن‌اند بیشتر دنیای «زندگی شبانه‌ی جوانان» است و معمولن ایرانیانی که از ایران به لندن می‌آیند از مشاهده‌ی سه جهان دیگر خود را محروم می‌کنند. البته بخشی از این مسأله شاید به این دلیل باشند که در فضای رسمی ایران در میان این چهار جهان بیشتر با عناصری از «زندگی روزانه غیرجوانان» مواجهند.
از سویی دیگر بیشتر گردشگران ایرانی به دنبال مظاهر تمدن غرب هستند و نه فرهنگ غرب. یا به ابعاد سخت‌افزاری مدرنیته در لندن بیشتر توجه می‌کنند تا ابعاد نرم‌افزاری آن. درحالی‌که لندن بیشتر واجد و کانون «فرهنگ مدرن» است و برای تماشای «تمدن مدرن» شاید حتی دوبی از لندن جذاب‌تر باشد. به نظر می‌رسد برای بیشتر گردشگران ایرانیان تکنولوژی و آسمان‌خراش‌های بلندمرتبه جذاب‌تر از رواداری کم‌نظیر لندنی‌ها و تکثر فرهنگی و جاذبه‌های «نرم» لندن است. این‌که این همه اقلیت‌ به طور مسالمت‌آمیز و بدون احساس تبعیض در کنار هم و در چارچوب یک دموکراسی پارلمانی و اقتصاد پیشرفته زندگی می‌کنند دست‌آور بسیار پیشرفته‌تری از یک آسمانخراش یک کیلومتری است.»
نکته‌ی به شدت جالبی بود برایم.
در اوایل مصاحبه هم وقتی ازش می‌خاهند که در مورد جاذبه‌های توریستی لندن حرف بزند یک اصطلاح خیلی جالب به کار می‌برد: «توریسم فرهنگی و خلاقانه». بعد توضیح می‌دهد که:
 «در توریسم خلاقانه، گردشگر تلاش می‌کند که در فرهنگ و جامعة میزبان غوطه بخورد و به جای این‌که طبق تجویز توریسم تجاری به اماکن و جاذبه‌های کلیشه‌ای و خاصی سر بزند و جیبش در دام‌های توریستی خالی شود، با انتخاب‌های شخصی‌تر و خلاقانه‌تر از سفر خود لذت بیشتری ببرد و درباره جامعة مقصد بیشتر بیاموزد و سفرش را به تجربه‌ای» اصیل «تبدیل کند. در» گردشگری فرهنگی «شناخت فرهنگ یک جامعه هدف اصلی است. در این نوع گردشگری آشنایی بی‌واسطه و» طبیعی «با سبک زندگی و فرهنگ و هنر و مذهب و خلق و خوی مردمان یک جا از آشنایی با» اماکن تفریحی و توریستی «آن‌جا مهم‌تر است. در این نوع توریسم، گردشگر تلاش می‌کند با مردم میزبان در فضاهای عمومی و حتی خصوصی بُر بخورد و شیوه زندگی عادیشان را در‌‌ همان چند روزی که آنجاست بیشتر بشناسد.»
این بند از مصاحبه‌اش هم برایم یک آموزش هنر سیروسفر کامل بود.
آلن دو باتن نویسنده‌ی سوییسی کتابی دارد به اسم «هنر سیر و سفر». موضوع خیلی جالبی است. اینکه چرا سفر می‌کنیم؟ سفر کردن با خودش چه چیزهایی دارد؟ چگونه سفر کنیم که بیشترین بهره  را ببریم؟ هنرمندان و نویسندگان و شاعران و فیلسوفان چگونه سفر می‌کرده‌اند؟ و...
کتاب آلن دو باتن را خانم گلی امامی ترجمه کرده است. ۹فصل دارد این کتاب. در بابا دلشوره‌ی سفر، در باب سفر به مکان‌های گوناگون، در باب غریب منظره‌ها، در بابا کنجکاوی، در باب شهر و روستا، در باب تعالی، در باب هنر دیده گشا، در باب مالکیت زیبایی و در باب عادت کردن.
در هر فصل آثاری از چند نویسنده و شاعر و فیلسوف و نقاش را که مرتبط با موضوع فصل هستند در ضمن روایت خودش نقل می‌کند. مثلن در فصل شهروروستا قصه‌ی شاعر انگلیسی ویلیام وردزورت را می‌گوید که: «تقریبن هر روز برای راهپیمایی‌های طولانی به کوهستان و یا ساحل دریا می‌رفت. بارش باران ناراحتش نمی‌کرد. دوتماس کوینی دوست او حدس می‌زد که وردزورت در طول حیاتش باید چیزی حدود ۱۷۵۰۰۰تا ۱۸۰۰۰۰مایل راه رفته باشد.»
یا در جاهایی از کتاب درباره‌ی جذابیت سفر باقطار‌ها و اتوبوس‌ها و هواپیما‌ها صحبت می‌کند که آدم را به شدت کیفور می‌کند.
من اگر آلن دوباتن بودم از مصاحبه‌ی «محمدرضا جلائی‌پور» در باب سفر به انگلستان و لندن حتمن نقل قول می‌آوردم!

  • پیمان ..
نیروگاه شهیدرجایی قزوین-4واحد 250مگاواتی+استک های خروج دود
زیاد راضی نبودم. نیروگاهی که از چهار واحدش دو واحدش در اوورهال باشند و برای تعمیرات اساسی و دوره‌ای از مدار خارج شده باشند برای دانشجوی ندید بدید بهشت است. بهشتی که فقط بارو‌هایش را نشانمان دادند. نفهمیدم چرا. و البته که کاچی به از هیچی. همین بارو‌ها هم برایمان دیدن و یاد گرفتن داشت.
کله‌ی سحر از خانه زدم بیرون و آمدم جلوی دانشکده فنی و ساعت یک ربع به هفت بود که همراه دکتر اشجعی و باقی بروبچه‌ها سوار اتوبوس بنز تی بی‌تی قدیمیِ قهوه‌ای رنگ شدیم و راه افتادیم به سمت نیروگاه شهید رجایی قزوین. سال‌ها بود که در مسیر رفتن به سوی لاهیجان نیروگاه را کنار اتوبان می‌دیدم. آن زمان‌ها که بچه بودم و کنجکاو با برج‌های بزرگ نیروگاه خیال بازی‌ها می‌کردم. از هزار نفر می‌پرسیدم که توی آن‌ها چی هست؟ چه جوری است؟ چرا این ساختمان‌های کنار اتوبان این شکلی‌اند؟ چرا این قدر دود می‌دهند بیرون؟ آن دودکشه چرا بعضی وقت‌ها دود سفید می‌دهد بیرون و بعضی وقت‌ها دود بیرون نمی‌دهد و هزار تا سوال بی‌جواب توی مغزم بود.
برج های خنک کن
تا که رسیدیم به نیروگاه و موبایل‌ها و دوربین‌ها و همه چیز را گذاشتیم توی اتوبوس و دست خالی رفتیم توی نیروگاه. اول رفتیم قسمت آموزش نیروگاه. مهندس سعید وحید، با لهجه‌ی قزوینی‌اش شروع کرد به توضیح دادن در مورد طرز کار قسمت‌های مختلف نیروگاه.
نیروگاه شهید رجایی دو بخش دارد: نیروگاه بخار و سیکل ترکیبی. نیروگاه بخار چهار واحد ۲۵۰مگاواتی دارد که از سال ۱۳۶۰ شروع به ساخت کردند و سال ۱۳۷۱ به بهره برداری رسید.
نیروگاه سیکل ترکیبی هم هم ۶واحد گازی دارد هر کدام با تولید ۱۲۳مگاوات و ۳ واحد بخار با ظرفیت تولیدی ۱۰۰مگاوات. و از سال ۱۳۷۳ تا ۱۳۸۰ ساختش طول کشید.
مجموعن نیروگاه شهید رجایی ۲۰۴۰ مگاوات برق تولید می‌کند که حدود ۸درصد برق مورد نیاز کشور است.
مصرف سوخت نیروگاه وحشتناک بود. سوخت اصلی نیروگاه (مثل خیلی نیروگاه‌های دیگر ایران و برخلاف ۹۰درصد نیروگاه‌های جهان) گاز طبیعی بود و سوخت دوم مازوت. و مازوت هم نوعی نفت سنگین که با لوله کشی نمی‌توانند آن را به نیروگاه برسانند و یک ریل راه آهن بین پالایشگاه و نیروگاه وجود دارد که دائمن در حال اوردن سوخت مازوت به نیروگاه است. مصرف سوخت وحشتناک بود... مصرف گاز خانگی برای هر خانه در ماه چیزی حدود ۲۰۰متر مکعب است. در حالی که نیروگاه بخار شهید رجایی برای یک ساعت کار کردن حدود ۶۰هزار مترمکعب گاز طبیعی می‌سوزاند. برای مازوت هم مصرف برای هر ساعت ۶۰تن بود. یعنی در هر دقیقه‌ای که ما آنجا بودیم ۱۰۰۰کیلوگرم مازوت داشت می‌سوخت....
داخل برج خنک کن!
بعد پا شدیم رفتیم سراغ برج‌های خیال انگیز خنک کن. برج‌های ۱۵۰متری که ارتفاع و عظمتشان از توی اتوبان آن قدر به چشم نمی‌آمد. و توی برج‌ها... خالی بودند. هیچ چیز خاصی تویشان نبود. دورتا دور ۱۴۴تا رادیاتور بود که آب داخلشان جریان داشت و خنک می‌شد. چه جوری خنک می‌شد؟ با اثر دودکشی. این برج‌ها ارتفاع داشتند. پایینشان به خاطر رادیاتور‌ها و اب داخل رادیاتور‌ها گرم‌تر بود و هر چه قدر ارتفاع زیاد‌تر می‌شد هوای بالا‌تر فشار کمتری پیدا می‌کرد و به خاطر همین اختلاف فشار بین پایین برج و بالای برج هوا به سمت بالا کشیده می‌شد و این طوری هوای گرم در اطراف رادیاتور‌ها باقی نمی‌ماند و... توی برج خنک کن هوا سرد بود... ویرمان گرفته بود پله‌هایی را که تا بالای برج می‌رفتند بگیریم و بالا برویم. خیلی زیاد بودند... بی‌خیال شدیم و همراه مهندس وحید و دکتر اشجعی راه افتادیم سمت توربین‌های نیروگاه و بویلر‌ها. سر راه‌مان ترانس‌های خروجی ژنراتورهای هر کدام از واحد‌ها را هم دید زدیم. ترانس‌ها برق ۲۰کیلووات تولیدی را می‌گرفتند و تبدیلش می‌کردند به برق ۴۰۰کیلوولت. و وزن هر کدام از ترانس‌ها ۲۶۰تن... عظمتی بودند.
توربین‌های غول پیکر فشارقوی و توربین‌های فشارضعیف. اتاق فرمان واحد نیروگاه. هزارتا دگمه و مانیتور که دما‌ها و فشار‌ها و مسیرهای آب در بویلر و لوله‌های نیروگاه را نشان می‌داد. سیگنال‌هایی که در هر ثانیه اطلاعات را از جاهای مختف، از لوله‌های مختلف از شیرهای مختلف به اتاق فرمان می‌فرستادند. تابلویی که ظرفیت تولیدی نیروگاه در هر ثانیه را نشان می‌داد. و در لحظاتی که در اتاق کنترل و فرمان بودیم روی اعداد۲۳۹تا ۲۴۰مگاوات نوسان داشت. مهندسِ مسئول اتاق فرمان که در مورد بخش‌های کنترلی و نحوه‌ی کنترل بخش‌های مختلف و به خصوص بویلر توضیح می‌داد و هز اچند وقتی یک سوال علمی هم می‌پرسید و ما بلد نبودیم و بلد نبودن و ندانستن را مثل چماق توی سرمان می‌کوبید و...
گذر از کنار مشعل‌های بویلر. بویلر: یک جهنم به تمام معنا که با شمعل‌های بی‌شمارش آب را به بخاری با دمای ۵۴۰درجه‌ی سانتی گراد تبدیل می‌کرد و می‌فرستادشان به سمت توربین‌ها و... نگذاشتند وارد واحدهای اوورهال شده بشویم تا قطعات بازشده‌ی توربین‌ها و حتا بویلر را از نزدیک نگاه کنیم. راهیمان کردند سمت غذاخوری تا ناهارمان را بخوریم و برگردیم سمت تهران.
@@@
می‌گویند تا سال ۲۰۱۲ میزان تولید نفت و گاز با میزان تقاضای آن برابر می‌شود. بعداز آن تقاضا و مصرف گاز بیشتر و بیشتر می‌شود و تولید نفت و گاز کم و کمتر. می‌گویند تا ۲۵ الا ۳۰ سال آینده به جز خاورمیانه نفت و گاز سایر نقاط دنیا تمام می‌شود. و این یعنی بحران انرژی. یعنی اینکه کشور‌ها برای تولید برق هر کدام باید شیوه‌ی خاصی را در پیش بگیرند.
جهان فردا جهانی است که انرژی در آن حرف اول را می‌زند.
هر کدام از کشور‌ها نشسته‌اند برای خودشان استراتژی انرژی طرح ریزی کرده‌اند. ژاپن پیش از سونامی و فاجعه‌های نیروگاه‌های اتمی‌اش تمام هم و غم خود را گذاشته بود بر روی انرژی اتمی. اما بعد از آن فجایع، استراتژی‌اش را تغییر داده. نفت و گاز ندارد. و حالا تمام هم و غمش را گذاشته سر انرژی‌های پاک. خیلی کشورهای دیگر هم همین طور هستند. آلمانی‌ها به مانند فرانسوی‌ها روی انرژی اتمی سرمایه گذاری نکردند. چرا؟ به دلیل مشکلات جبران ناپذیر زیست محیطی انرژی اتمی.
سیاست‌های انرژی ما برای آینده چیست؟ انرژی اتمی؟ انرژی اتمی بیش از اینکه مساله‌ی انرژی باشد، برای ما یک مساله‌ی احمقانه‌ی ایدئولوژیک است. آن قدر ایدئولوژیک که هیچ شخص حقیقی و حقوقی نمی‌تواند ضرر و زیان آن را گوشزد کند... اما در حال حاضر بیشتر نیروگاه‌های ایرانی با سوخت‌های فسیلی کار می‌کنند. نسبت به انرژی اتمی خطراتش کمتر است. اما در جهانی که نفت و گاز ارزشی ده‌ها برابری پیدا خاهد کرد آیا ادامه‌ی این شیوه عاقلانه است؟ واقعن معلوم نیست که چه می‌خاهند بکنند... واقعن معلوم نیست!


مرتبط: نیروگا های حرارتی - نیروگاه های سیکل ترکیبی
پس نوشت: عکس‌ها از محمدرضا تبریزیان‌پور

  • پیمان ..
می‌خاستم الان اینجا فقط یک شعر از بیژن نجدی را رونویسی کنم. یکی از شعرهاش را که خیلی هم دوست دارم. امروز هر که حالم را پرسید گفتم خوبم. خیلی خوبم. همه چیز عین شعر است... می‌خاستم اینجا الان از «یه حبه قند» بنویسم. می‌خاستم گیر بدهم به این مینیاتور نگاتیوی سینمای این روز‌ها. به این گیر بدهم که توی شخصیت‌های فیلم همه جور آدمی بود. از پسربچه‌های تخس تا دختربچه‌های نازنازو و پیرمرد و پیرزن و دختر دم بخت و مادر و پدر‌ها و... اما یک قشر وجود نداشت. یک گروه عجیب و غریب حضور نداشت. این گروهِ پادرهوا. این گروهی که نه بچه است و نه بزرگ و در حال بالغ شدن است و هزاران هزار تناقض درونش است. نوجوان‌ها. (نه... آن پسرک دانشجوی لپ تاپ به دست نوجوان نبود... واقعن نوجوان نبود...) می‌خاستم از همین جا گیر بدهم به مطلق بودن فیلم. بگویم که علی رغم همه‌ی به به‌ها و چه چه‌ها این فیلم رنجِ «شدن» را در خودش نداشت. آره. یک فیلم کاملن ایرانی بود. یک فیلم شاخص ایرانی. شرط می‌بندم صد سال دیگر که امیدوارم روزگار بهتری بیاید وقتی توی کلاس‌های درس می‌خاهند از زندگی سنتی ایرانی‌ها حرف بزنند این فیلم را برای بچه‌ها نشان بدهند. اما... این نیست. بعد می‌خاستم به حس متناقض خودم هم گیر بدهم. اینکه این روز‌ها دلم صد کیلو امیدواری می‌خاهد و آن وقت یک فیلم سرخوشانه هم که می‌بینم می‌گویم: نه... این نیست... این جوری نیست. انگار که عادت کرده‌ام به‌‌ همان ذهن پریشان... می‌خاستم الان اینجا از به هدر دادن یک روز مفید حرف بزنم. ازین که تا می‌آیم کاری کنم هزار تا چیز دیگر می‌آیند و با ذهنم بازی می‌کنند و نگرانم می‌کنند و نمی‌گذارند کار خودم را بکنم. می‌خاستم اینجا از پوست انداختن حرف بزنم. نه... می‌خاستم دقیقن از چیزی به اسم «غشا» حرف بزنم. غشایی که حس می‌کنم دور وجودم ترشح شده و نمی‌گذارد که حرکت کنم. می‌خاستم از ترشح تدریجی این غشا حرف بزنم. از سختی‌‌ رها شدن از دست این غشای چسبناک که نمی‌دانم حتا اسمش را چی بگذارم... می‌خاستم از زور زدن و نتوانستن حرف بزنم... می‌خاستم از کلمات و احساسات تصنعی و باسمه‌ای حرف بزنم. اینکه بلد نیستم تصنعی باشم. اینکه چه قدر دوست دارم دروغ گفتن، هنر دروغ گفتن را یاد بگیرم!... بی‌خیال.‌‌ همان شعر بیژن نجدی از همه بهتر است. می‌پرستمش:

"یک صبح بیدار می‌شویم و می‌بینیم

که باران تند می‌بارد
نه بر گیاهان و کشتزاران و پنجره‌ها
باران می‌بارد
نه بر استخان خسته‌ی کوه، یا گلدان یا پرنده‌های نشسته روی سیم برق
یک صبح با صدای بارانی که تند می‌بارد
بارانی که نمی‌بارد بر چ‌تر، بیدار می‌شویم
و می‌بینیم باران قطره قطره می‌ریزد
بر دکه‌ی روزنامه فروشی
و کلمات خون و خونریزی
با هر قطره‌ی باران از روزنامه
قطره قطره می‌چکد
قطره قطره می‌ریزد..."

از کتاب «خاهران این تابستان» بیژن نجدی
  • پیمان ..


فیلیپس28


  • پیمان ..


عصر تابستان- چای لاهیجان


  • پیمان ..


درخت انجیر


  • پیمان ..


تخت پادشاهی


  • پیمان ..

مادر من چه بگویم من؟ چتر را برمی داری می‌آیی دم ایستگاه اتوبوس، و درست زمانی که از اتوبوس پیاده می‌شوم و قرار است تا رسیدن به خانه خیس و تلیس آب شوم چتر را می‌گیری طرفم تا آقا پسرت موش آب کشیده نشود. قطره‌های ریز باران روی آسفالت و سیاهی شب می‌بارند. صدای باریدنشان روی شاخه‌های درخت‌ها  و روی چتر توی گوش‌‌هایمان می‌پیچد. دو نفری زیر چتر راه می‌رویم. چتر در دست من، قد من بلند‌تر از تو. و تو حرف می‌زنی. از روزی که گذرانده‌ای حرف می‌زنی... دو تا دختر خوشگلک‌هایی که جلویمان هستند چتر ندارند. برمی گردند نگاه‌مان می‌کنند. ما چتر داریم. و من لذت می‌برم که کنار هم هستیم. که تو کنارم هستی.. و من چه بگویم مادر من؟ از تلخی چهره‌ام در راه برگشت به خانه بگویم? از این برج زهرماری بگویم که تو محبت به پایش می‌افشانی؟ از سوزش حقارت و تحقیر شدن بگویم؟ بگویم سوزش از آنجاست که آن آدم خار خودش را برای دانستن آن چیز‌ها یکی کرده است و می‌کند. خوب می‌داند چه چیز خوب است، چه چیز بد است، چه طوری خوب است و چه طوری بد است. و فقط می‌داند.... می‌داند و می‌داند. اما... بگویم که فکر می‌کردم آدم بزرگی است? فکر می‌کردم می‌توانم باهاش حرف بزنم و او گوش کند. بگویم که بار‌ها خودش را به رخم کشاند و من هیچ نگفتم و برای بودن با او تحمل کردم و خودم را هیچ انگاشتم و گذاشتم او همه چیز باشد و گذاشتم که از بالا نگاهم کند و هر چیزم را تحقیر کند... بگویم که بار‌ها همراهش شدم تا او کارش را انجام بدهد و نوبت به کار من که رسیده وقتش کم بوده و کار داشته و... بگویم که فکر می‌کند آدم خیلی مهمی است؟ شاید هم مهم است... و فکر می‌کردم بزرگ است. می‌شود با او حرف زد و آرام شد و یاد گرفت. فکر می‌کردم که چیزی بالا‌تر از دیوار است؟ با دیوار آدم حرف بزند بهتر است. حداقل جایی از وجودش تحقیر نمی‌شود. حداقل خودش صدای خودش را می‌شنود.... بعضی آدم‌ها یادگرفتنی نیستند. خیلی می‌دانند. ولی فقط می‌دانند. دانستنشان فقط برای نشستن در برج عاجشان است. بعضی آدم‌ها بزرگ نیستند. تو را بالا‌تر نمی‌برند.... فقط کوتوله‌ات می‌کنند که بزرگ شوند خودشان.... نه مادرم.... نمی‌توانم برایت حرف بزنم. نمی‌توانم تلخی‌هایم را برایت بگویم. تو برایم بگو... من فقط گوش می‌کنم. باران می‌بارد. ما دو نفری زیر چتر، از پیاده رو‌ها می‌رویم.... آخرین باری که با هم راه رفتیم کی بود؟ تو برایم بگو. از بابا بگو. از پیاده روی‌هایت بگو. از آشپزی بگو.... چادرت را بالا‌تر بگیر تا خیس نشود... آخخخ، چه قدر دلم گرمای پنهان شدن زیر چادرت را می‌خاهد، چه قدر دلم پناه گرفتن زیر چادرت از شر سرما و قطره‌های ریز باران را می‌خاهد....

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۴ آبان ۹۰ ، ۱۶:۲۳
  • ۵۰۴ نمایش
  • پیمان ..

روزنامه ی اعتماد امروز (سوم آبان 1390) توی صفحه ی اندیشه اش خلاصه ی یکی از سخنرانی های مصطفا ملکیان را چاپیده بود که خوشم آمد:

«استاد ملکیان در این نشست با توضیح آنکه نیکخواهی در ذات و فطرت آدمیان سرشته شده و همه بدان اذعان دارند، درباره شرایط و زمینه‌های نیکخواهی سخنانی ایراد کرد. وی با طرح این پرسش که برای تحقق نیکخواهی و شفقت، آدمی چه زمینه‌هایی را باید فراهم آورد. وی اذعان داشت: من برای اینکه نیکخواه باشم و شفقت بورزم چه مجالی را باید برای خودم فراهم آورم تا بتوانم چنین باشم و نسبت به دیگران نیکخواه شوم؟ ملکیان گفت: لااقل باید پنج مقدمه پشت سر گذارده شود تا نیکخواهی حاصل آید و بدون حصول این مقدمات، انسان به درجه و مرتبه نیکخواهی نسبت به دیگران نمی‌رسد.

 

نخستین مقدمه این است که «انسان خودش را دوست بدارد.» - تا انسان خودش را دوست نداشته باشد، نمی‌تواند دوستدار دیگران باشد. دوست داشتن خود هم دو شرط دارد: یکی «سلامت روان» است و دیگری «بهره‌مندی از درجه‌یی از اخلاقی زیستن». اگر انسان شاد نباشد و آرامش نداشته باشد، نمی‌تواند خودش را دوست بدارد. همچنین اگر آدمی خود را به درجه اخلاقی زیستن نرسانده باشد، مثلا ریاکار، بی‌انصاف، دروغ گو و ظالم باشد، خودش را دوست نداشته است. انسانی که خود را دوستدارد چنین زیستنی ندارد و به‌عکس نوعی تنفر و انزجار از خودش پیدا می‌کند. از خودش بیزار می‌شود. بنابراین سلامت روانی و کمال اخلاقی اگر وجود داشته باشد، آدمی می‌تواند خودش را دوست بدارد و چنین انسانی می‌تواند دوستدار دیگران نیز بوده و نیکخواه باشد.

دومین مقدمه آن است که «انسان بفهمد که دیگران هم همانند او هستند. » - زیرا کسی که خودش را دوستدارد تا به‌این همانندی دیگران با خودش پی نبرده باشد، دلیل ندارد که دوستدار دیگران باشد. او باید دانسته باشد که دیگران نیز مثل اویند. آنها نیز در تنگناهای وجودی، ناداری‌ها، ناتوانی‌ها و... با وی مشابهت دارند. همانطور که او از مرگ، تنهایی، بی‌معنایی و پوچی زندگی می‌ترسد، دیگران هم از اینها ترسانند. او و دیگران ترس‌های مشترک، ناتوانی‌های مشترک و ناداری‌های مشترک دارند و در این صورت است که شفقت و مهرورزی شکفته می‌شود و انسان کسانی را که مثل اویند و مثل او دارای رنج‌ها و دردهای مشترک هستند، دوست خواهد داشت و نسبت به آنها شفقت خواهد ورزید. برای مثال کسانی که در پشت در مطب یک دکتر به انتظار نشسته و درد مشترک دارند، راحت‌تر و سهل‌تر احوال یکدیگر را می‌پرسند و از درد مشترک می‌گویند و نسبت به هم مهرورزی نشان می‌دهند. شاید اگر آنان با همان شرایط در خیابان یکدیگر را می‌دیدند، چنین احساسی را نشان نمی‌دادند، زیرا حضور در مکانی خاص به آنها این فهم مشترک را القا می‌کند که هر کدام مثل دیگری از درد مشترکی رنج می‌برند. بنابراین فقط وقتی می‌توانیم دیگران را دوست بداریم که فکر کنیم دیگران نیز مثل ما هستند و ما نیز مانند آنهاییم.

سومین مقدمه این نکته است که «دارای قدرت تخیل کافی باشیم. » - به میزانی که بتوانیم قدرت تخیل خودمان را افزایش دهیم، به همان میزان می‌توانیم دوستدار دیگران باشیم. در واقع قدرت تخیل می‌تواند فاصله ما و دیگران را کم و کمتر کند. لذا گفته‌اند ادبیات ظرف زندگی اخلاقی است. آنچه شعرا با پدیده شعر به وجود می‌آورند، افزایش قدرت تخیل کسانی است که به آن مضامین توجه می‌کنند. کسانی که دارای قدرت تخیل قوی باشند، براحتی می‌توانند خود را جای دیگران بگذارند و وقتی کسی خود را جای دیگری گذاشت، درد و رنج او را احساس می‌کند، همان‌گونه که درد و رنج خود را می‌فهمد. هر چه ادبیات بیشتر گسترش پیدا کند، مردم بیشتر می‌توانند خود را جای دیگران بگذارند و نیکخواهی آنان بیشتر می‌شود. شاید به‌همین خاطر رژیم‌های مستبد و تمامیت خواه مثل رژیم آلمان نازی، اسپانیا و نظام کمونیستی در گذشته با ادبیات مخالفت می‌کردند و به اشکال مختلف برای ادیبان مشکل‌سازی می‌کردند، چون نمی‌خواستند قدرت تخیل مردم افزایش یابد.

مقدمه چهارم اینکه «دنیای خود را بهتر بشناسیم. » - تا دنیای خودمان را نشناسیم، نمی‌توانیم نیکخواه مناسبی باشیم و شفقت موثری بورزیم. زیرا اگر دنیا را نشناسیم و نفهمیم که چه اقتضائات و شرایطی بر انسان‌های دیگر حاکم شده است، وضع روحی آنان چگونه است، مشکلات اقتصادی، فرهنگی و... چه مسائلی را برای آنان ساخته و پرداخته کرده است، نمی‌توانیم نیکخواه مناسبی برای آنان باشیم. حتی اگر کسی به‌لحاظ شخصی نیکخواه باشد، شفقت موثری نمی‌تواند داشته باشد. اگر کسی نداند مثلا فقدان تحصیل در جامعه‌یی، مثل فقدان سلامت، مضر به بهداشت روانی و جسمی افراد آن جامعه است، قاعدتا نمی‌تواند نیکخواهی خود را بصورت موثر بروز و ظهور دهد.چه بسا کسانی که با نسبت خیرخواهی، عملی را انجام داده‌اند، به دلیل عدم شناخت دنیای خارج از خود و شرایط حاکم، ضرر و زیان حاصل از کارشان بسیار بیشتر از اثر مثبت کارشان بوده است و اگر عمل او درد و رنج کسی را در یک نگاه کاهش داده است، در ابعاد دیگری باعث افزایش درد و رنج او شده است. مثلا عزت نفس او را که بزرگ‌ترین سرمایه خداوند به انسان‌هاست لکه‌دار یا نابود کرده است و از این راه او را به موجودی بی‌مقدار تبدیل کرده است.

مقدمه پنجم «آشنایی با راه‌هایی است که با اتکاء به آنها این نیکخواهی و شفقت باید جاری و ساری شود. » - همانطور که در مقدمه چهارم نیز توضیح داده شد، خیلی وقت ها شفقت را به گونه‌یی می‌ورزیم که به‌دلیل نشناختن راه صحیح آن، ممکن است در ازای یک واحد کمک چندین واحد ضرر و زیان برسانیم. نیکخواه حتما باید روان دریافت‌کننده را مورد توجه قرار دهد، به‌گونه‌یی که در کمک کردن هیچگونه ضربه‌یی به روان و مناسبات و حیثیت دریافت‌کننده وارد نیاید. مثلا اگر شما به من، به گونه‌یی کمک کنید که عزت نفس من گرفته شود، چیز کمی به من داده‌اید و چیزهای بزرگی از من گرفته‌اید. داشتن عزت نفس ارزش بزرگ زندگی آدمی است که بدون آن سلامت روانی انسان مخدوش است. اینکه انسان پیش خودش موجود باقدر و با ارزشی باشد، غیر از مساله تکبر است که کسی نسبت به دیگران فخر فروشی کند. اگر احترام من از دست رفت، روح من خالی شده است و کسی که کمک مادی وی باعث خالی شدن روح دیگری شده است، در واقع به‌جای نیکخواهی، به‌وی ضرر و زیان رسانده است. این مساله بسیار حایز اهمیت است که در کمک کردن روانشناسی دریافت‌کننده کمک، در نظر گرفته شود. در این باب می‌توان از طریق تجارب محسوس با آدمیان با هر کس به نسبت ظرفیت وجودی‌اش تعامل داشت.»

  • پیمان ..

دور گرفتن

۳۰
مهر

به راستی صدای دور گرفتن موتور ماشین لذت بخش نیست؟... به راستی بالا و پایین شدن عقربه‌ها جالب و دیدنی نیست؟...
آهن پاره باد ماشینی که صدای زوزه‌ی موتورش به داخل اتاق نفوذ نکند...

پیکان48 در اوتوبان تهران-کاشان


شرح عکس: پیکان مدل۴۸ با داشبورد چوبی و سرعت150تا. کور شود چشم هر آنکه پیکان را به دیده‌ی تحقیر نگاه می‌کند...

  • پیمان ..

هرز رفتن

۳۰
مهر

از این روزهای دانشگاه- مهرماه1390-کتابخانه ی دانشکده متالورژی

محمدجعفر کارآموزی‌اش را ماشین سازی اراک گذرانده. صادق شرکت سازه. و من هم پالایشگاه نفت تهران. توی سلف نشسته‌ایم و داریم ماکارونی می‌لمبانیم و حرف می‌زنیم. هر سه تایمان کارآموزی‌ها را جاهای درست و درمانی رفته‌ایم. بحث رتبه‌های دیروز آزمون آزمایشی پارسه برای کنکور ارشد هم می‌آید وسط. بچه‌ها ترکانده‌اند. یکی ۲ شده. یکی ۵شده. یکی ۸ شده. یکی ۱۳شده. به وضعیت نسل خودمان می‌خندیم. دبیرستان که بودیم گاج و قلم چی کچلمان می‌کردند و حالا هم پارسه و مدرسان شریف و راهیان اندیشه و الخ. حالا که رسیده‌ایم به سن و سال ارشد دوباره همه‌ی ملت می‌خاهند کنکور بدهند و دوباره باید مثل اسب رقابت احمقانه کنیم.

محمدجعفر می‌گوید: مسخره کرده‌اند دیگر. امسال مکانیک دانشگاه تهران توی دوره‌ی لیسانس ۶۴نفر گرفته و توی دوره‌ی ارشد ۱۴۰نفر.
صادق می‌خندد می‌گوید:‌ای بابا، پس ارزش لیسانس از فوق لیسانس بیشتره که!
می‌خندیم. محمدجعفر یک چیزی می‌گوید که جالب است. من هم توی کارآموزی دیده بودم همچه چیزی را. اینکه توی شرکت تعداد مهندس‌ها و آدم‌هایی که با لیسانس دانشگاه آزاد‌‌ همان حقوقی را می‌گرفتند و‌‌ همان کاری را می‌کردند که مهندس‌های تهران و شریف خانده. هیچ توفیری بینشان نبود. تعدادشان هم زیاد بود. اصلن درسی که می‌خانیم هیچ کاربردی ندارد. پس فردا می‌رویم توی یک شرکت و یک آموزش یکی دوماهه می‌بینیم و بعد هم می‌رویم حقوق بگیر مفت خور می‌شویم. چون که سیستم همین است. چون که قرار نیست کار خاصی بکنیم. کسی از ما نمی‌خاهد کار خاصی بکنیم. فقط توی دانشگا به‌مان فشار می‌آورند. وگرنه آن روحیه‌ی سستی و بیکارگی و مفت خوری بر تک تک اجزای صنعت و اداره جات این مملکت حاکم است. و فقط تو هرز می‌روی. چون که کاری برای انجام دادن وجود ندارد. مهارت خاصی نمی‌خاهد. صادق می‌گوید: اگر می‌خاهی هرز نروی فقط باید ازین مملکت فرار کنی. موندن تو اینجا یعنی له شدن توی چرخدنده‌های سستی و کاهلی و هرزگی و هدر رفتن.
نمی‌توانیم انکار کنیم. هر سه تایمان دیده‌ایم همچه چیزی را. مدیر بخش یوتیلیتی پالایشگاه مردی بود که به قول خودش توی شرق وحشی درس خانده بود. جزء اولین دانشجوهای دانشگا آزاد نمی‌دانم کدام دوقوزآبادی بود. می‌گفت می‌رفتیم دانشگا کلاس درس هنوز برایمان نساخته بودند و حالا مدیر بخش یوتیلیتی شده بود. مهارت خاصی هم نمی‌خاست....
می‌نشینم جمله‌های مصطفا ملکیان توی کتاب «مشتاقی و مهجوری» را بلغور می‌کنم که حتا فردی‌ترین امور ما هم تحت تاثیر حکومت و نظام سیاسی قرار می‌گیرد و همه‌ی این سستی و هرز رفتن و بیکارگی به خاطر سیستم دولت و حکومت است. بعد هم نتیجه می‌گیرم که تنها راه این است که تا می‌توانی از دولت و حکومت فاصله بگیری و به کارهایی بپردازی که کمترین ربطی به دولت و حکومت داشته باشد.... یک کار خصوصی.
ولی خصوصی‌ترین نوع کار‌ها هم وابسته می‌شود به دولت و حکومت جمهوری اسلامی و این برایمان خنده دار و گریه دار (توامان) است! به این نتیجه می‌رسیم که باید برویم سوپرمارکتی، کافی نتی بزنیم. یا که راننده‌ی تاکسی شویم. و صادق هم آیه‌ی یاس می‌خاند که: اگر می‌خاهی از دولت و حکومت فاصله بگیری باید بذاری بری.
و ما دو تا هم حمله می‌کنیم بهش که: از دولت فاصله می‌گیریم از این خاک فاصله نمی‌گیریم که.
دیر شده است. دلم می‌خاهد یک جمله‌ی دیگر بگویم و بروم. می‌گویم: آقا یکی از تعریف‌های آدم نخبه اینه که بتونه علیه وضع موجود بایسته. بتونه علی رغم همه‌ی دردسر‌ها حرف خودش رو بزنه و حرف خودش رو به کرسی بنشونه. ما همه آدم‌های باهوشی هستیم. از هرز رفتن و تلف شدن می‌ترسیم. اما اون تعریف نخبه رو هم باید در نظر بگیریم....
بحث کوتاه و خوبی بود. صادق و محمدجعفر می‌روند کلاس و من هم روانه‌ی میدان انقلاب می‌شوم تا حرف‌های صدتا یک... استاد در مورد آرمان‌ها و خاستگاه‌های انقلاب اسلامی را بشنوم و چرت بزنم.

پس نوشت: گوگل احمق می‌خاهد گودر را بترکاند. اگر این کار را بکند فکر کنم برای نوشتن روزانه‌ها دوباره به اینجا پناه بیاورم!

  • پیمان ..

-سایه‌های ترس/هادی خورشاهیان/ نشر چشمه/۸۰صفحه/۲۳۰۰تومان
رمان نوجوان است. یک رمان ۸۰صفحه‌ای با چهار راوی که هر چهارتایشان دخترهایی ۱۵ساله‌اند. نگار شخصیت اول داستان است. دختری خیال‌پرداز و کتابخان که عاشق دیدن فیلم‌های ترسناک است و همین فیلم ترسناک دیدن کار دستش می‌دهد. جالب بود. خوشم آمد. ساختار تو در توی داستان خیلی چسبید.
-ذن در هنر نویسندگی/ ری برادبری/ ترجمه‌ی پرویز دوایی/ انتشارات جهان کتاب/۱۱۰صفحه/۲۵۰۰تومان
مجموعه مقاله‌هایی از ری برادبری در مورد نوشتن و شغل نویسندگی. به توصیه‌ی دوستی برای انرژی گرفتن و انگیزه پیدا کردن به سراغش رفتم و انصافن در زمینه‌ی انگیزه دادن فوق العاده بود. به درد زندگی خیلی می‌خورد این کتاب. بعضی جا‌هایش برایم به شدت خیال انگیز بود.
مثلن یک جایی تعریف می‌کرد که: «گیج و منگ از آقای الکتریکو جدا شدم. سرمست از دو هدیه‌ی او: یکی اینکه قبلن زندگی کرده بودم و دیگر اینکه باید می‌کوشیدم هر جور هست تا ابد زنده بمانم.» بعد من توی اتوبوس با خودم خیال پردازی می‌کردم که اگر واقعن تناسخ وجود داشته باشد من توی زندگی قبلی‌ام چه بوده‌ام. یک سوسک؟ یک لاک پشت؟ یک جرثقیل؟ چی بوده‌ام من؟ چه جوری جاودانه شوم؟ یا مقاله‌ی ذن در هنر نویسندگی و فرمول جادویی «کار کردن، بعد خود را‌‌ رها کردن و بعد فکر نکردن» که به نظرم بر هر آدم اهل مطالعه‌ای خاندنش واجب است، بس که زندگی داشت توی آن مقاله.
-تب ۶۴درجه‌ی جادوگر خوشگله/ فریبا کلهر/ نشر افق/ ۱۲۰صفحه/۲۵۰۰تومان
یک رمان نوجوان دیگر که به شدت از تخیل جاری و ر‌هایش خوشم آمد. قصه‌ای در مورد دنیایی که همه عاشق می‌شوند. جادوگر خوشگله عاشق ماه، جاروی جادوگر عاشق دستگیره‌ی در، گربه عاشق کلمه‌ی که و... این عاشق شدن زنجیره‌ای شخصیت‌های کتاب برایم فوق العاده جالب بود و سوال برانگیز. چرا؟ چرا دنیا بر مدار عشق می‌گردد؟
-مشتاقی و مهجوری/مصطفا ملکیان/نشر نگاه معاصر
مجموعه مقالات ملکیان است در باب سیاست و فرهنگ. همه‌شان را نخاندم. مثلن فلسفه‌ی فقه برایم اصلن سوال نبود و نخاندم. ولی بعضی مقاله‌‌هایشان شدیدن جالب و خاندنی بودند. مثلن «دویدن در پی آواز حقیقت» یا «زن، مرد، کدام تصویر؟» یا «هر کس خود باید به زندگی خیش معنا ببخشد» و...
یک بند از مقدمه‌اش هم ارزش رونویسی داشت:
 «فردی‌ترین، ژرف‌ترین و نهادی‌ترین لایه‌های وجود آدمی نیز از دسترس آثار و نتایج اعمال سیاسی یا نظام‌های سیاسی بعید و مصون نیست. یعنی مثلن یک عمل سیاسی نادرست یا یک نظام سیاسی فاسد فقط ساخت‌های بیرونی و اجتماعی زندگی شهروندان را به تباهی و ویرانی نمی‌کشد، بلکه ساحت‌های درونی و فردی زندگی را نیز تباه و ویران می‌کند و آدمی را حتا از سلامت ذهنی-روانی و کمال اخلاقی هم محروم می‌دارد. از این رو، حق کسانی که فقط دل مشغولی‌های شخصی دارند و هم و غمشان یکسره معطوف به سلامت ذهنی-روانی و کمال اخلاقی خودشان است از توجه و حساسیت نسبت به نهاد و سیاست گریز و گزیری ندارد.»

  • پیمان ..

Unknown

۲۷
مهر
به یادم بیاور.
  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۷ مهر ۹۰ ، ۱۳:۱۳
  • ۳۶۱ نمایش
  • پیمان ..

دکتر فراستخاه: «یکی از استادان محترم دانشگاه علوم پزشکی بهشتی پژوهشی انجام داده و به این نتیجه رسیده در حدود ۳درجه از میانگین هوشی ما بر اثر مهاجرت کاسته شده است. یعنی آن آی کیویی که گفتیم ۸۴بود بر اساس بررسی‌های ایشان ۳واحد دیگر هم کم شده است. تز ایشان رقیق شدگی متوسط هوش ایرانیان است و می‌گویند دلیل پایین رفتن میانگین هوشی ایرانیان کاسته شدن از طیف پرهوش جامعه است. اینکه دارد مدام از طیف پرهوش جامعه‌ی ما کاسته می‌شود و در نتیجه یک کاهش ذخیره‌ی ژنتیکی اتفاق می‌افتد مفهوم ساده یی دارد. شما که نخبه هستید می‌روید و با خودتان ژن نخبگی دخترتان، پسرتان و خانواده‌تان را می‌برید. در اثر اپیدمی شدن این پدیده میان طیف پرهوش جامعه به تدریج کاهش ذخیره‌ی ژنتیکی در جامعه اتفاق می‌افتد. این استاد محترم دانشگاه بهشتی آنچه رخ داده را» رقیق شدن ضریب هوشی «نام نهاده. به این مفهوم که ضریب هوشیمان دارد رقیق می‌شود و تحلیل می‌رود. در نیمه‌ی نخست قرن بیستم در اسکاتلند اتفاق افتاد که آن زمان به شکلی مرتب نخبگان اسکاتلند به انگلستان می‌رفتند و در بررسی‌های بعدی روشن شد که ضریب هوشی در اسکاتلند تغییر پیدا کرده است.»...
@@@
شنبه روز (۲۳مهر۱۳۹۰) روزنامه‌ی اعتماد در ویژه نامه‌ی هفتگی خودش به سراغ موضوع مهاجرت نخبگان و شکاف نخبگان و مردم رفت. مصاحبه با دکتر مقصود فراستخاه و مرور آمارهای گوناگون در مورد رفتگان از این بوم و بر و سونامی مهاجرت واقعن خاندنی بود...

  • پیمان ..

سلام.
خوفی؟ خوشی؟ سلامتی؟
خیلی وقت است برایت نامه ننوشته‌ام و تو هم که اصلن حال و احوال من را نمی‌پرسی... البته عادت کرده‌ام. عادت کرده‌ام که کسی حالم را نپرسد. عادت کرده‌ام که زنگ خوردن‌های موبایلم همه‌شان برای انجام دادن کاری و درخاستی باشد. خودم خاسته‌ام. همین است که هست. نه؟!
امروز «همسایه‌ها» ی احمد محمود را تمام کردم. امروز ساعت 17:02 در تالار ابوریحان بیرونی کتابخانه‌ی مرکزی بود که آخرین صفحه را خاندم و تمام شد. از ساعت ۳ آمدم نشستم و بکوب خاندم تا ساعت ۵. کتاب را چهارشنبه‌ی هفته‌ی پیش گرفتم و تا امروز همه‌اش را بکوب خاندم. ۵۰۰صفحه بود. چاپ سال ۱۳۵۷. بعد از انقلاب دیگر مجوز چاپ نگرفت. گفتن ندارد. حتمن کتاب خوبی بوده که این جور بکوب خانده امش دیگر. بعد از «داستان یک شهر» دومین رمانی بود که از احمد محمود می‌خاندم. می‌گویند شاهکارش همین «همسایه‌ها» است. از زبان بلورین و دیالوگ‌های احمد محمود خیلی خوشم می‌آید. آدم‌های جنوبی داستان هاش هم فوق العاده‌اند. درباره‌ی چه بوده؟ قصه‌ی خالد بوده. قصه‌ی شروع و پایان نوجوانی خالد بوده. قصه‌ی سال‌های دهه ی 30. از ملی شدن نفت تا نزدیک‌های کودتای ۲۸مرداد. دوران کودتا را خالد توی انفرادی زندان بود. هیچ اشاره‌ای بهش نکرد طبیعتن. نصف کتاب شرح روزهای زندان خالد است. خالد هم مثل خیلی‌های دیگر توی آن زمان چپ شده بوده. عضو حزب توده و کارهای تشکیلاتی و نهایتش هم زندان... محمد سلی سه سال پیش بهم می‌گفت اگر دوران قبل از انقلاب بود تو یک کمونیست دو آتشه می‌شدی... هنوز هم نمی‌دانم چرا این را بهم گفته بود. ولی همین جمله‌اش باعث شده بود که خالد را با دقت دنبال کنم... عاشق شدنش برایم شیرین بود. بوسیدن سیه چشم من را هم گرم می‌کرد. شکنجه‌های زندانش برایم تلخ بود. باهاش زندگی کردم این چند روزه. امروز توی کتابخانه نشستم و تمامش کردم. تیکه‌های امروز تیکه‌های اوج داستان بود تقریبن. قصه‌ی اعتصاب زندانی‌های بند سه توی زندان به خاطر بدی غذا. خط به خط تند و تیز می‌خاندم.‌گاه سرم را بالا می‌گرفتم. به دور نگاه می‌کردم. به انتهای سالن. همه چیز محو بود. باز هم چشم‌هایش ضعیف شده‌اند. هیچ چیز مثل ضعیفی چشم هام اعصابم را خرد نمی‌کند. به انتهای سالن و ردیف قفسه‌ها نگاه می‌کردم و زور می‌زدم کدِ راهنمای بالای قفسه‌ها را که درشت نوشته شده‌اند بخانم. نمی‌توانستم. چشم هام باز هم ضعیف شده‌اند. ناراحت می‌شدم. بعد دوباره یاد خالد می‌افتادم و فرو می‌رفتم توی صفحه‌های زرد و قدیمی کتاب... هماهنگ کردن‌های اعتصاب توی زندان برایم خاندنی بود. وقتی آخرین صفحه را خاندم دلم راه رفتن خاست. حس خوبی داشتم. حس فارغ شدن.
ته ته‌های ذهنم به ضعیف شدن چشم هام فکر می‌کردم. به این فکر می‌کردم که الان مهدی و آرش و خیلی از هم ورودی‌های من ریاضی و ترمودینامیک و انتقال حرارت و کنترل خر می‌زنند برای کنکور، آن وقت منِ سرخوش را نگاه کن تو را به خدا. ولی خوبی حس تمام کردن کتاب بیش از این‌ها بود... جلسه‌ی نشریه‌ی گزاره بود. باید می‌رفتم. اما دلم راه رفتن می‌خاست بیشتر. پیچاندمشان. گفته بودم که دوشنبه عصر‌ها زمان خوبی نیست. امروز یک شماره‌ی دیگر گزاره هم درآمد. اسمم به عنوان مدیرمسئول چاپ خورده بود. هنوز هم نگرانم و نمی‌دانم دارم چه کار می‌کنم. همایش حافظ هم داریم برگزار می‌کنیم. دوشنبه‌ی هفته‌ی دیگر. بزرگ‌ترین مشکل انجمن برای برگزاری پول است. پول نداریم. سخنران‌ها هم می‌پیچانند. بهاءالدین خرمشاهی می‌گفت حالم خوب نیست. الهی قمشه‌ای برای حرف زدن پول می‌خاهد. اساتید ادبیات البته هستند. قرار شده نشریه‌ی همایش را من دربیاورم و سردبیرش من باشم...
خلاصه یواش یواش راه افتادم و از در قدس زدم بیرون و از پیاده روی آسفالته‌ی خیابان قدس پایین آمدم. وسط خیابان وقتی خاستم از خیابان رد شوم، ترسیدم. باورت می‌شود؟ ترسیدم. پایین خیابان، چراغ سبز شده بود و یکهو یک گله موتور با صداهای دهشتناکشان گازش را گرفته بودند و داشتند می‌آمدند به سمت من و پشتش هم یک خروار ماشین و وقتی داشتم رد می‌شدم همه‌شان گاز می‌دادند و قشنگ احساس کردم همه‌شان مسابقه گذاشته‌اند که من را بکشند. دویدم. یک گله سگ هار و وحشی؟! تا به حال تجربه نکرده‌ام. ولی تجربه‌ی رد شدن از خیابان قدس کم از آن اصطلاح نبود برایم!
این بار دیگر به دختر‌ها و پسرهای توی پیاده رو توجه نمی‌کردم. تو خودم بودم. به اعتصاب غذای خالد و ناصر ابدی و بقیه فکر می‌کردم. به راضی کردن همه برای اعتصاب کردن. به اعتراض علیه وضع موجود فکر می‌کردم. به صبح و خبر اعتصاب کارگرهای کارخانه‌ی ماهشهر هم فکر می‌کردم. صبح‌ها با بابا و یکی از همکارهاش می‌آیم. من می‌نشینم پشت فرمان و پایم را برای کلاچ و گاز و ترمز می‌فرسایم و بابا و همکارش برای خودشان حرف می‌زنند. امروز صبح می‌گفتند که اعتصاب کارگرهای شعبه‌ی تهرانپارس به شعبه‌ی ماهشهر هم سرایت کرده... سه چهار ماه است که حقوق نگرفته‌اند. بعد می‌دانی به چی فکر می‌کردم؟ به اختلاف نسل‌ها. سر همین مساله‌ی اعتصاب. پارسال که خبر دستگیری میرحسین پخش شده بود، بچه‌ها رفتند تو خط اعتصاب. یعنی بچه‌های ورودی ۸۷ و ۸۶ با میل خودشان اعتصاب کردند. اما بچه‌های ورودی ۸۸؟ هر چه قدر ما و بچه‌های سال بالایی با‌هاشان صحبت می‌کردیم که این یک روز اعتصاب به درس شما لطمه نمی‌زند و چیزهای خیلی مهم‌تر از درسی هم وجود دارند و آدم نباید هر چه به سرش می‌آورند قبول کند به خرجشان نمی‌رفت که نمی‌رفت. می‌گفتند ما آمده‌ایم دانشگا فقط درس بخانیم. امسال که ورودی‌های ۹۰ را نگاه می‌کردم دقیقن آن‌ها هم همین را می‌گفتند. انگار برایشان اتفاقاتی که دوروبرشان می‌افتد مهم نیست. هیچ وقت به اعتراض کردن فکر نمی‌کنند. همه‌شان ساعت‌ها ننه بابا‌هایشان توی گوششان خانده بودند که دانشگا می‌ری فقط درس بخون. درس بخون و دختربازی و پسربازی کن. هیچ کار دیگری نکن. این دیدگاه نسل جدید است.
ما نسل قدیم هستیم. ورودی‌های قبل از ۸۸ دانشکده‌ی فنی با ورودی‌های ۸۸ و بعد از آن خیلی فرق می‌کنند. من ۸۸‌ها را که می‌بینم لجم می‌گیرد. احمق‌اند. یک مشت کودن چشم و گوش بسته که فقط به فکر معدلشان هستند که بعدش با این معدل بتوانند اپلای کنند و بروند. همین.
البته می‌دانی چی است؟ ما ورودی‌های ۸۷ هم در لبه‌ی مرز قرار داریم. دور و بر من پر از آدم‌هایی است که حالا جغرافیای آمریکا و کانادا را از ایران بهتر می‌شناسند. کافی است نام دانشکده‌ای کوچک در این دو کشور را بگویی به‌شان، برایت محل دقیقش، شرایط پذیرش و شرایط آب و هوایی منطقه برای زندگی و یک عالم اطلاعات دیگر را برایت رو می‌کنند. اما به‌شان بگو می‌دانی خور کجاست؟ عمرن اگر بدانند.
و... می‌دانی دارم به چی فکر می‌کنم؟
به این فکر می‌کنم که امروز ما با مساله‌ای به نام «فرار مغز‌ها» دیگر مواجه نیستیم. ما با مساله‌ی «فرار انسان‌ها» مواجهیم. انسان یعنی آدمی که می‌فهمد، درک می‌کند، قانون را رعایت می‌کند، می‌تواند فرد مفیدی باشد، می‌توان در کنارش با صلح و ارامش و به خوبی زندگی کرد و رشد کرد. مغز‌ها مثل علم می‌مانند. نیاز به جهت گیری دارند. یک آدم نابغه در کار خلاف به‌‌ همان اندازه می‌تواند موفق باشد که در زمینه‌ی کار مثبت و موثر. اما یک انسان جهت گیری‌هایش مشخص است. میلیون‌ها ثانیه و هزینه صرف شده تا او به انسان تبدیل شود و ان وقت او می‌رود... دوروبری‌هایم را می‌گویم‌ها. یک سری از بچه خرخان‌ها هستند که رفتن و ماندنشان علی السویه است. به تخمم هم نیست که بروند یا بمانند. بروند اصلن بهتر است. ما را به خیرشان حاجت نیست. شر نرسانند فقط. اما یک سری از بچه‌ها... اعصابم خرد می‌شود وقتی به رفتن آن‌ها هم فکر می‌کنم.
رفتن خز شده است. دختردایی بابام که پیام گورِ معلوم نیست کدام قبرستانی درس می‌خاند هم توی مهمانی‌ها افه‌ی رفتن و اپلای برمی دارد برای من. توی مترو نشسته‌ام. بچه دبیرستانی‌ها که هنوز ریش و سبیلشان درنیامده است هم از رفتن و اپلای کردن و زندگی در آمریکا و این‌ها زر می‌زنند.
شرایط انسانی نیست.
پول قدرت می‌آورد. و قدرت فساد می‌آورد. و این سیکل در دولت و حکومت حاکم بر جامعه‌ای که من هم می‌خاهم درش بزیم بار‌ها و بار‌ها، هر روز با سرعتی بیشتر تکرار می‌شود. تکرار می‌شود. تکرار می‌شود. پول نفت، قدرت ولایی الهی و نامحدود، و فساد عظما...
امروز دانش مهر سر طراحی اجزاء۲ شروع کرده بود به دلداری دادن به معدل پایین‌ها. آمده بود از رفیق هاش می‌گفت که معدل‌های پایین داشته‌اند و هر کدامشان یک کخی شده‌اند. یکیشان رفته است استاد یکی از دانشکده‌های کانداد شده است. یکیشان مدیر ارشد ایران خودرو شده است. می‌گفت ربطی ندارد. دلداری می‌داد که معدل واقعن مهم نیست. آینده‌ی شما فقط به انگیزه‌ی شما بسته است و نه به معدلی که تو دانشگا کسب کرده‌اید... کمی دلگرم شدم. ولی آخر جوری حرف نیم زند که آدم به خودش مطمون شود... و آخر من خیلی بی‌انگیزه‌ام. یعنی نه آن قدر‌ها. قیافه‌ام زار و نزار می‌زند. انگار دلزده‌ام. انگار علاقه ندارم. خودم را تو آینه نگاه کرده‌ام که می‌گویم. دلزدگی. نفرت... توی پیاده رو را هم که نگاه می‌کردم این دلزدگی و نفرت را توی چهره‌ی خیلی‌ها می‌دیدم. نمی‌دانم این زنگار بی‌انگیزگی را چه طور از چهره‌ام پاک کنم؟ امروز سر کلاس مقاومت مصالح استاده گیر داده بود به من که چرا بی‌حوصله‌ای. سر ظهر بود و خابم هم می‌آمد و این قیافه‌ی زار و نزار و بی‌انگیزه‌ی من هم...
اوففف. چه قدر حرف زدم. یک ایمیل برایم آمده.

hey guys
listen whether you know Vahid or not (88)
he told me there is a basketball competition in 5days
anyone interested just tell me face to face
so see you
regards

بچه‌های دانشکده دیگر ایمیل‌هاشان را هم انگلیسی می‌فرستند. تو هم که انگلیسی و آلمانی و فرانسه را گذاشته‌ای توی جیبت. منِ بیچاره را بگو... توی مترو هاشم را دیدم. اولش گفتم‌ای بابا، باز این بچه خرخان روزهای دبیرستان. اما این بار خوب بود. از امیرکبیر برایم حرف زد. به اینکه دو سه روز است سر کلاس نمی‌روند. به خاطر مرگ آن دانشجو. نگو که قضیه‌اش را نشنیده‌ای. دختره تازه ورودی بود. خابگاه نداشتند. به تازه ورودی‌ها نمازخانه را برای اسکان داده بودند. بعد حمام و توالت هم قرار شده بود حمام و توالت کارکنان را استفاده کنند. بعد توی لوله‌ی فاضلاب حمام اسید ریخته بوده‌اند که لوله را باز کنند. این هم رفته حمام و بخارهای اسید در جا بیهوشش کرده و مرده. پسر، مرده... می‌فهمی؟ یک دانشجوی تازه ورودی توی یکی از بهترین دانشگاه‌های ایران مرده. می‌گفت دو روز است سر همین اعتصاب کرده‌ایم. می‌گفت مسئولان دانشگا برایشان کوچک‌ترین اهمیتی نداشته. می‌گفت دیروز رییس دانشگاشان بیانیه داده که ما کلیه‌ی عوامل تشکیل نشدن کلاس‌ها را شناسایی کرده‌ایم و در صورت ادامه‌ی اعتصاب‌ها برخورد شدید خاهیم کرد. می‌گفت اعتصاب غذا هم کرده‌ایم. غذا‌ها گران شده‌اند و کیفیتشان افتضاح. توی فنی هم این جوری است. ولی نه به آن بدی که او تعریف می‌کرد از امیرکبیر. البته فنی همیشه غذا‌هایش از شریف و امیرکبیر و علم و صنعت بهتر بوده، ولی باز هم بد شده است دیگر. می‌گفت سینی غذا‌ها را گرفتیم و چیدیم توی حیاط و نخوردیم... خوشم آمد از این کارشان. باز دم پلی تکنیکی‌ها گرم... خیلی حرف زدم دیگر. سرت را دردآوردم.
دوستت دارم. خدافظ.

  • پیمان ..
چند این شب و خاموشی؟ وقت است که برخیزم
وین آتشِ خندان را با صبح برانگیزم
گر سوختنم باید افروختنم باید
ای عشق بزن در من کز شعله نپرهیزم
صد دشتِ شقایق چشم در خونِ دلم دارد
تا خود به کجا آخر با خاک برآمیزم
چون کوه نشستم من با تاب و تبِ پنهان
صد زلزله برخیزد آن‌گاه که برخیزم
برخیزم و بگشایم بند از دلِ پرآتش
وین سیلِ گدازان را از سینه فرو ریزم
چون گریه گلو گیرد از ابر فرو بارم
چون خشم رخ افروزد در صاعقه آویزم
ای سایه! سحرخیزان دلواپسِ خورشیدند
زندانِ شب یلدا بگشایم و بگریزم


از کتاب سیاه مشق هوشنگ ابتهاج

  • پیمان ..

۱-از امیرآباد تا انقلاب کنار هم روی صندلی‌های اتوبوس نشستیم و او برایم حرف زد و من گوش دادم و گهگاه چند جمله‌ای هم می‌گفتم. اولش بهش می‌گفتم استاد. بعدش نمی‌دانستم چه بگویم. داشت قشنگ برایم درددل می‌کرد مردی که زمانی استاد من بود... استاد کارگاه ماشین ابزار. دیگر استاد نبود. بی‌خیال شده بود. انتقالی گرفته بود به جایی دیگر. به یک قسمت اداری. بی‌خیال کارگاه ماشین ابزار شده بود. مثل استاد کارگاه جوش. استاد کارگاه جوش به‌مان گفته بود که می‌خاهد ارشد بخاند و دیگر نمی‌آید دانشگاه. امروز فهمیدم رفته ولایت خودشان. رفته ملایر کارمند آموزش و پرورش شده. استاد ماشین ابزار هم از روزهای سخت کارگاه می‌گفت. در طول ترم وقتی بچه‌ها بودند خیلی خوب بود. اما پایان ترم که می‌شد... اذیت کردن‌های دانشکده و آدم‌ها... مرد نازنینی بود. سرسبک. خودمانی. کار‌شناسی ارشد روابط بین الملل داشت و لیسانس مکانیکی هم داشت و شده بود استاد کارگاه ماشین ابزار دانشکده‌ی فنی...
آخرش وقتی می‌خاستم ازش خداحافظی کنم بهش گفتم ایشالا همه چیز خوب می‌شه. استاد ترم پیش خودم بود...
۲-ساعت چهار بود که رفتم کتابخانه‌ی مرکزی دانشگا. از زمانی که کتاب‌های تالار اقبال لاهوری را برداشته‌اند برده‌اند توی تالار ابوریحان میل و رغبت افزون تری برای کتابخانه مرکزی پیدا کرده‌ام. ابوریحان بزرگ‌تر است. خیلی بزرگ‌تر. قفسه‌هایش بیشترند. رنگ سبز در و دیوارهاش یک جور خنکا به آدم می‌بخشند. خیلی بوی کتابخانه می‌دهد. یک سرزمین رویایی است... ساعت چهار بود که از پله‌ها رفتم بالا و آن دو تا را دیدم. یعنی اول دختره را دیدم. آخر خیلی لاغر بود. قشنگ کمرش یک وجب بود. لباس تنگی هم که پوشیده بود باز برایش گشاد بود! داشت با پسری وسط راهرو حرف می‌زد. یعنی با هم حرف می‌زدند.
من رفتم تو تالار. نیم ساعت بعد که تنگم گرفت و خاستم بروم دستشویی دیدم‌‌ همان جای سابق ایستاده‌اند و کماکان مشغول حرف زدن‌اند.
یک ساعت و ربع بعدش که چراغ‌های تالار را خاموش کردند که بروید گم شوید بیرون، وقتی آمدم بیرون آن دو تا هنوز توی راهرو مشغول حرف زدن بودند. این بار کمی خسته شده بودند و رفته بودند به یکی از دیورا‌ها تکیه داده بودند و برای هم حرف می‌زدند....
انگار خیلی سال پیش بود. سال اولی که بودم... وقتی این کتابخانه مرکزی را کشف کرده بودم فکر می‌کردم یک روزی توی همین کتابخانه عاشق می‌شوم. خیال‌های بچگانه‌ی سال اولی... خیلی وقت بود فراموش کرده بودم این خیالات خام را. دلم یک لحظه آینه‌ای خاست که پس رفتن رستنگاه موی سرم و پیری را نشانم بدهد...
۳-توی مترو که ایستاده بودم، یک زن و شوهره کنار هم نشسته بودند. اول مرده را دیدم. مو کاشته بود. کچل بود و ازین دارو‌ها به سرش مالیده بود و چند تا شوید روی سرش در حال رویش مجدد بود. بعد زنش را دیدم. با هم جدی و آرام آرام حرف می‌زدند.
بعد نمی‌دانم مرده به زنه چی گفت که یکهو زنه بغض کرد. اشک توی چشم هاش حلقه زد. جدن همین جوری‌ها. با انگشت هاش جلوی دهانش را گرفت و هر چه قدر زور زد نشد. اشک توی چشم هاش حلقه زد. مرده بعدش دیگر هیچی نگفت. به در و دیوار و سقف مترو نگاه می‌کرد و هیچی نمی‌گفت.
زنه جلوی خودش را می‌گرفت که گریه نکند. موقعیت بدی بود. رویم را برگرداندم که یک موقع نبیند که من دیده امش. بعد توی آن هیروویری موبایلش زنگ خورد. سلام و احوالپرسی کرد. سعی و تلاشی که برای سرحال نشان دادن خودش پشت گوشی تلفن می‌کرد واقعن تراژدی بود...

  • پیمان ..

دلی که برای صاحبش کاروانسرا نباشد عذاب الیم است. این دل پدسّگ ما کاروانسرا نیست، لعنتی. کاروانسرا اگر بود حل بود. هر کسی می‌توانست بیاید تویش، دو سه روزی جاگیر شود، دلبری کند، بعد بگذارد و برود و یکی دیگر بیاید و او هم برود و یکی دیگر بیاید و همین جوری... ولی این لعنتی کاروانسرا نیست. «اتاق در بسته» است. راه ورود و خروجش معلوم نیست کجایش است. درش انگار قفل است. یک موقع اگر کسی بیاید تویش دیگر نمی‌تواند برود بیرون. می‌ماند آن تو و یاد و خاطره و حسرتش به دیوارهای این اتاق ناخن می‌کشند...
می‌گویند تکراری شده‌ام. رمقی ندارم برای حرف زدن. خنده‌هایم زورکی‌اند. سبک مسخره‌ی خندیدن به شیوه‌ی ممد دادگر که او هم از محمدرضا بهشتی تقلید می‌کند شده تکیه کلامم. من مضحک‌تر و بی‌معناترش می‌کنم. سکوت که می‌شود برای شکستن سکوت‌‌ همان تکه‌ی «قیصر» را تک گویی می‌کنم: «من بودم و حاجی نصرت و علی فرصت و رضا پونصد و آره و اینا خیلی بودیم. کریم آقامونم بود. کریم آب منگل. می‌شناسیش. آره. از ما نه از اونا آره که بریم دوا خوری...» تا آخرش نمی‌روم دیگر. تکراری شده است. خودم هم حالم به هم می‌خورد از تکراری بودنش. می‌توانم شعر هم بخانم. شعر هم حفظ کرده‌ام. شعر نصرت رحمانی را. اما حالش نیست. حس دروغ بهم دست می‌دهد اگر بخانمش برای این ابوالبشرهایی که... آدم‌ها واقعن خسته کننده‌اند. توی اتاق برای خودم می‌خانم. حال خودم را هم خوب نمی‌کند. ولی می‌خانم...:
پاییز چه زیباست/ مهتاب زده تاج سر کاج/ پاشویه پر از برگ خزان دیده‌ی زرد است/ بر زیر لب هره کشیدند خدایان/ یک سایه‌ی باریک/ هشتی شده تاریک/ رنگ از رخ مهتاب پریده/ بر گونه‌ی ماه ابر اگر پنجه کشیده/ دامان خودش نیز دریده/ آرام دود باد درون رگ نودان/ با شور زند نی لبک آرام/ تا سرو دلارام برقصد/ پر شور/ پرناز بخاند/ هر برگ که از شاخه جدا گشته به فکر است/ تا روی زمین بوسه زند بر لب برگی/ هر برگ که روی زمین است به فکر است/ تا باز کند ناز و دود گوشه‌ی دنجی/ آن‌گاه بپیچند/ لب را به لب هم/ آن‌گاه بسایند/ تن را به تن هم/ آن‌گاه بمیرند/ تا باز پس از مرگ/ آرام نگیرند/ جاوید بمانند/ سر باز برون از بغل باغچه ارند/ آواز بخانند/ پاییز چه زیباست/ پاییز دو چشم تو چه زیباست...
 «راننده‌ی تاکسی» می‌شود فیلم محبوب روز‌هایم. سکانس‌هایش، چند تا سکانسش، چند تکه از فیلم... یک سکانس هست که این جوری هاست:
 «چشمان تراویس روی مشتری‌های دیگر رستوران می‌چرخد. دور یک می‌ز، سه نفر آدم‌های معمولی کوچه و خیابان نشسته‌اند. یکیشان مست مست، صاف به جلویش خیره مانده. دختری جذاب ولی ژنده پوش سرش را گذاشته روی شانه‌ی مرد جوان ریش بلندی که یک سربند روی پیشانی بسته. آن دو یکدیگر را می‌بوسند و با هم شوخی می‌کنند، و بلافاصله هم هر یک در دنیای خود غرق می‌شود.
تراویس [راننده‌ی تاکسی، قهرمان فیلم] این زوج هیپی را به دقت زیر نظر دارد. احساساتش آشکارا به دو بخش تقسیم شده است: تحقیر فرهنگشان و حسادتی تلخ... تراویس باید با این احساسات بیمارگون سر کند. فقط به این خاطر که نگاهش به آن دو افتاده....»
خیلی لعنتی است این فیلم اسکورسیزی. تحقیر و از بالا نگاه کردن و بعد حسادت... باید دلت اتاق دربسته باشد تا بفهمی...
تصمیم می‌گیرم خودم را نجات بدهم. تصمیم می‌گیرم از اعتیاد‌هایم بکاهم، دیگر مزخرف نباشم، وقتم را هدر ندهم، لحظه‌های زندگی‌ام را غنی و پربار کنم. بعد نگاه می‌کنم می‌بینم سال هاست که ازین جور تصمیم‌ها می‌گیرم و همیشه دلم می‌خاسته که تغییر کنم. ولی عملن هیچ توفیری نکرده است. پس به اعتیاد گودرم ادامه می‌دهم و می‌روم تویش خزعبل می‌نویسم:
 «فکر می‌کنم یکی از لدت‌های نوع بشر تعیین مبدا برای کار‌هایش باشد. یعنی آدم‌ها دوست دارند بگویند از اینجا (دقیقن اینجا، همین جایی که الان خط کشیدم) من دیگه فلان کار رو نکردم یا فلان کار رو کردم.... خیلی از جمله‌هایی که اهل اینترنت برای پروفایل‌ها و گودر و فیس بوق و وبلاگ‌هاشان حالا هر چی می‌نویسند این جوری هاست. می‌خاهند بگویند الان که این جمله را نوشتم تاریخ شروع شده، من به یک آدم دیگری دارم تبدیل می‌شوم... تبدیل به یک آدم دیگر هم از آرزو‌ها و لذت‌های بشر است...
کلن لذت‌های بشر انگار روی یک دایره و خط تولید می‌چرخد...»
صبح‌ها سوار مترو که می‌شوم حالم از جهان و مافی‌ها به هم می‌خورد. توی ایستگاه تهرانپارس همیشه سوار واگن دوم می‌شدم. واگن دوم، در وسطی. این‌‌ همان دری بود که وقتی مترو می‌رسید به ایستگاه دروازه شمیران دقیقن روبه روی خروجی خط چهار باز می‌شد. این جوری من کمترین جابه جایی رو در طول ایستگاه انجام می‌دادم. رعایت اصل بهینه سازی. حالا واگن دوم رو برداشته‌اند زنانه کرده‌اند. زن‌ها موجوداتی دور از دسترس‌تر شده‌اند. حالم از زن‌ها به هم می‌خورد. از ۷تا واگن ۳ تایش زنانه است. وقتی به ایستگاه دروازه شمیران می‌رسم می‌بینم واگن‌های زنانه خلوت‌اند و از واگن دوم به بعد، شیشه‌های مترو از مرد‌ها و پسرهایی که به هم چسبیده‌اند سیاه شده. دختر‌ها و زن‌های زیادی هم لای این جمعیتِ به هم چسبیده هستند. معلوم نیست چرا!... جهان جایی زنانه می‌شود. به جهان مجازی نگاه می‌کنم. بیشتر وبلاگ نویس‌ها، زن‌ها و دخترها‌اند. بیشتر وبلاگ خان‌ها هم. بیشتر خانندگان و نویسندگان جهان مجازی اصلن. مرد‌ها محو و نابودند. زن‌ها روز به روز در آسایش و رفاه و شکوفایی بیشتر فرو می‌روند. مرد‌ها به سوی برده‌ی زن‌ها شدن پیش می‌روند.  البته مردهای پولدار و تحصیلکرده و خوش تیپ و خارج رفته افتخار دوشادوشی می توانند پیدا کنند . بقیه اما بروند خودشان را به دیوار بمالند. تاریخ در جهت معکوس به پیش می‌رود. از مردسالاری قدیم به زن سالاری فردا... دین و مذهب آرام آرام افسار‌هایش را برمی دارد. جای نگرانی نیست...
توی «راننده‌ی تاکسی» یک جایی تراویس توی دفترچه یادداشتش شروع می‌کند به نوشتن: «چیزی که من همیشه توی زندگی بهش احتیاج داشته‌ام احساس جهت یابی بوده. حسی که بگه کجا باید رفت...»
تراویس وقتی اسلحه دستش می‌گیرد...
چی می‌گویم من؟! فقط آن روز توی حیاط هنرهای زیبا، روی آن نیمکت که نشسته بودیم، دلم می‌خاست‌‌ همان جوری‌‌ همان جا بشینم و زل بزنم به پله‌های کنار دانشکده معماری... فقط زل بزنم. انفعال محض. همین.

  • پیمان ..

مومنانه

۰۱
مهر

خطاطی به سبک سفیر- اثر فرشته هدایتی

جاده‌ی جنگلی. درخت‌های سبز. هوای گرفته‌ی ابری. بوی باران و بوی سبزی درخت‌ها. کنار جاده ایستاده بودیم تا روی تپه مانندِ کنار جاده ناهار بخوریم و استراحتکی بکنیم. کمی پایین‌تر از ما چند ماشین ایستاده بودند. به درخت بلندبالایی تاب بسته بودند.

پسر کوچولو روی تاب نشسته بود و مادرش محکم هلش می‌داد و پسر کوچولو بلند بلند می‌خندید و تاب می‌خورد و تاب می‌خورد و از خوشی سرشار بود و با خنده داد می‌زد: واااای، چه قد حال می‌ده خداجووون...
جمله‌اش تکان دهنده بود. می‌آمد پایین، بعد مادرش هلش می‌داد، او می‌رفت بالا، به سمت آسمان، صورتش باد می‌خورد، پا‌هایش را تکان تکان می‌داد، بلند بلند می‌خندید و داد می‌زد: وااااای خداجوووون چه قد حال می‌ده...
مومنانه‌ترین جمله‌ای بود که توی چند وقت اخیر شنیده بودم...

  • پیمان ..

شب کویر‌‌ همان بود که علی شریعتی توی کویریاتش با آب و تاب تعریف می‌کرد: «شبِ کویر، این موجودِ زیبا و آسمانی که مردم شهر نمی‌شناسند. آنچه می‌شناسند شب دیگری است؛ شبی است که از بامداد آغاز می‌شود. شب کویر به وَصف نمی‌آید. آرامشِ شب که بی‌درنگ با غروب فرا می‌رسد _ آرامشی که در شهر از نیمه شب، درهم ریخته و شکسته می‌آید و پریشان و ناپایدار _ روز زشت و بی‌رحم و گذران وخفه‌ی کویر می‌میرد و نسیم سرد و دِل انگیز غروب، آغاز شَب را خبر می‌دهد.»

نسم خنکی که می‌وزید، آسمانی که پر از ستاره بود، قرص کامل ماه که از سمت شرق آرام آرام بالا آمد و آسمان را روشن کرد. با شهاب آمدیم نشستیم جلوی در مدرسه. در مدرسه باز بود، اما جلوی مدرسه چراغی نداشت. نشستیم و زل زدیم به آسمان و شروع کردیم به حرف زدن. و‌ گاه گاه سکوت‌های طولانی. مدرسه‌ی عشایری خور کنار جاده بود. جاده خلوت بود. هر از گاهی تریلی و کامیونی می‌آمد و سکوت شب را می‌شکست.
خور روستای بزرگ تری بود. مدرسه بین دو روستای نوغاب و سروباد بود. نوغاب و سروباد روستاهای عشایری بودند. یعنی پنج ماهه‌ی اول سال فصل ییلاق سروبادی‌ها بود و روستا خالی از سکنه می‌شد (طایفه‌ی بهمدی ها- همه آنجا فامیلشان بهمدی بود! حتا تعداد آدم‌هایی که اسم کوچکشان هم مثل هم بود زیاد بود، برای شناسایی می‌گفتند علی بهمدی فرزند محمد.‌گاه پیش می‌آمد اسم پدر‌ها هم یکی می‌شد. اسم پدربزرگ را می‌آوردند وسط...!). می‌رفتند به جاهایی که از گرمای مردافکن کویر دور باشند. از اواخر مرداد ماه است که اهل روستا برای قشلاق می‌آیند به این روستا. اینکه مدرسه خابگاه داشت هم دقیقن برای همین بود. برای اینکه بچه‌ها موقع ییلاق خانواده‌ها سرپناهی داشته باشند تا بتوانند درسشان را بخانند. البته خابگاه برای بچه‌های دوره‌ی راهنمایی بود فقط. می‌گفتند هوای شهریور ماه و هوای دو ماه اول بهار بهترین هوای کویر است.
شهاب سیگاری گیراند. من به زندگی فکر کردم. به رهایی و آزادگی فکر کردم. به آسمان بی‌انت‌ها و آن دور دورهای کویر نگاه کردم. توی همین حال و هوا‌ها بودیم که سروکله‌ی امیرحمزه پیدا شد.
موتور داشت. سی جی ۱۲۵. با موتور آمدجلوی مدرسه و به ما نگاه کرد. چشم هاش درخشان بودند. توی‌‌ همان تاریکی هم برق می‌زدند. مدرسه‌شان بود. آمده بود ببیند چه خبر است. دوم دبیرستان بود. به‌مان گفت: ۹ روز دیگه مدرسه شروع می‌شه.
روزشماری می‌کرد برای شروع مدرسه. می‌گفت اینجا فقط یک رشته داریم: انسانی. کسی ریاضی و تجربی و فنی نمی‌خاند.
با لهجه حرف می‌زد. می‌گفت فقط آن‌هایی که باباشان معلم است یا باباشان پولدار است و بیرجند خانه دارند می‌روند بیرجند ریاضی و تجربی می‌خانند.
ازش پرسیدیم کنکور چه طور؟ بچه‌ها کنکور می‌دن؟
گفت: کنکور؟ چی هست؟
گفتیم: دانشگا. بچه‌ها دیپلم که گرفتن دانشگا می‌رن؟
گفت: بیشتری‌ها نمی‌رن دیگه. چند نفر فقط می‌رن بیرجند دانشگا. می‌گفت می‌ریم اینجا، همین پاسگاه. امتحان می‌دیم برای سربازی و نظامی شدن. سرباز نیروی انتظامی می‌شیم. همه اینجا سرباز و پلیس می‌شن.
گفتیم: مواد؟ قاچاق؟
گفت:‌ها... یه عده هم می‌رن دنبال قاچاق. پول خوبی داره. ولی خطر داره. با ماشین نمی‌شه. با موتور اچ مواد جابه جا می‌کنن. می‌ندازن تو کویر با موتور اچ. پلیسا هم به گردشون نمی‌رسن. ولی پلیس شدن بهتره.
موتور اچ موتورهای بزرگ و بالای ۲۵۰سی سی روسی بودند که آن طرف‌ها زیاد بودند. اکثرشان هم پلاک نداشتند. امیرحمزه توی دنیای دیگری زندگی می‌کرد. می‌گفت سرگرمی تابستانیشان این است که بروند با موتور خرگوش شکار کنند. می‌گفت توی جالیز‌ها لانه‌های خرگوش‌ها را شناسایی می‌کنند. بعد دم غروب و شب با موتور می‌افتند توی جالیز و لانه‌های خرگوش‌ها. نور چراغ را می‌اندازند توی چشم خرگوش‌ها و بعد با موتور دنبالشان می‌کنند. خرگوش‌ها از نور چراغ گیج می‌شوند و آن‌ها اخرش با چرخ موتور له‌شان می‌کنند... می‌گفت گوشت خرگوش خوشمزه ست.
شب موقع شام خربزه داشتیم. خربزه‌های جالیزهای روستای نوغاب. بیرونشان مثل طالبی بود، ولی مزه‌ی خربزه می‌دادند. یک چیزی بودند بین طالبی و خربزه.
امیرحمزه ازمان خداحافظی کرد و رفت. وقتی می‌رفت به این فکر می‌کردم که اگر استعداد کار فنی داشته باشد چه می‌شود؟! اگر نقاشی تو ذاتش باشد چه می‌شود؟! حتمن باید انسانی بخاند. آن هم چه خاندنی؟ فقط برای دیپلم گرفتن...
اهل خور برای اسم روستایشان یک افسانه هم دارند. می‌گویند در گذشته‌ها که ترکمن‌ها قومی مهاجم بودند، خور جایی سرسبز بود که مورد حمله‌ی ترکمن‌ها قرار می‌گرفته. یک بار گروهی اسب سوار مهاجم که برای حمله به خور آمده بودند در مسیر راه خودشان به پیرمردی چوپان برخورد می‌کنند و از او مسیر رسیدن به شهر سبز خور را می‌پرسند. چوپان هم، قلعه شهر را به آنان نشان می‌دهد و به آنان می‌گوید: «با سرعت به سمت قلعه بتازید تابراثررعب و وحشتی که درمردم ایجاد می‌کنید بتوانیدشهررا تصاحب نمایید.»
سواران مهاجم نیز به علت واقع شدن شهر در پستی و ندیدن آن و همچنین ناآگاه از وجود خندقی عمیق در مقابل شهر، با سرعت به سمت قلعه می‌تازند و در نزدیکی قلعه، و به علت ندیدن خندق و همچنین عدم توانایی درکنترل اسبان خویش، ناگهان به درون خندق مقابل شهر فرو می‌روند و عده زیادی از آنان کشته می‌شوند. به طوری که خندق از خون جاری آنان پر می‌شود. و چون در این حادثه خون زیادی ریخته می‌شود این شهر بعد از این ماجرا به «خون» تغییر نام می‌دهد و به مروز زمان به «خور» تبدیل می‌شود.
بادی که از سمت شمال و تپه‌های آن دور دور‌ها می‌وزید... ماه درخشان... شهاب که آهنگ گذاشته بود و...


مرتبط: خور-۱
         شرق وحشی (خور-۲)
         اردوی جهادی (خور-۳)
         گل مال (خور-۴)

  • پیمان ..

گِل‌مال (خور-۴)

۲۸
شهریور

گل‌مال عملی ست بس ناجوانمردانه. شوخی پسرانه‌ای از نوع تک سلولی. نوعی انتقام گیری. لذتی عظیم و سادیسم گونه از اذیت و آزار دیگری. نوعی توحش حتا شاید. و البته راوی پس از تجربه کردنش یک مورد دیگر را هم به آن اضافه می‌کند: نوعی رهایی!
شتری که در خانه‌ی هر کدام از بچه‌های اردو می‌نشست. منتها آسیا به نوبت. ساعت دوازده و نیم یک که می‌شد بیل زدن و آجر چیدن و ملات درست کردن تعطیل می‌شد. یک روز کاری تمام. حوالی همین دقایق پایانی کار دو نفر به ماموریت می‌رفتند. کجا؟ تکه‌ای از زمین خالی بغلی یا تکه‌ای از زمین جلوی خانه‌ی در حال احداث. با بیل چاله‌ای به اندازه‌ی یک گور می‌کندند. این کار تخصص علیرضا بود. بعد گور را با آب پر می‌کردند. بعد کار تعطیل می‌شد.
نوعی دلهره همه را فرا می‌گرفت. یعنی امروز نوبت کی است؟! نیازی چندانی به بهانه نبود. کسی که می‌خاست‌‌ همان روز برود ولایت خودش و اردو را ترک بگوید، یا کسی که در طول روز تنبلی و کاهلی کرده بود یا کسی که زیاد خوشحال و شاد و خندان بود یا کسی که از همه گوشه گیر‌تر بود یا... اصلن هیچ بهانه‌ای وجود نداشت...
علیرضا شروع می‌کرد به نوحه خاندن و انالله و انا الیه راجعون گفتن. بچه‌ها دور هم جمع می‌شدند و از هم فاصله می‌گرفتند. یعنی چه کسی امروز؟... سه چهار نفر با هم جمع می‌شدند. معمولن بچه‌هایی که روزهای قبل طعم گل‌مال را چشیده بودند. شورای تصمیم گیری. سوژه انتخاب می‌شد. فرمان حمله را مهدی می‌داد. چهار پنج نفر می‌دویدند سمت سوژه پا‌ها و دست‌هایش را می‌گرفتند. بقیه هم خوشحال ازین که سوژه نشده‌اند به سمتش می‌دویدند.
گل مال
قساوت عظما. تشییع جنازه. چهار دست و پایش را می‌گرفتند و می‌آوردندش سمت چاله (گور). سه. دو. یک. تالاپ. توی گور پر شده از آب.
گل مال
حالا نوبت خاک ریزان است. مشت مشت خاک روی جنازه. این علیرضا... گورکن‌زاده شده این بشر اصلن. با بیل خاک می‌ریخت. با بیل از آب گل آلود توی چاله برمی داشت و می‌ریخت روی سر و روی جنازه. بعد نوبت پاچه‌ها بود. یکی پای جنازه را بلند می‌کرد. دیگری مشت مشت گل و خاک می‌رخت توی پاچه‌ی جنازه... بله... نفرت انگیز است. ولی وقتی گل-مال می‌شوی، وقتی خاک بر سر می‌شوی دیگر همه چیز تمام می‌شود. حس می‌کنی دیگر چیزی برای از دست دادن وجود ندارد. تمیزی و کثافت؟ بی‌خیال بابا. ارزشی ندارد. یک جور حس رهایی بهت دست می‌دهد...!!!
گل مال
پایان عملیات گل‌مال! حالا همه دور جنازه‌ی از گور برخاسته جمع می‌شدیم و عکس یادگاری!...
اما این گل‌مال تازه خوبش بود. گل‌مال قسمت دومی هم داشت. وقتی می‌رسیدیم مدرسه... گل‌مال در مدرسه طاقت فرسا‌تر بود. پرده‌ی دوم گل‌مال آنجا اجرا می‌شد. با‌‌ همان مقدمات نوحه خانی و شورای تصمیم گیری و حمله و تشییع جنازه و... توی قناتی که از پشت مدرسه رد می‌شد و آبش زلال و سرد بود. اما آنجا محل آبخوری گوسفند‌ها و بز‌ها بود. آبش زلال بود. اما خاک‌های اطرافش پر از پشکل گوسفند‌ها بود. و گل‌مال در آنجا... گل‌مال نبود دیگر، گه مال بود... و البته حس رهایی فزون تر...!!!


مرتبط: خور-۱
         شرق وحشی (خور-۲)
         اردوی جهادی (خور-۳)
         امیرحمزه (خور-۵)

  • پیمان ..

خور-سروباد-نوغاب

اولین بارم بود. خودم می‌خاستم بیایم. اما پایه‌اش را نداشتم. سختی‌ام می‌آمد. برای همین هفته‌ی پیش به اسمس صادق جواب منفی داده بودم، گفته بودم نمی‌آیم. کار حمید بود. گفت بیا با هم برویم. به قول خودش من را هم مجاب کرد که یک سری کار فهرست نویسی کتابخانه است باید انجام بدهیم، سخت نیست. برایم سختی و آسانی‌اش مهم نبود. رفتیم. اولین بارم بود. هم اردوی جهادی، هم بیل زدن، هم آجر انداختن. ظهر که برگشتیم دو تا دست هام زق زق می‌کردند.

همه بچه‌های انجمن اسلامی دانشگا تهران بودند. از دانشکده‌های مختلف. از پزشکی و دامپزشکی بگیر تا علوم اجتماعی و فیزیک و بچه فنی‌ها. صبحانه که خوردیم بچه‌ها چند دسته شدند. چند تا از بچه‌های پزشکی رفتند درمانگاه روستا. یک گروه رفتند سرغ حمام عمومی روستا که در حال بازسازی بود. یک گروه رفتند شهرک برای ساختن یک خانه. یک گروه هم بچه‌های فرهنگی بودند که می‌رفتند سراغ بچه‌ها، به‌شان کاغذ و مدادرنگی می‌دادند تا نقاشی بکشند...
خور روستای غریبی بود. از کنار جاده اصلن خانه‌ها دیده نمی‌شدند. اما همین که دویست متر به طرف روستا پیش می‌رفتی یکهو زیر پایت، در فضای گودی مانندی خانه‌های کاهگلی زیادی می‌دیدی با سقف‌های گنبدی و بادگیر‌ها. خانه‌هایی از گِل و دیوارهای قطور. کوچه‌های خاکی. صدای همیشگی هوهوی باد. چهره‌های آفتاب سوخته. بچه کوچولوهایی که از غریبه بودنت خوشششان نمی‌آمد و اگر‌‌ همان جا می‌ایستادی حمله می‌کردند به سمتت ولی بچه‌های بزرگ‌تر جلویشان را می‌گرفتند... خوب که چشمت را باز می‌کردی ذو سه تا باروی بلند و خراب شده (حتم به جا مانده از قلعه‌ای گلی و بزرگ) دوروبر روستا می‌دیدی...
حمامی که مرصاد و چند تا از بچه‌های معماری رویش کار می‌کردند برای زمان صفویه بود. شاهکاری بود برای خودش. از بیرون یک گنبد کاهگلی کوچک بود. اما همین که خم می‌شدی و از در کوچکش می‌رفتی تو اول یک هشتی با کاشی‌های سفید می‌دیدی. بعد هر گوشه‌اش یک خروجی بود. هر کدام را می‌رفتی به یک خزینه و یک اتاق کوچک دیگر می‌رسیدی که آن هم به یکی دو اتاق کوچک دیگر راه داشت و اصلن هزار تویی بود این حمام روستای خور. مشغول مرمت بودند. کاشی‌هایش کامل نبود. یک سری از خزینه‌ها را خراب کرده بودند و دوباره داشتند می‌ساختند. برای لحظه‌ای وقتی همه‌ی آن هشتی‌ها و اتاق‌ها و خزینه‌ها و حوض‌ها و تاقچه‌های حمام را پوشیده در ابری از بخار تصور کردم سرم از رازآلودگی‌اش گیج رفت.
بیرون حمام چند سری صفحه‌ی خورشیدی هم کار گذاشته بودند. گرمای لازم برای گرم کردن آب حمام یا تولید برق روستا شاید. اما مهندس هاش ایرانی بودند. مثل اینکه به ماه نکشیده صفحه‌های خورشیدی توی یکی از سیاه بادهای کویر از جا کنده می‌شوند و باد آن‌ها را با خودش می‌برد و اهالی تکه شکسته‌های صفحه‌های خورشیدی را جمع می‌کنند‌‌ همان کنار حمام…
همه‌ی خانه‌های روستا کاهگلی و قدیمی‌اند. سر همین وزارت مسکن طرح در انداخته و ایده زده و زمین‌های شمال جاده (روستای خور در جنوب جاده است) را تقسیم بندی کرده است و به هر خانواده صدوشصت متر زمین داده که بیایید آنجا خانه بسازید و ساکن آنجا شوید. یعنی یک جورهایی روستاسازی دارد می‌کند. با خیابان‌ها و کوچه‌های منظم. اهل روستا بهش می‌گویند شهرک.
شهرک از کنار جاده دیده می‌شود. چند تایی از اهالی خانه‌های آجری ساخته‌اند آنجا. آقایان وزارتخانه می‌گویند که این کار را برای جلوگیری از مهاجرت روستاییان و نوسازی روستا انجام داده‌ایم. دستشان درد نکند. خانه‌ها را هم مهندسی شده دارند می‌سازند مثلن. صدوشصت متر زمین، شصت متر بنا بقیه حیاط. وام هم می‌دهند. چند مرحله‌ای البته. وام اول را وقتی می‌دهند که اسکلت خانه را ساختند. وام دوم وقتی دیوارهای آجری ساخته شد، وام سوم وقتی دیوار‌ها گچ کشی شدند و الخ.
خانه‌ای که رفتیم برای ساختنش بچه‌ها از اول هفته رویش کار می‌کردند. توی سه روز گذشته سه تا از دیوار‌ها را بالا برده بودند و امروز نوبت دیوار چهارم بود. صاحب خانه یکی از اهالی روستا. پیرمردی پنجاه و خرده‌ای ساله که دامدار بود. هشتاد نود راس گوسفند داشت. دو تا پسرهاش هم به‌مان کمک می‌کردند. و ما هم دانشجوهای ریقویی که ده تایمان را روی هم می‌گذاشتی اندازه‌ی یک کارگر سر میدان‌های تهران زور و قوت نداشتیم. که البته یکیمان پزشک بود، آن یکی مهندس و این یکی دانشجوی دوره‌ی دکترا و... کار کُند پیش می‌رفت. ولی پیش می‌رفت. پیرمرد به تنهایی اندازه‌ی دو سه تای ما کار می‌کرد و زور داشت و ما پیشش جوجه بودیم.
من به لهجه‌ی خراسانی‌اش فکر می‌کردم. وقتی می‌خاست بگوید آن کیسه‌ی سیمان که پاره شده را بردار، می‌گفت اون کیسه‌ی چاکیده‌ی سیمانو بردار. نمی‌گفت «پاره»، می‌گفت «چاکیده». خیلی اصیل حرف می‌زد.
ملات درست کردن. هم زدن مخلوط سیمان و ماسه و آب. با بیل زیر رو کردنش. آجر جابه جا کردن. آجر بالا انداختن برای اوستا کار. ملات روی آجر‌ها ریختن. ماله کشیدن... خستگیِ روز اول. باد خنکی که دائم می‌وزید. آفتابی که تیز می‌تابید و دست‌ها و صورت را می‌سوزاند. شربت آب لیمو. ساعت ده: دهونه: تغذیه‌ای که ساعت ده به‌مان می‌دهند و...


مرتبط: خور-۱
          شرق وحشی (خور-۲)
          گل مال (خور-۴)
          امیرحمزه (خور-۵)

  • پیمان ..

شرق وحشی (خور-۲)

۲۷
شهریور
شرق وحشی
پنج و نیم شش صبح بود که رسیدیم. اتوبوس جلوی پاسگاه نگه داشت، شاگرد راننده آمد گفت خور اینجاست. ریختیم پایین. من بودم و حمید و سعید و شهاب. نگاه کردیم به تابلوی پاسگاه خور. بعد به دوروبر نگاه کردیم. خبری از شهر نبود. دوروبرمان بیابان بود. آن ته، آنجا که چند تپه بودند، خورشید در حال بالا آمدن بود. نسیم خنکی می‌وزید. جاده خلوت بود. اتوبوس که رفت دیگر ماشینی نیامد. نگاه به دوروبرمان کردیم. تا چشم کار می‌کرد بیابان بود. فقط آن طرف جاده چند تا خانه‌ی آجری به چشم می‌خورد. می‌شد با انگشت تعدادشان را بشمری، بس که کم تعداد بودند. حمید زنگ زد به بچه‌ها که بپرسد کجا باید بیاییم. که بیایند دنبالمان، ما رسیدیم! خاب بودند. گوشی را برنمی داشتند. آمدیم راه بیفتیم سمت‌‌ همان چند تا خانه که صدای پارس کردن سگ‌ها بلند شد. درندگی صدایشان واداشتمان که‌‌ همان جا بایستیم و به طلوع خورشید نگاه کنیم. دیگر انتظار داشتیم حتا صدای زوزه ی گرگ‌ها را هم بشنویم!
اینجا خور است.
حساب کردیم دیدیم چهارده ساعت و نیم توی راه بودیم. از تهران آمدیم قم، بعد به سمت جاده اصفهان تا نطنز پیش رفتیم، بعد راننده اتوبوس سر خر را کج کرد سمت اردستان و نایین و انارک. بعد رسیدیم طبس و از طبس به دیهوک و از آنجا به خور.
دو تا خور داریم. یکیش سر راه‌مان بود. جزء استان اصفهان بود و آباد‌تر. با اتوبوس که از کنارش رد می‌شدیم، ورودی‌اش یک میدان خیلی بزرگ بود که تویش چند تا خانه شبیه ایگلوهای اسکیمو‌ها، منتها با گل و خشت و کاه گل ساخته بودند. و این یکی خور... در ۹۰کیلومتری بیرجند بود. جایی وسط کویر. روی نقشه‌ی موبایلم که که نگاه می‌کردم اسمش بود. فکر می‌کردم حتمن شهر است که اسمش روی نقشه آمده. ولی چون جزء معدود آبادی‌های سر راه بوده اسمش را روی نقشه نوشته بودند.
مانده بودیم عاطل و باطل آنجا. نه می‌توانستیم راه بیفتیم برویم سمت‌‌ همان چند خانه‌ی آجری که فکر می‌کردیم خور است، نه کسی از بچه‌ها می‌آمد سراغمان. پاسگاه پلیس هم تعطیل بود. به وضعیتمان می‌خندیدیم.
در مورد وجه تسمیه‌ی خور چند تا روایت وجود دارد. می‌گویند چون این آبادی در جلگه و زمین پستی واقع شده این نام را پذیرفته است. می‌گویند لغت خور معرب هور به معنی زمین‌پست وآبگیر و یا زمین پست میان دو بالا می‌باشد. یکی دیگر اینکه واژه‌ی خور در اوستا و مذهب زرتشت واژه‌ی مقدسی است. به خاطر همین این اسم را روی این آبادی گذاشته‌اند. و یک احتمال دیگر به خاطر پیشینه معرفه الارضی این دیار و آن تغییر و تحولاتی است که از گذشته دور تاکنون در فلات ایران بوقوع پیوسته. به نظر بیشتر زمین‌شناسان وضع سطح الارضی بیشتر خاک ایران در قدیم بگونه‌ای دیگری بوده. بسیاری از زمین‌های پست کویری مرکزی را دریاچه‌های متعددی پوشانیده بوده و کوهپایه‌های سواحل آن از حیات گیاهی انبوهی از قبیل جنگل و بیشه و مانند آن پر بوده. در ایران اسامی محلی بسیاری که بنحوی حاکی از وجود دریاچه، برکه، باطلاق، جنگل و غیره می‌باشد در صورتی که امروزه نواحی خشکی هستند خور به معنای ریختن‌گاه آب دریا، خلیج و لنگرگاه هم آمده، بعید نیست در قدیم‌الایام چنین چیزی بوده.
و حالا خور روستایی بود در دل کویر که در آن گرگ و میش اول صبح از کنار جاده هیچ چیزش پیدا نبود برای ما.
بعد‌ها فهمیدیم که فقط ده سال است که خوری‌ها برق دار شده‌اند. تا ده سال پیش برق نداشتند. تا پنج سال پیش این جاده‌ی آسفالته را هم نداشتند. راه خور به بیرجند خاکی بود. این جاده‌ی آسفالت را پنج سال پیش به خاطر پادگان نیروی هوایی که پنج شش کیلومتر آن طرف خور است ساخته‌اند...
بالاخره یکی از بچه‌های اردو بیدار شد. علی با پیکان وانت آمد دنبالمان. پریدیم پشت پیکان وانت. باد سرد و سوزناک اول صبح کویر می‌خورد به صورتمان و صورتمان سوزن سوزنی می‌شد. چند کیلومتر توی جاده برگشتیم. رسیدیم به روستای سروباد و روستای نوغاب. مدرسه‌ی عشایری خور که کنار جاده بود. بچه‌های اردو آنجا بودند...
  • پیمان ..

خور-۱

۲۶
شهریور

جاده ی بیرجند به سبزوار

دیگر حال حرف زدن نداشتیم. در سکوت تکیه داده بودیم به صندلی‌های خشک و سفت اتوبوس. من از پنجره به بیرون نگاه می‌کردم. اتوبوس خسته کننده بود. فنرهاش بیش از حد نرم بودند. هی بالا و پایین می‌شد. بدنه‌ی اتوبوس بین فنرهای راست و چپش مثل گهواره تاب می‌خورد و اتوبوس پیش می‌رفت. ناهار نخورده بودیم. شکممان خالی بود. وگرنه حتم از این تکان‌های گهواره وار اتوبوس دلپیچه می‌گرفتیم. پشت یخچال نشسته بودیم. دلم می‌خاست آن جلوی جلو می‌نشستیم. ولی پر شده بود. از همین هم خدا را شکر می‌کردم. می‌توانستیم پا روی پا بیندازیم و جای پایمان کمی وسیع‌تر بود!
درختچه‌های زرشک کنار جاده بودند که بعد از سه روز فقط دیدن خاک و علف‌های خشکیده و بیابان سرحالمان آوردند. بار داده بودند و قرمز شده بودند و در قهوه‌ای خاکی زمین‌های پیرامونشان چشم را متوجه خودشان می‌کردند.
نگاهم به جاده بود. کوهستانی و پرپیچ و خم شده بود. باریک بود و از دو طرف ماشین می‌آمد. شلوغ نبود اما. پراید‌ها توی سربالایی‌ها نفس نداشتند. اتوبوس ازشان سبقت می‌گرفت. خوب و برو بود. اسکانیای دنده اتومات. اما صندلی هاش... نیمه‌ی عقبی اتوبوس پر از سرباز بود. بعضی‌هاشان با‌‌ همان لباس‌های فرم و بعضی‌‌هایشان با تی شرت و شلوار که کچل بودنشان و ته اتوبوس نشستنشان سرباز بودنشان را داد می‌زد. خوش و خرم بودند. تخمه می‌شکستند. اتوبوس بوی تخمه گرفته بود. می‌گفتند و می‌خندیدند...
باز هم درختچه‌های قرمز زرشک... به حمید گفتم: این دو روزی که آنجا بودیم، آنجا توی کویر یک چیزی یاد گرفتم. اینکه کویر آدم را جست‌و‌جوگر بار می‌آورد. وقتی می‌خاستم جلوی مدرسه عکس بگیرم این را فهمیدم. از توی کادر دوربین نگاه می‌کردم می‌دیدم هیچ چیز چشم نوازی وجود ندارد. همه ش خاک. همه ش قهوه‌ای. می‌خاستم از جاده عکس بگیرم. گرفتم. اما بیشتر از جاده فقط خاک و خل‌ها و یکنواختیشان بود که توی چشم می‌زد. انگار هیچی نیست. تو باید برای اینکه چیزی پیدا کنی بگردی. با دقت نگاه کنی. همون روستا. صبح که آمدیم اصلن چیزی پیدا نبود. هیچی هیچی. یعنی هر کس با ماشین بیاید به آنجا اصلن آن را نمی‌بیند. فقط یک پاسگاه پلیس می‌بیند و یک دست انداز و دوباره بیابان. آدم باید بگردد. بگردد. برای چیزی دیدن بگردد. حالا ما که اهل آنجا نبودیم. ولی اهل کویر که باشی برای زنده ماندن هم باید بگردی... باید جست‌و‌جو کنی... دنبال آب باشی.. آبی دیده نمی‌شود. برهوت است. پوچ است. اما باید بجوییش. باید پیداش کنی. وگرنه می‌میری...
حمید پوزخند زد که: فیلسوف شدی برای ما!...
بوی نان و پنیر توی اتوبوس پیچید. از جلوی اتوبوس بود. گرسنه شدم. صدای ضعیف زنی که آواز می‌خاند هم آمد. راننده آهنگ گوش می‌داد. رسیدیم به یک سه راهی. یک شقش می‌رفت به سمت تایباد، یک شقش به سمت قائن و سبزوار و تهران و یک شقش راهی که آمده بودیم: بیرجند. تابلوی سبز کنار جاده کیلومتر‌ها را نوشته بود:
تا تایباد ۲۶۰ کیلومتر و تا تهران ۱۳۰۰کیلومتر مانده بود.
توی ذهنم برای خودم فانتزی ساختم که اگر ماشین زیر پام بود همین جا کله می‌کردم سمت تایباد تا بروم سمت افغانستان! والا... هرات به ما نزدیک‌تر بود تا تهران. کارخانه سیمان قائن ورود ما به شهر قائن را از تابلوی کنار جاده خوشامد گفت. چند لحظه گیج ماندم که چرا حالا کارخانه سیمان باید خوشامد بگوید؟! جلو‌تر اتوبوس خاست که از یک تریلی سبقت بگیرد. تا نصف هم پیش رفته بود. بعد پشیمان شد. نمره‌ی پلاک تریلی برایم عجیب بود. دوربینم را چاق کردم و وقتی ازش سبقت گرفت عکس گرفتم. پلاک تریلی پلاک ایران نبود. نوشته بود: هرات. بعد پایینش یک لام بزرگ و بعد یک شماره‌ی پنج رقمی. پر از سیمان کیسه‌های سیمان بود تریلی...
تکان‌ها و بالا و پایین رفتن‌های فنر نرم اتوبوس... سربازهای صندلی‌های کناری ما ایده زده بودند. یکیشان روی دو تا صندلی دراز کشید و خابید. آن یکی که بی‌صندلی شده بود رفت پایین، زیر صندلی. او هم زیر صندلی، روی کف اتوبوس دراز کشید و چرت زد. حمید چشم هاش را بسته بود. اتوبوس یکنواخت پیش می‌رفت. چیزی برای سرگمی نداشتم. موبایلم شارژ نداشت. فقط هر از چندگاهی از روش نقشه را نگاه می‌کردم که از کجا‌ها گذشته‌ایم و به کدام شهر‌ها می‌رویم و ازشان رد می‌شویم.  به سمت گناباد می رفتیم. هندزفری هم نداشتم با خودم که آهنگ گوش بدهم. حال و حوصله‌ی حرف زدن هم نبود. کمرم درد می‌کرد. پا‌هایم را دراز کرده بودم روی یخچال گذاشته بودم...
صدای زمزمه وار آهنگی که راننده گوش می‌داد آشنا شد. مهستی بود... زل زدم به مناظری که از شیشه‌ی اتوبوس می‌گذشتند و می‌رفتند و ساعت‌ها و لحظه‌های سه شبانه روز گذشته‌ام شروع کردند به رفتن و آمدن...
  • پیمان ..

تلخک

۲۰
شهریور
سعدی افشار
«زیر لامپ‌های رنگ به رنگی که دور خودشان چرخ می‌زنند و زرد و سبز و آبی‌اند با رنگ سرخ نوشته‌اند تلخک. نوشته‌اند تقدیم می‌کند. نوشته‌اند سیاه بازی مدرن، سراسر خنده.
مهران می‌گوید: همین جاست.
می‌گویم: چه قشنگ!
تهمورث می‌گوید: چه شلوغ!
می‌گوید: اما آخر با کدام بلیت؟
مهران می‌خندد می‌گوید: بلیتمان آمد.
و مرد سیاهی را نشانمان می‌دهد که لباس سرخی پوشیده، با گل‌های پنج پر زرد، کلاه بوقی، گیوه‌ی ملکی. با خنده می‌آید. سر به سر همه می‌گذارد. همه جلو‌تر می‌آیند، می‌آیند سلامش می‌کنند، چیزهایی دم گوشش می‌گویند می‌خندند. کسانی هم می‌آیند امضا ازش می‌خاهند.
-بلد نیستم. سوات ندارم.
و به صورتش انگشت می‌زند، انگشت روی کاغذ‌هاشان می‌فشارد.
-این هم امضای تلخک.
بعد انگشتش را می‌گذارد میان دو ابروی آن کسی که امضا خاسته بوده.
-این اما معتبر‌تر است.
و جای انگشتش میان ابرو‌ها می‌ماند. و کسی با میکروفون و ضبط صوت می‌آید جلو و می‌خاهد بداند او آیا با تلخک با سیاه معروف سال‌های پیش شیراز آشنایی دارد، ارتباطی دارد. و اصلن چرا اسم خودش را تلخک گذاشته. و اصلن چرا این قدر شبیه او است. چرا این قدر تکیه کلام هاش و تمام عورواداهاش به او می‌ماند. همه ساکت می‌شوند. ما می‌آییم جلو‌تر، می‌بینیم تلخک می‌خندد، انگشتش را میان دو ابروی خبرنگار می‌گذارد می‌گوید: من همیشه خودم بوده‌ام، نه آن کسی که شما‌ها فکر می‌کنید. فهمی؟...» ۱
من زیر این جمله‌ی آخر تلخک توی کتاب خط کشیده‌ام. اولین مواجهه‌ی من با سعدی افشار همین جا‌ها بود. توی همین داستانی که حسن بنی عامری نوشته بود. زیر آن جمله خط کشیدم، خیلی سال پیش. ایام دبیرستان. خیلی بهش فکر کردم.
 «من همیشه خودم بوده‌ام، نه آن کسی که شما‌ها فکر می‌کنید.»
من خودم باشم؟ خود... خود... معمول این است که می‌گویند من از یک جایی به بعد فلان چیز را فهمیدم، از یک جایی به بعد فلان کار را نکردم، معمول این است که همیشه برای فرآیند‌ها یک مبدا تعیین کنند... من اما یادم نمی‌آید از کی. فقط یادم می‌آید که یک زمانی عین طوطی پیش خودم می‌گفتم: «خودم باشم. خودم باشم.» دوست نداشتم جوگیر شوم. دوست نداشتم هر سمتی که جماعت عظیمی می‌روند من هم به‌‌ همان سمت بروم. یا اگر مجبور بودم دوست داشتم به سبکی بروم که شبیه دیگران نباشد. دوست نداشتم به کسی باج بدهم. دوست داشتم سلیقه‌ی خودم را داشته باشم. خودم فکر کنم و بر اساس مغز خودم کارهام را پیش ببرم. دوست داشتم مثل آسعدی باشم. دوست داشتم یک جایی از عمرم برگردم نگاه کنم و به همه بگویم: «من همیشه خودم بوده‌ام. نه آن کسی که شما‌ها فکر می‌کنید.»
نمی‌دانم از کجا. فقط می‌دانم که خیلی وقت پیش خیلی گنگ و نامحسوس و مبهم می‌دانستم و حس می‌کردم. یعنی نمودارش را می‌دیدم. می‌فهمیدم که به اینجا خاهم رسید. از یک جایی به بعد نبود. از یک ابر و بورانی به بعد شاید رسیدم به اینجا که کدام خود؟! آره، می‌توانی بخندی از دیر بودنش. می‌توانی بخندی که این را باید‌‌ همان موقع که خط کشیدی زیر آن جمله می‌پرسیدی... دیر فهمیدم. آدم دیرفهمی هستم اصلن. همیشه توی جروبحث‌ها هم بعد ازین که جروبحث تمام شد تازه یادم می‌آید طرف چه گفته و من چه جمله‌های آب داری می‌توانستم بهش بگویم و نگفته‌ام و می‌سوزم از دیرفهمی همیشگی‌ام. نه... تلخیش به این کدام خود نیست. تلخیش به این است که آدم آیا خودی دارد که به خاطرش مثل مرد بایستد و بگوید: من همیشه خودم بوده‌ام و هستم و خاهم ماند...؟
تلخیش به این است که بفهمی این خودی که این همه سال می‌خاستی باشی، خیلی کوچک است. خیلی حقیر است. خیلی ریقو‌تر ازین حرف هاست که بخاهی به خاطرش سینه ستبر کنی. هم در مقابل خدا و عالم هستی، و هم... حتا در مقابل دیگران... بهش گفتم که چی می‌خاهم. این خود من برای چی دارد بال بال می‌زند و حسرت می‌خورد. خندید. پوزخند زد بهم. گفت اینکه خیلی کوچک است. این چه آرزویی است که خود تو دارد و می‌خاهد به سمتش برود؟ هزار تا ازین‌ها را باید دنبالش باشد... بزرگ شو پسر. کوچک نباش... من هم به خنده برگزار کرده بودم. اما ته دلم نتوانسته بودم بزرگ شوم.
آدم همیشه باید دنبال خودش باشد، تا خودش را خوب پیدا کند و همیشه خودش باشد، تا یک جایی از عمرش بتواند برگردد به پشت سرش نگاه کند و بگوید: من همیشه خودم بوده‌ام... اما این خود آدم هم دنبال یک چیزهایی است، آرزوهایی دارد، عقده‌هایی دارد، حسرت‌هایی دارد و همین آرزو‌ها و عقده‌ها و حسرت‌ها هستند که بزررگ و کوچکش می‌کنند...
فهمی یا نه؟...


۱: دلقک به دلقک نمی‌خندد/حسن بنی عامری/انتشارت نیلوفر/ص۲۰۳

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۰ شهریور ۹۰ ، ۱۲:۰۶
  • ۵۴۰ نمایش
  • پیمان ..

در سال ۱۹۳۱ پژوهشگری نابغه به نام کورت گودل ثابت کرد وجود ریاضیاتی که کاملن خالی از تناقض باشد ممکن نیست. او با این کارش یک اعتقاد عمیق و ریشه دار ریاضی دانان را متزلزل کرد و اینان از آن پس ناچارند با این واقعیت بسازند که غیرممکن است خود را از باتلاق تناقضات بیرون بکشند. وقتی باریک اندیش‌ترین منطق دانان از عهده‌ی این کار برنمی آیند، چگونه می‌شود تناقضات اخلاقی را آن هم با اشکال پیوسته نوظهورشان از راه یک قاعده‌ی کلی و ساده حل کرد؟

از: در ستایش بی‌سوادی/نوشته ی هانس ماگنوس انسنس برگر/ترجمه‌ی محمود حدادی/ نشر ماهی/ ص۱۲۸

  • پیمان ..