از جنون و دیوانگی...
- ۳ نظر
- ۲۴ آبان ۹۰ ، ۱۳:۵۴
- ۵۷۶ نمایش
مرتبط: عباس کیارستمی-2 - عباس کیارستمی-3 - عباس کیارستمی-4
...درباره بحث استقبال از دولت در استانها گفت: اینها با بسیجیان و ائمه جمعه و... جلسه گرفتهاند و به اینها گفتهاند که به استقبال دولت نروید چون دولت منحرف است. ما میگوئیم مسأله نظام است که دولت مورد استقبال قرار بگیرد و عدم استقبال موضع بینالمللی نظام را تضعیف میکند و لطمه میزند. به من گفتهاند این دولت بزرگترین خطر برای اسلام بعد از صدر اسلام است. من به ایشان پیغام دادم که دولت نهم را خدا سر کار آورد. احمدینژاد فقط یک فلش جهتنما بود. اگر کسی فکر کند که دولت را او سر کار آورده خدا به او نشان میدهد که هیچکاره بوده. چون اگر ایشان این دولت را سر کار آورده با موضعگیری ایشان هم باید میرفت. این دولت را خدا آورده و خدا هم تابحال حفظ کرده است. ما همه کارمان برای خداست. حتی تبعیتمان از رهبری و پیامبر هم برای خداست و اگر برای فردی باشد، به جایی نخواهیم رسید.
احمدینژاد ادامه داد: اینها میگویند باید کاری کنیم که نام احمدینژاد از ذهن مردم برود ولی خدا همهکاره است و راهخدا ازبینرفتنی نیست. باید برای خدا باهم باشیم و اگر مردم را دور خودمان جمع میکنیم باید برای خدا جمع کنیم. الآن هم اگر مردم باور کنند که کسی طرفدار دولت است و دولت از وی حمایت میکند، به وی رأی خواهند داد....
از سخنرانی در جمع یاران(@@@)
مادر من چه بگویم من؟ چتر را برمی داری میآیی دم ایستگاه اتوبوس، و درست زمانی که از اتوبوس پیاده میشوم و قرار است تا رسیدن به خانه خیس و تلیس آب شوم چتر را میگیری طرفم تا آقا پسرت موش آب کشیده نشود. قطرههای ریز باران روی آسفالت و سیاهی شب میبارند. صدای باریدنشان روی شاخههای درختها و روی چتر توی گوشهایمان میپیچد. دو نفری زیر چتر راه میرویم. چتر در دست من، قد من بلندتر از تو. و تو حرف میزنی. از روزی که گذراندهای حرف میزنی... دو تا دختر خوشگلکهایی که جلویمان هستند چتر ندارند. برمی گردند نگاهمان میکنند. ما چتر داریم. و من لذت میبرم که کنار هم هستیم. که تو کنارم هستی.. و من چه بگویم مادر من؟ از تلخی چهرهام در راه برگشت به خانه بگویم? از این برج زهرماری بگویم که تو محبت به پایش میافشانی؟ از سوزش حقارت و تحقیر شدن بگویم؟ بگویم سوزش از آنجاست که آن آدم خار خودش را برای دانستن آن چیزها یکی کرده است و میکند. خوب میداند چه چیز خوب است، چه چیز بد است، چه طوری خوب است و چه طوری بد است. و فقط میداند.... میداند و میداند. اما... بگویم که فکر میکردم آدم بزرگی است? فکر میکردم میتوانم باهاش حرف بزنم و او گوش کند. بگویم که بارها خودش را به رخم کشاند و من هیچ نگفتم و برای بودن با او تحمل کردم و خودم را هیچ انگاشتم و گذاشتم او همه چیز باشد و گذاشتم که از بالا نگاهم کند و هر چیزم را تحقیر کند... بگویم که بارها همراهش شدم تا او کارش را انجام بدهد و نوبت به کار من که رسیده وقتش کم بوده و کار داشته و... بگویم که فکر میکند آدم خیلی مهمی است؟ شاید هم مهم است... و فکر میکردم بزرگ است. میشود با او حرف زد و آرام شد و یاد گرفت. فکر میکردم که چیزی بالاتر از دیوار است؟ با دیوار آدم حرف بزند بهتر است. حداقل جایی از وجودش تحقیر نمیشود. حداقل خودش صدای خودش را میشنود.... بعضی آدمها یادگرفتنی نیستند. خیلی میدانند. ولی فقط میدانند. دانستنشان فقط برای نشستن در برج عاجشان است. بعضی آدمها بزرگ نیستند. تو را بالاتر نمیبرند.... فقط کوتولهات میکنند که بزرگ شوند خودشان.... نه مادرم.... نمیتوانم برایت حرف بزنم. نمیتوانم تلخیهایم را برایت بگویم. تو برایم بگو... من فقط گوش میکنم. باران میبارد. ما دو نفری زیر چتر، از پیاده روها میرویم.... آخرین باری که با هم راه رفتیم کی بود؟ تو برایم بگو. از بابا بگو. از پیاده رویهایت بگو. از آشپزی بگو.... چادرت را بالاتر بگیر تا خیس نشود... آخخخ، چه قدر دلم گرمای پنهان شدن زیر چادرت را میخاهد، چه قدر دلم پناه گرفتن زیر چادرت از شر سرما و قطرههای ریز باران را میخاهد....
روزنامه ی اعتماد امروز (سوم آبان 1390) توی صفحه ی اندیشه اش خلاصه ی یکی از سخنرانی های مصطفا ملکیان را چاپیده بود که خوشم آمد:
«استاد ملکیان در این نشست با توضیح آنکه نیکخواهی در ذات و فطرت آدمیان سرشته شده و همه بدان اذعان دارند، درباره شرایط و زمینههای نیکخواهی سخنانی ایراد کرد. وی با طرح این پرسش که برای تحقق نیکخواهی و شفقت، آدمی چه زمینههایی را باید فراهم آورد. وی اذعان داشت: من برای اینکه نیکخواه باشم و شفقت بورزم چه مجالی را باید برای خودم فراهم آورم تا بتوانم چنین باشم و نسبت به دیگران نیکخواه شوم؟ ملکیان گفت: لااقل باید پنج مقدمه پشت سر گذارده شود تا نیکخواهی حاصل آید و بدون حصول این مقدمات، انسان به درجه و مرتبه نیکخواهی نسبت به دیگران نمیرسد.
نخستین مقدمه این است که «انسان خودش را دوست بدارد.» - تا انسان خودش را دوست نداشته باشد، نمیتواند دوستدار دیگران باشد. دوست داشتن خود هم دو شرط دارد: یکی «سلامت روان» است و دیگری «بهرهمندی از درجهیی از اخلاقی زیستن». اگر انسان شاد نباشد و آرامش نداشته باشد، نمیتواند خودش را دوست بدارد. همچنین اگر آدمی خود را به درجه اخلاقی زیستن نرسانده باشد، مثلا ریاکار، بیانصاف، دروغ گو و ظالم باشد، خودش را دوست نداشته است. انسانی که خود را دوستدارد چنین زیستنی ندارد و بهعکس نوعی تنفر و انزجار از خودش پیدا میکند. از خودش بیزار میشود. بنابراین سلامت روانی و کمال اخلاقی اگر وجود داشته باشد، آدمی میتواند خودش را دوست بدارد و چنین انسانی میتواند دوستدار دیگران نیز بوده و نیکخواه باشد.
دومین مقدمه آن است که «انسان بفهمد که دیگران هم همانند او هستند. » - زیرا کسی که خودش را دوستدارد تا بهاین همانندی دیگران با خودش پی نبرده باشد، دلیل ندارد که دوستدار دیگران باشد. او باید دانسته باشد که دیگران نیز مثل اویند. آنها نیز در تنگناهای وجودی، ناداریها، ناتوانیها و... با وی مشابهت دارند. همانطور که او از مرگ، تنهایی، بیمعنایی و پوچی زندگی میترسد، دیگران هم از اینها ترسانند. او و دیگران ترسهای مشترک، ناتوانیهای مشترک و ناداریهای مشترک دارند و در این صورت است که شفقت و مهرورزی شکفته میشود و انسان کسانی را که مثل اویند و مثل او دارای رنجها و دردهای مشترک هستند، دوست خواهد داشت و نسبت به آنها شفقت خواهد ورزید. برای مثال کسانی که در پشت در مطب یک دکتر به انتظار نشسته و درد مشترک دارند، راحتتر و سهلتر احوال یکدیگر را میپرسند و از درد مشترک میگویند و نسبت به هم مهرورزی نشان میدهند. شاید اگر آنان با همان شرایط در خیابان یکدیگر را میدیدند، چنین احساسی را نشان نمیدادند، زیرا حضور در مکانی خاص به آنها این فهم مشترک را القا میکند که هر کدام مثل دیگری از درد مشترکی رنج میبرند. بنابراین فقط وقتی میتوانیم دیگران را دوست بداریم که فکر کنیم دیگران نیز مثل ما هستند و ما نیز مانند آنهاییم.
سومین مقدمه این نکته است که «دارای قدرت تخیل کافی باشیم. » - به میزانی که بتوانیم قدرت تخیل خودمان را افزایش دهیم، به همان میزان میتوانیم دوستدار دیگران باشیم. در واقع قدرت تخیل میتواند فاصله ما و دیگران را کم و کمتر کند. لذا گفتهاند ادبیات ظرف زندگی اخلاقی است. آنچه شعرا با پدیده شعر به وجود میآورند، افزایش قدرت تخیل کسانی است که به آن مضامین توجه میکنند. کسانی که دارای قدرت تخیل قوی باشند، براحتی میتوانند خود را جای دیگران بگذارند و وقتی کسی خود را جای دیگری گذاشت، درد و رنج او را احساس میکند، همانگونه که درد و رنج خود را میفهمد. هر چه ادبیات بیشتر گسترش پیدا کند، مردم بیشتر میتوانند خود را جای دیگران بگذارند و نیکخواهی آنان بیشتر میشود. شاید بههمین خاطر رژیمهای مستبد و تمامیت خواه مثل رژیم آلمان نازی، اسپانیا و نظام کمونیستی در گذشته با ادبیات مخالفت میکردند و به اشکال مختلف برای ادیبان مشکلسازی میکردند، چون نمیخواستند قدرت تخیل مردم افزایش یابد.
مقدمه چهارم اینکه «دنیای خود را بهتر بشناسیم. » - تا دنیای خودمان را نشناسیم، نمیتوانیم نیکخواه مناسبی باشیم و شفقت موثری بورزیم. زیرا اگر دنیا را نشناسیم و نفهمیم که چه اقتضائات و شرایطی بر انسانهای دیگر حاکم شده است، وضع روحی آنان چگونه است، مشکلات اقتصادی، فرهنگی و... چه مسائلی را برای آنان ساخته و پرداخته کرده است، نمیتوانیم نیکخواه مناسبی برای آنان باشیم. حتی اگر کسی بهلحاظ شخصی نیکخواه باشد، شفقت موثری نمیتواند داشته باشد. اگر کسی نداند مثلا فقدان تحصیل در جامعهیی، مثل فقدان سلامت، مضر به بهداشت روانی و جسمی افراد آن جامعه است، قاعدتا نمیتواند نیکخواهی خود را بصورت موثر بروز و ظهور دهد.چه بسا کسانی که با نسبت خیرخواهی، عملی را انجام دادهاند، به دلیل عدم شناخت دنیای خارج از خود و شرایط حاکم، ضرر و زیان حاصل از کارشان بسیار بیشتر از اثر مثبت کارشان بوده است و اگر عمل او درد و رنج کسی را در یک نگاه کاهش داده است، در ابعاد دیگری باعث افزایش درد و رنج او شده است. مثلا عزت نفس او را که بزرگترین سرمایه خداوند به انسانهاست لکهدار یا نابود کرده است و از این راه او را به موجودی بیمقدار تبدیل کرده است.
مقدمه پنجم «آشنایی با راههایی است که با اتکاء به آنها این نیکخواهی و شفقت باید جاری و ساری شود. » - همانطور که در مقدمه چهارم نیز توضیح داده شد، خیلی وقت ها شفقت را به گونهیی میورزیم که بهدلیل نشناختن راه صحیح آن، ممکن است در ازای یک واحد کمک چندین واحد ضرر و زیان برسانیم. نیکخواه حتما باید روان دریافتکننده را مورد توجه قرار دهد، بهگونهیی که در کمک کردن هیچگونه ضربهیی به روان و مناسبات و حیثیت دریافتکننده وارد نیاید. مثلا اگر شما به من، به گونهیی کمک کنید که عزت نفس من گرفته شود، چیز کمی به من دادهاید و چیزهای بزرگی از من گرفتهاید. داشتن عزت نفس ارزش بزرگ زندگی آدمی است که بدون آن سلامت روانی انسان مخدوش است. اینکه انسان پیش خودش موجود باقدر و با ارزشی باشد، غیر از مساله تکبر است که کسی نسبت به دیگران فخر فروشی کند. اگر احترام من از دست رفت، روح من خالی شده است و کسی که کمک مادی وی باعث خالی شدن روح دیگری شده است، در واقع بهجای نیکخواهی، بهوی ضرر و زیان رسانده است. این مساله بسیار حایز اهمیت است که در کمک کردن روانشناسی دریافتکننده کمک، در نظر گرفته شود. در این باب میتوان از طریق تجارب محسوس با آدمیان با هر کس به نسبت ظرفیت وجودیاش تعامل داشت.»
به راستی صدای دور گرفتن موتور ماشین لذت بخش نیست؟... به راستی بالا و پایین شدن عقربهها جالب و دیدنی نیست؟...
آهن پاره باد ماشینی که صدای زوزهی موتورش به داخل اتاق نفوذ نکند...
شرح عکس: پیکان مدل۴۸ با داشبورد چوبی و سرعت150تا. کور شود چشم هر آنکه پیکان را به دیدهی تحقیر نگاه میکند...
محمدجعفر کارآموزیاش را ماشین سازی اراک گذرانده. صادق شرکت سازه. و من هم پالایشگاه نفت تهران. توی سلف نشستهایم و داریم ماکارونی میلمبانیم و حرف میزنیم. هر سه تایمان کارآموزیها را جاهای درست و درمانی رفتهایم. بحث رتبههای دیروز آزمون آزمایشی پارسه برای کنکور ارشد هم میآید وسط. بچهها ترکاندهاند. یکی ۲ شده. یکی ۵شده. یکی ۸ شده. یکی ۱۳شده. به وضعیت نسل خودمان میخندیم. دبیرستان که بودیم گاج و قلم چی کچلمان میکردند و حالا هم پارسه و مدرسان شریف و راهیان اندیشه و الخ. حالا که رسیدهایم به سن و سال ارشد دوباره همهی ملت میخاهند کنکور بدهند و دوباره باید مثل اسب رقابت احمقانه کنیم.
محمدجعفر میگوید: مسخره کردهاند دیگر. امسال مکانیک دانشگاه تهران توی دورهی لیسانس ۶۴نفر گرفته و توی دورهی ارشد ۱۴۰نفر.
صادق میخندد میگوید:ای بابا، پس ارزش لیسانس از فوق لیسانس بیشتره که!
میخندیم. محمدجعفر یک چیزی میگوید که جالب است. من هم توی کارآموزی دیده بودم همچه چیزی را. اینکه توی شرکت تعداد مهندسها و آدمهایی که با لیسانس دانشگاه آزاد همان حقوقی را میگرفتند و همان کاری را میکردند که مهندسهای تهران و شریف خانده. هیچ توفیری بینشان نبود. تعدادشان هم زیاد بود. اصلن درسی که میخانیم هیچ کاربردی ندارد. پس فردا میرویم توی یک شرکت و یک آموزش یکی دوماهه میبینیم و بعد هم میرویم حقوق بگیر مفت خور میشویم. چون که سیستم همین است. چون که قرار نیست کار خاصی بکنیم. کسی از ما نمیخاهد کار خاصی بکنیم. فقط توی دانشگا بهمان فشار میآورند. وگرنه آن روحیهی سستی و بیکارگی و مفت خوری بر تک تک اجزای صنعت و اداره جات این مملکت حاکم است. و فقط تو هرز میروی. چون که کاری برای انجام دادن وجود ندارد. مهارت خاصی نمیخاهد. صادق میگوید: اگر میخاهی هرز نروی فقط باید ازین مملکت فرار کنی. موندن تو اینجا یعنی له شدن توی چرخدندههای سستی و کاهلی و هرزگی و هدر رفتن.
نمیتوانیم انکار کنیم. هر سه تایمان دیدهایم همچه چیزی را. مدیر بخش یوتیلیتی پالایشگاه مردی بود که به قول خودش توی شرق وحشی درس خانده بود. جزء اولین دانشجوهای دانشگا آزاد نمیدانم کدام دوقوزآبادی بود. میگفت میرفتیم دانشگا کلاس درس هنوز برایمان نساخته بودند و حالا مدیر بخش یوتیلیتی شده بود. مهارت خاصی هم نمیخاست....
مینشینم جملههای مصطفا ملکیان توی کتاب «مشتاقی و مهجوری» را بلغور میکنم که حتا فردیترین امور ما هم تحت تاثیر حکومت و نظام سیاسی قرار میگیرد و همهی این سستی و هرز رفتن و بیکارگی به خاطر سیستم دولت و حکومت است. بعد هم نتیجه میگیرم که تنها راه این است که تا میتوانی از دولت و حکومت فاصله بگیری و به کارهایی بپردازی که کمترین ربطی به دولت و حکومت داشته باشد.... یک کار خصوصی.
ولی خصوصیترین نوع کارها هم وابسته میشود به دولت و حکومت جمهوری اسلامی و این برایمان خنده دار و گریه دار (توامان) است! به این نتیجه میرسیم که باید برویم سوپرمارکتی، کافی نتی بزنیم. یا که رانندهی تاکسی شویم. و صادق هم آیهی یاس میخاند که: اگر میخاهی از دولت و حکومت فاصله بگیری باید بذاری بری.
و ما دو تا هم حمله میکنیم بهش که: از دولت فاصله میگیریم از این خاک فاصله نمیگیریم که.
دیر شده است. دلم میخاهد یک جملهی دیگر بگویم و بروم. میگویم: آقا یکی از تعریفهای آدم نخبه اینه که بتونه علیه وضع موجود بایسته. بتونه علی رغم همهی دردسرها حرف خودش رو بزنه و حرف خودش رو به کرسی بنشونه. ما همه آدمهای باهوشی هستیم. از هرز رفتن و تلف شدن میترسیم. اما اون تعریف نخبه رو هم باید در نظر بگیریم....
بحث کوتاه و خوبی بود. صادق و محمدجعفر میروند کلاس و من هم روانهی میدان انقلاب میشوم تا حرفهای صدتا یک... استاد در مورد آرمانها و خاستگاههای انقلاب اسلامی را بشنوم و چرت بزنم.
پس نوشت: گوگل احمق میخاهد گودر را بترکاند. اگر این کار را بکند فکر کنم برای نوشتن روزانهها دوباره به اینجا پناه بیاورم!
-سایههای ترس/هادی خورشاهیان/ نشر چشمه/۸۰صفحه/۲۳۰۰تومان
رمان نوجوان است. یک رمان ۸۰صفحهای با چهار راوی که هر چهارتایشان دخترهایی ۱۵سالهاند. نگار شخصیت اول داستان است. دختری خیالپرداز و کتابخان که عاشق دیدن فیلمهای ترسناک است و همین فیلم ترسناک دیدن کار دستش میدهد. جالب بود. خوشم آمد. ساختار تو در توی داستان خیلی چسبید.
-ذن در هنر نویسندگی/ ری برادبری/ ترجمهی پرویز دوایی/ انتشارات جهان کتاب/۱۱۰صفحه/۲۵۰۰تومان
مجموعه مقالههایی از ری برادبری در مورد نوشتن و شغل نویسندگی. به توصیهی دوستی برای انرژی گرفتن و انگیزه پیدا کردن به سراغش رفتم و انصافن در زمینهی انگیزه دادن فوق العاده بود. به درد زندگی خیلی میخورد این کتاب. بعضی جاهایش برایم به شدت خیال انگیز بود.
مثلن یک جایی تعریف میکرد که: «گیج و منگ از آقای الکتریکو جدا شدم. سرمست از دو هدیهی او: یکی اینکه قبلن زندگی کرده بودم و دیگر اینکه باید میکوشیدم هر جور هست تا ابد زنده بمانم.» بعد من توی اتوبوس با خودم خیال پردازی میکردم که اگر واقعن تناسخ وجود داشته باشد من توی زندگی قبلیام چه بودهام. یک سوسک؟ یک لاک پشت؟ یک جرثقیل؟ چی بودهام من؟ چه جوری جاودانه شوم؟ یا مقالهی ذن در هنر نویسندگی و فرمول جادویی «کار کردن، بعد خود را رها کردن و بعد فکر نکردن» که به نظرم بر هر آدم اهل مطالعهای خاندنش واجب است، بس که زندگی داشت توی آن مقاله.
-تب ۶۴درجهی جادوگر خوشگله/ فریبا کلهر/ نشر افق/ ۱۲۰صفحه/۲۵۰۰تومان
یک رمان نوجوان دیگر که به شدت از تخیل جاری و رهایش خوشم آمد. قصهای در مورد دنیایی که همه عاشق میشوند. جادوگر خوشگله عاشق ماه، جاروی جادوگر عاشق دستگیرهی در، گربه عاشق کلمهی که و... این عاشق شدن زنجیرهای شخصیتهای کتاب برایم فوق العاده جالب بود و سوال برانگیز. چرا؟ چرا دنیا بر مدار عشق میگردد؟
-مشتاقی و مهجوری/مصطفا ملکیان/نشر نگاه معاصر
مجموعه مقالات ملکیان است در باب سیاست و فرهنگ. همهشان را نخاندم. مثلن فلسفهی فقه برایم اصلن سوال نبود و نخاندم. ولی بعضی مقالههایشان شدیدن جالب و خاندنی بودند. مثلن «دویدن در پی آواز حقیقت» یا «زن، مرد، کدام تصویر؟» یا «هر کس خود باید به زندگی خیش معنا ببخشد» و...
یک بند از مقدمهاش هم ارزش رونویسی داشت:
«فردیترین، ژرفترین و نهادیترین لایههای وجود آدمی نیز از دسترس آثار و نتایج اعمال سیاسی یا نظامهای سیاسی بعید و مصون نیست. یعنی مثلن یک عمل سیاسی نادرست یا یک نظام سیاسی فاسد فقط ساختهای بیرونی و اجتماعی زندگی شهروندان را به تباهی و ویرانی نمیکشد، بلکه ساحتهای درونی و فردی زندگی را نیز تباه و ویران میکند و آدمی را حتا از سلامت ذهنی-روانی و کمال اخلاقی هم محروم میدارد. از این رو، حق کسانی که فقط دل مشغولیهای شخصی دارند و هم و غمشان یکسره معطوف به سلامت ذهنی-روانی و کمال اخلاقی خودشان است از توجه و حساسیت نسبت به نهاد و سیاست گریز و گزیری ندارد.»
دکتر فراستخاه: «یکی از استادان محترم دانشگاه علوم پزشکی بهشتی پژوهشی انجام داده و به این نتیجه رسیده در حدود ۳درجه از میانگین هوشی ما بر اثر مهاجرت کاسته شده است. یعنی آن آی کیویی که گفتیم ۸۴بود بر اساس بررسیهای ایشان ۳واحد دیگر هم کم شده است. تز ایشان رقیق شدگی متوسط هوش ایرانیان است و میگویند دلیل پایین رفتن میانگین هوشی ایرانیان کاسته شدن از طیف پرهوش جامعه است. اینکه دارد مدام از طیف پرهوش جامعهی ما کاسته میشود و در نتیجه یک کاهش ذخیرهی ژنتیکی اتفاق میافتد مفهوم ساده یی دارد. شما که نخبه هستید میروید و با خودتان ژن نخبگی دخترتان، پسرتان و خانوادهتان را میبرید. در اثر اپیدمی شدن این پدیده میان طیف پرهوش جامعه به تدریج کاهش ذخیرهی ژنتیکی در جامعه اتفاق میافتد. این استاد محترم دانشگاه بهشتی آنچه رخ داده را» رقیق شدن ضریب هوشی «نام نهاده. به این مفهوم که ضریب هوشیمان دارد رقیق میشود و تحلیل میرود. در نیمهی نخست قرن بیستم در اسکاتلند اتفاق افتاد که آن زمان به شکلی مرتب نخبگان اسکاتلند به انگلستان میرفتند و در بررسیهای بعدی روشن شد که ضریب هوشی در اسکاتلند تغییر پیدا کرده است.»...
@@@
شنبه روز (۲۳مهر۱۳۹۰) روزنامهی اعتماد در ویژه نامهی هفتگی خودش به سراغ موضوع مهاجرت نخبگان و شکاف نخبگان و مردم رفت. مصاحبه با دکتر مقصود فراستخاه و مرور آمارهای گوناگون در مورد رفتگان از این بوم و بر و سونامی مهاجرت واقعن خاندنی بود...
سلام.
خوفی؟ خوشی؟ سلامتی؟
خیلی وقت است برایت نامه ننوشتهام و تو هم که اصلن حال و احوال من را نمیپرسی... البته عادت کردهام. عادت کردهام که کسی حالم را نپرسد. عادت کردهام که زنگ خوردنهای موبایلم همهشان برای انجام دادن کاری و درخاستی باشد. خودم خاستهام. همین است که هست. نه؟!
امروز «همسایهها» ی احمد محمود را تمام کردم. امروز ساعت 17:02 در تالار ابوریحان بیرونی کتابخانهی مرکزی بود که آخرین صفحه را خاندم و تمام شد. از ساعت ۳ آمدم نشستم و بکوب خاندم تا ساعت ۵. کتاب را چهارشنبهی هفتهی پیش گرفتم و تا امروز همهاش را بکوب خاندم. ۵۰۰صفحه بود. چاپ سال ۱۳۵۷. بعد از انقلاب دیگر مجوز چاپ نگرفت. گفتن ندارد. حتمن کتاب خوبی بوده که این جور بکوب خانده امش دیگر. بعد از «داستان یک شهر» دومین رمانی بود که از احمد محمود میخاندم. میگویند شاهکارش همین «همسایهها» است. از زبان بلورین و دیالوگهای احمد محمود خیلی خوشم میآید. آدمهای جنوبی داستان هاش هم فوق العادهاند. دربارهی چه بوده؟ قصهی خالد بوده. قصهی شروع و پایان نوجوانی خالد بوده. قصهی سالهای دهه ی 30. از ملی شدن نفت تا نزدیکهای کودتای ۲۸مرداد. دوران کودتا را خالد توی انفرادی زندان بود. هیچ اشارهای بهش نکرد طبیعتن. نصف کتاب شرح روزهای زندان خالد است. خالد هم مثل خیلیهای دیگر توی آن زمان چپ شده بوده. عضو حزب توده و کارهای تشکیلاتی و نهایتش هم زندان... محمد سلی سه سال پیش بهم میگفت اگر دوران قبل از انقلاب بود تو یک کمونیست دو آتشه میشدی... هنوز هم نمیدانم چرا این را بهم گفته بود. ولی همین جملهاش باعث شده بود که خالد را با دقت دنبال کنم... عاشق شدنش برایم شیرین بود. بوسیدن سیه چشم من را هم گرم میکرد. شکنجههای زندانش برایم تلخ بود. باهاش زندگی کردم این چند روزه. امروز توی کتابخانه نشستم و تمامش کردم. تیکههای امروز تیکههای اوج داستان بود تقریبن. قصهی اعتصاب زندانیهای بند سه توی زندان به خاطر بدی غذا. خط به خط تند و تیز میخاندم.گاه سرم را بالا میگرفتم. به دور نگاه میکردم. به انتهای سالن. همه چیز محو بود. باز هم چشمهایش ضعیف شدهاند. هیچ چیز مثل ضعیفی چشم هام اعصابم را خرد نمیکند. به انتهای سالن و ردیف قفسهها نگاه میکردم و زور میزدم کدِ راهنمای بالای قفسهها را که درشت نوشته شدهاند بخانم. نمیتوانستم. چشم هام باز هم ضعیف شدهاند. ناراحت میشدم. بعد دوباره یاد خالد میافتادم و فرو میرفتم توی صفحههای زرد و قدیمی کتاب... هماهنگ کردنهای اعتصاب توی زندان برایم خاندنی بود. وقتی آخرین صفحه را خاندم دلم راه رفتن خاست. حس خوبی داشتم. حس فارغ شدن.
ته تههای ذهنم به ضعیف شدن چشم هام فکر میکردم. به این فکر میکردم که الان مهدی و آرش و خیلی از هم ورودیهای من ریاضی و ترمودینامیک و انتقال حرارت و کنترل خر میزنند برای کنکور، آن وقت منِ سرخوش را نگاه کن تو را به خدا. ولی خوبی حس تمام کردن کتاب بیش از اینها بود... جلسهی نشریهی گزاره بود. باید میرفتم. اما دلم راه رفتن میخاست بیشتر. پیچاندمشان. گفته بودم که دوشنبه عصرها زمان خوبی نیست. امروز یک شمارهی دیگر گزاره هم درآمد. اسمم به عنوان مدیرمسئول چاپ خورده بود. هنوز هم نگرانم و نمیدانم دارم چه کار میکنم. همایش حافظ هم داریم برگزار میکنیم. دوشنبهی هفتهی دیگر. بزرگترین مشکل انجمن برای برگزاری پول است. پول نداریم. سخنرانها هم میپیچانند. بهاءالدین خرمشاهی میگفت حالم خوب نیست. الهی قمشهای برای حرف زدن پول میخاهد. اساتید ادبیات البته هستند. قرار شده نشریهی همایش را من دربیاورم و سردبیرش من باشم...
خلاصه یواش یواش راه افتادم و از در قدس زدم بیرون و از پیاده روی آسفالتهی خیابان قدس پایین آمدم. وسط خیابان وقتی خاستم از خیابان رد شوم، ترسیدم. باورت میشود؟ ترسیدم. پایین خیابان، چراغ سبز شده بود و یکهو یک گله موتور با صداهای دهشتناکشان گازش را گرفته بودند و داشتند میآمدند به سمت من و پشتش هم یک خروار ماشین و وقتی داشتم رد میشدم همهشان گاز میدادند و قشنگ احساس کردم همهشان مسابقه گذاشتهاند که من را بکشند. دویدم. یک گله سگ هار و وحشی؟! تا به حال تجربه نکردهام. ولی تجربهی رد شدن از خیابان قدس کم از آن اصطلاح نبود برایم!
این بار دیگر به دخترها و پسرهای توی پیاده رو توجه نمیکردم. تو خودم بودم. به اعتصاب غذای خالد و ناصر ابدی و بقیه فکر میکردم. به راضی کردن همه برای اعتصاب کردن. به اعتراض علیه وضع موجود فکر میکردم. به صبح و خبر اعتصاب کارگرهای کارخانهی ماهشهر هم فکر میکردم. صبحها با بابا و یکی از همکارهاش میآیم. من مینشینم پشت فرمان و پایم را برای کلاچ و گاز و ترمز میفرسایم و بابا و همکارش برای خودشان حرف میزنند. امروز صبح میگفتند که اعتصاب کارگرهای شعبهی تهرانپارس به شعبهی ماهشهر هم سرایت کرده... سه چهار ماه است که حقوق نگرفتهاند. بعد میدانی به چی فکر میکردم؟ به اختلاف نسلها. سر همین مسالهی اعتصاب. پارسال که خبر دستگیری میرحسین پخش شده بود، بچهها رفتند تو خط اعتصاب. یعنی بچههای ورودی ۸۷ و ۸۶ با میل خودشان اعتصاب کردند. اما بچههای ورودی ۸۸؟ هر چه قدر ما و بچههای سال بالایی باهاشان صحبت میکردیم که این یک روز اعتصاب به درس شما لطمه نمیزند و چیزهای خیلی مهمتر از درسی هم وجود دارند و آدم نباید هر چه به سرش میآورند قبول کند به خرجشان نمیرفت که نمیرفت. میگفتند ما آمدهایم دانشگا فقط درس بخانیم. امسال که ورودیهای ۹۰ را نگاه میکردم دقیقن آنها هم همین را میگفتند. انگار برایشان اتفاقاتی که دوروبرشان میافتد مهم نیست. هیچ وقت به اعتراض کردن فکر نمیکنند. همهشان ساعتها ننه باباهایشان توی گوششان خانده بودند که دانشگا میری فقط درس بخون. درس بخون و دختربازی و پسربازی کن. هیچ کار دیگری نکن. این دیدگاه نسل جدید است.
ما نسل قدیم هستیم. ورودیهای قبل از ۸۸ دانشکدهی فنی با ورودیهای ۸۸ و بعد از آن خیلی فرق میکنند. من ۸۸ها را که میبینم لجم میگیرد. احمقاند. یک مشت کودن چشم و گوش بسته که فقط به فکر معدلشان هستند که بعدش با این معدل بتوانند اپلای کنند و بروند. همین.
البته میدانی چی است؟ ما ورودیهای ۸۷ هم در لبهی مرز قرار داریم. دور و بر من پر از آدمهایی است که حالا جغرافیای آمریکا و کانادا را از ایران بهتر میشناسند. کافی است نام دانشکدهای کوچک در این دو کشور را بگویی بهشان، برایت محل دقیقش، شرایط پذیرش و شرایط آب و هوایی منطقه برای زندگی و یک عالم اطلاعات دیگر را برایت رو میکنند. اما بهشان بگو میدانی خور کجاست؟ عمرن اگر بدانند.
و... میدانی دارم به چی فکر میکنم؟
به این فکر میکنم که امروز ما با مسالهای به نام «فرار مغزها» دیگر مواجه نیستیم. ما با مسالهی «فرار انسانها» مواجهیم. انسان یعنی آدمی که میفهمد، درک میکند، قانون را رعایت میکند، میتواند فرد مفیدی باشد، میتوان در کنارش با صلح و ارامش و به خوبی زندگی کرد و رشد کرد. مغزها مثل علم میمانند. نیاز به جهت گیری دارند. یک آدم نابغه در کار خلاف به همان اندازه میتواند موفق باشد که در زمینهی کار مثبت و موثر. اما یک انسان جهت گیریهایش مشخص است. میلیونها ثانیه و هزینه صرف شده تا او به انسان تبدیل شود و ان وقت او میرود... دوروبریهایم را میگویمها. یک سری از بچه خرخانها هستند که رفتن و ماندنشان علی السویه است. به تخمم هم نیست که بروند یا بمانند. بروند اصلن بهتر است. ما را به خیرشان حاجت نیست. شر نرسانند فقط. اما یک سری از بچهها... اعصابم خرد میشود وقتی به رفتن آنها هم فکر میکنم.
رفتن خز شده است. دختردایی بابام که پیام گورِ معلوم نیست کدام قبرستانی درس میخاند هم توی مهمانیها افهی رفتن و اپلای برمی دارد برای من. توی مترو نشستهام. بچه دبیرستانیها که هنوز ریش و سبیلشان درنیامده است هم از رفتن و اپلای کردن و زندگی در آمریکا و اینها زر میزنند.
شرایط انسانی نیست.
پول قدرت میآورد. و قدرت فساد میآورد. و این سیکل در دولت و حکومت حاکم بر جامعهای که من هم میخاهم درش بزیم بارها و بارها، هر روز با سرعتی بیشتر تکرار میشود. تکرار میشود. تکرار میشود. پول نفت، قدرت ولایی الهی و نامحدود، و فساد عظما...
امروز دانش مهر سر طراحی اجزاء۲ شروع کرده بود به دلداری دادن به معدل پایینها. آمده بود از رفیق هاش میگفت که معدلهای پایین داشتهاند و هر کدامشان یک کخی شدهاند. یکیشان رفته است استاد یکی از دانشکدههای کانداد شده است. یکیشان مدیر ارشد ایران خودرو شده است. میگفت ربطی ندارد. دلداری میداد که معدل واقعن مهم نیست. آیندهی شما فقط به انگیزهی شما بسته است و نه به معدلی که تو دانشگا کسب کردهاید... کمی دلگرم شدم. ولی آخر جوری حرف نیم زند که آدم به خودش مطمون شود... و آخر من خیلی بیانگیزهام. یعنی نه آن قدرها. قیافهام زار و نزار میزند. انگار دلزدهام. انگار علاقه ندارم. خودم را تو آینه نگاه کردهام که میگویم. دلزدگی. نفرت... توی پیاده رو را هم که نگاه میکردم این دلزدگی و نفرت را توی چهرهی خیلیها میدیدم. نمیدانم این زنگار بیانگیزگی را چه طور از چهرهام پاک کنم؟ امروز سر کلاس مقاومت مصالح استاده گیر داده بود به من که چرا بیحوصلهای. سر ظهر بود و خابم هم میآمد و این قیافهی زار و نزار و بیانگیزهی من هم...
اوففف. چه قدر حرف زدم. یک ایمیل برایم آمده.
بچههای دانشکده دیگر ایمیلهاشان را هم انگلیسی میفرستند. تو هم که انگلیسی و آلمانی و فرانسه را گذاشتهای توی جیبت. منِ بیچاره را بگو... توی مترو هاشم را دیدم. اولش گفتمای بابا، باز این بچه خرخان روزهای دبیرستان. اما این بار خوب بود. از امیرکبیر برایم حرف زد. به اینکه دو سه روز است سر کلاس نمیروند. به خاطر مرگ آن دانشجو. نگو که قضیهاش را نشنیدهای. دختره تازه ورودی بود. خابگاه نداشتند. به تازه ورودیها نمازخانه را برای اسکان داده بودند. بعد حمام و توالت هم قرار شده بود حمام و توالت کارکنان را استفاده کنند. بعد توی لولهی فاضلاب حمام اسید ریخته بودهاند که لوله را باز کنند. این هم رفته حمام و بخارهای اسید در جا بیهوشش کرده و مرده. پسر، مرده... میفهمی؟ یک دانشجوی تازه ورودی توی یکی از بهترین دانشگاههای ایران مرده. میگفت دو روز است سر همین اعتصاب کردهایم. میگفت مسئولان دانشگا برایشان کوچکترین اهمیتی نداشته. میگفت دیروز رییس دانشگاشان بیانیه داده که ما کلیهی عوامل تشکیل نشدن کلاسها را شناسایی کردهایم و در صورت ادامهی اعتصابها برخورد شدید خاهیم کرد. میگفت اعتصاب غذا هم کردهایم. غذاها گران شدهاند و کیفیتشان افتضاح. توی فنی هم این جوری است. ولی نه به آن بدی که او تعریف میکرد از امیرکبیر. البته فنی همیشه غذاهایش از شریف و امیرکبیر و علم و صنعت بهتر بوده، ولی باز هم بد شده است دیگر. میگفت سینی غذاها را گرفتیم و چیدیم توی حیاط و نخوردیم... خوشم آمد از این کارشان. باز دم پلی تکنیکیها گرم... خیلی حرف زدم دیگر. سرت را دردآوردم.
دوستت دارم. خدافظ.
۱-از امیرآباد تا انقلاب کنار هم روی صندلیهای اتوبوس نشستیم و او برایم حرف زد و من گوش دادم و گهگاه چند جملهای هم میگفتم. اولش بهش میگفتم استاد. بعدش نمیدانستم چه بگویم. داشت قشنگ برایم درددل میکرد مردی که زمانی استاد من بود... استاد کارگاه ماشین ابزار. دیگر استاد نبود. بیخیال شده بود. انتقالی گرفته بود به جایی دیگر. به یک قسمت اداری. بیخیال کارگاه ماشین ابزار شده بود. مثل استاد کارگاه جوش. استاد کارگاه جوش بهمان گفته بود که میخاهد ارشد بخاند و دیگر نمیآید دانشگاه. امروز فهمیدم رفته ولایت خودشان. رفته ملایر کارمند آموزش و پرورش شده. استاد ماشین ابزار هم از روزهای سخت کارگاه میگفت. در طول ترم وقتی بچهها بودند خیلی خوب بود. اما پایان ترم که میشد... اذیت کردنهای دانشکده و آدمها... مرد نازنینی بود. سرسبک. خودمانی. کارشناسی ارشد روابط بین الملل داشت و لیسانس مکانیکی هم داشت و شده بود استاد کارگاه ماشین ابزار دانشکدهی فنی...
آخرش وقتی میخاستم ازش خداحافظی کنم بهش گفتم ایشالا همه چیز خوب میشه. استاد ترم پیش خودم بود...
۲-ساعت چهار بود که رفتم کتابخانهی مرکزی دانشگا. از زمانی که کتابهای تالار اقبال لاهوری را برداشتهاند بردهاند توی تالار ابوریحان میل و رغبت افزون تری برای کتابخانه مرکزی پیدا کردهام. ابوریحان بزرگتر است. خیلی بزرگتر. قفسههایش بیشترند. رنگ سبز در و دیوارهاش یک جور خنکا به آدم میبخشند. خیلی بوی کتابخانه میدهد. یک سرزمین رویایی است... ساعت چهار بود که از پلهها رفتم بالا و آن دو تا را دیدم. یعنی اول دختره را دیدم. آخر خیلی لاغر بود. قشنگ کمرش یک وجب بود. لباس تنگی هم که پوشیده بود باز برایش گشاد بود! داشت با پسری وسط راهرو حرف میزد. یعنی با هم حرف میزدند.
من رفتم تو تالار. نیم ساعت بعد که تنگم گرفت و خاستم بروم دستشویی دیدم همان جای سابق ایستادهاند و کماکان مشغول حرف زدناند.
یک ساعت و ربع بعدش که چراغهای تالار را خاموش کردند که بروید گم شوید بیرون، وقتی آمدم بیرون آن دو تا هنوز توی راهرو مشغول حرف زدن بودند. این بار کمی خسته شده بودند و رفته بودند به یکی از دیوراها تکیه داده بودند و برای هم حرف میزدند....
انگار خیلی سال پیش بود. سال اولی که بودم... وقتی این کتابخانه مرکزی را کشف کرده بودم فکر میکردم یک روزی توی همین کتابخانه عاشق میشوم. خیالهای بچگانهی سال اولی... خیلی وقت بود فراموش کرده بودم این خیالات خام را. دلم یک لحظه آینهای خاست که پس رفتن رستنگاه موی سرم و پیری را نشانم بدهد...
۳-توی مترو که ایستاده بودم، یک زن و شوهره کنار هم نشسته بودند. اول مرده را دیدم. مو کاشته بود. کچل بود و ازین داروها به سرش مالیده بود و چند تا شوید روی سرش در حال رویش مجدد بود. بعد زنش را دیدم. با هم جدی و آرام آرام حرف میزدند.
بعد نمیدانم مرده به زنه چی گفت که یکهو زنه بغض کرد. اشک توی چشم هاش حلقه زد. جدن همین جوریها. با انگشت هاش جلوی دهانش را گرفت و هر چه قدر زور زد نشد. اشک توی چشم هاش حلقه زد. مرده بعدش دیگر هیچی نگفت. به در و دیوار و سقف مترو نگاه میکرد و هیچی نمیگفت.
زنه جلوی خودش را میگرفت که گریه نکند. موقعیت بدی بود. رویم را برگرداندم که یک موقع نبیند که من دیده امش. بعد توی آن هیروویری موبایلش زنگ خورد. سلام و احوالپرسی کرد. سعی و تلاشی که برای سرحال نشان دادن خودش پشت گوشی تلفن میکرد واقعن تراژدی بود...
دلی که برای صاحبش کاروانسرا نباشد عذاب الیم است. این دل پدسّگ ما کاروانسرا نیست، لعنتی. کاروانسرا اگر بود حل بود. هر کسی میتوانست بیاید تویش، دو سه روزی جاگیر شود، دلبری کند، بعد بگذارد و برود و یکی دیگر بیاید و او هم برود و یکی دیگر بیاید و همین جوری... ولی این لعنتی کاروانسرا نیست. «اتاق در بسته» است. راه ورود و خروجش معلوم نیست کجایش است. درش انگار قفل است. یک موقع اگر کسی بیاید تویش دیگر نمیتواند برود بیرون. میماند آن تو و یاد و خاطره و حسرتش به دیوارهای این اتاق ناخن میکشند...
میگویند تکراری شدهام. رمقی ندارم برای حرف زدن. خندههایم زورکیاند. سبک مسخرهی خندیدن به شیوهی ممد دادگر که او هم از محمدرضا بهشتی تقلید میکند شده تکیه کلامم. من مضحکتر و بیمعناترش میکنم. سکوت که میشود برای شکستن سکوت همان تکهی «قیصر» را تک گویی میکنم: «من بودم و حاجی نصرت و علی فرصت و رضا پونصد و آره و اینا خیلی بودیم. کریم آقامونم بود. کریم آب منگل. میشناسیش. آره. از ما نه از اونا آره که بریم دوا خوری...» تا آخرش نمیروم دیگر. تکراری شده است. خودم هم حالم به هم میخورد از تکراری بودنش. میتوانم شعر هم بخانم. شعر هم حفظ کردهام. شعر نصرت رحمانی را. اما حالش نیست. حس دروغ بهم دست میدهد اگر بخانمش برای این ابوالبشرهایی که... آدمها واقعن خسته کنندهاند. توی اتاق برای خودم میخانم. حال خودم را هم خوب نمیکند. ولی میخانم...:
پاییز چه زیباست/ مهتاب زده تاج سر کاج/ پاشویه پر از برگ خزان دیدهی زرد است/ بر زیر لب هره کشیدند خدایان/ یک سایهی باریک/ هشتی شده تاریک/ رنگ از رخ مهتاب پریده/ بر گونهی ماه ابر اگر پنجه کشیده/ دامان خودش نیز دریده/ آرام دود باد درون رگ نودان/ با شور زند نی لبک آرام/ تا سرو دلارام برقصد/ پر شور/ پرناز بخاند/ هر برگ که از شاخه جدا گشته به فکر است/ تا روی زمین بوسه زند بر لب برگی/ هر برگ که روی زمین است به فکر است/ تا باز کند ناز و دود گوشهی دنجی/ آنگاه بپیچند/ لب را به لب هم/ آنگاه بسایند/ تن را به تن هم/ آنگاه بمیرند/ تا باز پس از مرگ/ آرام نگیرند/ جاوید بمانند/ سر باز برون از بغل باغچه ارند/ آواز بخانند/ پاییز چه زیباست/ پاییز دو چشم تو چه زیباست...
«رانندهی تاکسی» میشود فیلم محبوب روزهایم. سکانسهایش، چند تا سکانسش، چند تکه از فیلم... یک سکانس هست که این جوری هاست:
«چشمان تراویس روی مشتریهای دیگر رستوران میچرخد. دور یک میز، سه نفر آدمهای معمولی کوچه و خیابان نشستهاند. یکیشان مست مست، صاف به جلویش خیره مانده. دختری جذاب ولی ژنده پوش سرش را گذاشته روی شانهی مرد جوان ریش بلندی که یک سربند روی پیشانی بسته. آن دو یکدیگر را میبوسند و با هم شوخی میکنند، و بلافاصله هم هر یک در دنیای خود غرق میشود.
تراویس [رانندهی تاکسی، قهرمان فیلم] این زوج هیپی را به دقت زیر نظر دارد. احساساتش آشکارا به دو بخش تقسیم شده است: تحقیر فرهنگشان و حسادتی تلخ... تراویس باید با این احساسات بیمارگون سر کند. فقط به این خاطر که نگاهش به آن دو افتاده....»
خیلی لعنتی است این فیلم اسکورسیزی. تحقیر و از بالا نگاه کردن و بعد حسادت... باید دلت اتاق دربسته باشد تا بفهمی...
تصمیم میگیرم خودم را نجات بدهم. تصمیم میگیرم از اعتیادهایم بکاهم، دیگر مزخرف نباشم، وقتم را هدر ندهم، لحظههای زندگیام را غنی و پربار کنم. بعد نگاه میکنم میبینم سال هاست که ازین جور تصمیمها میگیرم و همیشه دلم میخاسته که تغییر کنم. ولی عملن هیچ توفیری نکرده است. پس به اعتیاد گودرم ادامه میدهم و میروم تویش خزعبل مینویسم:
«فکر میکنم یکی از لدتهای نوع بشر تعیین مبدا برای کارهایش باشد. یعنی آدمها دوست دارند بگویند از اینجا (دقیقن اینجا، همین جایی که الان خط کشیدم) من دیگه فلان کار رو نکردم یا فلان کار رو کردم.... خیلی از جملههایی که اهل اینترنت برای پروفایلها و گودر و فیس بوق و وبلاگهاشان حالا هر چی مینویسند این جوری هاست. میخاهند بگویند الان که این جمله را نوشتم تاریخ شروع شده، من به یک آدم دیگری دارم تبدیل میشوم... تبدیل به یک آدم دیگر هم از آرزوها و لذتهای بشر است...
کلن لذتهای بشر انگار روی یک دایره و خط تولید میچرخد...»
صبحها سوار مترو که میشوم حالم از جهان و مافیها به هم میخورد. توی ایستگاه تهرانپارس همیشه سوار واگن دوم میشدم. واگن دوم، در وسطی. این همان دری بود که وقتی مترو میرسید به ایستگاه دروازه شمیران دقیقن روبه روی خروجی خط چهار باز میشد. این جوری من کمترین جابه جایی رو در طول ایستگاه انجام میدادم. رعایت اصل بهینه سازی. حالا واگن دوم رو برداشتهاند زنانه کردهاند. زنها موجوداتی دور از دسترستر شدهاند. حالم از زنها به هم میخورد. از ۷تا واگن ۳ تایش زنانه است. وقتی به ایستگاه دروازه شمیران میرسم میبینم واگنهای زنانه خلوتاند و از واگن دوم به بعد، شیشههای مترو از مردها و پسرهایی که به هم چسبیدهاند سیاه شده. دخترها و زنهای زیادی هم لای این جمعیتِ به هم چسبیده هستند. معلوم نیست چرا!... جهان جایی زنانه میشود. به جهان مجازی نگاه میکنم. بیشتر وبلاگ نویسها، زنها و دخترهااند. بیشتر وبلاگ خانها هم. بیشتر خانندگان و نویسندگان جهان مجازی اصلن. مردها محو و نابودند. زنها روز به روز در آسایش و رفاه و شکوفایی بیشتر فرو میروند. مردها به سوی بردهی زنها شدن پیش میروند. البته مردهای پولدار و تحصیلکرده و خوش تیپ و خارج رفته افتخار دوشادوشی می توانند پیدا کنند . بقیه اما بروند خودشان را به دیوار بمالند. تاریخ در جهت معکوس به پیش میرود. از مردسالاری قدیم به زن سالاری فردا... دین و مذهب آرام آرام افسارهایش را برمی دارد. جای نگرانی نیست...
توی «رانندهی تاکسی» یک جایی تراویس توی دفترچه یادداشتش شروع میکند به نوشتن: «چیزی که من همیشه توی زندگی بهش احتیاج داشتهام احساس جهت یابی بوده. حسی که بگه کجا باید رفت...»
تراویس وقتی اسلحه دستش میگیرد...
چی میگویم من؟! فقط آن روز توی حیاط هنرهای زیبا، روی آن نیمکت که نشسته بودیم، دلم میخاست همان جوری همان جا بشینم و زل بزنم به پلههای کنار دانشکده معماری... فقط زل بزنم. انفعال محض. همین.
جادهی جنگلی. درختهای سبز. هوای گرفتهی ابری. بوی باران و بوی سبزی درختها. کنار جاده ایستاده بودیم تا روی تپه مانندِ کنار جاده ناهار بخوریم و استراحتکی بکنیم. کمی پایینتر از ما چند ماشین ایستاده بودند. به درخت بلندبالایی تاب بسته بودند.
پسر کوچولو روی تاب نشسته بود و مادرش محکم هلش میداد و پسر کوچولو بلند بلند میخندید و تاب میخورد و تاب میخورد و از خوشی سرشار بود و با خنده داد میزد: واااای، چه قد حال میده خداجووون...
جملهاش تکان دهنده بود. میآمد پایین، بعد مادرش هلش میداد، او میرفت بالا، به سمت آسمان، صورتش باد میخورد، پاهایش را تکان تکان میداد، بلند بلند میخندید و داد میزد: وااااای خداجوووون چه قد حال میده...
مومنانهترین جملهای بود که توی چند وقت اخیر شنیده بودم...
شب کویر همان بود که علی شریعتی توی کویریاتش با آب و تاب تعریف میکرد: «شبِ کویر، این موجودِ زیبا و آسمانی که مردم شهر نمیشناسند. آنچه میشناسند شب دیگری است؛ شبی است که از بامداد آغاز میشود. شب کویر به وَصف نمیآید. آرامشِ شب که بیدرنگ با غروب فرا میرسد _ آرامشی که در شهر از نیمه شب، درهم ریخته و شکسته میآید و پریشان و ناپایدار _ روز زشت و بیرحم و گذران وخفهی کویر میمیرد و نسیم سرد و دِل انگیز غروب، آغاز شَب را خبر میدهد.»
نسم خنکی که میوزید، آسمانی که پر از ستاره بود، قرص کامل ماه که از سمت شرق آرام آرام بالا آمد و آسمان را روشن کرد. با شهاب آمدیم نشستیم جلوی در مدرسه. در مدرسه باز بود، اما جلوی مدرسه چراغی نداشت. نشستیم و زل زدیم به آسمان و شروع کردیم به حرف زدن. و گاه گاه سکوتهای طولانی. مدرسهی عشایری خور کنار جاده بود. جاده خلوت بود. هر از گاهی تریلی و کامیونی میآمد و سکوت شب را میشکست.
خور روستای بزرگ تری بود. مدرسه بین دو روستای نوغاب و سروباد بود. نوغاب و سروباد روستاهای عشایری بودند. یعنی پنج ماههی اول سال فصل ییلاق سروبادیها بود و روستا خالی از سکنه میشد (طایفهی بهمدی ها- همه آنجا فامیلشان بهمدی بود! حتا تعداد آدمهایی که اسم کوچکشان هم مثل هم بود زیاد بود، برای شناسایی میگفتند علی بهمدی فرزند محمد.گاه پیش میآمد اسم پدرها هم یکی میشد. اسم پدربزرگ را میآوردند وسط...!). میرفتند به جاهایی که از گرمای مردافکن کویر دور باشند. از اواخر مرداد ماه است که اهل روستا برای قشلاق میآیند به این روستا. اینکه مدرسه خابگاه داشت هم دقیقن برای همین بود. برای اینکه بچهها موقع ییلاق خانوادهها سرپناهی داشته باشند تا بتوانند درسشان را بخانند. البته خابگاه برای بچههای دورهی راهنمایی بود فقط. میگفتند هوای شهریور ماه و هوای دو ماه اول بهار بهترین هوای کویر است.
شهاب سیگاری گیراند. من به زندگی فکر کردم. به رهایی و آزادگی فکر کردم. به آسمان بیانتها و آن دور دورهای کویر نگاه کردم. توی همین حال و هواها بودیم که سروکلهی امیرحمزه پیدا شد.
موتور داشت. سی جی ۱۲۵. با موتور آمدجلوی مدرسه و به ما نگاه کرد. چشم هاش درخشان بودند. توی همان تاریکی هم برق میزدند. مدرسهشان بود. آمده بود ببیند چه خبر است. دوم دبیرستان بود. بهمان گفت: ۹ روز دیگه مدرسه شروع میشه.
روزشماری میکرد برای شروع مدرسه. میگفت اینجا فقط یک رشته داریم: انسانی. کسی ریاضی و تجربی و فنی نمیخاند.
با لهجه حرف میزد. میگفت فقط آنهایی که باباشان معلم است یا باباشان پولدار است و بیرجند خانه دارند میروند بیرجند ریاضی و تجربی میخانند.
ازش پرسیدیم کنکور چه طور؟ بچهها کنکور میدن؟
گفت: کنکور؟ چی هست؟
گفتیم: دانشگا. بچهها دیپلم که گرفتن دانشگا میرن؟
گفت: بیشتریها نمیرن دیگه. چند نفر فقط میرن بیرجند دانشگا. میگفت میریم اینجا، همین پاسگاه. امتحان میدیم برای سربازی و نظامی شدن. سرباز نیروی انتظامی میشیم. همه اینجا سرباز و پلیس میشن.
گفتیم: مواد؟ قاچاق؟
گفت:ها... یه عده هم میرن دنبال قاچاق. پول خوبی داره. ولی خطر داره. با ماشین نمیشه. با موتور اچ مواد جابه جا میکنن. میندازن تو کویر با موتور اچ. پلیسا هم به گردشون نمیرسن. ولی پلیس شدن بهتره.
موتور اچ موتورهای بزرگ و بالای ۲۵۰سی سی روسی بودند که آن طرفها زیاد بودند. اکثرشان هم پلاک نداشتند. امیرحمزه توی دنیای دیگری زندگی میکرد. میگفت سرگرمی تابستانیشان این است که بروند با موتور خرگوش شکار کنند. میگفت توی جالیزها لانههای خرگوشها را شناسایی میکنند. بعد دم غروب و شب با موتور میافتند توی جالیز و لانههای خرگوشها. نور چراغ را میاندازند توی چشم خرگوشها و بعد با موتور دنبالشان میکنند. خرگوشها از نور چراغ گیج میشوند و آنها اخرش با چرخ موتور لهشان میکنند... میگفت گوشت خرگوش خوشمزه ست.
شب موقع شام خربزه داشتیم. خربزههای جالیزهای روستای نوغاب. بیرونشان مثل طالبی بود، ولی مزهی خربزه میدادند. یک چیزی بودند بین طالبی و خربزه.
امیرحمزه ازمان خداحافظی کرد و رفت. وقتی میرفت به این فکر میکردم که اگر استعداد کار فنی داشته باشد چه میشود؟! اگر نقاشی تو ذاتش باشد چه میشود؟! حتمن باید انسانی بخاند. آن هم چه خاندنی؟ فقط برای دیپلم گرفتن...
اهل خور برای اسم روستایشان یک افسانه هم دارند. میگویند در گذشتهها که ترکمنها قومی مهاجم بودند، خور جایی سرسبز بود که مورد حملهی ترکمنها قرار میگرفته. یک بار گروهی اسب سوار مهاجم که برای حمله به خور آمده بودند در مسیر راه خودشان به پیرمردی چوپان برخورد میکنند و از او مسیر رسیدن به شهر سبز خور را میپرسند. چوپان هم، قلعه شهر را به آنان نشان میدهد و به آنان میگوید: «با سرعت به سمت قلعه بتازید تابراثررعب و وحشتی که درمردم ایجاد میکنید بتوانیدشهررا تصاحب نمایید.»
سواران مهاجم نیز به علت واقع شدن شهر در پستی و ندیدن آن و همچنین ناآگاه از وجود خندقی عمیق در مقابل شهر، با سرعت به سمت قلعه میتازند و در نزدیکی قلعه، و به علت ندیدن خندق و همچنین عدم توانایی درکنترل اسبان خویش، ناگهان به درون خندق مقابل شهر فرو میروند و عده زیادی از آنان کشته میشوند. به طوری که خندق از خون جاری آنان پر میشود. و چون در این حادثه خون زیادی ریخته میشود این شهر بعد از این ماجرا به «خون» تغییر نام میدهد و به مروز زمان به «خور» تبدیل میشود.
بادی که از سمت شمال و تپههای آن دور دورها میوزید... ماه درخشان... شهاب که آهنگ گذاشته بود و...
مرتبط: خور-۱
شرق وحشی (خور-۲)
اردوی جهادی (خور-۳)
گل مال (خور-۴)
مرتبط: خور-۱
شرق وحشی (خور-۲)
اردوی جهادی (خور-۳)
امیرحمزه (خور-۵)
اولین بارم بود. خودم میخاستم بیایم. اما پایهاش را نداشتم. سختیام میآمد. برای همین هفتهی پیش به اسمس صادق جواب منفی داده بودم، گفته بودم نمیآیم. کار حمید بود. گفت بیا با هم برویم. به قول خودش من را هم مجاب کرد که یک سری کار فهرست نویسی کتابخانه است باید انجام بدهیم، سخت نیست. برایم سختی و آسانیاش مهم نبود. رفتیم. اولین بارم بود. هم اردوی جهادی، هم بیل زدن، هم آجر انداختن. ظهر که برگشتیم دو تا دست هام زق زق میکردند.
همه بچههای انجمن اسلامی دانشگا تهران بودند. از دانشکدههای مختلف. از پزشکی و دامپزشکی بگیر تا علوم اجتماعی و فیزیک و بچه فنیها. صبحانه که خوردیم بچهها چند دسته شدند. چند تا از بچههای پزشکی رفتند درمانگاه روستا. یک گروه رفتند سرغ حمام عمومی روستا که در حال بازسازی بود. یک گروه رفتند شهرک برای ساختن یک خانه. یک گروه هم بچههای فرهنگی بودند که میرفتند سراغ بچهها، بهشان کاغذ و مدادرنگی میدادند تا نقاشی بکشند...
خور روستای غریبی بود. از کنار جاده اصلن خانهها دیده نمیشدند. اما همین که دویست متر به طرف روستا پیش میرفتی یکهو زیر پایت، در فضای گودی مانندی خانههای کاهگلی زیادی میدیدی با سقفهای گنبدی و بادگیرها. خانههایی از گِل و دیوارهای قطور. کوچههای خاکی. صدای همیشگی هوهوی باد. چهرههای آفتاب سوخته. بچه کوچولوهایی که از غریبه بودنت خوشششان نمیآمد و اگر همان جا میایستادی حمله میکردند به سمتت ولی بچههای بزرگتر جلویشان را میگرفتند... خوب که چشمت را باز میکردی ذو سه تا باروی بلند و خراب شده (حتم به جا مانده از قلعهای گلی و بزرگ) دوروبر روستا میدیدی...
حمامی که مرصاد و چند تا از بچههای معماری رویش کار میکردند برای زمان صفویه بود. شاهکاری بود برای خودش. از بیرون یک گنبد کاهگلی کوچک بود. اما همین که خم میشدی و از در کوچکش میرفتی تو اول یک هشتی با کاشیهای سفید میدیدی. بعد هر گوشهاش یک خروجی بود. هر کدام را میرفتی به یک خزینه و یک اتاق کوچک دیگر میرسیدی که آن هم به یکی دو اتاق کوچک دیگر راه داشت و اصلن هزار تویی بود این حمام روستای خور. مشغول مرمت بودند. کاشیهایش کامل نبود. یک سری از خزینهها را خراب کرده بودند و دوباره داشتند میساختند. برای لحظهای وقتی همهی آن هشتیها و اتاقها و خزینهها و حوضها و تاقچههای حمام را پوشیده در ابری از بخار تصور کردم سرم از رازآلودگیاش گیج رفت.
بیرون حمام چند سری صفحهی خورشیدی هم کار گذاشته بودند. گرمای لازم برای گرم کردن آب حمام یا تولید برق روستا شاید. اما مهندس هاش ایرانی بودند. مثل اینکه به ماه نکشیده صفحههای خورشیدی توی یکی از سیاه بادهای کویر از جا کنده میشوند و باد آنها را با خودش میبرد و اهالی تکه شکستههای صفحههای خورشیدی را جمع میکنند همان کنار حمام…
همهی خانههای روستا کاهگلی و قدیمیاند. سر همین وزارت مسکن طرح در انداخته و ایده زده و زمینهای شمال جاده (روستای خور در جنوب جاده است) را تقسیم بندی کرده است و به هر خانواده صدوشصت متر زمین داده که بیایید آنجا خانه بسازید و ساکن آنجا شوید. یعنی یک جورهایی روستاسازی دارد میکند. با خیابانها و کوچههای منظم. اهل روستا بهش میگویند شهرک.
شهرک از کنار جاده دیده میشود. چند تایی از اهالی خانههای آجری ساختهاند آنجا. آقایان وزارتخانه میگویند که این کار را برای جلوگیری از مهاجرت روستاییان و نوسازی روستا انجام دادهایم. دستشان درد نکند. خانهها را هم مهندسی شده دارند میسازند مثلن. صدوشصت متر زمین، شصت متر بنا بقیه حیاط. وام هم میدهند. چند مرحلهای البته. وام اول را وقتی میدهند که اسکلت خانه را ساختند. وام دوم وقتی دیوارهای آجری ساخته شد، وام سوم وقتی دیوارها گچ کشی شدند و الخ.
خانهای که رفتیم برای ساختنش بچهها از اول هفته رویش کار میکردند. توی سه روز گذشته سه تا از دیوارها را بالا برده بودند و امروز نوبت دیوار چهارم بود. صاحب خانه یکی از اهالی روستا. پیرمردی پنجاه و خردهای ساله که دامدار بود. هشتاد نود راس گوسفند داشت. دو تا پسرهاش هم بهمان کمک میکردند. و ما هم دانشجوهای ریقویی که ده تایمان را روی هم میگذاشتی اندازهی یک کارگر سر میدانهای تهران زور و قوت نداشتیم. که البته یکیمان پزشک بود، آن یکی مهندس و این یکی دانشجوی دورهی دکترا و... کار کُند پیش میرفت. ولی پیش میرفت. پیرمرد به تنهایی اندازهی دو سه تای ما کار میکرد و زور داشت و ما پیشش جوجه بودیم.
من به لهجهی خراسانیاش فکر میکردم. وقتی میخاست بگوید آن کیسهی سیمان که پاره شده را بردار، میگفت اون کیسهی چاکیدهی سیمانو بردار. نمیگفت «پاره»، میگفت «چاکیده». خیلی اصیل حرف میزد.
ملات درست کردن. هم زدن مخلوط سیمان و ماسه و آب. با بیل زیر رو کردنش. آجر جابه جا کردن. آجر بالا انداختن برای اوستا کار. ملات روی آجرها ریختن. ماله کشیدن... خستگیِ روز اول. باد خنکی که دائم میوزید. آفتابی که تیز میتابید و دستها و صورت را میسوزاند. شربت آب لیمو. ساعت ده: دهونه: تغذیهای که ساعت ده بهمان میدهند و...
مرتبط: خور-۱
شرق وحشی (خور-۲)
گل مال (خور-۴)
امیرحمزه (خور-۵)
۱: دلقک به دلقک نمیخندد/حسن بنی عامری/انتشارت نیلوفر/ص۲۰۳
در سال ۱۹۳۱ پژوهشگری نابغه به نام کورت گودل ثابت کرد وجود ریاضیاتی که کاملن خالی از تناقض باشد ممکن نیست. او با این کارش یک اعتقاد عمیق و ریشه دار ریاضی دانان را متزلزل کرد و اینان از آن پس ناچارند با این واقعیت بسازند که غیرممکن است خود را از باتلاق تناقضات بیرون بکشند. وقتی باریک اندیشترین منطق دانان از عهدهی این کار برنمی آیند، چگونه میشود تناقضات اخلاقی را آن هم با اشکال پیوسته نوظهورشان از راه یک قاعدهی کلی و ساده حل کرد؟
از: در ستایش بیسوادی/نوشته ی هانس ماگنوس انسنس برگر/ترجمهی محمود حدادی/ نشر ماهی/ ص۱۲۸