سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

دبیرستان دکتر شریعتی- تهرانپارس

باران که می‌بارد دیگر نمی‌شود به آسمان نگاه کرد. قطره‌های باران کجکی به صورتت می‌زنند و وا می‌دارندت که به زمین نگاه کنی. به موج کوچولوهایی که روی سطح برکه‌های کف خیابان درست می‌کنند. خیابان‌های محدب مقعری که وقت باران می‌شوند پر از برکه‌های کوچک. شاید این حس عجیبی که به آسفالت خیس دارم از اینجا می‌آید. شاید هم از صبح‌های هیجان انگیزی است که به سختی از خاب بیدار شده‌ام و از صدای عبور ماشین‌ها روی آسفالت خیس فهمیده‌ام که یک روز بارانی را در پیش دارم. شاید هم دلیل اصلی‌اش آن حالت عجیب آسفالت خیس بعد از باران باشد. آن مدت زمانی که طول می‌کشد تا قطره‌های بارانی که روی آسفالت جاری و‌‌ رها شده‌اند تبخیر شوند و برگردند به جایی که از آنجا آمده‌اند. طول می‌کشد. همه‌شان با هم آمده‌اند و با هم روی آسفالت باریده‌اند. اما همه‌شان با هم از آسفالت جدا نمی‌شوند. بعضی تکه‌های آسفالت زود خشک می‌شوند و بعضی خیس می‌مانند...
آسفالت خیس بعد از پایان باران خنکای عجیبی دارد. یک جور احساس پاکی به آدم می‌دهد. یک جور رهایی. یک جور رستاخیز حتا. تمام کربن دی اکسید‌ها و نیتروژن منوکسید‌ها و گوگرد دی اکسیدهای هوای دوروبرت را شسته و حالا هوایی که می‌دهی توی ریه‌هایت پر از اکسیژن است... حالا دوباره می‌توانی نفس بکشی. نرمه بادی که می‌وزد خنکای تبخیر قطرات باران از روی آسفالت را به صورتت می‌زند و بیدارت می‌کند...
نمی‌دانم... همه‌ی این احساسات به خاطر همین عکسی است که از پس سال‌ها از مدرسه‌ی دوران دبیرستانم از هزارتوی فولدر‌ها پیدا کرده‌ام و نیمه شبی تاریک دقایق زیادی زل زدم به آسفالت خیس حیاطش. به سکوهای کنار حیاطش. به نشستن روی آن‌ها در زنگ تفریح‌ها. به ابرهای تیره‌ای که آن دور‌ها دارند می‌روند و شاید دارند دوباره می‌آیند. به حس رهایی آن آسفالت خیس کف حیاط. به غمی که آن دروازه‌ی خالی و آن تور بسکتبال خالی می‌ریزند تو دل آدم... به بارانی که همه چیز را شسته و تمام کرده...

  • پیمان ..

ما یک پاپ داریم- ساخته ی نانی مورتیتا به حال به مراسم انتخاب پاپ فکر نکرده بودم. کنجکاو هم نشده بودم. تنها خاطره و تصویرم عقاید یک دلقک بود که هانس شنیر هی ماری دوست داشتنی‌اش را تصور می‌کرد که با آن مرد مذهبی رفته‌اند واتیکان تا برای پاپ جدید دست تکان بدهند... تا اینکه فیلم "ما یک پاپ داریم" را نگاه کردم. فیلم از جایی شروع می‌شود که پاپ مرده است و ۱۰۸کاردینال کلیسای کاتولیک واتیکان دور هم جمع شده‌اند تا پاپ جدید را انتخاب کنند. آن‌ها توی کلیسای واتیکان می‌روند و تا پاپ جدید مشخص نشود بیرون نمی‌آیند. جماعت عظیمی توی حیاط کلیسا ایستاده‌اند و شب را شمع به دست صبح می‌کنند و هر روز مقابل پنجره‌ی کلیسا می‌ایستند تا از دودکش کلیسا دود سفید خارج شود به نشانه‌ی اینکه پاپ جدید مشخص شده است... از همه‌ی کشور‌ها هستند. دختر‌ها و پسر‌ها. مرد‌ها و زن‌ها. کشیش‌ها و زنان و دختران راهبه و... قصه‌ای که در ادامه‌ی فیلم نشان داده می‌شود‌‌ همان قصه‌ی انتخاب پاپ با جزئیاتش است: «انتخابات معمولاً در کلیسای کوچک سیستین انجام می‌شود. سه کاردینال منتخب برای جمع آوری آرای کاردینال‌های غائب (به علت بیماری) و سه کاردینال برای شمارش آرا و سه کاردینال برای نظارت بر شمارش آرا انتخاب می‌شوند. برگه‌های رأی پخش می‌شوند و هر کاردینال نام فرد مورد نظر را می‌نویسد و با صدای بلند سوگند می‌خورد که «به کسیکه تحت فرمان خدا فکر می‌یابد انتخاب شود» و سپس آنرا درون صندوق رای می‌اندازد. قبل از خواندن، تعداد رأی‌ها شمرده می‌شود و اگر تعداد آن‌ها با تعداد شرکت کنندگان یکسان نباشد، آراء سوخته می‌شود و رای گیری مجدد انجام می‌شود. سپس کاردینال دیگری با نخ و سوزن برگه‌ها را به هم وصل می‌کند. تا هیچگونه تقلبی صورت نگیرد. رأی گیری تا زمانی انجام می‌شود که پاپ با دو سوم آراء انتخاب شود.

یکی از جوانب معروف انتخابات پاپ اسینت که نتایج شمارش آراء هر لحظه به جهانیان اعلام می‌شود. پس از انتخابات، برگه‌های رای در آتش سوزانده می‌شود و دود آن از طریق دودکش میدان سنت پی‌تر مشاهده می‌شود. ولی اگر در انتخابات تخلف شود، برگه‌های رای با مواد شیمیایی سوزانده می‌شود که دود سیاهی تولید می‌کند. ولی در انتخابات موفق، برگه‌ها به تنهایی سوزانده می‌شوند که دود سفیدی تولید می‌کند و انتخاب پاپ جدید را اعلام می‌کند.
سپس رئیس انجمن کاردینال‌ها از پاپ می‌خواهد تا تشریفات را انجام دهد. ابتدا می‌پرسد: «آیا انتخاب آزادانه‌ی خود را می‌پذیری؟» با پاسخ «می‌پذیرم» مسئولیت پاپ آغاز می‌شود. سپس می‌پرسد: «تو را با چه نامی صدا بزنیم؟» سپس پاپ جدید نام سلطنتی را که انتخاب کرده اعلام می‌کند. (اگر خود رئیس انجمن بعنوان پاپ انتخاب شود، نائب رئیس این کار‌ها را می‌کند). پاپ جدید از «دروازه‌ی اشک» به اتاق لباس پوشیدن می‌رود که سه لباس رسمی پاپی کوچک، متوسط و بزرگ در آن قرار دارد. سپس حلقه‌ی فیشرمن به پاپ داده می‌شود. سپس پاپ به جایگاه افتخار می‌رود و بقیه کاردینال‌ها از دعای خیر او بهره‌مند می‌شوند. سپس خادم کلیسا از فراز بالکن میدان سنت پی‌تر اعلام می‌کند که «من به شما یک خبر خوب می‌دهم! ما یک پاپ داریم». سپس نام پاپ و نام سلطنتی او را اعلام می‌کند...»×

قصه اما از آنجا شروع می‌شود که پاپ جدید درست در لحظه‌ای که خادم کلیسا می‌گوید «ما یک پاپ داریم» جا می‌زند. فریاد می‌زند که من نمی‌توانم و به یکی از اتاق‌های کلیسا فرار می‌کند. هر چه قدر به او می‌گویند که بابا تو پاپ شده‌ای. الان مقدس‌ترین فرد مسیحی روی زمین تو هستی، تو کتش نمی‌رود و باورش نمی‌شود. می‌گوید که من نمی‌توانم. من نمی‌توانم. برایش دکتر می‌آورند. برایش روان‌شناس می‌آورند. از یک طرف کلی آدم توی حیاط کلیسا منتظرش بودند که پاپ جدید را ببینند و با فرار کردن او بلاتکلیف مانده‌اند. یک میلیارد نفر مسیحی توی دنیا منتظر او هستند... از طرفی کاردینال‌ها هم حالا توی کلیسا زندانی شده‌اند. چون که تا پاپ به عموم مردم معرفی نشود آن‌ها کارشان تمام نمی‌شود...
پاپ جدید اما بدجوری به شک افتاده. پیش خودش می‌گوید خدا من را به خاطر شایستگی‌هایم اسقف اعظم کرده. اما این شایستگی‌ها کجا هستند؟!... مرد روان‌شناس هم کمکی نمی‌تواند به او بکند. تا اینکه او از کلیسا فرار می‌کند و می‌زند به دل جامعه... او کشیش خیلی معروفی نبوده. به خاطر همین کسی او را نمی‌شناسد. پیش یک روان‌شناس زن می‌رود. می‌رود سوار اتوبوس عمومی می‌شود. به یک مسافرخانه می‌رود و اتاق می‌گیرد. به علاقه‌ی اصلی خودش که تمام عمر بی‌خیالش شده بوده فکر می‌کند: بازیگری تئا‌تر... از طرفی روان‌شناس قصه که پاپ جدید را دیده مثل بقیه‌ی کاردینال‌ها توی کلیسا محبوس می‌شود. می‌نشیند با کاردینال‌ها پاسور بازی می‌کند. می‌بیند که آن‌ها با وجود کشیش بودنشان از قرص‌های آرام بخش قوی استفاده می‌کنند. در نکوهش قرص آرام بخش برایشان منبر می‌رود و می‌گوید که باید ورزش کنند. برایشان توی‌‌ همان کلیسا یک جام جهانی والیبال راه می‌اندازد و کشیش‌های پیر را وا می‌دارد که والیبال بازی کنند... از افسردگی پاپ جدید برایشان حرف می‌زند و... و پاپ فراری قصه برای خودش با ساکنین مسافرخانه ناهار و صبحانه و شام می‌خورد و به اخبار تلویزیون در مورد به تعویق افتادن معرفی پاپ نگاه می‌کند و تاسف می‌خورد... شک دارد... تردید دارد... حس می‌کند که آدم این کار نیست.... حس می‌کند که بیش از اینکه مقدس‌ترین فرد عالم باشد دلش می‌خاهد که خودش باشد...

ما یک پاپ داریم- نانی مورتی

بالاخره کاردینال‌ها می‌فهمند که او فرار کرده و برای خودش می‌رود تئاترهای درجه ۲نگاه می‌کند. یک شب همه‌شان به محل تئاتری که مشغول نگاه کردنش است می‌روند و با دبدبه و کبکبه می‌برندش به کلیسا و روز بعدش او را به مردم معرفی می‌کنند. پاپ جدید به بالکن کلیسا می‌رود تا نطق شروع پاپ بودنش را برای مردم ایراد کند... اما... مردم از دیدن او سراپا خوشحالی می‌شوند. برایش بالا و پایین می‌پرند و دست تکان می‌دهند. اما... او بر شک و تردید خودش غلبه نکرده. در یک پایان بندی فوق العاده به عنوان پاپ جدیدی که انتخاب شده سخنرانی تکان دهنده‌ای می‌کند و می‌گوید که: «برایم دعا کنید. راهنمایی که شما به او نیاز دارید من نیستم...»
طنز فوق العاده جالب فیلم و تقدس زدایی‌ای که از بر‌ترین و مقدس‌ترین مقام کلیسای کاتولیک جهان در این فیلم شده به شدت دیدنی‌اش کرده‌. فیلمی که کلیسای کاتولیک دیدنش را حرام کرده. این روز‌ها این فیلم نانی مورتی کارگردان ایتالیایی که محصول سال ۲۰۱۱ است در سه تا از سینماهای تهران روی پرده آمده...
وقتی فیلم را نگاه می‌کردم به این فکر می‌کردم که این کاردینال‌ها و انتخابات پاپ اعظم چه شباهت عظیمی به مجلس خبرگان و تعیین رهبری در ایران دارند... به این فکر می‌کردم که شاید قصه‌ی این فیلم تکراری است. فقط پایان بندی‌اش متفاوت شده... آخر فیلم به این فکر می‌کردم که شخصیت پاپ اعظم این فیلم چه قدر شجاع بوده که جلوی آن همه آدم برگشته راستش را گفته...

  • پیمان ..

بوق نزن!

۱۳
دی

از ۱۶آذر تا خیابان قدس. از بلوار کشاورز تا میدان ولیعصر. از میدان ولیعصر تا کریمخان و راسته‌ی کتابفروشی‌هایش. از کریمخان و خیابان میرزای شیرازی تا سینما آزادی. خیابان خالد اسلامبولی. سربالایی سگی. کوچه پس کوچه. میدان آرژانتین. خریت بالا رفتن از خیابان الوند و بعد برگشتن... یعنی اگر تنگت نگرفته بود تا سیدخندان هم پیاده می‌رفتیم و رکوردی می‌زدیم برای خودمان‌ها...

  • پیمان ..

جاده تلو

۱۰
دی

سگ ریده به حالم. نه اعصاب کتاب و درس خاندن را دارم نه اعصاب پای کامپیو‌تر وقت را گه کردن. تنهام. خانه در سکوت است. می‌توانم آهنگی را با صدای خیلی بلند گوش کنم. ولی سگ ریده به حالم... از این طرف خانه می‌روم آن طرف. از پنجره بیرون را نگاه می‌کنم. عصر ملال انگیز با قیافه‌ای که ده سال است هی خودش را تکرار می‌کند از قاب پنجره نگاهم می‌کند. پا‌هایم بی‌قرار نیستند. حال پیاده راه رفتن ندارم. از نفرت و حسرت خسته‌ام. دلم حرف زدن نمی‌خاهد. تنها‌ام. به امیر زنگ بزنم بگویم بیا برویم سرخه حصار؟ نه، دوست ندارم حرف بزنم. ‌‌‌ همان چند کلمه هم عذاب‌اند. به لاک پشت نگاه می‌کنم. ساکت و مظلوم کپیده جلوی خانه.
فراز ۲۷ از طریقت پیمان: آه، اشیاء. وقتی حالم از خودم به هم می‌خورد، وقتی دیگران فقط دیگران‌ند، فقط اشیاء می‌مانند و سازوکارشان و قوانینشان... وقتی احساس غالبم درباب پیرامونم گنگی‌ست (انگار که عینکم را از روی چشم‌های ضعیفم بردارم و بی‌عینک به اطرافم نگاه کنم و همه چیز را تار ببینم و حس گنگی کنم) فقط سازوکار واضح و روشن اشیاء کمی امیدبخش می‌شود!...
لباس می‌پوشم. می‌نشینم پشت فرمان. لاک پشت را روشن می‌کنم. آرام توی دنده می‌گذارم. می‌رانم طرف خیابان اتحاد و کارخانه‌های توی کوچه‌هایش. ویرم گرفته که چرخ‌های لاک پشت را دربیاورم و باهاش ور بروم. کوچه‌ها خلوت‌اند. لاک پشت را می‌کپانم کنار کوچه. پیاده می‌شوم. آچار و جک را می‌آورم. پیچ‌ها را شل می‌کنم. جک می‌زنم. جلوی ماشین می‌آید بالا. لاستیک را باز می‌کنم و تکیه‌اش می‌دهم به جدول. زل می‌زنم به دیسک چرخ. نگاه می‌کنم به سگ دست فرمان. ترمز ماشین. خود لنت ترمز دوچرخه است. محور جلو. خم می‌شوم. می‌خابم زیر ماشین. به گردگیر پولوسش دست می‌زنم. جر خورده. قطر شفت چرخ‌ها چه قدر ریقو است. آخه، لاک پشت من تو با این شفت ریقو چه طور راه می‌روی؟! زیر ماشین جابه جا می‌شوم. کمپرسور کولرش همین جلو است. نگاهش می‌کنم. می‌خندم. توی ریقو کمپرسور کولر هم داری؟ به این دقت می‌کنم که کمپرسور کولر ماشین سانتریفیوژ است. دو تا از پیچ‌های ورق محافظ زیر موتور درآمده‌اند. کجا افتاده‌اند؟ چه می‌دانم! گه به گور همه‌تان.
لاستیک را جا می‌زنم. حوصلهٔ جاساز کردن جک و آچارش را ندارم. همین جوری می‌اندازم تو صندوق و می‌نشینم پشت فرمان.
می‌رانم طرف حکیمیه. همین جوری بی‌هدف می‌روم. می‌رسم به اتوبان بابایی. به زیرگذر اتوبان بابایی. می‌کشم کنار. فلش ۲گیگ را درمی آورم می‌گذارم توی جافندکی. رادیو را روشن می‌کنم. موج را تنظیم می‌کنم. دلم مهستی خاسته. گه به گورش. نمی‌خاند. نمی‌گیرد. فلشه به فنا رفته. بی‌خیال می‌شوم. دلم جاده می‌خاهد. می‌اندازم تو جادهٔ تلو. دست انداز و خاکی است. آرام می‌کنم. ماشین پشتی‌ام هم آرام پشتم می‌آید. همین جوری دارم دنده یک می‌روم که یکهو یک شاسی بلند را توی آینه بغل می‌بینم. با سرعت از آسفالت می‌اندازد تو خاکی و بی‌اینکه سرعتش را کم کند از من و ماشین پشتی‌ام سبقت می‌گیرد. گردو خاک به پا می‌کند. حداقل ۶۰تایی سرعت دارد. از قصد خاکی را این طوری می‌رود. بلند بلند تو ماشین شروع می‌کنم به فحش دادن بهش. به چرخ عقب هاش که در مهی از گردوغبار ناپدید و دور می‌شوند نگاه می‌کنم و می‌گویم: ک.. ک... ِ مادرج...
خاکی تمام می‌شود. تند و فرز دنده‌ها را می‌روم بالا. می‌خاهم ۳ را پر کنم که... سرعتم می‌آید روی ۶۰تا. به شاسی بلنده فکر می‌کنم... به بی‌هدفی خودم. دنده سبک نمی‌کنم دیگر. ماشین پشت سریم ازم سبقت می‌گیرد. به پوچی می‌رسم. دلیلی نمی‌بینم. برای هیچ چیز دلیلی نمی‌بینم. با خودم تصمیم می‌گیرم تا آخر جاده را بروم. تا لواسان بروم. اما نمی‌دانم چرا. هیچ هدفی وجود ندارد. به شاسی بلنده فکر می‌کنم. قانون می‌گذارم برای خودم: کل جاده را با سرعت ثابت بروم. با سرعت ثابت ۶۰تا.
 «وقتی دلیلی وجود ندارد، وقتی مقصود و مقصدی انتظارت را نمی‌کشد، وقتی شوقی برای رسیدن به جایی نداری، آن وقت باید ذات خود حرکت را بستایی، و ذات حرکت یعنی سرعت ثابت. سرعت ثابت در یک معنا توفیری با حرکت نکردن ندارد. طبق قانون اول نیوتون سرعت ثابت روی دیگر سکهٔ انفعال و حرکت نکردن است. و در معنایی دیگر رفتن است... سرعت ثابت ۶۰تا».
۶۰تا می‌روم. کنار جاده سیم خاردارهای ناحیهٔ نظامی به چشم می‌خورد. و تپه‌های خاکی در دو طرف جاده. ماشینی که ازم جلو زد هم یا سرعت ۶۰تا می‌رود. پژو است. نگاه می‌کنم به دکل نگهبانی کنار سیم خاردار. بالای دکل، توی اتاقک، سربازی تفنگ به دست ایستاده و به جاده نگاه می‌کند.
 به ماشین جلویی نگاه می‌کنم. ۲نفرند. اتفاقاتی دارد آن تو می‌افتد. دختر یا زن از صندلی کمک راننده به سمت صندلی راننده خم می‌شود. پسر یا مرد هم کمی به سمت وسط کج می‌شود. کله‌‌هایشان به هم می‌چسبد. ویرم می‌گیرد پایم را روی گاز بفشارم و جاکن کنم بروم...
 «یگانه رسالت تو: حرکت با سرعت ثابت ۶۰تا»
ر‌ها می‌کنند هم را. بعد سرعت می‌گیرند و می‌روند.
یک دکل نگهبانی دیگر. یک سرباز دیگر. ایستاده در بلندی، تن‌ها، تفنگ به دست، بیکار، نگاهش به جاده.
جلو‌تر جاده خراب است. آسفالتش جا به جا خورده شده. ترگ ترگ شده. پر از دست انداز شده. من با ۶۰تا می‌رود. شیشه‌های ماشین می‌لرزند و سروصدا می‌کنند توی چاله چوله‌های جاده. افتضاح است اینجادهٔ تلو. از یک پراید سبقت می‌گیرم. سر یک پیچ با سرعت ۶۰تا می‌روم. پیچش تند است. یک بری شدن ماشین و فرمانی که به خاست من نمی‌چرخد آن قدری که باید بچرخد!
بعد یک کامیون. نباید سرعت کم شود. کم می‌شود. می‌افتم به دنده ۲. بعد کمی جلو‌تر ازش سبقت می‌گیرم. با دنده ۲تا ۶۰پر می‌کنم. چاله چوله‌های جاده. آسفالت شکسته شکسته... تخمم هم نیست. همهٔ ماشین‌ها آهسته می‌کنند. یواش. من مثل خر رد می‌شوم... سکوت. صدای تلق تولوق چهارستون ماشین از جادهٔ خراب و پیچ آخر جاده...
و بعد لواسان... نمی‌دانم چه باید بکنم. ماشین را کنار بلوار پارک می‌کنم. چیزیش نشده. با آن شفت ریقویش همهٔ آنجادهٔ مزخرف را آمده... کنار یک سنگ فروشی. همهٔ ماشین‌ها با سرعت رد می‌شوند. پیاده می‌شوم. تکیه می‌دهم به ماشین. زل می‌زنم به رد شدن ماشین‌ها. نگاه می‌کنم به کوه روبه رو. باد به صورتم می‌زود. ماشین‌ها را نگاه می‌کنم. آهسته رفتنشان، تند و تیز رفتنشان. همه‌شان فقط رد می‌شوند. رد می‌شوند. تکیه داده‌ام به ماشین. یک پایم را ستون می‌کنم و پای دیگرم را کج روی نوکش به آن یکی تکیه می‌دهم. دست به سینه می‌ایستم و فقط نگاه می‌کنم. به ماشین‌ها. به بادی که شاخه‌های درختان را تکان می‌دهد. باد ما را خاهد برد...
درشب کوچک من، افسوس
 باد با برگ درختان میعادی دارد
 درشب کوچک من دلهرهٔ ویرانی ست
 گوش کن!
 وزش ظلمت را می‌شنوی؟
 من غریبانه به این خوشبختی می‌نگرم
 من به نومیدی خود معتادم
 گوش کن!
 وزش ظلمت را می‌شنوی؟
 اکنون چیزی می‌گذرد؟
یک ربع همین جوری می‌ایستم‌‌‌ همان جا. بعد سوار می‌شوم. از جادهٔ لواسان با سرعت ثابت ۴۰تا بالا می‌آیم و برمی گردم...

  • پیمان ..

9دی

۰۹
دی

خیابان‌ها پر از پوستر‌ها وبیلبوردهای خیلی بزرگ‌اند. حماسه‌ی ۹دی. ۹=۲۲. من می‌دانم هزینه‌ی هر کدام از آن‌ها خدا تومن است. قبلن‌ها نمی‌دانستم. الان می‌دانم که هر ۵م‌تر به ۵م‌تر پوسترهای رنگین و بیلبوردهای بزرگ چه ریخت و پاشی است. سوار تاکسی که می‌شوم گوینده‌ی رادیو شروع می‌کند به بزرگداشت حماسه‌ی ۹دی. مترو که سوار می‌شوم آن ضبط صوت همیشگی ایستگاه‌ها که همیشه جمله‌های تکراری می‌گوید یک جمله هم به جملات تکراری‌اش اضافه کرده: به مناسبت روز میثاق امت با امام امت مترو رایگان است. ما مردم دریوزه‌ای هستیم. دریوزگی با خون و گوشتمان یکی شده. وقتی چیزی در درون آدم نباشد، در دل آدم نباشد حقنه کردنش به کله‌ی آن آدم فایده دارد؟ خوشحال می‌شویم ۱۰۰در۱۰۰. مفت باشد کوفت باشد. تلویزیون روشن می‌کنم. برنامه‌ی آشپزی به خانه برمی گردیم. فقط برای فرار نشسته‌ام به نگاه کردن برنامه‌ی آشپزی که وسط آموزش خرد کردن ماهی کپور مجری شروع می‌کند به گفتن این جمله که جا دارد اینجا حماسه‌ی ۹دی را گرامی بداریم.... من خیلی کم تلویزیون نگاه می‌کنم. وگرنه حتمن خیلی چیزهای بیشتری هم هست. نیستی که این چیز‌ها را ببینی. نبودنت اجازه‌ی خیلی کار‌ها را به خیلی‌ها داده. علی مطهری یادت هست؟ یادت آمد؟‌‌ همان که دشمن اصلاح طلب‌ها بود. یک جا برگشته گفته حصر تو غیرقانونی است. ازش شکایت کرده‌اند به قوه‌ی قانون... می‌دانی این چیز‌ها را؟! نمی‌دانم می‌دانی یا نه... از همین روز‌ها بود که همه چیز شروع شد... تاریکی از همین روز‌ها بود که مطلق شد...

  • پیمان ..

«اگر انسان بین اماکن عمومی و محل خاب خود، یا بین بودن در میدان نبرد و روی تاتامی نشستن فرق قائل شود، وقتی ساعت فرا رسد ضربه‌ای سهمگین خاهد خورد. هشیاری مداوم؛ مسئله این است. اگر سامورایی روی تاتامی شهامت خیش را نشان ندهد در میدان نبرد نیز خبری از آن شهامت نخاهد بود...»


هاگاکوره، کتاب سامورایی/ صفحه‌ی ۸۲

  • پیمان ..

22ساله

۰۶
دی

تو

  • پیمان ..

Unknown

۰۵
دی
خب... تمام شد... این فصل هم تمام شد... خوب یا بد... تجربه‌ای بود برای خودش. کم کمش شناختن چند تا آدم و شناخته شدن برای چند تا آدم دیگر... شناختن آدم‌ها و انگیزه‌ها و منش‌‌هایشان... شاید باید باز هم ادامه می‌دادم... نمی‌دانم... شاید هم بس است... باد‌ها خبر از تغییر فصل می‌دهند, نه محمد؟!
  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۵ دی ۹۰ ، ۱۴:۲۹
  • ۲۶۴ نمایش
  • پیمان ..

Unknown

۰۴
دی

چس مثقال گه تو روده ش نیست بعد می‌خاد برینه به شمس العماره...

 

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۴ دی ۹۰ ، ۱۷:۱۵
  • ۲۹۴ نمایش
  • پیمان ..

یلدا

۰۱
دی
دوستان بسیار خوبی دارم

اسمس‌های شب یلدایشان هیچ کدام تکراری نیست

هر کدام اسمس خودش را نوشته

من می‌خانمشان

و بعد به صورت ضربدری اسمس‌های یکی را برای دیگری فوروارد می‌کنم و بالعکس...

من هم دوست بسیار خوبی هستم

دوستانم را این جوری به هم بیشتر نزدیک می‌کنم...

  • پیمان ..

Unknown

۰۱
دی
حس می‌کنم وسط یکی از رمانهای داستایفسکی گیر افتادم. آخرشم می‌دونم چی می‌شه. فقط داستایفسکی تا مچاله نکنه ول نمی‌کنه...
  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۱ دی ۹۰ ، ۰۷:۰۷
  • ۴۶۸ نمایش
  • پیمان ..

ان جمن

۳۰
آذر
  • پیمان ..

Unknown

۲۹
آذر

همه‌ی طواف‌هایی که نیت ۷بار چرخیدن به دور محیط دانشگا را کرده‌ای و نیمه تمام مانده‌اند...


  • پیمان ..

می‌گویی یک حسی بهم می‌گوید که اتفاقات نویی برایت می‌افتند این روز‌ها. می‌گویی اسمس جواب داد‌‌نهایت هم مثل نامه نگاری شده. ۲۴ساعت حداقل طول می‌دهی بگویی خوفم. می‌گویی از تضاد خوشت نمی‌آید. می‌گویی از تعطیلات که به خانه‌ی شمالت برمی گردی سکوت خانه‌ی روستایی اذیتت می‌کند. همین است دیگر. تعطیلات که می‌شود می‌آیی به هیاهوهای درندشت و وقتی برمی گردی می‌خورد توی حالت...
راستش اما... احساسات این روزهای من را اگر بخاهی در یک جمله: پیکان وانتی که ۱۳۰تا پر کرده!
پیکان وانت دیده‌ای که... لاستیک‌هایش به پهنای لاستیک‌های دوچرخه‌اند. سرعت که می‌رود غربیلک فرمان توی دست‌هایت فقط می‌لرزد و می‌لغزد. هیچ کنترلی رویش نداری... فقط برای خودش می‌رود. تو هیچی نمی‌فهمی... روز‌هایم به سرعت می‌گذرند. بی‌آنکه خودم بخاهم و بی‌آنکه تحت کنترل من باشند... نه... حست چرند می‌گوید. خبر خاصی نیست. آسمان قهوه‌ای است. روز‌ها به سرعت می‌گذرند و می‌روند. من مسافر هر روزه‌ی متروهای خسته‌ی این شهرم. صبح‌ها به سختی از آغوش پتویم جدا می‌شوم صبحانه می‌خورم. سرحال به سمت ایستگاه مترو راه می‌افتم سوار می‌شم و بعد از ۴۵دقیقه که پیاده می‌شوم احساس خستگی می‌کنم... خستگی فیزیکی نه. خستگی دیدن آن همه آدم خسته... می‌فهمی چه می‌گویم؟ غروب‌ها هم که برمی گردم باز هم خستگی دیدن آن همه آدم خسته، خسته ترم می‌کند و شام را که می‌خورم یک اینترنت می‌روم و بعد هم مثل خرس می‌گیرم می‌خابم.
امروز تصویر تکرارشونده‌ای که در هر ایستگاه از قاب پنجره می‌دیدم می‌دانی چه بود؟ توی چند ایستگاه متوالی برایم این تصویر تکرار شد. تصویر پسرودختری که روی صندلی‌های آبی ایستگاه مترو نشسته‌اند و دل وقلوه رد و بدل می‌کنند. انواعشان هم بودند. توی ذهنم گرمی رابطه‌شان را هم دسته بندی کرده بودم. ماکزیمم آن دوتایی بودند که کاملن به سمت هم چرخیده بودند و تو صورت هم می‌خندیدند و می‌نیمم آن دوتایی که سیخ به روبه رویشان نگاه می‌کردند و با هم جمله ردوبدل می‌کردند. خیلی جدی... انگار که یکی از سکانس‌های حساس یک فیلم. عشاق مترویی؟ آیا آن‌ها فارغ از دنیا در جایی که آدم‌ها مدام در حال رفتن و آمدن بودند لحظاتی از جاودانگی را تجربه می‌کردند؟ آیا به ایستگاه مترو به جایی که آدم‌ها دائم در حال رفتن و ناپدید و نابود شدن بودند فحش می‌دادند که گور پدر دنیا ما اینجا هستیم؟ یا که... توی ایستگاه مترو ده‌ها متر زیر زمین عاشقی کردن ابلهانه نیست؟ توی آن هوای مانده‌ی زیرزمین ابلهانه نیست؟ بی‌پولی حتمن دیگر. کم خرج‌ترین جای ممکن برای لحظاتی بودن... شاید... نمی‌دانم... فقط تکرار شدنش در قاب پنجره‌ای که روبه رویش ایستاده بودم برایم عجیب بود... نه... خبری نیست... جهان تاریک‌تر شده است. یعنی چند روزی است که جهان را تاریک‌تر کرده‌ام برای خودم. چراغ مطالعه خریده‌ام. حالا اگر حالی برایم باشد پرده‌ها را می‌کشم چراغ‌های اتاق را خاموش می‌کنم. اتاق در تاریکی مطلق فرو می‌رود. چراغ مطالعه را روشن می‌کنم و زیر نور موضعی‌اش کتابم را می‌خانم. سرم را بالا می‌گیرم. جهان اطرافم در تاریکی مطلق و تنها نور ممکن و موجود صفحه‌ی کتابی که دارم می‌خانم... سان ست پارک پل استر را خانده‌ام و خشونت پنج نگاه زیرچشمی... با روحم بازی نکردند هیچ کدام البته... هر روز هم به کتابخانه‌ی دانشگاه سر می‌زنم به کتاب‌ها نگاه می‌کنم دقایق زیادی را بین قفسه‌های کتاب‌ها می‌چرخم. به دنبال کتابی می‌گردم که با روحم بازی کند... پیدا نمی‌کنم. بی‌اینکه کتابی بگیرم برمی گردم و از دقایق زیادی که بیهوده بین کتاب‌ها چرخیده‌ام احساس پوچی می‌کنم... درس‌ها را هم... درس‌ها را هم... می‌دانی وضعیت را دیگر...
می‌دانم خسته و داغانم. ولی خودم مثل قبل‌ها همچین احساسی دیگر ندارم. کچل هم که کرده بودم. سرعت رشد موهام هم که می‌دانی... خسته‌ام. ولی دیگر از خسته بودن احساس نگرانی نمی‌کنم. عادت کرده‌ام. دیگر برایم اهمیتی ندارد. دیگران چه می‌گویند و چه انتظاری دارند هم برایم کوچک‌ترین اهمیتی ندارد. قبلن ادای مهم نبودنشان را درمی آوردم ولی الان دیگر نه... قشنگ حرف نمی‌زنم. مثل کلاه قرمزی سلام علیک می‌کنم. از آدم‌هایی که ازشان خجالت می‌کشم فرار می‌کنم. و دیگر همین دیگر... این تیکه از کتاب خشونت پنج نگاه زیرچشمی هم در قبال خیلی چیز‌ها تکلیفم را معلوم کرده است:
 «تحلیل انتقادی وضعیت فعلی جهان که هیچ راه حل روشنی هیچ گونه توصیه‌ی عملی در این باره که باید چه کرد به دست نمی‌دهد و هیچ کورسویی هم در انتهای تونل به چشم نمی‌خورد و اگر هم به چشم بخورد به خوبی می‌دانیم که می‌تواند نور چراغ قطاری باشد که از روی ما خاهد گذشت معمولن با سرزنش روبه رو می‌شود: آیا منظورتان این است که هیچ کاری نکنیم؟ فقط بنشینیم و انتظار بکشیم؟ اینجاست که باید همه‌ی جراتمان را جمع کنیم و پاسخ دهیم بله دقیقن همین. وضعیت‌هایی است که یگانه اقدام به راستی عملی این است که دربرابر وسوسه‌ی درگیر شدن فوری مقاومت کنیم و با تکیه بر تحلیل انتقادی صبورانه به انتظار بنشینیم و ببینیم چه پیش می‌‌اید. ظاهرن از همه طرف زیر فشاریم که درگیر شویم....»
سرت را درد نیاورم. از هوای خوب لذت ببر. هوایی که آدم را خسته‌تر نکند فوق العاده ست... هر روز صبح که بیدار می‌شوی یک نفس عمیق بکش. بدان که آن هوایی که توی سینه‌ات می‌رود می‌تواند یک روز سرپا نگه داردت... قدرش را بدان. هر وقت توی هر چیز مربوط و نامربوطی کم آوردی یک نفس عمیق بکش...

قربانت، پیمان

  • پیمان ..

مراسم امروز بزرگداشت روز دانشجو از طرف انجمن اسلامی دانشگاه تهران و علوم پزشکی تهران چیزی فرا‌تر از تصور من بود. در این برهوت و خفقان شنیدن این حرف‌ها و تحلیل‌هایی که در مراسم امروز ارائه شد خیلی حرف‌ها با خودش داشت... خیلی نشانه ها و خیلی پیام ها برای خیلی آدم ها... عجالتن روایت‌ها و گزارش‌های امروز:

گزارش ایسنا از مراسم فریادگر بیداد در دانشگاه تهران

حمیدرضا جلایی پور در دانشگاه تهران

علی مطهری در جلسه ی پرسش و پاسخ انجمن اسلامی دانشگاه تهران

سخنرانی علی مطهری در جمع حامیان فتنه (حتا در اسم سخنران ها هم این سایت دروغ گویی کرده چه برسد به گفتن حقایق...)

مسئول سیاسی بسیج دانشگاه تهران: مطهری با حضور در جمع پیاده نظام فتنه از دایره نظام خارج شد!!!

بیانیه ی انجمن اسلامی دانشگاه تهران به مناسبت روز دانشجو

پس نوشت: حس خوبی دارم!


  • پیمان ..

یونس سنجل

۲۱
آذر

می‌گفت یکی از شاگردهای خیلی خوبش ایرانی بوده و دانشگا تهران درس می‌خانده. از‌‌‌ همان موقع توی فکرش بوده که یک بار بیاید ایران و دانشکده فنی را ببیند...

با کتاب ترمودینامیکش خیلی حال کرده بودم. به بهترین شیوه و با بهترین نظم و ترتیب مطالب ترمودینامیکی را نوشته بود. سگش می‌ارزید به کتاب‌های ترمودینامیک ون وایلن و شاپیرو و ون نس. با آنکه وضع زبانم افتضاح است ولی کتابش را می‌توانستم به زبان اصلی بخانم. بس که ساده و واضح و روشن نوشته بود. همیشه پیش خودم فکر می‌کردم این دقیقن‌‌‌ همان چیزی است که از یک متن علمی انتظار می‌رود. روشن، واضح و آسان فهم. پیش خودم می‌گفتم کسی که این کتاب را نوشته نوشتن بلد بوده. چیزی از ادبیات سرش می‌شده... نقل قول تحسین‌هایی که اساتید مختلف مکانیک از کتابش کرده بودند و جایزه‌هایی که برده بود هیچ کدام بیراه نبودند.

ساعت ۲بود که رفتیم توی امفی تئا‌تر دانشکده. آمفی تئا‌تر گوش تا گوش پر شده بود. همه منتظر پروفسور چنگل بودند.

با ۱۰دقیقه تاخیر برنامه شروع شد. دکتر اشجعی روی سن رفت و یک معرفی از دکتر چنگل ارائه داد. به زبان انگلیسی البته. بعدش هم خود استاد اعظم آمد روی سن و شروع به حرف زدن کرد. چیز زیادی نمی‌فهمیدم. فقط انگلیسی را با لهجه‌ی ترکی حرف می‌زد و این برایم جالب و عجیب بود. نویسنده‌ی یکی از بهترین کتاب‌های ترمودینامیک دنیا به زبان انگلیسی و استاد دانشگاه نوادا و این لهجه‌ی ترکی... یونورسیتی را می‌گفت یونیورسوتی... (اهل ترکیه است خب...) بعد هم لکچرش را شروع کرد. بازده انرژی به عنوان یکی از منابع انرژی. موضوعش ساده بود. اسلایدهایی که از لپ تاپش برایمان نشان می‌داد خلاصه و همراه با مثال‌ها نمودارهای انرژی امریکا و کلی آمار و ارقام بودند.
یک جایی اول لکچرش باحال بود. وقتی دید غریب به اتفاقمان مثل بوق نگاهش می‌کنیم پرسید انگلیسیم خوبه؟ اگر راضی نیستید به ترکی براتون توضیح بدم!
خلاصه یک ساعتی حرف زد. وسطش بعضی‌ها سیخکی به حرف‌هایش گوش می‌دادند بعضی‌ها هم بی‌خیال تقلا برای فهمیدن کلمه‌های انگلیسی شده بودند و چرت می‌زدند. لکچرش اما ساده و قابل فهم بود. در مورد لزوم صرفه جویی در مصرف انرژی و راه حل‌ها و انرژی‌های پاک و... کلی هم از ایران و ترکیه و کارهایی که باید بکنند حرف می‌زد.
بعد از پایان حرف‌هایش نوبت فوران احساسات بچه‌ها بود. فرت و فرت عکس گرفتن. کتاب ترمودینامیک آوردن و امضا گرفتن. چند تا از بچه‌ها هم رفته بودند تو کار زدن مخش برای دادن ریکام و اپلای... چیزی که جالب بود لبخند ملیحی بود که همیشه روی لب‌های دکتر سنجل نشسته بود. وقتی کسی با او حرف می‌زد او تمام دقتش را روی حرف‌های او متمرکز می‌کرد. بعد وقت جواب دادن با تمام وجود سعی می‌کرد همه چیز را توضیح بدهد. اصلن جوگیر نبود که دوروبری‌ها دارند او را با انگشت به هم نشان می‌دهند و ازش عکس می‌گیرند. هیچ. ملول و بی‌حوصله هم نمی‌شد. لبخند ملیحش فوق العاده بود...

ساعت ۴بود که پس از چند ساعت حضور در دانشکده‌ی مکانیک سوار پرادوی یکی از بچه‌های دکترا شد و رفت. با یادگاری دیوان نفیس حافظی که دانشکده بهش داده بود و‌‌‌ همان لبخند ملیح پرحوصله‌اش...

  • پیمان ..

لوئیس بونوئل در کتاب «با آخرین نفس‌هایم» فصل طبل‌های کالاندا را با این جمله‌ها شروع می‌کند: «در برخی از روستاهای منطقه‌ی آراگون مراسم خاصی وجود دارد که احتمالن در دنیا بی‌نظیر است. طبل کوبی روزهای جمعه در الکینز و ایخار رایج است اما در هیچ جا مثل کالاندا نیرویی چنین گیرا و اسرارآمیز ندارد. این رسم که به اواخر قرن هجدهم برمی گردد در حوالی سال ۱۹۰۰ تقریبن برافتاده بود اما به همت یکی از کشیشان کالاندا به اسم ویسنته الانه گوی دوباره احیا شد. در کالاندا از نیمروز جمعه تا ظهر روز بعد (شنبه) جمعیت یک نفی بر طبل می‌کوبند. این ضربه‌ها یادآور ظلماتی است که در لحظه‌ی مرگ مسیح زمین را فرا گرفت، زلزله‌ای که در آن دم زمین را لرزاند صخره‌هایی که از کوه ریزش کردند و پرده‌هایی که در معبد از بالا تا پایین دریده شدند...»
بعد می‌نشیند با آب و تاب و جزئیات مراسم طبل زنی را توصیف می‌کند. در دنیا بی‌نظیر بودن مراسم کالاندا نکته‌ای است که مطمئنن اگر عمر بونوئل به زمانه‌ی ما قد می‌داد و می‌توانست یک نیم نگاهی هم به ایران بیندازد هرگز آن را نمی‌گفت...
متوا‌تر گفته‌اند که ما ملت شادی نیستیم. به نظرم شاد بودن و شادی کردن یک مزیت نیست. یک ناچاری است. آدمیزاد در مقابل رنج بودن ناچار به شادی کردن می‌شود. آدمیزاد دوست دارد شعر نیما یوشیج را بخاند که: منم شیر/ سلطان جانوران/ سر دفتر خیل جنگ آوران/ که مادرم در زمانه بزاد/ بغرید و غریدنم یاد داد/ نه نالیدنم...
یک گونه‌ی اثربخش شادی کردن مطمئنن شادی جمعی و شادی گروهی است. اینکه جماعت عظیمی را مثل خودت ببینی و احساس فراموش کردن تنهایی بکنی... اما برای شادی جمعی باید بهانه‌ای وجود داشته باشد. بهانه‌ای که به خاطر آن همه حول آن از کنج تنهایی خودشان بیرون بزنند و جمع شوند... نمی‌دانم درست فکر می‌کنم یا نه. اما این چیزی است که دیده‌ام و حس کرده‌ام و به این نتیجه رسیده‌ام. در مورد همه نیست صددرصد. ولی عموم به نظرم این طور است. به نظرم روزهای تاسوعا و عاشورا که جزء تعطیلات رسمی جمهوری اسلامی هستند محوری هستند برای آن جمع شدن شادی بخش.... روزهای تاسوعا و عاشورا مردم حس دیگری دارند. یک جور خوشحالی شاید. توی کوچه‌ها و خیابان‌ها شربت و شیرینی می‌دهند. مردم می‌توانند نزدیک امامزاده‌ها و مناطق خاص بروند و رفتن و آمدن دسته‌های عزاداری را تماشا کنند. اینکه تعداد تماشاچیان از آدم‌های توی صحنه بیشتر باشد طبیعی است. مهم جمع شدن و کنار هم بودن است. علم‌های دسته‌های مختلف و تقلای علمدار‌ها برای حرکت دادن آن پاره آهن مسلمن از دیدنی هاست. عده‌ای زنجیر می‌زنند و عده‌ای سینه. در این میان نوحه خانی هم هست که مهم نیست واقعن چه می‌خاند. صدای طبل‌ها صدای غالب است. طبل موسیقی ملی ما ایرانیان است. ریتم‌های موسیقیایی محدودش (یک ضرب و سه ضرب) هم نشان دهنده‌ی میزان هوش موسیقیایی ملت ماست. دختر‌ها خودشان را خوشگل می‌کنند. میل به دیده شدنشان در این روز‌ها ارضا می‌شود. و پسر‌ها هم میل به دیدنشان. خیلی از ادم‌ها که در حالت معمول در جامعه دیده نمی‌شوند در این روز به خیابان‌ها می‌آیند. خیلی‌ها دوستان و آشنایانی را که مدت‌ها نمی‌بینند در این روز‌ها می‌بینند. وقت ناهار هم ذوق و شوق عظیمی به راه می‌افتد برای گرفتن قیمه‌های نذری... صف تشکیل دادن برای گرفتن قیمه‌های نذری و انتظار و زرنگ بازی برای گرفتن غذاهای بیشتر و... این حداقل‌های شادی و کنش‌های شاد است. اما ناچاری است...
نگاه ارزشی اصلن ندارم. من کی باشم که بخاهم آه و واویلا راه بیندازم که ببینید حسین که بود و ملت ما چه می‌کنند و الخ... فقط می‌خاهم بگویم این جوری است. چیزی که هست هست دیگر. طبیعی هم هست. فقط مشکلی که دارم اخبار صداوسیمای این مملکت است که شب از عزاداری مردم در روزهای تاسوعا و عاشورا گزارش پخش می‌کند. تناقض عظیمی وجود دارد. ما ملت عجیبی هستیم. شاید هم مریض. شادی‌‌هایمان را در لوای عزاداری انجام می‌دهیم...

  • پیمان ..

بوک ورم

۱۸
آذر

نشسته‌ام بار دیگر به خاندن کتاب‌های دوست داشتنی دوران نوجوانی‌ام. این بار به زبان انگلیسی می‌خانمشان. از همین سری کتاب‌های بوک ورم آکسفورد. خلاصه‌اند. ۶۰-۷۰صفحه فقط. می‌گویند برای تقویت زبانم سراغشان رفته‌ام. اما متن ساده شده‌ی این کتاب‌ها آن چنان چیزی برای یاد گرفتن ندارند. فقط لذت کتاب داستان خاندنی که بهم می‌دهند... و لذت دوباره کشف کردن و لذت زنده کردن احساسات و خاطره‌هایی که روزگاری متن فارسیشان در من ایجاد کرده بود... سوار مترو که می‌شوم تا روی صندلی می‌نشینم کتاب را درمی آورم. و فرو می‌روم توی کتاب. مثل کتاب خاندن بچگی‌هایم می‌شوم. از همه جا بی‌خبر می‌شوم. تمام هوش و حواسم می‌رود توی کتاب و جمله‌هایی که بابی و پی‌تر و فیلیس به هم می‌گویند و ماجراهایی که از سر می‌گذرانند. دیگر سروصدای عبور مترو از توی تونل‌های سیاه و صدای دست فروش‌ها را نمی‌شنوم. حتا نگاه فضول بغل دستی‌ها در مورد کتاب زیردستم را هم دیگر متوجه نمی‌شوم. توی ذهنم انگلستان اوایل قرن بیستم را با تپه‌های سرسبز و هوای همیشه مه آلود و بارانی‌اش را خیال می‌کنم. ایستگاه راه آهن را خیال می‌کنم. پرکر را خیال می‌کنم که شغل جالبی دارد. پر‌تر است. به مسافرهای قطار در حمل و نقل چمدان‌‌هایشان کمک می‌کند. بابی و پی‌تر و فیلیس را می‌بینم که برای قطار دست تکان می‌دهند. برای الد جنتلمن نامه می‌نویسند. قطار را نجات می‌دهند. برای پرکر جشن تولد می‌گیرند و ذهنم را پر از صفا و صمیمیت می‌کنند. بابی را می‌بینم که می‌فهمد پدرش در زندان است. نگرانی‌های مادرشان را می‌بینم و... یکهو می‌بینم رسیده‌ام به ایستگاهی که باید پیاده شوم در حالی که گذر زمان را متوجه نشده‌ام... توی پله‌ها به جمله‌های وینستون چرچیل به شاه ادوارد توی کتاب د لاو آو ا کینگ فکر می‌کنم. بهترین چیز‌ها توی زندگی آزادی است. بعد ذهنم می‌رود به آزادی از قید تعلق و... چون کتاب‌ها به زبانی است که برایم ملموس نیستند بیشتر دقت می‌کنم و بیشتر توی کتاب‌ها فرو می‌روم...
 «بچه‌های راه آهن» را تمام کردم. حالا شروع کرده‌ام به خاندن «باغ مخفی» (د سیکرت گاردن) نوشته‌ی اف هاجسن برنت... روزگاری با روح و روانم بازی کرده بود. و دوباره...

  • پیمان ..

کفش قرمزی

۱۸
آذر
عاشورا- آستانه ی اشرفیه
  • پیمان ..

لذت راندن

۱۸
آذر

حسی عجیبی از قدرت بهش دست می‌داد. وقتی توی سربالایی برای پرایدی که توی خط سرعت بود نوربالا می‌زد و پراید با فشردن پدال گاز و تا سرعت ۱۰۰ تا پر کردن و تمام زورش را زدن کنار می‌رفت تا او پایش را روی پدال گاز بفشارد و صدای دور گرفتن موتور توی گوش‌هایش بپیچد و سرعتش توی سربالایی به ۱۳۰ برسد و ویژژی از کنار پراید رد شود حس خوبی بهش دست می‌داد. یکی از چیزهایی که اصلن ذهنش را مشغول کرده بود همین حس قدرتی بود که در سبقت گرفتن از ماشین‌ها بهش دست می‌داد. مخصوصن توی سربالایی‌ها سبقت گرفتن برایش یک جور حس اعمال قدرت می‌داد... به همان مفهومی که می‌گویند در یک رابطه‌ی جنسی فاعل بر مفعول اعمال قدرت می‌کند...
ساعت ۴صبح بود. جاده در تاریکی مطلق بود. تاریکی و خلوتی. ساعت ۱۲شب بود که راه افتادند. تعطیلات ۵روزه اتوبان را آن وقت شب هم ترافیک کرده بود. ولی دیگر به ترافیک عادت کرده بود. آرام آرام ۲ساعت در ترافیک تا کرج و بعد از کرج راند. سر شب خابیده بود تا بتواند تا صبح رانندگی کند. وقتی دید که خیلی‌های دیگر هم همین طوری بوده‌اند خنده‌اش گرفته بود... اتوبان شلوغ بود. وقتی بعد از کرج ترافیک روان شد او فقط توی خط سبقت می‌راند. ولی با سرعتی بین ۹۰تا ۱۲۰. حتا چند جا هم سرعت به زیر ۷۰ رسید... یعنی همه‌ی این‌ها دارند می‌آیند شمال یا می‌روند سمت زنجان؟! نمی‌دانست.
به لذت فشردن پدال گاز ۴۰۵ فکر می‌کرد. ۴۰۵ی که دسته موتورش خراب بود.‌‌ همان لحظه که سوار شد و دنده ۱را به ۲ و ۳ رفت فهمید. از لرزش موتور وقتی در جا کار می‌کرد و صدای موتوری که توی اتاق ماشین می‌پیچید فهمید. ولی اصلن فکر نمی‌کرد خراب بودن دسته موتور این قدر لذت بخش باشد... آن صدای سکرآور دور گرفتن موتور ماشین... پیچیدن آن صدای هیجان انگیز توی گوش‌هایش... «ماشین مدل پایین نعمته». بار‌ها این را به خودش گفته بود. سوار شدن بر ماشینی که انواع بلاهای ممکن را می‌تواند سرت خراب کند کم چیز یادش نداده بود. لاک پشت... وقتی عرض چند ثانیه ۴۰۵ را از سرعت ۰ به ۱۰۰ رساند نتوانست ذوق زدگی‌اش را پنهان کند. پدر گفت: آره... وقتی یه مدت اون پرایدو سوار می‌شی بعد سوار این می‌شی بهت حس پرادو سوار شدن می‌ده...
توی اتوبان می‌راند. چراغ‌های زرد اتوبان از روی صورتش رد می‌شدند. لحظه‌ای تاریکی، بعد روشن شدن صورتش با نور زرد اتوبان دوباره تاریکی دوباره روشنایی... نمی‌دانست اسمش را چه بگذارد. نسبیت؟ شاید... آره نسبیت خوب است... محمد بود که چند ماه پیش بهش گفته بود. توانایی لذت بردن... این هم بد نیست... می‌شود اسمش را این هم گذاشت. به این فکر می‌کرد که در مقابل این همه ماشین مدل بالا ۴۰۵ چیزی نیست که. بعد از پراید ارزان‌ترین ماشین است. اما... غر زده بود که این لاک پشت داغان است و‌ای کاش یک ماشین مدل بالا می‌داشت. محمد گفته بود نگاه کن به اونی که یک بی‌ام دبلیو زیر پایش است. با آن بی‌ام دبلیو می‌خاهد چه کار کند؟ ماشین بهتر از آن وجود ندارد. نمی‌تواند به لذت بیشتر فکر کند. وقتی از آن بی‌ام دبلیو خسته شد دیگر مگر می‌تواند پراید یا پژو سوار شود؟ اما تو... هر ماشینی سوار شوی می‌توانی لذت ببری... چیزی را که محمد گفته بود داشت به عینه می‌دید. شتاب گرفتن ۴۰۵ و صدای موتور۱۸۰۰ی که توی گوش‌هایش می‌پیچید او را غرق لذت می‌کرد. لذتی که وقتی از بیرون بهش نگاه می‌کرد احمقانه نشان می‌داد... ولی او از ۴۰۵ داشت لذت می‌برد... دوست داشت به نسبیت یا توانایی لذت بردن توی زندگی‌اش فکر کند... حکمن توی زندگی روزمره هم معنا‌ها داشت...
ساعت ۴صبح بود. جاده قدیم قزوین رشت. از اتوبان نرفته بود. حوصله‌ی اتوبان را با شلوغی‌اش نداشت. اگر می‌خاست باند سبقت برود هی باید نوربالا می‌زد هی صبر می‌کرد هی باید از پشت برایش نوربالا می‌زدند. نزدیکی‌های قزوین آن سمند اسپرتی که ۱۱۰ تا تو باند سبقت می‌رفت و جلویش به اندازه‌ی ۱۰تا ماشین خالی شده بود و هر چه قدر نوربالا می‌زد کنار نمی‌رفت... فکر می‌کرد چون خوشگل کرده همه محو خوشگلی‌اش می‌شوند... نمی‌رفت کنار... آخرش هم سبقت از راست و پدال گاز و وحشی شدن ماشین و ۱۳۰تا رفتن... نه... اتوبان همیشه حوصله‌اش را سر می‌برد. حتا اتوبان قزوین رشت که چند تا پیچ فسقلی داشت باز هم برایش خاب آور بود. انداخته بود توی جاده قدیم. پیچ‌های تند. تریلی‌ها. کامیون‌ها. سبقت. گاز. ترمز. فرمان دهی خوب ۴۰۵. شتاب گرفتن. سیاهی شب. سرمای زلال هوای بیرون... ووووووو. صدای دور گرفتن موتور... ماشین‌های تک و توکی که تو جاده قدیم بودند. هر از گاهی نگاهی به اتوبان انداختن. حجم زیاد چراغ‌های قرمز ماشین‌های روانه در آن... هوس سبقت گرفتن سر پیچ‌های کور... با خودش فکر می‌کرد اگر تنها بود توی این شب سیاه و سرد با این صدای موتور و گازی که می‌توانست بدهد آن قدر مست می‌شد که همه‌ی پیچ‌های کور را لاین مخالف برود... به عقب نگاه می‌کرد. خابیده بودند. و پدری که دیگر مثل قدیم‌ها به سرعت رفتن پسرش گیر نمی‌داد. انگار یک جور حس اعتماد...
و حالا جاده‌ی لوشان منجیل. بعضی لذت‌ها انگار وراثتی هستند. مثلن همین لذت بردن از آن تکه‌ی جاده بعد از کارخانه سیمان لوشان تا خود منجیل. پدر هم همیشه این تکه از جاده را دوست داشته.‌‌ همان تکه که جاده پر از تپه ماهور می‌شود. بالا و پایین می‌رود. پیچ و خم هم دارد. باد منجیل هم شروع به وزیدن می‌کند. کنار جاده سیم خاردار‌ها را می‌بینی که باد پلاستیک‌های سیاه و سفید و آشغال‌ها را به‌شان چسبانده و به دار آویخته. جاده پهن می‌شود. لذتش وقتی بیشتر می‌شود که تو با ۱۲۰تا برانی و تپه ماهور‌ها را به سرعت بالا و پایین بروی... بالا پایین چپ راست... قبل از کارخانه سیمان ۱۰تا ماشین پشت یک کامیون ردیف شده بوند. توی سربالایی تپه بود و برای سبقت دید نبود. چند تا نوربالا زد شاید اگر ماشینی که آن طرف تپه از لاین مخالف می‌آید جواب بدهد. خبری نشد. گازش را گرفت و از همه‌ی ماشین‌ها یک جا سبقت گرفت... پایش را روی پدال فشرد و راند و راند و راند...
جاده سه بانده بود. یک باند برای مخالف و دو باند تندرو. از لاین وسط می‌رفت. با سرعت هر چه تمام‌تر. ساعت ۴: ۴۰ بود. به صدای موتور گوش می‌داد. به تاریکی شب فکر می‌کرد و ۴۰۵ی که از تاریکی‌ها می‌رفت. به شکافته شدن هوا و پیش رفتن ماشین فکر می‌کرد. از آینه بغل‌ها به عقب نگاه کرد. روشنایی چراغ جلوهای هیچ ماشینی توی آینه دیده نمی‌شد. به جلو نگاه کرد. هیچ ماشینی هم از جلو نمی‌آمد. دوباره به آینه‌ها نگاه کرد. هیچ ماشینی نبود. هیچ. تاریکی مطلق. خطوط موج هوایی را که ماشین از می‌انشان عبور می‌کرد توی ذهنش تصور کرد. توی ماشین همه خاب بودند. یک لحظه حس نامتناهی بودن جهان توی سرش پیچید. هیچ چیز و هیچ کسی نبود. به شعاع چند کیلومتری‌اش هیچ چیزی نبود. نه از آنجایی که او آمده بود و نه از آنجایی که به سمتش می‌رفت... و او فقط جریان هوا را با سرعت ۱۲۰تا می‌شکافت و می‌رفت... می‌رفت...

  • پیمان ..

خِرتِلاق

۱۲
آذر

یه دونه ازین ۵۰کیلویی هاش بهت می‌دن، تا آخر عمر خِرتِلاق تو بکشه بیرون... اصلن نگران نباش...


  • پیمان ..

زامبی

۰۸
آذر
آن اباشری که اول انقلاب اسلامی ایران به سفارت آمریکا حمله کردند حداقل برای خودشان دلیلی داشتند. بر این اعتقاد بودند که سفارت آمریکا لانه‌ی جاسوسی است. باید جلوی مفسده را گرفت و ازین حرف‌ها...
اما این اباشری که به اسم دانشجویان این مملکت امروز اوج بربریت خودشان را فریاد زدند و ریختند به سفارت انگلیس بیانیه‌ای که داده‌اند بسیار جالب است:
 «تسخیر سفارت انگلیس با تاخیر ۳۳ ساله صورت گرفته است و بایستی سفارتخانه روباه پیر زود‌تر به تسخیر درمی‌آمد، هر فرد ایرانی آزاده‌ای که دلش برای این خاک و آب می‌تپد و جنایات استعمار پیر در حق ایران و ایرانی را مشاهده کرده است، بداند که تسخیر سفارت روباه پیر به نفع ایران و منافع ملی کشورمان خواهد بود..» یعنی دلیل خاصی نداشته‌اند، از انگلیس بدشان می‌آمده، ریخته‌اند توی سفارتش... یک نکته‌ی بسیار خوبی که در بیانیه‌شان وجود داشت این بود که خودشان را «دانشجویان انقلابی» نامیده‌اند، و هیچ کجا ادعای مسلمانی نکرده‌اند... من واقعن ازین نکته که خودشان هم به آن تلویحن اعتراف کرده‌اند خوشم آمد. آخر اسلام هیچ وقت آدمی را به خاطر کار نکرده مجازات نمی‌کند... و صفت «انقلابی» را به درستی به کار برده‌اند...
طنز ماجرا البته بند اخر بیانیه‌شان و بیانیه‌ی وزارت امور خارجه است. این اباشر در بند آخر گفته‌اند که سفارتخانه انگلستان را به موزه روباه پیر تبدیل خواهند کرد... چه آینده نگری کلانی! به قرعان!!!
سفارت هر کشوری در کشور دیگر بخشی از خاک آن کشور محسوب می‌شود. یعنی محدوده‌ی سفارت انگلستان خاک انگلستان محسوب می‌شود و هر گونه تجاوز به این محدوده تجاوز به خاک کشور انگلستان تلقی می‌شود.
وزارت امور خارجه وقتی زامبی بازی این اباشر و بالارفتنشان از دیوارهای سفارت و در و پنجره شکستن و خفت کردن ۶نفر انگلیسی را دید بیانیه از خودش در کرد که: «وزارت امور خارجه ضمن احترام به قوانین و مقررات بین المللی و با تاکید بر مصونیت اماکن دیپلماتیک، بر تعهد دولت جمهوری اسلامی ایران به حفاظت و صیانت از اماکن و ماموران دیپلماتیک تاکید می‌نماید.»
واقعن از یک دولت انقلابی چنین بیانیه ای بعید بود... البته من به انتظار می نشینم تا رییس جمهور انقلابی ما حمایت 444روزه ی خود را آغاز کند...

  • پیمان ..

گورستان-2

۰۷
آذر

  • پیمان ..

گورستان-1

۰۷
آذر

  • پیمان ..

خرفتی

۰۴
آذر
نمی‌دانستیم باید چه کارش کنیم... راستش حس می‌کردم دارد گریه می‌کند آخر کاری... نمی‌توانست بپذیرد. نمی‌توانست... گیر داده بود به سرعت بالای من. نمی‌توانست بفهمد که من سرعتم بالا بود چون که اصلن ترمز نگرفتم!!! افسر نیروی انتظامی هم چند تا تیکه‌ی سنگین بارش کرد و رفت... داشت گریه می‌کرد که دیگر من بخابم گوشه‌ی خانه و کار نکنم دیگر...
می‌خاستم زود برسم به مغازه‌ی امیر. از بلوار احسان با 60-70تاسرعت بالا می‌رفتم. خلوت بود. چون خلوت بود پام رو گاز بود. رسیدم به یکی از تقاطع‌ها. دو تا ماشین جلویم بودند. طبق عادت به دو ماشین جلوترم نگاه می‌کردم. ماشین جلویی سمت چپ بلوار، راهنما زد به سمت چپ و پیچید. ماشین پشتی‌اش یک تاکسی سبز رنگ بود. گرفت سمت راست. فکر کردم که پیچیده سمت راست. سرعت را کم نکردم. با‌‌ همان 60-70تا آمدم از سمت چپش رد بشوم که... حتا نکرده بود راهنمای سمت چپ را بزند که من به هوش باشم. دقیقن عقب ماشینش بودم که دیدم دارد با سرعت لاک پشتی‌اش فس فس کنان می‌پیچد سمت چپ... تا به حال با سرعت 70تا ماشینی این جوری جلویم نپیچیده بود! در صدم ثانیه باید آنالیز می‌کردم... در‌‌ همان صدم ثانیه به خودم گفتم ماشین زیر پایت یک پراید است، ترمزهای پراید مثل لنت دوچرخه می‌مانند، عمرن اگر تو ترمز کنی و ماشین همین جایی که هست می‌خکوب شود... صددرصد می‌خوری به در ماشین و طرف را می‌کُشی! سمت چپم بریدگی بلوار بود. فرمان را دادم سمت چپ تا از بریدگی رد شوم و به او نخورم. ترمز نگرفتم. خاستم فرز و چابک رد کنم. فرمان را پیچاندم سمت چپ. اما مردک‌‌ همان جوری پیچیده بود و ایست هم نکرده بود... تاااق... کنده شدن و پرتاب شدن گوشه‌ی سپر استیل پیکان به سمت آسمان و چرخ و واچرخ خوردن سپر استیلش را به چشمم دیدم!
دو دستی کوبیدم روی فرمان و داد زدم: شِت.
پیاده شدم. از این حرصم گرفته بود که چرا راهنما نزده حداقل. حتا نرفتم سمت گلگیر راستم. رفتم به طرفش گفتم: چرا راهنما نزدی مردک؟!!
۴تا جوان از ماشینش پیاده شدند. آمدند سمت گلگیر‌ها. فکشان افتاده بود روی کفش‌‌هایشان.
-بابا دم پراید گرم. اینکه هیچیش نشده. می‌گن پراید ضعیفه. کجاش ضعیفه؟!
مسافرهای پیرمرد بودند.
چراغ راهنمای سمت راستم شکسته بود. گلگیر هم خط خطی شده بود. اما گلگیر او... له و لورده شده بود. به فنا رفته بود. بهش گفتم مقصری. ولی رضایت می‌دم. بیا بریم. علافی افسرو نکشیم. از خسارتم می‌گذرم.
صدایش لرزان بود. از آن صداهای لرزان پیرمردی. بهش برخورد: نه... من مقصر نیستم. تو با اون سرعت زدی به من. من مقصر باشم؟!
گفتم: من عذر می‌خام که سرعت داشتم. ولی شما انحراف به چپ داشتید. مقصر شمایید.
قبول نکرد. زنگ زد ۱۱۰. هوا سرد بود. برف می‌بارید. داشتم سگ لرز می‌زدم. پیرمرد سیگار روشن کردو با دست‌های لرزان پک زد. عینکش ته استکانی بود. موهایش یک دست سفید. زنگ زدم به بابا. به امیر هم زنگ زدم که این جوری شده. آمدند. ۵۰دقیقه‌ی تمام منتظر افسر شدیم. ۶بار به ۱۱۰ زنگ زدیم که چی شدید؟ آخرش هم الگانسه آمد. افسره پیاده نشده، گفت: پیکان مقصر. مدارک تونو سریع بدید.
پیرمرد قبول نمی‌کرد. بابام گفت ما رضایت می‌دیم. بی‌خیال.
پیرمرد قبول نمی‌کرد. می‌گفت: این سرعت داشت!
افسر بهش گفت: قوانینو نمی‌دونی؟ جمعه‌ها صبح ۹-۱۱ شهرک آزمایش. کلاس آیین نامه. مجانی هم هست. اصلن شما ۹شب به بعد رانندگی نکن. شهر شلوغ می‌شه دردسره برات.
دید پیرمرده بی‌خیال نمی‌شود. پیاده شد. بهش نشان داد که اگر ماشین من از پشت به ماشینش می‌خورد من مقصر می‌شدم. بهش گفت: راننده‌ی پراید فرار از تصادف داشته. برو خدا رو شکر کن. اگر می‌زد به در ماشینت سکته می‌کردی می‌مردی!
...
افسر رفت. پیرمرد بود و غرغر‌هایش. پیرمرد بود و یک ساعت و ربع وقتی که از ما گرفته بود. پیرمرد بود و عجز و ناله‌هایش ازین که دیگر رانندگی نمی‌کند. دیگر مسافر سوار نمی‌کند...

  • پیمان ..
ای بی سی آفریقا- ساخته ی عباس کیارستمی-جاده های اوگاندا
ماشین‌ها و جاده‌ها... یکی از عناصر تکرارشونده‌ای که توی فیلم‌های عباس کیارستمی به شدت توجهم را جلب کردند همین‌ها بودند. نقش بسیار مهم و پررنگ ماشین‌ها و جاده‌ها در فیلم‌های عباس کیارستمی. توی فیلم‌های عباس کیارستمی ماشین‌ها نقشی فرا‌تر از یک وسیله‌ی نقلیه پیدا می‌کنند. جاده‌ها مهم‌اند. جاده‌ها تنها راه‌های ارتباطی بین دو شهر یا دو نقطه نیستند. جایی هستند برای کنکاش و به عمق رفتن. جاده‌ها انگار آفریده شدن برای جست‌و‌جو و کشف کردن.
زندگی و دیگر هیچ-عباس کیارستمیباد ما را خاهد برد- عباس کیارستمی
توی «زندگی و دیگر هیچ» ماشین شخصیت اول داستان یک رنو ۵قراضه است که می‌افتد توی جاده‌های خاکی تا خبری از بابک احمدزاده بیابد. جاده‌هایی خاکی، پر دست انداز و خراب پس از یک زلزله. و عبور همین رنو ۵قراضه از آنجاده‌های خاکی است که پیام‌های ادامه‌ی زندگی را به تماشاگر فیلم انتقال می‌دهد. مردی که توی آن هیروویری کاسه توالت خریده کنار‌‌ همان جاده‌ی خاکی است و امیدش به زندگی را توی دیالوگی که توی ماشین اتفاق می‌افتد بروز می‌دهد. تمثیل خیلی مهم زلزله مثل یک گرگ می‌ماند را هم توی‌‌ همان ماشین بیان می‌کند.
اصلن توی فیلم‌های کیارستمی آدم‌ها حرف‌های مهمشان را توی ماشین وقتی کنار هم نشسته‌اند و توی جاده‌اند به هم می‌گویند. توی «زیر درختان زیتون» حسین آقا راز دل و عشق دیرینه‌اش به طاهره را وقتی سوار پاترول محمدعلی کشاورز است برای او بیان می‌کند. قصه‌های عشق و عاشقی‌اش را توی‌‌ همان پاترول تعریف می‌کند. یکی از سکانس‌های به شدت جالب فیلم وقتی است که دستیار کارگردان با نیسانش می‌‌اید و کنار پاترول می‌ایستد. حسین توی پاترول نشسته است و طاهره توی نیسان. در فاصله‌ای بسیسار کم از هم... حسین تشنه‌ی یک نگاه طاهره است و طاهره نگاهش را دوخته به کف ماشین...
یا فیلم «طعم گیلاس» شاهکار عباس کیارستمی که تمام آدم‌ها همه‌ی آن حرف‌ها را وقتی می‌زنند که سوار ماشین شخصیت اول فیلم می‌شوند...
یا فیلم «باد ما را خاهد برد»... آن صحنه‌هایی که بهزاد سوار بر ترک موتور آقای دکتر روستا می‌شود و از جاده‌ی خاکی می‌روند... در آنجا ماشین نیست. موتور است که محملی می‌شود برای پیش رفتن در جاده‌ها و گفتن و شنیدن حرف‌های مهم...
نکته‌ی دیگری هم که وجود دارد میل وافر عباس کیارستمی به فیلمبرداری از داخل ماشین است. صحنه‌های فیلم «زندگی و دیگر هیچ»، تصویرهایی که از شیشه‌ی عقب ماشین و همچنین شیشه‌ی جلوی ماشین نشان می‌دهد. عباس کیارستمی این میل وافرش را حتا توی مستندهایی که می‌سازد هم اعمال می‌کند. مثلن فیلم مستند «ای بی‌سی آفریقا» که در مورد آفریقا و ایدز و کودکان آفریقایی است پر است از صحنه‌هایی که کیارستمی دوربینش را توی ماشین روشن کرده و از جاده و مناظر اطرافش و مکان‌هایی که ماشین می‌رود فیلم گرفته است.
اوج این علاقه‌ی کیارستمی فیلم ۱۰ است. جایی که تمام فیلم در ماشین فیمبرداری شده و تمام دیالوگ‌های فیلم شامل گفت‌و‌گوهایی است که توی ماشین بین آدم‌ها اتفاق می‌افتد. گفت‌و‌گوهای با طعم زندگی، فریادهای آدم‌ها، دغدغه‌‌هایشان، ظلم و ستم‌هایی که دیده‌اند و...
وقتی فیلم‌های کیارستمی را نگاه می‌کنی، نگاهت به جاده‌ها و ماشین‌ها تغییر می‌کند. ماشین‌ها، برایت اتاق‌های خلوت متحرکی می‌شوند که رازهای مگوی آدم‌ها درشان از اعماق وجود به سطح می‌رسند و بیان می‌شوند، و جاده‌ها... چیزی فرا‌تر از یک راه آسفالته یا خاکی می‌شوند. نوعی زمان می‌شوند. باید جلو بروی، باید سعی کنی هر چه بیشتر در جاده جلو بروی، هر چه قدر جلو‌تر بروی بیشتر می‌فهمی... باید سعی کنی به انتها برسی... با تمام وجود باید بروی، حتا اگر ماشینت یک رنو ۵قراضه باشد، شاید به انتهای جاده نرسی، اما... هر چه قدر در جاده‌ها بیشتر پیش بروی بیشتر می‌فهمی... کیارستمی دیدگاه آدم به این دو معقوله را تکان می‌دهد...

مرتبط: عباس کیارستمی-1  - عباس کیارستمی-عباس کیارستمی-3

  • پیمان ..

Unknown

۰۲
آذر

جز نفرتم نیفزود...

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۲ آذر ۹۰ ، ۱۸:۵۴
  • ۳۱۸ نمایش
  • پیمان ..
از پله‌های متروی ایستگاه حر که پایین می‌رفتم باران نم نم می‌آمد. من خیالم نبود. از میدان انقلاب زیر باران تا میدان حر آمده بودم. کلاه لبه دارم علاوه بر اینکه سر کچلم را خشک نگه داشته بود عینکم را هم بی‌نیاز از برف پاک کن کرده بود. توی راه چیزی که باعث خوش خوشانم می‌شد، رعدوبرق‌هایی بود که یک لحظه کل خیابان کارگر جنوبی را روشن می‌کرد. خیابان خلوت بود. از پله‌های مترو پایین رفتم. توی مترو وقتی روی صندلی نشستم سه تا گزینه داشتم: لغت‌های ۵۰۴ رامرور کنم، کتاب «غیرمنتظره» کریستین بوبن را که با کارت حمید از کتابخانه گرفته بودم بخانم (سهمیه‌ی دوتایی کتاب‌های خودم تکمیل شده بود! امروز یکی از بچه‌های هم رشته‌ای را دیدم. توی این چهار سال حتا یک کتاب هم از کتابخانه‌ی مرکزی دانشگا قرض نگرفته بود، یعنی محض رضای خدا یک دانه کتاب غیردرسی هم نخانده بود... مهندس به او می‌گویند... می‌خاهد اپلای کند از این مملکت برود... خوش به حال امریکا و کانادا، یک مغز دیگر به مغز‌هایش اضافه می‌شود!) یا اینکه آسمان بخانم.
آسمان را درآوردم. سمت چپم یک پیرمرد و سمت راستم یک پیرزن نشسته بودند. صفحه‌ی مربوط گزارش آسمان از محسن رضایی را باز کردم. کله‌های جفتشان آمد سمت مجله. پیرزنه احمد رضایی (پسر محسن رضایی) را نگاه کرد گفت: «آخخخی... بیچاره.» پیرمرده گفت: «برای چی مرد آخرش این؟!» گفتم نمی‌دانم. و مشغول خاندن شدم. چند خط که خاندم از گرمای مترو و خستگی چشم هام خابم گرفت. داشتم چرت می‌زدم که پیرمرده گفت «این صفحه رو خوندی؟ برو صفحه‌ی بعد!» من هم ورق زدم که مثلن دارم صفحه‌ی بعد را می‌خانم. خلاصه یکی از ایستگاه‌های وسط پیاده شد و رفت پیرمرده...
به ایستگاه تهرانپارس که رسیدم، توی پله‌های خروجی پر از آدم بود. همه آمده بودند توی ایستگاه. یک طوری هم به ما‌ها که داشتیم از پله‌ها می‌آمدیم بالا نگاه می‌کردند. انگار انتظار کسی را می‌کشند. ولی هر کدامشان به یک نفر و بک جایی نگاه می‌کرد. انگار گمشده‌شان مشترک نیست. انگار هر کدامشان منتظر قهرمان خودش است. پیش خودم می‌گفتم چه خبر است؟ چرا ملت همه توی پله‌های خروجی ایستاده‌اند؟! چه قدر قشنگ شده اینجا... انگار اتفاق مهمی می‌خاهد بیفتد، یا اتفاق مهمی افتاده است...
از پله برقی‌ها بالا می‌آمدیم... من زل زده بودم به کوله پشتی دختری که جلویم دو پله بالا‌تر ایستاده بود. روی یک تکه پارچه نوشته بود «: سلطان غم، مادر» و با نخ سوزن دوخته بودش به کوله‌اش. یک تشتک کوکاکولا هم آویزان کرده بود به بند زیپش. دو تا پیکسل «مبارزه با ایدز» و «کودکان کار» هم به کیفش زده بود. از زیپ دیگر کیفش هم یک فرفره‌ی کوچک آویزان بود. تمام مدت بالا آمدن از پله‌ها با کیفش سرگرم شده بودم. یعنی داشتم عاشقش می‌شدم‌ها... خیلی کار جالبی کرده بود. ولی بعد یک دفعه دیدم رسیده‌ام به انبوه جمعیتی که از پایین پله‌ها دیده بودمشان.
از میان جمعیت گذشتم. می‌خاستم از راه همیشگی‌ام بروم که دیدم موزاییک‌های پیاده رو از برفِ پاکوب شده پوشیده شده. سرم را گرفتم بالا. خیابان تبدیل به یک استخر شده بود. یعنی کل خیابان از آب پوشیده شده بود. پیاده رویی که پهن‌تر و بزرگ‌تر از خیابان بود هم از آب پوشیده شده بود. انگار سیل آمده بود. آن برف‌های توی پیاده رو و روی سر ماشین‌های پارک شده در کنار خیابان... خدایا در این یک ساعتی که من زیرِ زمین بود چه اتفاقی افتاده بود؟ زور زورکی از کنار دیوار خانه‌ها آمدم رد بشوم... چند قدم جلو رفتم دیدم نمی‌شود... تا کنار دیوار خانه‌ها هم آب بالا آمده بود... برگشتم... رسیدم به جمعیتِ جلوی ایستگاه مترو... مردی بین جمعیت می‌گشت و داد می‌زد: «تاکسی دربست... تاکسی دربست». تصمیم گرفتم از کوچه بالایی بروم. پیاده روهای کوچه بالایی پوشیده از برف یا تگرگ بود! از وسط کوچه راه افتادم. رسیدم به خیابان اصلی که باید ازش رد می‌شدم. ولی آب با شدت و سرعت از سراشیبی خیابان جاری بود. یک تنداب تمام عیار. جوی آب معنا نداشت. آب می‌خروشید و کف می‌کرد و از عرض خیابان پایین می‌رفت. هر چه قدر بالا‌تر می‌رفتم که شاید جایی از خیابان به خاطر پستی بلندی آبش کم عمق‌تر باشد و من بتوانم رد شوم نمی‌رسیدم... کار پریدن هم نبود... قهرمان پرش المپیک هم نمی‌توانست عرض زیاد خیابان را با یک گام بپرد و خیس نشود.... رفتم بالا‌تر... بد‌تر بود... چه کنم؟ چه نکنم؟ یک خانم با چکمه‌های ساق بلند و چ‌تر در دست هم کنارم مردد مانده بود. برای اولین بار توی عمرم چکمه‌های چرمی زنانه به نظرم مفید آمدند! یعنی اگر من آن چکمه‌ها راداشتم...!!!
-آخه از چی می‌ترسی تو؟!
این را به خودم گفتم و با کمال آرامش، انگار که می‌خاهم در یک روز آفتابی از خیابان رد شوم پا‌هایم را فرو کردم توی آب. یک لحظه فشار و قدرت آب را دور پا‌هایم حس کردم. می‌خاست من را ببرد پایین. قدم بعدی را برداشتم. گشاد گشاد. پا‌هایم تا نصف زانو رفت توی آب. زور آب بیشتر شد. پا‌هایم را به زمین فشار دادم. رسیدم به وسط بلوار. نصف دیگر هم وضع به همین منوال بود. ماشین‌ها آرام آرام رد می‌شدند. یعنی اگر یک دیوانه پیدا می‌شد پایش را روی گاز فشار می‌داد آب تمام هیکلم را خیس می‌کرد... خوشبختانه روانپریشی پیدا نشد و من نصف دیگر خیابان را هم به راحتی رد شدم! برگشتم به پشت سرم نگاه کردم. زن چکمه پوش پشت سرم راه افتاده بود آمده بود... یعنی جوراب‌هایش خیس نشدند؟! نمی‌دانستم. برگشتم. پا‌هایم توی کفش‌هایم شلب شلوب می‌کردند.
تا خانه صدای شلب شلوب پا‌هایم توی کفش پر از آبم موسیقی زمینه‌ی راه رفتنم بود...

  • پیمان ..
سه گانه‌ی زلزله. یا سه گانه‌ی کوکر. مجموع سه فیلم درخشانی که عباس کیارستمی در سال‌های ۱۳۶۵ تا ۱۳۷۲ ساخته. «خانه‌ی دوست کجاست؟» در سال ۱۳۶۵. «زندگی و دیگر هیچ» در سال ۱۳۶۹. و «زیر درختان زیتون» در سال ۱۳۷۲. سه فیلمی که اگر بخاهم در یک کلمه توصیفشان کنم می‌گویم: «زندگی بخش». سه فیلمی که دیدنشان جایی از اعماق روحم را قلقلک داد و وقتی ثانیه‌های آخرشان به پایان می‌رسید حس می‌کردم خونی که در زیر پوستم جریان دارد به تلاطم افتاده و شوری در رگ هام دویده... هر سه فیلم جایی دور از هیاهوی شهر اتفاق می‌افتند. جایی پشت کوه‌ها. آن طرف رودبار و منجیل و رستم آباد. در پناه کوه درفک. در روستاهای کوکر و پشته...
 «خانه‌ی دوست کجاست؟» قصه‌ی بابک احمدپور پسرک هشت ساله‌ی روستای کوکر است که دفتر مشق بغل دستی‌اش را توی مدرسه اشتباهی برداشته و حالا می‌خاهد که دفترچه را به او برگرداند تا او هم بتواند مشقش را بنویسد. بدو بدو می‌رود روستای همسایه پشته تا خانه‌ی دوستش را پیدا کند، هی می‌رود و می‌گردد. می‌رود و می‌آید. دوباره. چند باره. سراغ آدم‌های گوناگونی می‌رود تا خانه‌ی دوست را پیدا کند. شب می‌شود. ولی او هنوز در جست‌و‌جوی خانه‌ی دوست است...
 «زندگی و دیگر هیچ»، ۵روز بعد از زلزله‌ی رودبار و منجیل است. یکی از عوامل فیلم «خانه‌ی دوست کجاست؟» نگران بابک احمد‌پور می‌شود. با پسر کوچکش از تهران بلند می‌شوند می‌روند به سمت رودبار و منجیل. می‌خاهند ببینند بابک طوریش شده یا نه. راه بندان است. جاده‌ی قزوین رشت بسته شده. با رنو ۵درب و داغانشان بی‌خیال جاده‌ی اصلی می‌شوند و از راه‌های فرعی راه می‌افتند به سمت کوکر تا ببینند بابک زنده است یا نه؟ توی راه خیلی چیز‌ها می‌بینند. به خیلی آدم‌ها و بچه‌ها و قصه‌ها می‌رسند. زلزله همه جا را ویران کرده. مرگ آدم‌ها... و زندگی که جریان دارد. زور زندگی از زور زلزله و مرگ بیشتر است. فیلم تمام می‌شود اما پدر و پسر فیلم بابک احمدپور را پیدا نمی‌کنند...
 «زیر درختان زیتون» یک سال بعد از زلزله را نشان می‌دهد و قصه‌ی آن از دل فیلم «زندگی و دیگر هیچ» بیرون می‌آید. یک قصه‌ی عاشقانه‌ی فوق العاده با طراوت. توی «زندگی و دیگر هیچ» یکی از سکانس‌ها که تویش مردی از ازدواجش در روز بعد از زلزله می‌گفت... سکانسی که اصلن دردسر ساخته شدنش به چشم نمی‌آمد... رابطه‌ی بین دختر و پسر روستایی که قرار بود دیالوگ‌های آن سکانس را بگویند. پسری که عاشق دختر است و دختر که به خاطر حضور پسر دیالوگ‌هایش را نمی‌گوید... سعی و تلاش‌های کارگردان برای وصال آن دو تا... قصه‌ی عاشقانه‌ی غریب و عجیبی بود... عاشقانه‌ای که چند سال پیش جزء صد فیلم تاریخ سینمای توصیه شده به تماشاگران در جشنواره‌ی تورنتوی کانادا انتخاب شده بود...
خانه ی دوست کجاست؟
چیزی که در سه گانه‌ی زلزله‌ی کیارستمی شدیدن جلب توجه می‌کند، در جست‌و‌جو بودن آدم‌های این فیلم هاست. قهرمان‌های این فیلم‌ها به دنبال چیزی‌اند. در جست‌و‌جو‌اند. بابک به دنبال خانه‌ی دوستش است، آقای خردمند در «زندگی و دیگر هیچ» به دنبال رد و نشانی از بابک احمدپور بعد از زلزله است، و حسین در «زیر درختان زیتون» به دنبال این است که از طاهره جواب بله بگیرد و به عشقش برسد... این آدم‌ها به دنبال زندگی‌اند. برای رسیدن سعی و تلاش می‌کنند. تکاپو دارند. رسیدن یا نرسیدن اهمیتی ندارد. چیزی که این سه فیلم را سرشار از شور زندگی می‌کند همین در جست‌و‌جو بودن آدم‌‌هایشان است. بابک در «خانه‌ی دوست کجاست؟» آخرش خانه‌ی دوست را پیدا نمی‌کند، آقای خردمند و پویا در «زندگی و دیگر هیچ» از بابک خبردار می‌شوند اما او را پیدا نمی‌کنند، فقط در زیر درختان زیتون است که حسین آخرش به مراد دلش می‌رسد... راه بین کوکر و پشته یک میان بر دارد. یک تپه‌ی بلند که راهی مالرو پیچ واپیچ از آن بالا می‌رود. این راه پرشیب و نفس گیر توی دو فیلم «خانه‌ی دوست کجاست؟» و «زیر درختان زیتون» تکرار می‌شود. نکتهی مهم این است که آدم‌های فیلم ازین سربالایی تند و نفس گیر به سرعت بالا می‌روند. کم نمی‌آورند. آن‌ها به دنبال چیزی هستند. و به خاطر همین در جست‌و‌جو بودن وانمی مانند...
پایان بندی دو فیلم «زندگی و دیگر هیچ» و «زیر درختان زیتون» هم جالب است. چند دقیقه‌ی آخر فیلم نماهای دور است. گویی کیارستمی به قصد می‌خاهد که تماشاگر فیلمش را از شخصیت داستانش جدا کند. سرنوشت قهرمانانش را به تماشاگر نشان می‌دهد. منتها از فاصله‌ای خیلی زیاد. انگار که می‌خاهد بگوید «آهای تماشاگر فیلم من، دیدی؟ انسانِ در جست‌و‌جوی زندگیِ فیلم من را دیدی؟ او همچنان به دنبال زندگی است... حالا دیگر باید ر‌هایش کنی... حالا دیگر نوبت توست...»
این سه فیلم به سه گانه‌ی زلزله شهرت پیدا کرده‌اند. یادآور زلزله‌ی سال ۱۳۶۹ رودبار و منجیل که ۵۰۰۰۰ کشته داشت... در فیلم «زندگی و دیگر هیچ» که وقایع آن درست ۵روز پس از زلزله اتفاق می‌افتد صحنه‌های زیادی از ویرانی‌های زلزله نشان داده می‌شود. اما تاکید کیارستمی بر زندگی و ادامه داشتن آن با وجود قدرت نابودگری زلزله است. آدم‌های داستان «زندگی و دیگر هیچ» قدرت مرگ را به سخره می‌گیرند، پیرمردی توی آن هیروویری می‌رود و کاسه توالت می‌خرد، پسری روز بعد از زلزله ازدواج می‌کند، مردی که کلی از خیشانش را از دست داده آنتن تلویزیون برای چادر‌ها نصب می‌کند تا بنشینند و فوتبال نگاه کنند... این شور زندگی...
اما این سه فیلم خوش ساخت و عمیق به سه گانه‌ی کوکر هم شهرت یافته‌اند. کوکر روستایی از توابع رستم آباد. در پناه کوه درفک. نکته‌ای که وجود دارد آدم‌هایی هستند که به کیارستمی انگ وطن فروشی می‌زنند. او را به خاطر فیلم ساختن در خارج از مرزهای ایران محکوم می‌کنند. انگار این آدم‌ها سه فیلم «خانه یدوست کجاست؟»، «زندگی و دیگر هیچ» و «زیر درختان زیتون» را ندیده‌اند. سه فیلمی که به جرئت می‌توانم بگویم نام تکه‌ای از خاک ایران به نام کوکر و شهرهای رودبار و رستم و آباد را جاویدان و ماندنی کرده‌اند...

مرتبط:
عباس کیارستمی-1  - عباس کیارستمی- - عباس کیارستمی-4

  • پیمان ..

آسمان

۲۴
آبان

یک نگاه به مطالبی که واقعن خاندنی بودند می‌اندازم:--

- ترجمه‌ی خاطرات محمد البرادعی از دوران مدیرکلی آژانس هسته‌ای و پرونده‌ی هسته‌ای ایران
- بازماندگان میراث عثمانی به چه می‌اندیشند؟
- سپاه قدس چگونه تشکیل شد؟
- قضایای باغ قلهک و به حال خود‌‌ رها شدن باغ ایران در منچستر انگلیس
- گزارشی از فعالیت‌های اقتصادی آستان قدس رضوی
- گزارشی از فعالیت‌های اقتصادی دانشگاه امام صادق و رئیس روسای آن
- ایران سومین تورم بالای دنیا
- سه چرخه‌ی زنان به جای دوچرخه‌ی مردانه
- پرونده‌ی بوکر آسیایی و کاندید شدن محمود دولت آبادی
مگر یک مجله‌ی هفتگی باید چند تا نوشته‌ی خاندنی داشته باشد تا ارزش خریدن داشته باشد؟ اوصیکم به کنار گذاشتن هفته‌ای ۲۰۰۰تومان برای خرید مجله‌ی «آسمان»...

  • پیمان ..