سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی
هنوز داره ته نشین می شه... خیلی شاخ. خیلی خفن. خیلی...

چیزهایی هست که نمی دانی-ساخته ی فرید صاحب زمانی

پس نوشت: نظر خصوصی بود. اما نقلش خالی از لطف نیست:

امروز دو تا خلاف عادت کردم. اول اینکه امروز دوشنبه بود با این حال رفتم سینما. دوم اینکه من دو تا سانس پشت سر هم این فیلم را دیدم. به عبارتی می‌کند هشت هزاااااارر تومان. یک بلیت برای ساعت ۱۲ خریدم. نمی‌دانم چند نفر توی سالن بودند. اخر کمی دیر سیدم. همه جاگیر شده بودند. ولی خدای را شکر فیلم هنوز شروع نشده بود. پیام‌های بازرگانی بود هنوز. تا جایی که ادم نبود رفتم جلو. سینما خلوت بود و می‌شد روی هر صندلی‌ای که دوست داری بنشینی. از ردیف هشتم مرکزی‌ترین صندلی را نشانه رفتم. همه پشت من نشسته بودند. وقتی فیلم تمام شد جز من و بلت پاره کن سالن و یک نفر دیگر کسی نبود. برای سانس بعدی هم رفتم بلیت خریدم. جز من سه زوج دیگر بودند. دوباره روی‌‌ همان صندلی نشستم. دوباره همه پشتم نشسته بودند. دوباره فیلم تمام شد و فقط من و‌‌ همان بلت پاره کن و تنها یکی از زوج‌ها از سالن خارج شدیم. بلیت پاره کنه مات و مبهوت من مانده بود که پرسید مگر فیلمش خیلی قشنگ بود که دوبار نگاهش کردی؟ پس چرا سالن اتقدر خلوت است؟ چرا همه وسطش می‌روند؟ گفتم اره خب.
و هنوز مبهوت حرف نزدن‌ها و خیره شدن‌های علی هستم...

  • پیمان ..

Unknown

۱۲
اسفند

یا خدا... این مهستی و خاندن‌هایش را تا ابد این گونه آرامش دهنده نگاه دار...


  • پیمان ..

وظیفه!

۰۹
اسفند

۱-آرش حال و حوصله‌ی بحث کردنش را دارد. من ندارم. یعنی یاد نگرفته‌ام حتا اگر چیزی درست باشد برای حقنه کردنش به دیگران تلاشی بکنم. با راننده تاکسی سر صحبت را باز می‌کند. راننده نالیده. از جلوبندی ماشین که دفعه‌ی پیش ۷۰تومان آب خورده بود و حالا ۱۶۰تومان برایش آب خورده می‌نالید. آرش می‌پرسد: تو انتخابات جمعه شرکت می‌کنید؟ راننده می‌گوید: اینا فقط بلدن پزشو بدن. ما کاره‌ای نیستیم. ما مهم نیستیم. هی صبح تا شب از همین رادیوی فکسنی تو گوش من می‌خونن که وظیفه‌ی تو اینه که بیای رای بدی. بعد من رای می‌دم. اونا پز می‌دن. یه عده به پول و خوشبختی می‌رسن. همه‌ی بدبختی هاش میمونه برای من و امثال من... آرش می‌گوید: خب رای ندید. برای چی وقتی می‌دونید کوچک‌ترین اهمیتی ندارید رای می‌دید؟ یه جور اعتراض. اون وقت این عوضی‌ها هم به اسم من و شما ۱۰۰۰تا دری وری به هم نمی‌بافن.... راننده چانه‌اش را می‌خاراند و می‌گوید: والا چی بگم؟ شما راست می‌گی. پسر منم که دبیرستانیه راست می‌گه. بسیجیه. یعنی الان همه‌ی بچه مدرسه‌ای‌ها بسیجین دیگه. راهپیمایی ۲۲بهمن رو هم رفت. می‌گه اگه ما نریم رای بدیم آمریکا صاف می‌یاد می‌شینه رو تهران. ملتفتی چی می‌گم؟ شما هم راست می‌گی. اونم راست می‌گه. نمی‌دونم والا.... آرش می‌گوید: آمریکا کجا بود برادر من؟ آمریکا اصلن سگ کی باشه؟ آمریکا اصلن اختراع خود ایناست... تا بیاید بیشتر توضیح بدهد می‌رسیم و باید پیاده شویم.
۲-سوار اتوبوس‌های بیمارستان شریعتی راه آهن هستیم. پایین‌تر از میدان انقلاب یک مغازه ستاد انتخاباتی شده. روی شیشه‌ی مغازه اسم طرف را نوشته‌اند و پایینش خیلی درشت: دکترای فیزیک هسته‌ای از انگلستان. انگلستانش خیلی تو چشم است. مهدی می‌گوید: ببین. اگه اپلای کنی فایده ش اینه‌ها. می‌تونی بگی دکترا از انگلستان. کلی کلاس داره. الان تو بگو دکترا از دانشگاه تهران. کسی پشمم حسابت نمی‌کنه. اما اینو نگاه کن... می‌گویم: چرت نگو. مگه تصویب نکردن که کل مدارکی که از انگلیس گرفته شده باطله؟! مهدی می‌گوید: پس این دروغ می‌گه. ما بهش رای نمی‌دیم. بی‌سواد پر رو اومده برای ما دکترا دکترا می‌کنه!
بعد توی اتوبوس بلند بلند اسم اساتیدی که دکترایشان را از انگلیس گرفته‌اند لیست می‌کنیم و به‌شان می‌خندیم که با این قانون مجلس از ما هم دیگر بی‌سوادترند... بعد یک نفر برمی گردد می‌گوید: یک هفته قبل از شروع ماجرای انتخابات قانون شو خودشون لغو کردن.
گفتم: جدی؟ اینا که ۳هفته قبل انتخابات رفته ن مرخصی و تعطیلات که!
بغل دستی‌اش می‌خندد و می‌گوید: عکسای زمان ناصرالدین شاه و و مظفرالدین شاه و قاجارو دیدی؟ ناصرالدین شاه اون وسط وایستاده و همه به حالت چاکری و نوکری کنارش وایستادن؟ کتابای زمان قاجار رو خوندی؟ اعتمادالسلطنه می‌‌شناسی؟ کتاباشو بخون... مسابقه‌ی چاکری و نوکری راه انداخته بودن... حالا اینا رو نگاه کن. شعاراشونو نگاه کن... مسابقه‌ی ولایت مداری راه انداخته ن... اون زمان هم کسی به فکر چیزی نبود. الان هم... همونه به خدا... همه به فکر اینن که خودشونو تو عکس جا کنن...
چیزی نمی‌گوییم.
۳-روی بورد انجمن اسلامی دانشکده ۲ تا کاغذ آ۳ سفید می‌چسبانیم و بزرگ می‌نویسیم: انتخابات مجلس. نظرات شما:
کسی نظری نمی‌دهد. صبح چسباندیم. عصر که داشتم می‌رفتم از بین آن همه آدم توی دانشکده فقط ۱نفر نظر نوشته بود: روز جمعه همه‌ی ما پای صندوق‌های رای می‌رویم تا به جهانیان ثابت کنیم که خریت انتها ندارد!

  • پیمان ..

نرکده 2

۰۹
اسفند

- ممد، کمد داری؟ 

- آره. 

- می تونم کتابمو بذارم تو کمد تو؟ 

- کمد دارم ولی کلیدش زندان اوینه. بهم پس ندادن...

  • پیمان ..

نرکده

۰۸
اسفند

می‌نشینم روی صندلی. کتابم را درمی آورم. توی صندلی فرو می‌روم و لم می‌دهم. صادق می‌پرسد ناهار چی بود؟ می‌گویم: کتلت و ماکارونی. احتمالن تا الان کتلتش تموم شده... صادق به محمدرضا می‌گوید: چی کار کنیم؟ محمدرضا ازم می‌پرسد: هستی؟ می‌گویم: آره. کیفش را می‌گذارد روی میز و با صادق می‌روند. به این فکر می‌کنم که این شیرازی‌ها چرا این قدر دوست داشتنی‌اند؟! در را هم می‌بندند. هیاهوی سر ظهر لابی دانشکده خفه می‌شود. کسی توی دفتر انجمن نیست. توی صندلی بیشتر لم می‌دهم و کتاب را جلوی چشم هام می‌گیرم. زانو‌هایم درد می‌کنند. یک صندلی دیگر می‌آورم. جفت پاهام را روی صندلی می‌گذارم و به حالت درازکش مشغول خاندن می‌شوم. می‌دانستم که صبح، «چرخدنده‌ها» توی مترو تمام می‌شود. و چه قدر هم چرت و مزخرف تمام شد. یعنی فقط ۱۰صفحه‌ی اولش ارزش خاندن داشت. کلن این کتاب‌های نشر چشمه مزخرف‌اند. به لعنت خدا نمی‌ارزند. مثلن به چاپ دوم رسیده بود خیر سرش. حالا «فلینی از نگاه فلینی» توی دست‌هایم است. ورق می‌زنم. سوال و جواب‌های چرت و پرت زیاد است. یک جا در مورد مذهبی بودن از فلینی سوال می‌پرسد خبرنگاره. فلینی هم شروع می‌کند به گفتن که آره.. سر اولین فیلمم روز اول کارگردانیم رفتم کلیسا تا دعا بخانم... کمتر می‌خانم. بیشتر می‌روم توی هپروت. یاد فیلم آمارکورد می‌افتم که هفته‌ی پیش دیدم. بعد به بیرون در فکر می‌کنم. مهدی و موسا توی سایت مشغول به هم چسباندن تکه‌های فیلمی هستند که برای پروژه‌ی روش تولید گیر آورده‌اند. گفتم پروژه همین طرز ساختن کپسول را برداریم برود پی کارش. حوصله‌ی سایت نداشتم. گرم بود. شلوغ بود. حوصله‌ی چرت و پرت گفتن هم نداشتم. توی لابی... خبری نبود. کسی نبود که بخاهم باهاش حرف بزنم. کسی هم چیزی برای گفتن به من ندارد قاعدتن. آخ... آمارکورد... ممد در را باز می‌کند. وضو گرفته است که نماز بخاند. کمی جابه جا می‌شوم. می‌گوید راحت باش. دوباره لم می‌دهم. می‌گوید: چی می‌خونی؟ جلد کتاب درب و داغان است. اسم کتاب را بهش می‌گویم. می‌گوید: جاده را حتمن باید ببینی. می‌گویم: برام بیار دیگه. می‌گوید: بابا من که فیلم ندارم. سی دی شو از یه بنده خدایی گرفتم دیدم پس دادم. می‌گویم: مردک این چه عادتیه؟ می‌گوید: چی کار کنم؟ هارد کامپیترم فقط ۸۰گیگه. می‌خای فیلم هم توش ذخیره کنم؟!!! بعد می‌گوید: یعنی جاده رو ببینی سرتو به در و دیوار می‌کوبی‌ها. برایش یک بار گفته‌ام که می‌خاهم هر فیلمی که توی اسمش کلمه‌ی جاده است ببینم. هر کتابی که توی اسمش کلمه‌ی جاده است بخانم و همین طور هر شعری... می‌خاهم هر نگاه جدیدی به جاده را یاد بگیرم و از کف ندهم... می‌گویم: همین آمارکورد هم با روحم بازی کرد... این مرد خداوندگار طنزه اصلن. بعد خنده‌ام می‌گیرد. تعریف می‌کنم: آقا تو این آمارکورد یه سکانس داره که بچه‌های مدرسه می‌رن پیش کشیش به اعتراف کردن. بعد یکی شون ماجرای جق گروهی رو تعریف می‌کنه. ممد می‌زند زیر خنده. می‌گویم: وایستا حالا. اینا ۴نفری می‌رن تو یه ماشین و شروع می‌کنن اسم دخترا و زنا رو آوردن و توصیف کردن و با خودشون ور رفتن. بعد دوربین می‌یاد بیرون ماشین. اینا که از بالا پایین دخترا تعریف می‌کنن دو تا چراغ‌های ماشینه پرنور و پرنور‌تر می‌شه. بعد کم کم چراغای ماشینه شروع می‌کنه به روشن و خاموش شدن. روشن و خاموش شدن. بعد هم کم کم خاموش می‌شه... ممد وسط دفتر انجمن از خنده روده بر می‌شود... می‌روم توی لابی. بعد می‌روم سر‌‌ همان کلاسی که صبح کنترل داشتم. حائری خاب آور است. با اینکه دیشب ۸ساعت تمام خابیدم باز هم سر کلاسش خابم گرفته بود. وسط‌های کلاس آن دختر علوم مهندسیه که همیشه‌ی خدا، انگار که آمده است عروسی یا شاید شب زفافش است و هفت قلم آرایش می‌کند، هم آمد و صاف نشست پشتم. بوی ادکلن یا عطرش نفرت انگیز بود. حالم را به هم زد. ۴۰دقیقه‌ی تمام با یک حالت انزجار زور بوی ادکلنش توی دماغم بود و زور می‌زدم جزوه بنویسم و به حائری گوش کنم. دلم می‌خاست برگردم بگویم: پتیاره مجبوری شیشه ادکلنو خالی کنی رو هیکل قناصت؟ می‌نشینم ته کلاس. بعد از نیم ساعت خابم می‌گیرد. می‌خابم. چشم هام را می‌بندم و‌‌ همان طور دست به سینه می‌خابم. حامدی تق تق می‌زند به تخته. از خاب بیدار می‌شوم. نخاب آقا... بیدار می‌شوم و لبخند می‌زنم... کلاس تمام می‌شود. می‌آیم توی لابی. کسی نیست. موسا را می‌بینم. موسای کانون پرورش فکری را. کنکور داده است. می‌پرسم چطور بود؟ می‌گوید راضی نیستم. می‌گوید این ۳-۴تا رفیق شریفیم که ترکوندن. اگه همه اون جوری داده باشن که بدبخت می‌شم. می‌گوید: حتا اگه شبانه‌ی شریف هم شده می‌رم.‌ام بی‌ای فقط شریفش به درد می‌خوره. می‌گویم اگه خدای ناکرده قبول نشدی شریف... می‌گوید: هدف من‌ام بی‌ای شریفه. زمان مهم نیست... وقتی هدف تو انتخاب کنی دیگه زمان موضوعیت نداره... اگه امسال نشد یه بار دیگه برای شریف می‌خونم.. می‌گویم آ‌ها. می‌گوید تو چکاره‌ای؟ تصمیمت چیه؟ کنکور مکانیک؟ سربازی و کار؟ کنکور رشته‌ی دیگه؟ می‌گویم: هیچ. نمی‌دونم. هیچی نمی‌دونم. می‌گوید: حیفی تو پیمان. تصمیم بگیر. زود تصمیم بگیر. این جوری حیف می‌شی... اگه خودت تصمیم نگیری جریان تو رو می‌بره. آره. همین جوری جریانه تو رو دوباره وارد دانشگاه می‌کنه و کسی هم که واردش می‌شه فارغ التحصیل ازش بیرون می‌اد... اما این جریانه بهت کار یاد نمی‌ده‌ها... بعدن فردا نمی‌تونی سینه تو سپر کنی بگی من... بعدن هی پشت یه نفر دیگه قایم می‌شی‌ها... می‌گویم: آره... می‌دونم... ولی... می‌رود. خداحافظی می‌کنیم. می‌نشینم کنار آزموده. می‌گویم عید چه کاره‌ای؟ می‌گوید: قزوین دیگه. می‌گویم: آخرش قسمت نشد ما یه بار از رحیم آباد بیایم قزوین. البته من با پراید مشکلی ندارم. پرایده هر چیش بشه دلم نمی‌سوزه. می‌گوید: پراید نمی‌تونه. دوستام با پژو رفتن وسط راه تو گل و سربالایی گیر کردن با نیسان ماشینو بکسل کردن بیرون آوردن. بعد می‌گوید: بیا جلوم وایستا. بیا جلوم وایستا. استاده منو نبینه. جلویش می‌ایستم و با دستش من را هدایت می‌کند و من هم مثل یک گل آفتابگردان می‌چرخم. استاده از پله‌ها می‌رود بالا. می‌گوید: نمی‌خام الان برم سر کلاسش. منو ببینه گیر می‌ده... ۳تا دختر غریبه و خوش قد و قامت و آلاگارسون از در وارد می‌شوند. نگهبان جلوی در نگاه‌شان می‌کند. بعد کم کم همه‌ی بچه‌ها برمی گردند نگاه می‌کنند. عرفان می‌گوید: مکانیکی نیستن. دختر‌ها وارد لابی می‌شوند. یحتمل از این ورودی جدیدی‌ها هستند که همه‌ی دانشکده‌ها سر می‌زنند. اما با آن سر و وضع بدجایی آمده‌اند. تا وسط لابی می‌آیند و یکهو انگار سنگینی ۳۰-۴۰جفت چشم را روی خودشان حس می‌کنند. امیر زیرچشمی نگاه می‌کند. من کشته مرده‌ی این زیرچشمی هیزی کردن‌هایش هستم... دختر‌ها بیرون می‌روند... یکهو همایون داد می‌زند: رفتن. و با ۷-۸تا از بچه‌های ۶ می‌دوند سمت در و از پشت شیشه‌های در، رفتنششان را نگاه می‌کنند... از خنده می‌ترکم. مهدی هم وحشی بازی را که نگاه می‌کند دلش را می‌گیرد و می‌خندد و از وسط تا می‌شود... آزموده می‌گوید: دوستدخترای سناوندی بودن. بعد گیر می‌دهد به من که بدبخت یه دوسدخترم نداری بیاری مکانیک ملت بخندن و وحشی بازی دربیارن. می‌گویم: برو بابا. می‌روم دفتر انجمن کتاب «کنترل مدرن» دورف را برمی دارم و می‌گذارم توی کیفم. تو این را می‌خانی؟ می‌خانم بابا. می‌خانم. پنجره‌ی انجمن باز است. خوب است. هوا عوض می‌شود. اما یحتمل باز این علی سیگار کشیده. چرت دارم می‌گویم. او که سیگارش را می‌رود بیرون می‌کشد. یک دور به کتاب‌های توی کتابخانه نگاه می‌کنم. مهدی می‌گوید باز این کوثری نبود ما باهاش پروژه بگیریم‌ها. می‌گویم برادرزاده ش اینجاست. اینا‌ها. تی‌ای نیروگاه حرارتی ما هم بود. می‌خای بهش بگم برات آمار بگیره؟ می‌گوید: نمی‌خاد. می‌زنیم از دانشکده بیرون. سر ۴راه امیراباد نیم ساعت معطل می‌شویم تا چراغ عابر پیاده سبز شود. به پلیس سر ۴راه که شماره پلاک یک ماشین عبوری را هی با لب‌هایش تکرار می‌کرد تا حفظ شود و برایش جریمه بنویسد خندیدیم. حافظه اش در حد ماهی قرمز بود. به لکسوس شاسی بلندی که موقع پیچیدن انگار یکهو ۱۸۰درجه چرخید و فرماندهی خیره کننده‌اش فحش خار و مادر را کشیدیم. از ۴راه رد شدیم... خسته نبودم.

  • پیمان ..

زیتون

۰۴
اسفند

آره... فکر کنم از زیتون پرورده شروع شد. از زیتون پرورده شروع شد که من از کلمه‌ی «پرورده» خوشم آمد. پرورده بودن یک چیز یعنی به کمال رسیدن و به اعتدال رسیدن آن چیز. زیتون پرورده هم ترش است هم شور است هم تلخ و همه‌ی این‌ها با هم است که باعث می‌شود ملس باشد. ملس بودن خیلی ویژگی مهمی است. ملس بودن انتهای مزه است... سر همین چیز‌ها بود که عاشق کلمه‌ی پرورده شدم. بعد نمی‌دانم کی اصطلاح «احساسات پرورده» را انداخت توی دهنم.. این عقیده و باور توی ذهنم ثبت شد که آدم برای ملس شدن (یعنی کامل شدن) باید احساساتش را بپروراند. باید احساساتش پرورده باشند. نه تنها احساسات بلکه باید فکر‌ها و عمل‌ها و و کردار‌ها و گفته‌هایش همه پرورده باشند. آدمی که احساساتش پرورده است یعنی فهمیده است عاشقی یعنی چه، شور عشق را تا به انت‌ها کسب کرده و عشق را در خودش پرورده است و می‌داند که به هر آدمی باید چه قدر از عشق جوشانش را بدهد. می‌داند که کی باید عشقش را فوران بدهد. برای اینکه آن را پرورده است. آدمی که احساساتش پرورده است، نفرت را تجربه کرده، عشق را تجربه کرده، حسرت و غرور را به غایت تجربه کرده چوب همه‌شان را خورده و می‌داند که هر کدامشان را باید چه جوری و کجا ابراز کند. آدمی که اراده‌اش پرورده است می داند کی باید کاری را شروع کند می‌داند که باید چه جوری کاری را به انجام برساند. می‌داند که چه طور بر اندیشه‌ی نتوانستن و نشدن پیروز شود. آدمی که احساسات و عقل و شعورش پرورده است همه چیزش دست خودش است... نمی‌دانم. همیشه این حسرت پرورانده بودن احساسات و عقل و شعور برایم مساله بوده‌اند... همیشه فکر کرده‌ام به همین راحتی‌ها نیست، به «عرق ریزان روح» نیاز دارد این جور چیز‌ها...

  • پیمان ..

درایو

۰۲
اسفند

کاری ندارم که درایو فیلم خوبی هست یا نیست. فقط یک جاهایی از فیلم هست که شدیدن فهمیده‌ام.‌‌ همان جاهایی که رایان گاسلینگ نشسته است پشت فرمان ماشین و دوربین کاشته شده کنارش روی صندلی کمک راننده. او رانندگی می‌کند. در خیابان‌های سیاه و پرسایه‌ی لس آنجلس می‌راند. ۴راه‌ها را رد می‌کند. از این خیابان به آن خیابان می‌پیچد. و دوربین هر از چند گاهی صورتش را نشان می‌دهد. آن حالت پشت فرمان نشستنش. آن بی‌خیالی‌اش. آن حالت آرامش چشم‌ها و صورتش. آن لبخند نامحسوسی که روی لب‌هایش نشسته. آن سکوت حاکم بر فضای ماشینش. آن نگاه آرام و خیره‌اش به رو به رو. به خیابان‌ها. به جاده‌ها... خوب درک می‌کردم. یعنی اگر یک چیز فیلم شاهکار باشد همین پشت فرمان نشستن‌های رایان گاسلینگ است. رانندگی آدم‌ها خیلی چیز‌ها را در موردشان مشخص می‌کند. طرز سرعت رفتن و پیچیدن و راه دادن و ایستادن و توقف کردن و خیلی چیز‌ها می‌توانند معرف خیلی ویژگی‌های اجتماعی راننده باشند. اما توی جاده... به نظر من وقتی راننده می‌افتد توی جاده‌ای که فقط خودش است و آن جاده و رفتن، بُعد دیگری از وجودش نمایان می‌شود. وقتی دقایق زیادی فقط رفتن است و راندن، و سکوت در ماشین برقرار است، وقتی دیگر مسابقه‌ی ابلهانه‌ی جلو زدن از دیگران مطرح نیست و فقط باید رفت، دقیقن‌‌ همان جا‌ها صورت راننده، طرز خیره شدنش به جاده و سرگردانی چشم‌هایش عمیق‌ترین حالات درونی‌اش را نمایان می‌کند. دقیقن‌‌ همان جا است که آدم خود خودش است. دقیقن‌‌ همان جا‌ها است که حال و هوای اصلی آدم توی صورتش نمایان می‌شود. لبخندی اگر باشد زورکی نیست. احساس نفرتی اگر هست حاصل برانگیختگی حضور یک کثافت نیست. غمی در چشم‌ها اگر هست غمی به راستی عمیق است... می‌فهمی چه می‌گویم؟! من و بابام زیاد کنار هم نشسته‌ایم. او راننده و من کناردستش یا بالعکس... به هر حال زیاد بوده. بابام این جور وقت‌ها اخم می‌کند. جدی جدی می‌شود.. خودم را زیاد نمی‌دانم... خودم، راستش بستگی به جاده‌ی جلوی چشم هام دارد... نمی‌دانم... زمستان جاده می‌طلبد رفیق....
چیزهایی هست که باعث سرخوشی عمیق می‌شوند. چیزهایی هستند که ته ته‌های وجود آدم را از شدت لذت قلقلک می‌دهند. چیزهایی که لذت بخشند. مثلن یک هوای خوب. دوستانی دارم که برای توصیف یک هوای خیلی خوب می‌گویند هوا ۳کصیه. انگار ۳کصی بودن چیزی یعنی ‌‌نهایت لذت آوری‌اش. چرند می‌گویند. همه‌شان سگ دریوزه‌ی فرویدند... بعضی هوا‌ها جاودانه‌اند. حسی از همیشگی بودن را به دل آدم می‌نشانند. همیشگی بودن... من مانده بودم تهران. خانواده رفته بودند و من مانده بودم تنها. از خانه زدم بیرون. به یک پیاده روی طولانی رفتم. هوا ابری بود. از آن ابری‌های بهمنی تهران. در پیاده روهای خلوت تهرانپارس گشتم و بعد از بالای خیابان به سمت خانه برگشتم. هوا ابری بود. ولی نه ابری محض. از آن ابری‌ها که خورشید هم گه‌گاه از پشت ابر‌ها نور روز را زیاد و کم می‌کند. صبحش باران باریده بود و آسفالت خیابان هم خیس بود و هم خشک. یک جور حالت خنکی و سردی مطبوع. چیزی که هست آن قاب عکسی است که جلوی چشم هام شکل گرفته بود. ابرهای خاکستری بالای سرم بودند. آن انتهای خیابان خورشید از پشت ابر‌ها شیری رنگ به نظر می‌رسید. خیابان خلوت بود. ماشینی درش پارک نبود. آسفالت از باران صبح گله به گله خیس و خشک بود. نسیمی می‌وزید و آن پایین پراید مظلومی که اسمش لاک پشت است گوشه‌ی خیابان کپیده بود. برای من هواهای ابریِ این جوری،‌‌ همان هوای جاودانه‌اند. احساسی از همیشگی بودن در من شروع شد و بعد احساسی از دلتنگی... باید می‌رفتم. آن احساس دلتنگی نمی‌گذاشت آرام و قرار بگیرم... باید می‌کندم و می‌رفتم... باید به جاده می‌زدم... و رفتم...
یک چیزی هست در جاده‌های مه آلود که همیشگی است. جاودانه است. ته وجودم را قلقلک می‌دهد. می‌فهمی؟! آن آبی و خاکستریِ مه که کوه‌ها را در بر گرفته و حالا پایین آمده و خودش را به سطح جاده می‌مالاند. جاده‌های مه آلود یادت می‌آورند که سنگ روح دارد. چشمه روح دارد. درخت و کوه هم روح دارند و روحِ کوه‌‌ همان مه است... مه روح کوهستان است... چراغ‌های ماشین‌های توی جاده. یک جور مشخص نبودن و ابهام و یک جور احساس خطر شیرین... می‌فهمی؟!
توی کتابی می‌خاندم که: "ما خاطرات پررنگ خود را از تجارب خوشایند روی هم می‌گذاریم و به یاد می‌آوریم و به این ترتیب مدام در پی فعالیت‌های تازه‌ایم و از آن‌ها ارضا نمی‌شویم. ما اگر بیاموزیم که چنین خاطراتی را مدام بازسازی کنیم دیگر نیازی نیست که در جست‌و‌جوی بی‌پایان لذت باشیم...." راستش این روز‌ها کارم شده است بازسازی خاطرات جاده‌ی مه آلود و راندن و رفتن و زیر باران و برف رفتن. یک جور دلخوشکنک. شاید هم یک جور بازسازی مداوم حس جاودانگی. نه... حالم خوب است. خیلی خوب است. آرام آرامم. بی‌قرار نیستم. نگرانی... نمی‌دانم. شاید... خیال بازی می‌کنم. کیف پول صورتی‌اش مانده بود توی دست‌های تو... برایت تعریف کردم که چه قدر خیال انگیز بوده همین اتفاق کوچولو برایم و برایت که تعریف کردم خندیدی از این همه خیال بازی من... آدم‌هایی هستند که آزاردهنده‌اند. مثلن پسرکی که ترم پیش موقع ارائه‌ی پروژه‌ی درسی‌اش برای نشان دادن اهمیت به صرفه بودن اقتصادی یک پروژه با تمام وجود داد می‌زد: ما در جهان امروز زندگی می‌کنیم. جهانی که مهم‌ترین چیزش پول است. پول. پول.... من نمی‌فهمم این چیز‌ها را... چیزهایی که همه می‌فه‌مند و من نمی‌فهمم یک جور حس خطر و ناامنی بهم می‌دهند... این روز‌ها حکایت‌های پولدارشدنش (رسیدن به آرمانش) متوا‌تر نقل می‌شود و نمی‌دانم چرا برایم آزاردهنده است این... این روز‌ها که همه‌اش خابمان می‌گیرد و می‌رویم و توی نمازخانه دراز می‌کشیم و نگرانی‌‌هایمان را می‌شماریم... همه چیز دارد تمام می‌شود. راستش دیگر حال و حوصله‌ی حسرت خوردن ندارم. اصلن یکی از دلایل آرام بودن و خوش بودنم این است که دارم یاد می‌گیرم حسرت از دست رفته‌ها و نکرده‌ها و کرده‌ها را نخورم... این روز‌ها می‌نشینم به بازسازی خاطرات جاودانه... خیلی وقت است که دیگر به خودم فشار نمی‌آورم. چند وقت است که دیگر خودم را اذیت نمی‌کنم... چه می‌گویم من؟ من حالم خوب است...

  • پیمان ..

دانشگا

۳۰
بهمن

یک سری چیز‌ها هستند که آدم فقط می‌خندد به‌شان. بعد این خندیدنه یک جور خنده‌ی انسانی نیست. یک طنز مشترک انسانی نیست. یک چیز حیوانی هم نیست.‌ای کاش حیوانی بود...
مثلن همین بچه‌های دانشگاه اراک. رییس دانشکده‌شان عوض شده و این بابا آمده غذای ۵شنبه‌های کل دانشگاه و خابگاه‌ها را قطع کرده. زده کل شورای صنفی و انجمن‌های علمی دانشگاه را هم نابود کرده. بعد بچه‌های دانشگاه اراک امروز در اعتراض به این ابله اعتصاب غذا کرده‌اند... مشکلاتی که به وجود آمده هم مشکلات درجه‌ی اول انسانی (گرسنگی و شکم) بوده...
طنز ماجرا روی کار آمدن همچین آدمی نیست. طنز ماجرا گزارش سایت‌های خبری از این اعتصاب است:
 «در بیانه‌ای که جمعی از معترضین آن را تنظیم نموده‌اند با اشاره به اعتقاد راسخ به نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران و ولایت مطلقه فقیه اعلام کردند پیرو راه شهیدان احمدی روشن وعلی‌محمدی هستند و در ادامه این بیانیه خواستار حل مشکلات صنفی و آمورشی مانند روشن سازی پیرامون افزایش شهریه دانشجویان شبانه، شفاف سازی نسبت به حذف ارزاق دانشجویی، رفع کمبود بودجه‌های علمی و آزمایشگاهی که برای دانشجویان این دانشگاه موجبات نقصان در تحقیقات علمی آنان شده است، برگرداندن غذای حذف شده روز پنج شنبه و... شدند.»
می‌فهمی چه می‌گویم؟ یعنی تو برای ناهار روز ۵شنبه‌ات هم حتمن باید قسم بخوری که اعتقاد راسخ به نظام مقدس و ولایت فقیه داری... خنده دار نیست؟!

  • پیمان ..

در مترو

۲۹
بهمن

ایستگاه میدان حر سوار می‌شوم. مترو هنوز به ایستگاه توپخانه و دروازه شمیران نرسیده و خلوت است. یک صندلی خالی است. می‌نشینم. ته دلم احساس مزد و پاداش گرفتن می‌کنم. از ایستگاه متروی میدان انقلاب بدم می‌آید. صد‌ها متر پیاده روی پوچ در هوای مانده و خفه‌ی زیر میدان انقلاب، آمدن صد‌ها آدم از روبه رو، تنه خوردن، آدم‌هایی که هی می‌خاهند ازت سبقت بگیرند در آن تونل پست و خاک گرفته، تنه خوردن... بعد هم تازه باید بعد از ۳ ایستگاه خط عوض کنم. و چه خط عوض کردنی؟ از گوری تنگ به گوری تنگ‌تر رفتن. به خاطر همین پیاده روی هر روزه‌ی امیرآباد انقلابم را تا میدان حر ادامه می‌دهم. خیلی وقت است که مسیر پیاده روی هر روزه‌ام شده امیرآباد-میدان حر... و این پیاده روی امیرآباد تا میدان حر... می‌نشینم روی صندلی. ویرم می‌گیرد کتاب بخانم. کتابی که از کتابخانه مرکزی گرفته‌ام: فلینی از نگاه فلینی. دوستی ۲-۳تا از فیلم‌هایش را به دستم رسانده و می‌خاهم نگاه کنم. کتاب را فرهاد غبرایی ترجمه کرده. مرحوم فرهاد غبرایی. قدیمی است. از ترجمه‌های فرهاد غبرایی خوشم می‌آید. «سفر به انتهای شب» را هم او ترجمه کرده بود. کتاب را دستم می‌گیرم. بیشتر برای این دستم می‌گیرمش که ۱ صفحه‌اش را بخانم و بعد چشم‌هایم خسته شود و بتوانم روی صندلی چرت بزنم. ۲-۳صفحه‌ی اول را می‌خانم. خوشم می‌آید. کتاب یک مصاحبه‌ی طولانی با فدریکو فلینی است. از لحن حرف زدن و خاطره تعریف کردن فلینی خوشم می‌آید. نگاهش به جهان. طرز کار کردنش... جذبش می‌شوم... نمی‌فهمم کی به ایستگاه توپخانه می‌رسیم و یکهو مترو از صدای هجوم آدم‌ها پر از همهمه می‌شود. سرم را از کتاب بالا نمی‌آورم. حوصله ندارم پیرمرد ببینم و لذت خاندن کتاب را با دادن جا به او عوض کنم. اما پیرمردی هم نیست. ۲تا جوان می‌آیند بالای سرم می‌ایستند و مترو که وارد تونل تاریک می‌شود شروع می‌کنند به حرف زدن، به بلند بلند حرف زدن. زور می‌زنم که حواسم را روی کتاب متمرکز کنم. اما نمی‌شود. به زبان خودشان حرف می‌زنند. نمی‌توانم بفهمم کجایی است. لری، چهارمحالی، ایلامی... نمی‌فهمم. دیلاق‌اند و نخراشیده. بلند بلند حرف می‌زنند و به زبان خودشان برای هم ماجرا تعریف می‌کنند. حواسم پرت می‌شود. بی‌خیال خاندن می‌شوم. نگاه‌شان می‌کنم. در عالم خودشان به سر می‌برند. درست روبه رویم ایستاده‌اند. کتاب را دوباره باز می‌کنم. دوباره سعی می‌کنم بخانم. نمی‌شود. صدای یکیشان خیلی کلفت است. کتاب را می‌بندم و به روبه رویم زل می‌زنم. به منظره‌ی روبه رویم. شلوار پارچه‌ای سیاه پوشیده و درست شکمش روبه روی صورتم قرار دارد و زیپ شلوارش... تصمیم می‌گیرم بزنم. با مشت بزنم به زیپ شلواری که روبه رویم قرار گرفته. محکم بزنم و داد هم بزنم که چرا خفه نمی‌شی مرتیکه؟ تصور می‌کنم که دارم می‌زنم. باید محکم بزنم. محکم که بزنم تا می‌شود جلویم. به سمت عقب تا می‌شود و بعد می‌توانم یک مشت دیگر را هم حواله‌ی صورتش کنم. چرا بلند حرف می‌زنی؟‌ها؟ این همه جا. عدل باید بیای بالای سر من هر و کر راه بندازی؟ بعد باید سریع بلند شوم و آماده‌ی مشت‌های او بشوم... همین طوری زل زده‌ام و دارم فکر می‌کنم که جوری بزنم که از هستی ساقط شود. حقش است. چرا این قدر بلند بلند حرف می‌زند و می‌خندد... بعد انگار می‌فهمد که چه نقشه‌های شومی برای زیر شکمش دارم. کمی می‌رود عقب‌تر... کتاب را دوباره باز می‌کنم... ۹۰درجه تغییر زاویه داده است... یعنی فهمیده است؟ همین که خفه شود بگذارد من قصه‌ی نقاشی‌های خرچنگ قورباغه‌ی فلینی را بخانم برایم کافی است... دیگر دارد به اینجایم می‌رسد. حتا یک کلمه از حرف‌‌هایشان را هم نمی‌فهمم... بزنم؟!
بزنم؟!
یکهو برمی گردد. دوستش هم می‌رود. حجم جمعیت را به زور کنار می‌زنند و توی ایستگاه پیاده می‌شوند. نفس راحتی می‌کشم. همین که دوباره شروع به خاندن می‌کنم جسمی مانتوپوش روبه رویم می‌ایستد و شروع می‌کند به بلغور کردن: علی، می‌خای چی کار کنی؟!
کتاب را می‌بندم. یک نگاه به آقا و خانم می‌اندازم. با غیض کتاب را می‌اندازم توی کیفم و به زمین زل می‌زنم و به حرف‌‌هایشان گوش می‌دهم.

  • پیمان ..

ویتگنشتاین

۲۸
بهمن

"یک بار در نیمه‌ی تابستان، من او و همسرم با هم قدم می‌زدیم و درباره‌ی حرکات اجرام منظومه‌ی شمسی صحبت می‌کردیم. در آن لحظه به ذهن ویتگنستشاین خطور کرد که هر کدام از ما در ارتباط با دیگری نماینده‌ی حرکت‌های زمین، خورشید و ماه شود.
همسرم خورشید بود و با گام‌های استوار به سوی مرغزار قدم برمی داشت. من زمین بودم و به دورش می‌گشتم. و پرشور‌ترین وظیفه از آن ویتگنشتاین بود که نقش ماه را ایفا می‌کرد و در حالی که من به دور همسرم می‌گشتم او نیز به دور من می‌چرخید.
ویتگنشتاین با حرارت و جدیت فراوانی وارد این بازی شد و در آن حین که فریادزنان می‌دوید و به ما دستور می‌داد، به خاطر تقلای فراوان کاملن خسته و از نفس افتاده و گیج شده بود...."

از کتاب خاطراتی درباره‌ی ویتگنشتاین/نورمن مالکوم و گئورگ فون رایت/ ترجمه‌ی همایون کاکاسلطانی/نشر گام نو/ ص۷۴

  • پیمان ..

۵شنبه‌های هر هفته می‌روم شهر کتابِ ۷حوض. با میثم می‌رویم. بعد از کلاس زبان. زیرزمینش کتاب‌های کودکان و کتاب‌های زبان و اسباب بازی است. طبقه‌ی همکف کتاب‌ها، و طبقه‌ی دوم هم لوازم التحریر و مولتی مدیا. نمی‌توانم جلوی خودم را بگیرم و هر بار که می‌روم چیزی می‌خرم. یک دفترچه یادداشتِ تو دل برو یا چند تا کتاب یا یک کتاب داستان سری بوک ورم آکسفورد. «سه گزارش کوتاه درباره‌ی نوید و نگار» را که دیدم با خودم شک داشتم که بخرمش یا نه. معمولن خریدهای کتابی‌ام به روز نیست و سعی می‌کنم کتاب‌های قدیمی‌تر را که ارزان‌تر (!) هم هستند بخرم. تیراژش را که دیدم گفتم حتمن این کتاب مصطفا مستور هم خوب می‌فروشد. پشت جلد و قیمت را هم که نگاه کردم، دیدم زیاد گران نیست. خریدم.
هنوز راز پرفروش بودن مصطفا مستور را کشف نکرده‌ام! نویسنده‌ای که به نظرم توی هر کتابش پیوسته خودش و لحنش را تکرار می‌کند. این بار هم تکراری بود. هر چند صفحه‌ی آخر کتاب را که تمام کردم احساس بیهودگی نداشتم، ولی احساس خاندن کتاب جدیدی از مصطفا مستور را هم نداشتم.
صفحه‌ی اول کتاب جدید مستور مثل این تبلیغ‌های فیلم سینمایی‌ها است که بازیگر اصلی‌اش می‌نشیند روی یک صندلی و چشم تو چشم می‌گوید: «این فیلم را من بازی کرده‌ام و فیلم خوبی شده است و بیایید ببینیدش.» خودش در صفحه‌ی اول می‌آید می‌گوید که این کتاب را یکی دو ساله نوشته‌ام و در یک بعدازظهر، می‌توانید ۲ساعته بخانیدش و...
داستان شرح طغیان کوچک نگار است. خاهر ۱۹ساله‌ی نوید که دانشجوی رشته‌ی عکاسی است و حالا از خانه گذاشته رفته و شب به خانه برنگشته. و نوید هم مرد حالا میانه سالی که چند تا بحران را توی زندگی‌اش پشت سر گذاشته: مرگ مادرش، طلاق گرفتن از زنش و خودکشی عزیز‌ترین دوستش الیاس. و حالا رفتن نگار برایش حکم تیر خلاص را دارد. نگار و نوید یک پدر پیر هم دارند و یک برادر بزرگ‌تر که عقب مانده است و در ۸سالگی گیر کرده. نوید می‌افتد دنبال نگار. آیا نگار را پیدا می‌کند؟ نگار کجا رفته؟ چرا گذاشته رفته؟ سوال‌هایی هستند که باعث می‌شوند قصه را دنبال کنی. اما قصه از یک جایی راوی دومی هم پیدا می‌کند: نگار. نگار که شروع می‌کند به روایت کردن به عنوان خاننده از نوید جلو می‌افتی و چیزهایی که نگار تعریف می‌کند (ه‌مان قصه‌ها و احساسات مصطفا مستوری) توجهت را جلب می‌کند... حالا نگاری است که بی‌هدف توی خیابان‌ها می‌چرخد و شب می‌رود توی فرودگاه می‌خابد و روایت می‌کند.
این‌ها چه مرگشان است؟! نه نوید حالش خوب است و نه نگار.
نوید: «موضوع بچه از آن چیزهایی بود که قبل از ازدواج من و پری بار‌ها درباره‌اش حرف زده بودیم. قرار بود ازدواج کنیم اما بدون بچه. به او گفته بودم بچه نمی‌خواهم چون از داشتنش وحشت دارم. از اینکه موجودی را از جایی که نمی‌دانم کجا است پرت کنم به زندگی اما سرنوشت خودش و نسلی که احتمالا صد‌ها سال بعد از او ادامه پیدا خواهد کرد ربطی به من نداشته باشد می‌ترسیدم. هنوز هم می‌ترسم. شاید فکر احمقانه‌ای باشد اما خودم را مسئول همه‌ی مصائبی می‌دانم که ممکن است بعد‌ها بر سر موجودی بیاید که من، و تنها من، به هر دلیل تصمیم گرفته بودم به دنیا بیاید...» ص۱۹
نگار: «اول موبایلم را خاموش کردم و داروهایی را که برای پدرم گرفته بودم به آدرس خانه پست کردم، بعد پیاده راه افتادم توی خیابان‌ها. فقط می‌خاستم مدتی قدم بزنم. می‌خواستم آن قدر قدم بزنم تا خسته شوم. نمی‌دانستم کجا می‌خواهم بروم. تنها چیزی که می‌دانستم این بود که نمی‌خاهم و نباید به گذشته فکر کنم. به همین خاطر سعی کردم خودم را با چیزهای دیگری سرگرم کنم. بعد کمی به معنای سرگرمی فکر کردم. به خودم گفتم چرا تا حالا به این کلمه فکر نکرده بودم؟ سرگرمی. چه کلمه‌ی خوبی! اول قدم‌هایم را شمردم. هر ۵۰ قدم می‌ایستادم و می‌رفتم آن طرف خیابان. بعد دوباره ۵۰قدم می‌رفتم و برمی گشتم این طرف خیابان. خیابان ویلا را تا سر کریم خان همین طوری بالا رفتم. تقاطع کریم خان کنار دیوار ایستادم و از توی کیفم سکه‌ای درآوردم. سکه را انداختم هوا و با خودم گفتم اگر شیر آمد می‌روم سمت غرب و اگر خط بود می‌روم سمت شمال. خط بود. سر هر ۴راه با انداختن سکه تغییر جهت می‌دادم...» ص۴۲و ص۴۳
سومین گزارش را مصطفا مستور به عنوان نویسنده ارائه می‌کند. آن هم با حضور در پانویس‌های کتاب. کتاب ۳۱پانویس دارد و همه‌ی این پانویس‌ها، گزارش‌های در و بی‌در مصطفا مستور درباره‌ی نوید و نگار. نوید از کتابی حرف می‌زند، مستور می‌آید در پانویس می‌گوید که آن کتاب چه بوده. نگار شعری را می‌خاند، مستور می‌آید در پانویس می‌گوید که آن شعر از کدام کتاب بوده و چطور به دست نگار رسیده. یا اسم‌هایی برده می‌شود، مستور می‌آید در پاورقی می‌گوید که برای شناختن این شخصیت به فلان داستان کتاب «تهران در بعدازظهر» یا به کتاب «استخان خوک و دست‌های جذامی» مراجعه کنید. یک جور بامزه بازی تقریبن نچسب است بیشتر، و قر و اطوار داستان نویسی است...
یک چیزی که در تغییر راوی از نگار به نوید و بالعکسش وجود دارد این است که مثلن فصل ۷را نگار تعریف می‌کند. اما چند جمله‌ی ابتدایی را نوید می‌گوید و از جمله‌ی هفتم هشتم به بعد خیلی ناگهانی و بی‌ربط راوی به نگار تبدیل می‌شود. چند جا مستور سعی کرده این تغییر راوی با جمله‌ی ربط باشد. مثلن نوید از پله‌ها وارد زیرزمین تاریک می‌شود و نگار از سینمای تاریک شروع به تعریف کردن می‌کند. اما این کار چه لزومی داشته من نمی‌دانم. می‌توانست از‌‌ همان اول فصل راوی نگار باشد. می‌خاسته که ببیند منِ خاننده چه قدر باهوشم و می‌فهم که راوی تغییر کرده؟ ضایع بود آخر. خیلی بی‌ربط می‌شد و می‌فهمیدی. این هم یک جور قر و اطوار به نظر می‌آمد بیشتر...
سه گزارش کوتاه درباره‌ی نوید و نگار قصه‌ی ساده‌ای دارد و مستور هم خوب قصه را گفته و به‌‌ همان هدفی که اول کتابش گفته بود رسیده: «شرط می‌بندم خوندنش بیشتر از ۱-۲ساعت وقت تون رو نگیره. به اندازه‌ی دیدن یکی از همین فیلم‌های سینما و تلویزیون، مثلا. یا تماشای مسابقه‌ی فوتبالی، بوکسی چیزی. من به سهم خودم سعی کرده‌ام خیلی زود سروته قضیه رو هم بیارم تاکل مصیبت خوندن توی یک بعدازظهر یک روز تعطیل تموم بشه....»
سه گزارش کوتاه درباره‌ی نوید و نگار/ مصطفا مستور/ نشر مرکز/ ۱۲۱صفحه/۴۲۰۰تومان

  • پیمان ..

آکوستیک

۲۶
بهمن

صدای برخورد قطره‌های باران به کلاهک دودکش بخاری و پیچیدن این صدا در لوله بخاری اتاق.
صدای عبور لاستیک ماشین‌ها از روی آسفالت خیس خیابان.
صدای تلاش یکنواخت استارت مهتابی اتاق که ۳هفته است سوخته.
صدای ورق خوردن صفحات دفترچه‌ی آبی‌ای که ۴سال پیش پرش کرده بودم.
صدای آهسته‌ی اتفاقات و روزمرگی‌های زمانی گذشته و بازنگشتنی در سرم... صدای مشکلات و چسناله‌های هنوز حل نشده... صدای پچپچ‌های سر کلاس درس، درس خاندن‌ها، سعی کردن‌ها، سعی نکردن‌ها، اعتیاد‌ها...

  • پیمان ..

چر «ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم.»
این حقیقت محض است. به دفترچه یادداشت قبلی و دفترچه یادداشت جدیدم که نگاه می‌کنم زندگی‌ام تشکیل شده از یک سری سیکل تکراری. یک سری اتفاقات دایره وار تکرار می‌شوند. یک دایره نیست. چند تا دایره هستند که هی می‌چرخند و می‌چرخند. چرخه‌ها... یک سری اتفاقات تکرار می‌شود، واکنش من به آن‌ها هم هی تکرار می‌شود. بعد یک سری نتایج و احساسات و تصمیمات. دوباره اتفاقات، واکنش‌های من، نتایج و‌‌ همان احساسات و تصمیمات...
رشته‌ای که درش درس می‌خانم پر از بررسی سیکل‌ها است. ترم پیش خیلی از درس‌هایم فقط و فقط در مورد سیکل‌ها بودند. سیستم‌های تبرید و سردخانه. نیروگاه‌های حرارتی و... همه‌شان بررسی ۱ یا ۲ سیکل تکراری بود و شرایط شان. از یک جایی شروع می‌شدند و به‌‌ همان جا تمام می‌شدند. تنها نکته‌ی مهم در بررسی و مطالعه‌شان ایجاد تغییراتی برای بهتر تکرار شدنشان بود. چیزی به نام بازده. نسبت کار مفید به انرژی اولیه‌ی داده شده.
توی نیروگاه حرارتی کوچک‌ترین تغییر برای بهتر شدن سیکل رانکین، حتا به اندازه‌ی یک صدم درصد، یعنی به اندازه‌ی یک هزارم تغییر مفید، باعث صرفه جویی میلیون‌ها و میلیارد‌ها تومان صرفه جویی در مصرف سوخت و فایده و سود می‌شد....
عجیب بود. حتا کوچک‌ترین تغییر...
زندگی آدمیزاد همین نیست؟ فقط فهمیدنِ تاثیر کوچک‌ترین تغییرات دشوار است. آدمیزاد گنگ است و تغییرات و بهینه سازی‌های کوچک را نمی‌فهمد...

  • پیمان ..

اعتماد

۱۴
بهمن

۱-روبه روی قبرستان ابوطالب در مکه یک پارک کوچک است. یک پارک کوچک که آلاچیق‌هایی به سبک سایه بان‌های حیاط مسجد پیامبر در مدینه دارد به علاوه‌ی یک دستشویی عمومی. خسته از یک پیاده روی طولانی داشتم از پارک می‌گذشتم که یک ماشین کنار خیابان نگه داشت. راننده‌اش که یک مرد عرب دشداشه پوش بود سریع از ماشین پرید بیرون و رفت به سمت دستشویی عمومی. توی ماشین هیچ کس نبود. ماشین را‌‌ همان طور روشن به امان خدا گذاشت و دوید به سمت دستشویی. ماشینش چه بود؟ یک عدد می‌تسوبیشی لنسر. این زیبای ژاپنی در دوقدمی‌ام بدون حضور هیچ کسی پت پت می‌کرد. در را هم خوب نبسته بود و چراغ ماشین روشن مانده بود و معلوم بود که توی ماشین هیچ کس نیست. لحظه‌ای چپ چپ ماشینش را نگاه کردم. جدن دلم می‌خاست طی یک حرکت انتحاری بنشینم پشت فرمانش و یک ماشین سدان دودیفرانسیل را تجربه کنم... رد شدم. آن شب هی با خودم فکر می‌کردم آخر چطور آن مرد عرب به خاطر یک دستشویی ماشین را به امان خدا ول کرد و رفت؟ یعنی پیش خودش لحظه‌ای فکر نکرد که ممکن است تشنه و حریصی چون من هم وجود داشته باشد و ماشینش را سه سوت بدزدد؟!
۲-منصور ضابطیان توی کتاب «مارک و پلو» یش از هستال‌ها صحبت می‌کند. هتل‌های ارزان قیمتی که همه جای اروپا هستند. هتل‌هایی مخصوص جوان‌ها که اتاق‌هایش معمولن ۴تخته و ۸تخته هستند تا ۲۰تخته. هر کس می‌تواند یک تخت را اجاره کند. این جوری هم صرفه‌ی اقتصادی دارد و هم ناخودآگاه جوانان ملیت‌های مختلف با هم آشنا می‌شوند. تعریف می‌کند که: «امنیت هستال برایم عجیب است و اینکه هیچ کس زیپ ساکش را نمی‌بندد. هیچ کس چیزی را قایم نمی‌کند. با اینکه همه یک کمد اختصاصی قفل دار دارند، اما اغلب کمد‌ها فقل نشده و پر از وسایل شخصی آدم هاست...» کتاب مارک و پلو-ص۵۱
چیزی که او تعریف می‌کند برای اسپانیا است.
۳-کلاس زبان که می‌رفتم، مرد میانه سالی هم کلاسمان بود. گویا از سر کار برمی گشت و با کیف دستی‌اش یک راست می‌آمد کلاس. کلاس ۴ساعته بود و بین هر ۲ساعت زنگ تفریحی ۱۵دقیقه‌ای داشت. مرد میانه سال برای این ۱۵دقیقه کیف دستی‌اش را از زیر میزش برمی داشت و یک ربع کیف به دست در راهرو‌ها و دم در موسسه استراحت می‌کرد. همیشه برایم سوال بود که اگر او کیفش را‌‌ همان زیر میز می‌گذاشت و به استراحت ۱۵دقیقه‌ای خودش می‌رفت آیا ما با کیف او کاری می‌کردیم؟ می‌دزدیدیمش؟ چیزی کش می‌رفتیم؟ آیا اتفاق ناگواری برای کیفش می‌افتاد؟!
۴-پیش می‌آید. مردی که می‌آید یقه‌ات را می‌گیرد که من مسافرم. می‌خاهم بروم به شهر خودم پول ندارم... زن و بچه مو دارن از خونه می‌ندازن بیرون پول اجاره ندارم... یا بهانه‌هایی این جوری. من معمولن کمک نمی‌کنم. از دوستانم هم پرسیده‌ام. کسی کمک نمی‌کند: راست نمی‌گوید. این‌ها گدا هستند. نمی‌شود به‌شان اعتماد کرد...
۵-توی ماشین نشسته بودم و منتظر بودم. جلویم مردی ماشینش را پارک کرده بود و می‌خاست برود. ۲تا بچه‌ی ۱۰-۱۲ساله هم داشت که گذاشته بودشان توی ماشین. هی سعی می‌کرد ماشین را با دزدگیر قفل کند. اما با کوچک‌ترین وول خوردن بچه‌ها توی ماشین صدای دزدگیر بلند می‌شد و او مجبور بود که برگردد و دوباره روز از نو... هم نگران ماشینش بود و هم نگران بچه‌هایش که می‌خاست برای دقایقی بگذاردشان و برود...
۶-این‌ها به ذهنم رسید. خیلی مصداق‌های دیگر هم هست. اگر کسی مصداق دیگری هم از بی‌اعتمادی‌های ما دارد اضافه کند...
۷-توی این مجله‌ی مرحوم و جوانمرگ «آسمان» یک ستونی راه انداخته بودند که ایران مطلوب شما چگونه است؟ و از آدم‌های اهل فکر می‌پرسیدند. جواب‌ها غالبن کلیشه‌ای و شعاری بود. از عباس کاظمی استاد جامعه‌شناسی این را پرسیده بودند. برگشته بود گفته بود: توی جامعه‌ی ما افراد به یکدیگر بدگمان و بدبین هستند به هم بی‌اعتنایی می‌کنند و به راحتی و به عنوان یک عادت روزمره پشت سر هم حرف می‌زنند و غیبت می‌کنند. ایران مطلوب من ایرانی است با مردمی که اعتماد می‌کنند..." مجله‌ی آسمان-شماره‌ی ۱۴

  • پیمان ..

سپیده دم، عصر یا شب/ یاسمینا رضا«یادداشت‌های روزهای آخرم. چه تکرارهایی. در دفترچه‌ام روز‌ها یکی بعد از دیگری می‌آیند و با هم درمی آمیزند. هذیانی یکنواخت که با وجود این تاریخ در آن به رشته‌ی تحریر در می‌آید. در تراژدی مکان وجود ندارد. زمان هم وجود ندارد. سپیده دم، عصر یا شب هست...» ص۱۱۴

٪ ٪ ٪

برایم همیشه سوال بود که نیکلا سارکوزی چطور رییس جمهور ملت فرانسه شده؟ این مرد کوتاه قد که کفش‌های پاشنه بلند می‌پوشد و بیشتر به دلقک‌های سیرک می‌ماند تا جانشین ژنرال دوگل و هیزی از چشم‌هایش می‌بارد چه طور رییس جمهور فرانسه (یک کشور اروپایی پیشرفته) شده؟ این روز‌ها هم که پیشنهاددهنده و پیگیر اصلی تحریم نفتی ایران در اروپا بوده.... «سپیده دم، عصر یا شب» را که دیدم در خریدنش شک نکردم. پشت جلدش نوشته بود: «یاسمینا رضا از ژوئن سال ۲۰۰۶میلادی سایه به سایه‌ی سارکوزی حرکت می‌کند و لحظه‌ای او را تنها نمی‌گذارد. یاسمینا حتا در جلسات محرمانه و محافل خصوصی نیز سارکوزی را دنبال می‌کند و حاصل این کنجکاوی‌ها کتاب سپیده دم، عصر یا شب است.»

اینکه نمایشنامه نویس کاردرستی مثل یاسمینا رضا نشسته کتابی در مورد یکی از اشخاص سیاسی مملکتش نوشته عطشم برای خاندن کتاب را بیشتر کرد. توی ذهنم‌‌ همان لحظاتی که داشتم کتاب را برمی داشتم مقایسه می‌کردم با نویسندگان وطنی که در مورد اشخاص سیاسی سفرنامه و خاطره نوشته‌اند. به خصوص از نوع حی و حاضرش. مثلن رضا امیرخانی که نشسته «داستان سیستان» را نوشته یا محمدرضا بایرامی که نشسته «در می‌نودر» را نوشته. توی ذهنم بلافاصله مقایسه می‌کردم با نویسنده‌ی کاردرستی مثل یاسمینا رضا که او هم از این سنخ کار‌ها کرده. برایم جالب شده بود. بعد که شروع کردم به خاندن فهمیدم یاسمینا رضا برای این کتاب ۱۷۰صفحه‌ای یک سال سارکوزی را همراهی کرده. در حالی که رضای امیرخانی برای یک سفر ۱۰روزه یک کتاب ۴۰۰صفحه‌ای نوشته و لحن چاکرمآبانه‌ی رضا امیرخانی کجا و لحن خاص یاسمینا رضا کجا.... ولی خب از آن طرف هم برخوردهای اهل کتاب فرانسه با یاسمینا رضا کجا و فحش و فضیحت‌های حضرات اهل فرهنگ ما کجا...؟!

توی‌‌ همان صفحات اول یاسمینا هدفش از یک سال با سارکوزی بودن و نوشتن این کتاب را می‌گوید:

 «هنگام ناهار در هتل پیر پروژه‌ام را برای مرد تاجری که روبه رویم نشسته توضیح می‌دهم. می‌گویم دنبال این نیستم که از سیاست یا قدرت بنویسم یا حتا سیاست به عنوان شیوه‌ی زندگی. چیزی که مورد علاقه‌ی من است مشاهده‌ی مردی ست که با گذر زمان به رقابت می‌پردازد...» ص ۱۷

و تصویری که از سارکوزی در این کتاب ارائه می‌دهد ملموس و قابل درک است. خودنسانسوری نمی‌کند. چاکرمآب هم نیست.

 «وقتی به اطرافیانش می‌گویم شبیه بچه هاست با شگفتی نگاهم می‌کنند.» ص۱۷

یاسمینا رضا توی این کتاب تصویری از یک سیاستمدار معاصر اروپا را به روشنی ارائه می‌دهد:

 «در برابر نمایندگان فرانسویان خارج از کشور در حالی که‌‌ همان واژه‌های دیروز و پری روز و یک ساعت قبل در برابر خانندگان زن امروز را با تغییر‌ات اندک و اعتقادی بیش از پیش تاییدشده می‌شنوم بر من آشکار می‌شود که اوفقط خودش را مورد خطاب قرار می‌دهد. مکان‌ها، افراد، شرایط برای او اهمیتی ندارند. او پارچه‌ی خود را می‌بافد. تاروپود آهنی‌اش را، آستر‌ها، دوخت‌های تنگش را. لباس بزرگ بازی‌اش را.

زمان زیادی از آن موقع که موئیرا این جمله را به من گفت نمی‌گذرد: اسکندر و چنگیزخان یک زندگی واقعی را گذراندند. سرزمین‌ها را می‌بلعیدند. سپاه گسیل می‌کردند. خون راه می‌انداختند. واقعن عقب نشینی می‌کردند. واقعن پیروز می‌شدند. واقعن می‌مردند. شکست یعنی به صلابه کشیده شدن. اما سیاستمداران امروز این‌ها چگونه زندگی می‌کنند؟»

چیزهای خاندنی توی این کتاب فراوان‌اند. اما میل به تقدس و مقدس نمایی نزد اصحاب قدرت حتا در سکولار‌ترین فرهنگ‌ها هم وجود دارد. عجیب است. ولی هست...

 «شب قبلش در مون پلیه جرئت کرده بود و گفته بود من احساس نزدیک بودن به راهب‌ها کرده‌ام.... به نیکلا می‌گویم، تو احساس نزدیک بودن به راهب‌ها داشتی؟

-آره. آره. خیلی نزدیک...

-و این مانتوی بلند کلیسایی... تویی یا آنری؟» ص۱۵۲

مطمئنن یاسمینا رضا توی روایت این کتاب لحن خاصی داشته. یک جور حالت گذرا و یک جور شاعرانگی. لحنی که مترجم کتاب خاسته با جملاتی ناتمام و بی‌فعل و خیلی وقت‌ها بی‌سروته (جوری که فاعل اول جمله با شناسه‌ی فعل هم خانی نداشت حتا!!!) در ترجمه القا کند. اما فقط متنی پر دست انداز حاصل کارش بوده. البته کتابی که ویراستار نداشته باشد زیاد هم نباید ازش انتظار داشت... از آن طرف هم کتاب با خیل انبوه اسامی سیاستمداران فرانسوی همراه است که من خاننده‌ی فارسی زبان کوچک‌ترین آشنایی با خیلی‌هاشان ندارم. مترجم توی پاورقی برخی اسامی را معرفی کرده که این آقا دبیر فلان حزب است و این آقا شهردار فلان شهر. ولی این کار را برای همه‌ی اسامی نکرده. سر همین ترجمه‌ی کتاب روان و راحت نیست...

راستش با خاندن این کتاب یک جورهایی متقاعد شدم که نیکلا سارکوزی رییس جمهور فرانسه است...!!! اصلیترین دلیلش به نظرم‌‌ همان آمد که یاسمینا رضا توی صفحات آخر کتاب آورده بود:

 «ایوان جمله‌ای از می‌تران را از قول یکی از نزدیکانش به من می‌گوید:» برای رسیدن به بال‌ترین مقام باید آرزو کرد. دوست داشت و دست آخر باید خاست. «و خیلی سریع تفسیر می‌کند. مطمئنن خاستن خیلی مهم است. حقیقت این کلمات تکانم می‌دهد. کلمات می‌تران و کلمات ایوان. در تمام این مدت که در کنار نیکلا بوده‌ام در عمل چیزی جز خاستن ندیدم. آرزو و جذابیت سیاست اصول حیاتی هستند اما تمام وجود را درگیر نمی‌کنند و زیاد در آن سکنا نمی‌کنند. به وجورش زمانی شکل داده بودند که من با آن آشنا نبوده‌ام و او دائم تاسفش را از این مورد ابراز می‌کند.

خاستن به هر قیمتی. عجیب است. به قیمت بزرگ‌ترین چشم پوشی‌ها. خاستن چیزی که دیگر تهییج نمی‌کند و دیگر دوستش نداریم. خالی از شکل‌های حیاتی فقط خاستن می‌ماند. خاستن چون ته مانده... اما بسیار نیرومند...» ص۱۵۸

سپیده دم، عصر یا شب/ یاسمینا رضا/ سعید عجم حسنی/ انتشارات کاروان/ ۱۷۰صفحه/۴۰۰۰تومان

  • پیمان ..

زمستان1389

وبلاگش با روح و روانم بازی می‌کند. هر چیز تازه‌ای که می‌نویسد مثل خوره می‌خانمش. بلاگ اسپات می‌نویسد و فیل‌تر است و اصلن تا به حال شکل ظاهری وبلاگش را هم ندیده‌ام. فقط جوری می‌نویسد که نمی‌توانم نخانده ردش کنم... آر اس اسش را می‌خانم. حتا نمی‌دانم در مورد خودش توی وبلاگ چه نوشته. از روی نوشته‌هایش چیزهایی فهمیده‌ام... وبلاگ 25نوامبر را می‌گویم. یک پستش که من را به زمین و آسمان کوبید. بس که ویرانم کرد. دوست دارم رونویسی‌اش کنم...

زمستان1389

 «زمستان، جاده می‌طلبد رفیق... می‌طلبد جاده‌ای که هی پیچ بخورد و پیچ بخورد و من چشمم به مه آبی و نرم کوهپایه‌های آشنایش بند باشد... زمستان می‌طلبد که من توی آن صندلی پشتی برای خودم کز کرده باشم و نیمه هشیار به زمزمه‌های توی ماشین گوش کنم... زمستان می‌طلبد که من توی یک گرمای امنی خودم را‌‌ رها کنم و بخوابم... طولانی... راحت... عمیق... بوی پرتقال بپیچد و صدای انگشتهای همیشه خشک پدرم بیاید که پوستهای پرتقال را کف دست راستش جمع می‌کند و دست چپش روی فرمان باشد... الان یادم آمد که من این را جایی نوشته بودم... وقتی که لابد پاییز بود و من طبق معمول هوایی می‌شدم توی پاییز... چونکه بدبختانه پاییز هم جاده می‌طلبد.... یادم آمد باز هم یک وقتی توی یک پاییزی دلم هوس کرده بود سه تایی بندازیم توی جاده... فقط برویم... برویم... دور... یادم نیست کجا و کی نوشتم از پاییز و سفر و پرتقال و از ما. یادم نیست... حتما یک حالی باید بوده باشم مثل الان... 

زمستان 1389-لاهیجان

الان باید می‌شد که برویم و از زیتون فروشی‌های رودبار روغن زیتون بکر بخریم و زیتون ترش و زیتون شور. بعد مثل همیشه خدا به ما دو جور زیتون رب انار زده بدهند برای مزه کردن... بعد برگردیم و زیتون بخوریم و خوش باشیم. به همین سادگی... به همین راحتی... خب بالاخره یک روزهایی بود... یک روزگاری بود... که خیلی خوب بود. خیلی ساده بود. خیلی یک طوری بود. لذتهای معصومانه دیگر تکرار نمی‌شوند. قرار هم نیست بشوند. نه... قرار هم نیست. گویا جاده‌‌ همان جاده نیست. و به حتم که ما‌‌ همان آدمهای توی جاده نیستیم. و پرتقال‌‌ همان بو را می‌دهد. و هنوز مزه زیتون خوب است. و هنوز مه روی کوه‌ها آبی است. و هنوز من یک آدم رویاباف سر به هوای سودایی‌ام... و هنوز ته دلم یک چراغ کوچک دارم... بی‌ربط: یادم آورد که یک کودک سه ساله و نیمه چشم گردالی بودم. وقتی خوابم می‌امد، بیشتر می‌جنگیدم که نخوابم. فکر می‌کردم من که بخوابم لذتهای دنیا تمام می‌شوند یا مصرف می‌شوند در غیاب من. لالایی می‌خواندند. عروسک می‌آوردند و می‌خواباندندش کنارم. روی دست و پایشان تکانم می‌دادند. من با چشمهای گردم زل می‌زدم به‌شان. به من می‌گفتند: س بخوابه. حالا هر که می‌گفت؛ از مامان/ بابا/خاله /... س چشم گردالی به‌شان زل می‌زد و می‌گفت:» نتتتچ. مامان/بابا/خاله بخواده «... حتی نمی‌توانست ب را از د تشخیص دهد. اما می‌دانست که باید زل بزند و حقوقش را طلب کند لابد! کره بز
و این... وای که از این...»...

 

از وبلاگ ۲۵نوامبر

  • پیمان ..

فیلم مترو

۱۱
بهمن

مانیتور‌هایشان را راه انداخته‌اند. واگن‌های جدید مترو را می‌گویم. هر از چند وقتی صفحه‌ی سیاه مانیتور‌ها روشن می‌شود. اما هر بار که من سوار شده‌ام و مانیتور‌ها روشن بوده‌اند فقط یک موضوع بوده: عاشورا. چند وقت پیش تصاویر گرافیکی از پوسترهای عاشورا را اسلوموشن نشان می‌دادند. کربلا و بین الحرمین را نشان می‌دادند. به سر و صورت زدن و عزاداری ملت را نشان می‌دادند. ماه محرم و صفر بود و خب موضوعیت داشت. اما دیروز و پری روز هم که سوار شدم باز هم موضوع تصاویر عاشورا بود. یکی از هیئت‌های عزاداری تهران را نشان می‌دادند. کلوزآپ چهره‌های ماتم زده‌ی مردم را نشان می‌دادند. مردی که به پهنای صورت اشک می‌ریخت. مردی که مات و مبهوت زل زده بود. مردی که ونگ می‌زد و به خدای خودش التماس می‌کرد... فقط مردهای اندوهگین را نشان می‌دادند. از خودم پرسیدم الان که ماه صفر تمام شده چرا این‌ها باز این چیز‌ها را نشان می‌دهند؟ چه اصراری است؟ اصلن این قرائتی که این‌ها از عاشورای این روز‌ها دارند نشان می‌دهند آن چیزی نیست که توی خیابان‌ها است...(×) بعد اصلن ماه صفر هم تمام شده که. غم. اندوه. در سکوت سرد و گرمای تنهای به هم چسبیده‌ی مترو که کسی حرفی نمی‌زند و همه خیره‌اند به در و دیوار، اگر مانیتوری باشد که تصویرهایی متحرک نشان می‌دهد خب همه زل می‌زنند به آن دیگر... اما چه زل زدنی؟!...
بعد‌‌ همان طور که ایستاده بودم به این فکر کردم که مانیتورهای توی مترو چه باید نشان بدهند؟ تبلیغات بازرگانی؟ نه تو را به خدا. با این وضع تبلیغات ساختن این‌ها و هزار تا دنگ و فنگی که برای ساختن تبلیغات می‌گذارند و حاصلش فقط چیزهای لوس است آدم بیزار می‌شود... چه نشان بدهند؟ تصاویر سخنرانی آقا در بین جوانان عرب و حضور آقا در بین مردم و استقبال‌های مردمی و کارهای عمرانی و آباد کردن ایران؟!! باز این خوب است. باعث ایجاد دیالوگ بین مسافر‌ها می‌شود. هر چند فقط فحش و فضیحت خاهد بود... ولی باز شکستن سکوت سرد آدم‌های توی مترو و شکسته شدن تابوی مهر به دهانی و حرف نزدن خیلی بهتر است... می‌توانند تصاویر نقاط مختلف ایران را نشان بدهند. تصاویر طبیعت ایران. مردمان ایران در لباس‌ها و قومیت‌های مختلف. می‌توانند یک کار دیگر هم بکنند. فیلم کوتاه پخش کنند. فیلم‌هایی که طول زمانیشان مدت زمانی باشد که مترو فاصله‌ی دو ایستگاه را می‌رود. ۵۰ثانیه. ۱دقیقه. ۲دقیقه. فیلم‌های خیلی کوتاه. در فاصله‌ی بین ۲ایستگاه در تاریکی تونل‌ها این فیلم‌ها را پخش کنند. اما این‌ها... با سفارش کاری و دادن حق انحصاری به آدم‌های تاییدشده‌ی خودشان گند می‌زنند. باید یک جنبش و حرکت هنری راه بیندازند. یک فراخان گسترده برای ساختن فیلم‌های ۳۰تا ۶۰ثانیه‌ای در مانیتورهای مترو... مسابقه راه بیندازند. این جوری سفارش کاری هم نخاهد بود و خلاقیت‌های محض فیلم سازهای آماتور و حرفه‌ای است که مجال بروز پیدا می‌کند....باید باید این فیلم ها صامت باشند البته. اگر هم دیالوگ داشته باشند زیرنویس فقط... 
بعد به این فکر کردم که اگر قرار بود یک فیلم ۱دقیقه‌ای برای پخش در مانیتورهای مترو می‌ساختم چه فیلمی می‌ساختم. در مورد چه. چه جوری. و با همین خیال بازی‌ها یکهو دیدم رسیده‌ام و باید پیاده شوم...

  • پیمان ..

من نیستم

۰۲
بهمن

آدمی هر آینه باید خودش را ثابت کند. بودنش را ثابت کند. به چه کسی و به چه چیزی؟ به خیلی کسان و خیلی چیز‌ها. در هر لحظه‌ی زندگی چیز‌ها و آدم‌ها و موقعیت‌ها و کسانی وجود دارند که آدمی باید وجودش را به آن‌ها ثابت کند. در جمعی از انسان‌ها قرار می‌گیرد. باید خودش را به عنوان عضوی از آن جمع به آن‌ها ثابت کند. سال‌های زیادی از عمرش را صرف تحصیل دانش می‌کند. هر چند ماه یک بار باید محصلاتش را امتحان بدهد تا ثابت کند که چیزی را فرا گرفته. در دوره‌های مختلف زندگی باید کارهایی بکند تا ثابت کند که به آن دوره از زندگی وارد شده است: مدرک تحصیلی بگیرد، کنکور بدهد، ازدواج کند... آدمی هر آینه باید خودش را به مجوعه چیزهایی که زندگی نام دارند ثابت کند. بگوید که "من هستم". حتا در تنها‌ترین لحظات زندگی هم محکوم است که خودش را ثابت کند. اینکه این اثبات‌ها مثل قضایای ریاضی می‌مانند و برخی ساده و روشن و برخی ناممکن‌اند چیز دیگری ست. غم انگیزش اینجاست که آدمی محکوم شده است به ثابت کردن پی در پی خود...
یک اثبات قهرمانانه هیچ‌گاه کافی نیست. مساله‌ی توا‌تر مطرح است...

  • پیمان ..

یک روز پاییزی، فنی

 

  • پیمان ..

یک روز پاییزی، دانشکده ی فنی

 

  • پیمان ..

یک روز پاییزی، دانشکده ی فنی

 

  • پیمان ..

دانشکده فنی- ساختمان دانشکده ی برق و آن سوتر مکانیک در پناه برج میلاد!

 

  • پیمان ..

تکراری، ولی همین تکراری را نگویم می‌میرم:
چرا ما دوست داریم عیشمان را زهر کنیم؟ چرا تا دیدیم که نامی از فرهنگمان در دنیا طنین انداز شده افتادیم دنبال نظراتی که از قبل هم می‌دانستیم برایشان موفقیت ننگ است؟ چرا وقتی خوشحال هستیم باز هم به کسانی نگاه می‌کنیم که خوشحالی ما را نمی‌خاهند؟ مگر حکم تبریک آن آقا به مرد چاقی که توانسته ۲۵۰کیلوگرم جرم را بلند کند برایمان تاثیر و اهمیتی داشت که حالا به کوچه‌ی علی چپ زدنش تاثیری داشته باشد؟ مگر صاحب این بوم و بر ما نیستیم؟ آخر یعنی چه که برویم فارس و رجانیوز را بخانیم ببینیم چه فحش‌هایی داده‌اند به اصغر فرهادی و بعد توی وبلاگ‌‌هایمان به حماقت‌‌هایشان و حرف‌‌هایشان لینک بدهیم که ببینید این‌ها که هستند و چه هستند؟!؟ مگر ما قهرمان اصلی این ماجرا نشدیم؟ روی سن اصغر فرهادی از کی تشکر کرد پس؟...
چرا خودمان نیستیم؟!

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۷ دی ۹۰ ، ۱۰:۰۶
  • ۳۰۸ نمایش
  • پیمان ..

حالا دوباره آسفالت خیابان خیس شده. من اینجا در تاریکی نشسته‌ام. دو ساعت همین جا نشسته بودم پای این اینترنت خراب شده که کمی بی‌حوصلگی‌ام را تسلا بدهد. این سایت و آن سایت و این وبلاگ و آن وبلاگ و بوک مارک کردن بعضی صفحه‌ها که بعدن بخانمشان. حوصله‌ی خاندن نبود. به هیچ وجه. گوی طلایی چتم را هم روشن کردم شاید شیرین زبانی به شوقم بیاورد. هیچ کسی نبود و به شوقم نیاورد. بعد از دوساعت که بلند شدم و از پنجره به بیرون نگاه کردم دیدم آسفالت خیابان خیس شده. هوا نمناک شده. بارانکی خرد خرد باریده که بی‌صدا بوده و فقط غافل بودنم را به رخم کشیده و نفهم بودنم را و اینکه چه قدر گنگم من... توی کوچه‌ی روبه رویی هیئت عزاداری است. آمبولانسی ایستاده جلوی خانه‌ای که تابلوی هیئت آنجاست. زنی حالش به هم خورده. دارند سوار آمبولانسش می‌کنند. از بسیاری اندوه حالش به هم خورده یا...؟! نمی‌دانم...
توی چت به سنگ صبوری نالیدم که چرا این قدر بی‌حوصله‌ام من؟! گفت جمعه است.
دیروز که سوار مترو شده بودم روی پله برقی به پوچی رسیدم. اصلن این مترو‌ها این ایستگاه‌های مترو غم انگیزند. آن ایستادن روی پله برقی و بالا رفتن بی‌هیچ تلاشی غم انگیز است. و ایستگاه متروی سرسبز از همه بد‌تر. می‌دانی چه کار کرده‌اند؟ صندلی‌های توی ایستگاه. همه را دونفره دونفره با فاصله از هم چیده‌اند... صندلی‌های توی ایستگاه‌ها را دیده‌ای؟ همه‌شان کنار هم و چسبیده به هم... اما این ایستگاه سرسبز همه را برداشته دونفره کرده. و این دخترپسرهای مترویی چه قدر زیاد شده‌اند... برای خودشان ژانری هستند اصلن. قبلن گفته‌ام ازشان. از معنایشان... حال تکرار ندارم برایت. روی پله برقی‌ها بودم. به مردمی که از پله‌ها بالا می‌رفتند و پایین می‌رفتند نگاه می‌کردم. یک نگاه مات و گذرا. شیشه‌ای. بی‌حس. بعد یکهو از خودم پرسیدم من دنبال چه هستم؟ چه چیزی است که من دنبالش می‌دوم؟ چیزی برای دویدن وجود نداشت. نه. انفعال نبود. حالا دیگر تعریف شده‌ها به حد کافی رسیده‌اند. کارهایی که دیگران یا چیزی به اسم جبر روی دوش‌هایت انداخته و تو باید آن‌ها را ببری بالای کوه و برگردی و دوباره بگذاریشان روی دوشت... نه.. این‌ها نه... چیزی که خودم دنبالش باشم... برایم جزء جزء ش مهم باشد. در هر لحظه‌ای بهش فکر کنم... نبود... می‌فهمی؟
کمرم درد گرفته. پشت این ماس ماسک نشستن هم حتا خسته کننده است...
نگرانی‌ها... بوی جنگ را می‌شنوم. تو هم می‌شنوی. بوی تیزی دارد. گس است. دماغ را می‌زند. اولین باری که با چیزی به اسم تنگه‌ی هرمز آشنا شدم دوم سوم راهنمایی بود.‌‌ همان موقع‌ها بود که با کلمه‌ای به اسم استراتژیک هم آشنا شدم. اینکه خیلی از نفت دنیا از همین تنگه می‌گذرد و این تنگه دست ما است و ابزار قدرت است... با‌‌ همان ذهن بچگانه از خودم می‌پرسیدم این همه که ایران هی می‌گوید مرگ بر آمریکا و می‌گویند که کلی از بدهی‌هایش را بعد از انقلاب نداده و دنیا با ما دشمن است و این‌ها، چرا ما تنگه‌ی هرمز را نمی‌بندیم و تا پولمان را پس نگرفته‌ایم و به حقمان نرسیده‌ام بازش نمی‌کنیم؟ بعد‌ها بود که فهمیدم آدم ابزارهای قدرتش را به آسانی خرج نمی‌کند. بعد‌تر‌ها بود که فهمیدم اصلن بستن ۸۰ کیلومتر آب دریا هم عرضه می‌خاهد و... حالا این روز‌ها می‌بینم که آن پسرک دوم راهنمایی می‌توانسته مثل آدم بزرگ‌ها فکر کند... لج بازی و بچه بازی هیچ وقت پایان پذیر نیست. حالا قرار شده است که نفت ایران را تحریم کنند. نخرند... بهترین نوع تحریم برای کشوری که تویش زندگی می‌کنم. اما حضراتی که فریادهای استقلال و آزادی و جمهوری اسلامیشان ماتحت شیخ ساعد بن آل کونکش‌های خلیج فارس نشین را جر داده بود افتاده‌اند به هارت و پورت که نفت نخرید دنیا را به آتش می‌کشیم... وابستگی به نفت برایشان از وابستگی به دنیا راحت‌تر و تحمل کردنی‌تر است. و البته که به آتش کشیدن به سختی تولید ناخالص و رفع وابستگی به نفت نیست... می‌دانی؟ حس می‌کنم این سال‌ها همه‌اش فرجه‌ای بود که خدا داده بود به ملتی به نام ایران که از شر نفت خلاص شود و حالا فرجه به هیچ نتیجه‌ای دارد به پایان می‌رسد و خانه ویرانی... ارتش رزمایش می‌گذارد. سپاه رزمایش می‌گذارد... ژاپن خرید نفتش از ایران را کاهش می‌دهد.. و...
دیگر چه بگویم. از انرژی اتمی هم می‌خاهی بگویم؟ صبح می‌خاستند من را به جرم اخلال در امنیت ملی بگیرند. انتهای امیراباد، منتظر صادق و محمد ایستاده بودم. سوار بر همین لاک پشت. پایین‌تر بودند. من هم روبه روی دانشکده تربیت بدنی پارک کرده بودم و حاضریراق که بیایند و برویم. بعد دیدم سربازی ۱۰۰متر جلو‌تر برایم بای بای می‌کند که برو اینجا نایست. برو. من هم گفتم باشد. روشن کردم. داشتم می‌رفتم آن طرف خیابان کنار دانشکده تربیت بدنی بایستم که یک کاوازاکی دو ترک آمد جلویم. نگهم داشت. موتور را هم قشنگ جلوی ماشین پارک کرد که مثلن من فرار نکنم. نمی دانم. کاری نکرده بودم آخر. فقط چند ثانیه آن هم پایین انرژی هسته ای شان...یکیشان باطوم به دست. آن یکی هم کلاشینکف حمایل کرده. خنده‌ام گرفته بود. از من می‌ترسید شما؟ آمد گیر داد که اینجا چی می‌خای؟ گفتم منتظرم. گفت منتظر کی؟ گفتم دوستم. گفت برای چی؟ گفتم می‌خاهم چیزی ازش بگیرم. گفت چی می‌خای بگیری؟ کلاه کاسکت سرش گذاشته بود. ازین‌ها که شیشه‌شان رفلکس است. شیشه‌ی کلاه کاسکت را پایین کشیده بود که مثلن من چشم‌هایش را نبینم. به جایی که فکر می‌کردم چشم‌هایش است نگاه می‌کردم و خودم را توی آینه‌اش می‌دیدم و جواب می‌دادم. کارت شناسایی خاست. گواهینامه دادم. بعد گیر داد به مشخصات دوستم. گفتم پرشیا دارد. گفت همین جا وایستا برم پیداش کنم. گفتم الان می‌اد خب. اعصابم داشت خط خطی می‌شد. اصلن حوصله‌ی علافی نداشتم. سوار موتور شد که برود صادق را پیدا کند. گواهینامه‌ام هم دستش. کجا می‌ری؟ راه افتادم دنبالشان. بعد صادق آمد و رد شد مثل اینکه... خلاصه زنگ زدم به صادق و محمد که بیایید این آقا مشکوکه شما را ببیند ولم کند. آمدند و یارو گواهینامه را تقدیمم کرد و بی‌خیالم شد... این هم از تاسیسات انرژی هسته‌ایشان در امیرآباد. این هم از نماد دانش و رشد علمیشان... رشد علمی داشتید که با یک تهدید تحریم نفت این جوری... خلاصه انرژی اتمیشان به کوچک‌ترین وجه هم ما را می‌آزارد... ترور‌ها را هم که... حقش بود به‌شان تیکه می‌انداختم که عوض اینکه با کلاشینکف از خیابان خدا محافظت کنید بروید مغز‌هایتان را دریابید که به راحتی ترور می‌شوند و شما عرضه‌ی محافظت از آن‌ها را ندارید... چیزی نگفتم.
چه قدر غر زدم من. نه؟ خب دیگر... برویم بخابیم. شاید فردا روز بهتری باشد...این دو بند آخر علارغم چرند بودن و روزمره بودنش نطقم را باز کرد. عجیب نیست... خدا غر زدن را نمی آفرید چه کار می کردم من؟!

  • پیمان ..

همشهری سرزمین من۱-همین دو روز پیش بود که وقت گذشتن از خیابان از دست موتوری‌ها عصبانی شدم. خیابان یک طرفه بود و داشتیم به سمت چپ نگاه می‌کردیم تا ماشین نیاید و رد شویم. از خیابان رد شدیم و یکهو از سمت مخالف صدای گاز یک موتوری و ترمز گرفتنش زهره ترکم کرد. خلاف می‌آمد و سرعت هم می‌آمد. برگشتم به پایه‌ی پیاده روی‌ام گفتم اگر من مسئول راهنمایی رانندگی بودم تردد هرگونه موتور را ممنوع می‌کردم. همه‌ی کارخانه‌های موتورسازی را تعطیل می‌کردم و جلوی واردات موتور سیکلت را هم می‌گرفتم. دلیلش هم همین که این موتوری‌ها از حیوان‌ها هم وحشی ترند. کوچک‌ترین قانونی برایشان معنایی ندارد. فقط آلودگی صوتی دارند و مزاحمت. هم برای عابرهای پیاده‌ی توی پیاده رو مزاحم‌اند و هم برای ماشین‌های توی خیابان. معلوم نیست از کدام طرف سروکله‌شان پیدا می‌شود و با کوچک‌ترین انحراف ماشین تقی می‌خورند به ماشین و فرتی می‌میرند... به هیچ دردی نمی‌خورند این موتور‌ها و موتورسوار‌ها. وقتی آن حرف‌ها را می‌زدم اصلن یاد یک گونه‌ی خاص از موتوری‌ها نبودم. گونه‌ای از موتوری‌ها که عقب موتورشان یک خورجین آویزان است و روی خورجین آرم اداره‌ی پست است و خورجین از زور نامه‌ها و بسته‌هایی که باید به دست صاحبانشان برسد دارد می‌ترکد.. این موتوری‌های اداره‌ی پست که آرام و بی‌صدا توی کوچه پس کوچه‌ها می‌گردند و نگاه‌شان به پلاک خانه‌ها است و نامه‌ای که باید به مقصد برسانند...
تنها نوع موتورسوارهایی که دوست داشتنی‌اند...
۲-یادم نیست کجا و کی در مورد عادت ژورنال خریدن فرانسوی‌ها خانده یا شنیده بودم. اینکه هر روز و هر هفته و هر ماه یک عالمه مجله توی فرانسه چاپ می‌شود. اینکه هر قشر از جامعه‌ی فرانسه برای خودش یک ژورنال تخصصی و معتبر دارد و اعضای آن قشر حداقل آن ژورنال تخصصی را حتمن می‌خانند و دنبال می‌کنند. همه‌ی اقشار، از کارگر دخانیاتشان بگیر تا مهندس مکانیک و دکتر‌ها و پرستار‌ها و نجار‌ها و پلیس‌ها و... همه‌شان یک ژورنال در رابطه با کارشان دارند و اینکه همه‌شان حداقل آن ژورنال را می‌خرند و می‌خانند. رسم اشتراک ژورنال تخصصیشان هم بود. مهم نبود در کدام شهر و روستای فرانسه هستند. مهندسی که در دورافتاده‌ترین نقطه‌ی فرانسه بود با اشتراک مجله‌ی مخصوص خودش هر ماه مجله را در محل کار خودش می‌خاند. اصلن هر کس که کار تخصصی داشت مجله‌ی مربوط به کارش را به صورت اشتراک می‌خرید و خلاصه اینکه هر فرد حداقل مشترک یک ژورنال تشریف دارد...
۳-اما رسم خریدن از دکه‌ی روزنامه فروشی هم هست...‌گاه برایم پیش آمده که در یک پیاده روی امیرآباد تا انقلاب جلوی تمام دکه‌های روزنامه فروشی طول خیابان ایستاده‌ام و به مجله‌ها و روزنامه‌ها نگاه انداخته‌ام. همه‌شان هم تکراری‌ها. فقط طرز چیدن مجله‌ها و روزنامه‌ها و جایگشت‌‌هایشان عوض شده بود. ولی نمی‌دانم چه مرضی است. این طرز چیدن مجله‌ها... خودم می‌دانم که چه مجله‌ای را خاهم خرید. مجله‌هایی که می‌خرم ۲-۳تا بیشتر نیستند. می‌توانم از‌‌ همان دکه‌ی اول بخرم. ولی باز ۳-۴تا دکه را نگاه می‌کنم. به مجله‌هایی که کنار مجله‌ی مورد نظرم قرار گرفته‌اند نگاه می‌کنم. سلیقه و شعور دکه دار را بالا پایین و وزن می‌کنم و بعد که به یک حداقلی در مورد سطح سلیقه و شعورش رسیدم تصمیم به خریدن می‌کنم. اما فقط دکه‌های روزنامه فروشی تهران هستند که همه‌ی مجله‌ها را دارند.. اصلن فقط توی تهران است که تعداد دکه‌های روزنامه فروشی زیاد است... و سر همین اگر من هفته‌ای تهران نباشم ممکن است مجله‌ی مورد نظرم (مثلن مجله‌ی آسمان) را از دست بدهم. ممکن است اصلن یادم برود که مجله‌ای هست که من معمولن می‌خرمش و شماره‌ی تازه‌اش درآمده. ممکن است از بس فکرم مشغول باشد که برخلاف بعضی روز‌ها اصلن در مقابل هیچ دکه‌ی روزنامه فروشی‌ای نایستم... این‌ها حالت‌هایی هستند که مجله‌ی مورد نظرم را از کف می‌دهم...
۴-هیچی. مشترک مجله‌ی «سرزمین من» شده‌ام. دیروز موتور اداره‌ی پست با خورجین پر از نامه و بسته‌اش آمد دم خانه‌مان. مجله را تحویلم داد و رفت. سه چهار روزی می‌شد که «سرزمین من» را روی دکه‌ها می‌دیدم ولی نمی‌خریدم. دیگر سه ساعت با خودم در مورد سطح شعور دکه دار کلنجار نمی‌روم که آیا لیاقتش را دارد که ازش مجله بخرم یا نخرم...!!! حالا که مجله به دستم رسیده احساس صرفه جویی ارزی هم بهم دست داده. اینکه ۳۰۰۰تومان به نقدینگی روزانه‌ام افزوده شده!! و خب نکته‌ی مهم‌تر اینکه موتور اداره‌ی پست را هر ماه جلوی خانه‌مان ببینم حس خیلی خوبی دارد... حس نامه داشتن...

  • پیمان ..

این چنین خانه به دوشی‌ام آرزوست...

  • پیمان ..

دبیرستان دکتر شریعتی- تهرانپارس

باران که می‌بارد دیگر نمی‌شود به آسمان نگاه کرد. قطره‌های باران کجکی به صورتت می‌زنند و وا می‌دارندت که به زمین نگاه کنی. به موج کوچولوهایی که روی سطح برکه‌های کف خیابان درست می‌کنند. خیابان‌های محدب مقعری که وقت باران می‌شوند پر از برکه‌های کوچک. شاید این حس عجیبی که به آسفالت خیس دارم از اینجا می‌آید. شاید هم از صبح‌های هیجان انگیزی است که به سختی از خاب بیدار شده‌ام و از صدای عبور ماشین‌ها روی آسفالت خیس فهمیده‌ام که یک روز بارانی را در پیش دارم. شاید هم دلیل اصلی‌اش آن حالت عجیب آسفالت خیس بعد از باران باشد. آن مدت زمانی که طول می‌کشد تا قطره‌های بارانی که روی آسفالت جاری و‌‌ رها شده‌اند تبخیر شوند و برگردند به جایی که از آنجا آمده‌اند. طول می‌کشد. همه‌شان با هم آمده‌اند و با هم روی آسفالت باریده‌اند. اما همه‌شان با هم از آسفالت جدا نمی‌شوند. بعضی تکه‌های آسفالت زود خشک می‌شوند و بعضی خیس می‌مانند...
آسفالت خیس بعد از پایان باران خنکای عجیبی دارد. یک جور احساس پاکی به آدم می‌دهد. یک جور رهایی. یک جور رستاخیز حتا. تمام کربن دی اکسید‌ها و نیتروژن منوکسید‌ها و گوگرد دی اکسیدهای هوای دوروبرت را شسته و حالا هوایی که می‌دهی توی ریه‌هایت پر از اکسیژن است... حالا دوباره می‌توانی نفس بکشی. نرمه بادی که می‌وزد خنکای تبخیر قطرات باران از روی آسفالت را به صورتت می‌زند و بیدارت می‌کند...
نمی‌دانم... همه‌ی این احساسات به خاطر همین عکسی است که از پس سال‌ها از مدرسه‌ی دوران دبیرستانم از هزارتوی فولدر‌ها پیدا کرده‌ام و نیمه شبی تاریک دقایق زیادی زل زدم به آسفالت خیس حیاطش. به سکوهای کنار حیاطش. به نشستن روی آن‌ها در زنگ تفریح‌ها. به ابرهای تیره‌ای که آن دور‌ها دارند می‌روند و شاید دارند دوباره می‌آیند. به حس رهایی آن آسفالت خیس کف حیاط. به غمی که آن دروازه‌ی خالی و آن تور بسکتبال خالی می‌ریزند تو دل آدم... به بارانی که همه چیز را شسته و تمام کرده...

  • پیمان ..

ما یک پاپ داریم- ساخته ی نانی مورتیتا به حال به مراسم انتخاب پاپ فکر نکرده بودم. کنجکاو هم نشده بودم. تنها خاطره و تصویرم عقاید یک دلقک بود که هانس شنیر هی ماری دوست داشتنی‌اش را تصور می‌کرد که با آن مرد مذهبی رفته‌اند واتیکان تا برای پاپ جدید دست تکان بدهند... تا اینکه فیلم "ما یک پاپ داریم" را نگاه کردم. فیلم از جایی شروع می‌شود که پاپ مرده است و ۱۰۸کاردینال کلیسای کاتولیک واتیکان دور هم جمع شده‌اند تا پاپ جدید را انتخاب کنند. آن‌ها توی کلیسای واتیکان می‌روند و تا پاپ جدید مشخص نشود بیرون نمی‌آیند. جماعت عظیمی توی حیاط کلیسا ایستاده‌اند و شب را شمع به دست صبح می‌کنند و هر روز مقابل پنجره‌ی کلیسا می‌ایستند تا از دودکش کلیسا دود سفید خارج شود به نشانه‌ی اینکه پاپ جدید مشخص شده است... از همه‌ی کشور‌ها هستند. دختر‌ها و پسر‌ها. مرد‌ها و زن‌ها. کشیش‌ها و زنان و دختران راهبه و... قصه‌ای که در ادامه‌ی فیلم نشان داده می‌شود‌‌ همان قصه‌ی انتخاب پاپ با جزئیاتش است: «انتخابات معمولاً در کلیسای کوچک سیستین انجام می‌شود. سه کاردینال منتخب برای جمع آوری آرای کاردینال‌های غائب (به علت بیماری) و سه کاردینال برای شمارش آرا و سه کاردینال برای نظارت بر شمارش آرا انتخاب می‌شوند. برگه‌های رأی پخش می‌شوند و هر کاردینال نام فرد مورد نظر را می‌نویسد و با صدای بلند سوگند می‌خورد که «به کسیکه تحت فرمان خدا فکر می‌یابد انتخاب شود» و سپس آنرا درون صندوق رای می‌اندازد. قبل از خواندن، تعداد رأی‌ها شمرده می‌شود و اگر تعداد آن‌ها با تعداد شرکت کنندگان یکسان نباشد، آراء سوخته می‌شود و رای گیری مجدد انجام می‌شود. سپس کاردینال دیگری با نخ و سوزن برگه‌ها را به هم وصل می‌کند. تا هیچگونه تقلبی صورت نگیرد. رأی گیری تا زمانی انجام می‌شود که پاپ با دو سوم آراء انتخاب شود.

یکی از جوانب معروف انتخابات پاپ اسینت که نتایج شمارش آراء هر لحظه به جهانیان اعلام می‌شود. پس از انتخابات، برگه‌های رای در آتش سوزانده می‌شود و دود آن از طریق دودکش میدان سنت پی‌تر مشاهده می‌شود. ولی اگر در انتخابات تخلف شود، برگه‌های رای با مواد شیمیایی سوزانده می‌شود که دود سیاهی تولید می‌کند. ولی در انتخابات موفق، برگه‌ها به تنهایی سوزانده می‌شوند که دود سفیدی تولید می‌کند و انتخاب پاپ جدید را اعلام می‌کند.
سپس رئیس انجمن کاردینال‌ها از پاپ می‌خواهد تا تشریفات را انجام دهد. ابتدا می‌پرسد: «آیا انتخاب آزادانه‌ی خود را می‌پذیری؟» با پاسخ «می‌پذیرم» مسئولیت پاپ آغاز می‌شود. سپس می‌پرسد: «تو را با چه نامی صدا بزنیم؟» سپس پاپ جدید نام سلطنتی را که انتخاب کرده اعلام می‌کند. (اگر خود رئیس انجمن بعنوان پاپ انتخاب شود، نائب رئیس این کار‌ها را می‌کند). پاپ جدید از «دروازه‌ی اشک» به اتاق لباس پوشیدن می‌رود که سه لباس رسمی پاپی کوچک، متوسط و بزرگ در آن قرار دارد. سپس حلقه‌ی فیشرمن به پاپ داده می‌شود. سپس پاپ به جایگاه افتخار می‌رود و بقیه کاردینال‌ها از دعای خیر او بهره‌مند می‌شوند. سپس خادم کلیسا از فراز بالکن میدان سنت پی‌تر اعلام می‌کند که «من به شما یک خبر خوب می‌دهم! ما یک پاپ داریم». سپس نام پاپ و نام سلطنتی او را اعلام می‌کند...»×

قصه اما از آنجا شروع می‌شود که پاپ جدید درست در لحظه‌ای که خادم کلیسا می‌گوید «ما یک پاپ داریم» جا می‌زند. فریاد می‌زند که من نمی‌توانم و به یکی از اتاق‌های کلیسا فرار می‌کند. هر چه قدر به او می‌گویند که بابا تو پاپ شده‌ای. الان مقدس‌ترین فرد مسیحی روی زمین تو هستی، تو کتش نمی‌رود و باورش نمی‌شود. می‌گوید که من نمی‌توانم. من نمی‌توانم. برایش دکتر می‌آورند. برایش روان‌شناس می‌آورند. از یک طرف کلی آدم توی حیاط کلیسا منتظرش بودند که پاپ جدید را ببینند و با فرار کردن او بلاتکلیف مانده‌اند. یک میلیارد نفر مسیحی توی دنیا منتظر او هستند... از طرفی کاردینال‌ها هم حالا توی کلیسا زندانی شده‌اند. چون که تا پاپ به عموم مردم معرفی نشود آن‌ها کارشان تمام نمی‌شود...
پاپ جدید اما بدجوری به شک افتاده. پیش خودش می‌گوید خدا من را به خاطر شایستگی‌هایم اسقف اعظم کرده. اما این شایستگی‌ها کجا هستند؟!... مرد روان‌شناس هم کمکی نمی‌تواند به او بکند. تا اینکه او از کلیسا فرار می‌کند و می‌زند به دل جامعه... او کشیش خیلی معروفی نبوده. به خاطر همین کسی او را نمی‌شناسد. پیش یک روان‌شناس زن می‌رود. می‌رود سوار اتوبوس عمومی می‌شود. به یک مسافرخانه می‌رود و اتاق می‌گیرد. به علاقه‌ی اصلی خودش که تمام عمر بی‌خیالش شده بوده فکر می‌کند: بازیگری تئا‌تر... از طرفی روان‌شناس قصه که پاپ جدید را دیده مثل بقیه‌ی کاردینال‌ها توی کلیسا محبوس می‌شود. می‌نشیند با کاردینال‌ها پاسور بازی می‌کند. می‌بیند که آن‌ها با وجود کشیش بودنشان از قرص‌های آرام بخش قوی استفاده می‌کنند. در نکوهش قرص آرام بخش برایشان منبر می‌رود و می‌گوید که باید ورزش کنند. برایشان توی‌‌ همان کلیسا یک جام جهانی والیبال راه می‌اندازد و کشیش‌های پیر را وا می‌دارد که والیبال بازی کنند... از افسردگی پاپ جدید برایشان حرف می‌زند و... و پاپ فراری قصه برای خودش با ساکنین مسافرخانه ناهار و صبحانه و شام می‌خورد و به اخبار تلویزیون در مورد به تعویق افتادن معرفی پاپ نگاه می‌کند و تاسف می‌خورد... شک دارد... تردید دارد... حس می‌کند که آدم این کار نیست.... حس می‌کند که بیش از اینکه مقدس‌ترین فرد عالم باشد دلش می‌خاهد که خودش باشد...

ما یک پاپ داریم- نانی مورتی

بالاخره کاردینال‌ها می‌فهمند که او فرار کرده و برای خودش می‌رود تئاترهای درجه ۲نگاه می‌کند. یک شب همه‌شان به محل تئاتری که مشغول نگاه کردنش است می‌روند و با دبدبه و کبکبه می‌برندش به کلیسا و روز بعدش او را به مردم معرفی می‌کنند. پاپ جدید به بالکن کلیسا می‌رود تا نطق شروع پاپ بودنش را برای مردم ایراد کند... اما... مردم از دیدن او سراپا خوشحالی می‌شوند. برایش بالا و پایین می‌پرند و دست تکان می‌دهند. اما... او بر شک و تردید خودش غلبه نکرده. در یک پایان بندی فوق العاده به عنوان پاپ جدیدی که انتخاب شده سخنرانی تکان دهنده‌ای می‌کند و می‌گوید که: «برایم دعا کنید. راهنمایی که شما به او نیاز دارید من نیستم...»
طنز فوق العاده جالب فیلم و تقدس زدایی‌ای که از بر‌ترین و مقدس‌ترین مقام کلیسای کاتولیک جهان در این فیلم شده به شدت دیدنی‌اش کرده‌. فیلمی که کلیسای کاتولیک دیدنش را حرام کرده. این روز‌ها این فیلم نانی مورتی کارگردان ایتالیایی که محصول سال ۲۰۱۱ است در سه تا از سینماهای تهران روی پرده آمده...
وقتی فیلم را نگاه می‌کردم به این فکر می‌کردم که این کاردینال‌ها و انتخابات پاپ اعظم چه شباهت عظیمی به مجلس خبرگان و تعیین رهبری در ایران دارند... به این فکر می‌کردم که شاید قصه‌ی این فیلم تکراری است. فقط پایان بندی‌اش متفاوت شده... آخر فیلم به این فکر می‌کردم که شخصیت پاپ اعظم این فیلم چه قدر شجاع بوده که جلوی آن همه آدم برگشته راستش را گفته...

  • پیمان ..

بوق نزن!

۱۳
دی

از ۱۶آذر تا خیابان قدس. از بلوار کشاورز تا میدان ولیعصر. از میدان ولیعصر تا کریمخان و راسته‌ی کتابفروشی‌هایش. از کریمخان و خیابان میرزای شیرازی تا سینما آزادی. خیابان خالد اسلامبولی. سربالایی سگی. کوچه پس کوچه. میدان آرژانتین. خریت بالا رفتن از خیابان الوند و بعد برگشتن... یعنی اگر تنگت نگرفته بود تا سیدخندان هم پیاده می‌رفتیم و رکوردی می‌زدیم برای خودمان‌ها...

  • پیمان ..

جاده تلو

۱۰
دی

سگ ریده به حالم. نه اعصاب کتاب و درس خاندن را دارم نه اعصاب پای کامپیو‌تر وقت را گه کردن. تنهام. خانه در سکوت است. می‌توانم آهنگی را با صدای خیلی بلند گوش کنم. ولی سگ ریده به حالم... از این طرف خانه می‌روم آن طرف. از پنجره بیرون را نگاه می‌کنم. عصر ملال انگیز با قیافه‌ای که ده سال است هی خودش را تکرار می‌کند از قاب پنجره نگاهم می‌کند. پا‌هایم بی‌قرار نیستند. حال پیاده راه رفتن ندارم. از نفرت و حسرت خسته‌ام. دلم حرف زدن نمی‌خاهد. تنها‌ام. به امیر زنگ بزنم بگویم بیا برویم سرخه حصار؟ نه، دوست ندارم حرف بزنم. ‌‌‌ همان چند کلمه هم عذاب‌اند. به لاک پشت نگاه می‌کنم. ساکت و مظلوم کپیده جلوی خانه.
فراز ۲۷ از طریقت پیمان: آه، اشیاء. وقتی حالم از خودم به هم می‌خورد، وقتی دیگران فقط دیگران‌ند، فقط اشیاء می‌مانند و سازوکارشان و قوانینشان... وقتی احساس غالبم درباب پیرامونم گنگی‌ست (انگار که عینکم را از روی چشم‌های ضعیفم بردارم و بی‌عینک به اطرافم نگاه کنم و همه چیز را تار ببینم و حس گنگی کنم) فقط سازوکار واضح و روشن اشیاء کمی امیدبخش می‌شود!...
لباس می‌پوشم. می‌نشینم پشت فرمان. لاک پشت را روشن می‌کنم. آرام توی دنده می‌گذارم. می‌رانم طرف خیابان اتحاد و کارخانه‌های توی کوچه‌هایش. ویرم گرفته که چرخ‌های لاک پشت را دربیاورم و باهاش ور بروم. کوچه‌ها خلوت‌اند. لاک پشت را می‌کپانم کنار کوچه. پیاده می‌شوم. آچار و جک را می‌آورم. پیچ‌ها را شل می‌کنم. جک می‌زنم. جلوی ماشین می‌آید بالا. لاستیک را باز می‌کنم و تکیه‌اش می‌دهم به جدول. زل می‌زنم به دیسک چرخ. نگاه می‌کنم به سگ دست فرمان. ترمز ماشین. خود لنت ترمز دوچرخه است. محور جلو. خم می‌شوم. می‌خابم زیر ماشین. به گردگیر پولوسش دست می‌زنم. جر خورده. قطر شفت چرخ‌ها چه قدر ریقو است. آخه، لاک پشت من تو با این شفت ریقو چه طور راه می‌روی؟! زیر ماشین جابه جا می‌شوم. کمپرسور کولرش همین جلو است. نگاهش می‌کنم. می‌خندم. توی ریقو کمپرسور کولر هم داری؟ به این دقت می‌کنم که کمپرسور کولر ماشین سانتریفیوژ است. دو تا از پیچ‌های ورق محافظ زیر موتور درآمده‌اند. کجا افتاده‌اند؟ چه می‌دانم! گه به گور همه‌تان.
لاستیک را جا می‌زنم. حوصلهٔ جاساز کردن جک و آچارش را ندارم. همین جوری می‌اندازم تو صندوق و می‌نشینم پشت فرمان.
می‌رانم طرف حکیمیه. همین جوری بی‌هدف می‌روم. می‌رسم به اتوبان بابایی. به زیرگذر اتوبان بابایی. می‌کشم کنار. فلش ۲گیگ را درمی آورم می‌گذارم توی جافندکی. رادیو را روشن می‌کنم. موج را تنظیم می‌کنم. دلم مهستی خاسته. گه به گورش. نمی‌خاند. نمی‌گیرد. فلشه به فنا رفته. بی‌خیال می‌شوم. دلم جاده می‌خاهد. می‌اندازم تو جادهٔ تلو. دست انداز و خاکی است. آرام می‌کنم. ماشین پشتی‌ام هم آرام پشتم می‌آید. همین جوری دارم دنده یک می‌روم که یکهو یک شاسی بلند را توی آینه بغل می‌بینم. با سرعت از آسفالت می‌اندازد تو خاکی و بی‌اینکه سرعتش را کم کند از من و ماشین پشتی‌ام سبقت می‌گیرد. گردو خاک به پا می‌کند. حداقل ۶۰تایی سرعت دارد. از قصد خاکی را این طوری می‌رود. بلند بلند تو ماشین شروع می‌کنم به فحش دادن بهش. به چرخ عقب هاش که در مهی از گردوغبار ناپدید و دور می‌شوند نگاه می‌کنم و می‌گویم: ک.. ک... ِ مادرج...
خاکی تمام می‌شود. تند و فرز دنده‌ها را می‌روم بالا. می‌خاهم ۳ را پر کنم که... سرعتم می‌آید روی ۶۰تا. به شاسی بلنده فکر می‌کنم... به بی‌هدفی خودم. دنده سبک نمی‌کنم دیگر. ماشین پشت سریم ازم سبقت می‌گیرد. به پوچی می‌رسم. دلیلی نمی‌بینم. برای هیچ چیز دلیلی نمی‌بینم. با خودم تصمیم می‌گیرم تا آخر جاده را بروم. تا لواسان بروم. اما نمی‌دانم چرا. هیچ هدفی وجود ندارد. به شاسی بلنده فکر می‌کنم. قانون می‌گذارم برای خودم: کل جاده را با سرعت ثابت بروم. با سرعت ثابت ۶۰تا.
 «وقتی دلیلی وجود ندارد، وقتی مقصود و مقصدی انتظارت را نمی‌کشد، وقتی شوقی برای رسیدن به جایی نداری، آن وقت باید ذات خود حرکت را بستایی، و ذات حرکت یعنی سرعت ثابت. سرعت ثابت در یک معنا توفیری با حرکت نکردن ندارد. طبق قانون اول نیوتون سرعت ثابت روی دیگر سکهٔ انفعال و حرکت نکردن است. و در معنایی دیگر رفتن است... سرعت ثابت ۶۰تا».
۶۰تا می‌روم. کنار جاده سیم خاردارهای ناحیهٔ نظامی به چشم می‌خورد. و تپه‌های خاکی در دو طرف جاده. ماشینی که ازم جلو زد هم یا سرعت ۶۰تا می‌رود. پژو است. نگاه می‌کنم به دکل نگهبانی کنار سیم خاردار. بالای دکل، توی اتاقک، سربازی تفنگ به دست ایستاده و به جاده نگاه می‌کند.
 به ماشین جلویی نگاه می‌کنم. ۲نفرند. اتفاقاتی دارد آن تو می‌افتد. دختر یا زن از صندلی کمک راننده به سمت صندلی راننده خم می‌شود. پسر یا مرد هم کمی به سمت وسط کج می‌شود. کله‌‌هایشان به هم می‌چسبد. ویرم می‌گیرد پایم را روی گاز بفشارم و جاکن کنم بروم...
 «یگانه رسالت تو: حرکت با سرعت ثابت ۶۰تا»
ر‌ها می‌کنند هم را. بعد سرعت می‌گیرند و می‌روند.
یک دکل نگهبانی دیگر. یک سرباز دیگر. ایستاده در بلندی، تن‌ها، تفنگ به دست، بیکار، نگاهش به جاده.
جلو‌تر جاده خراب است. آسفالتش جا به جا خورده شده. ترگ ترگ شده. پر از دست انداز شده. من با ۶۰تا می‌رود. شیشه‌های ماشین می‌لرزند و سروصدا می‌کنند توی چاله چوله‌های جاده. افتضاح است اینجادهٔ تلو. از یک پراید سبقت می‌گیرم. سر یک پیچ با سرعت ۶۰تا می‌روم. پیچش تند است. یک بری شدن ماشین و فرمانی که به خاست من نمی‌چرخد آن قدری که باید بچرخد!
بعد یک کامیون. نباید سرعت کم شود. کم می‌شود. می‌افتم به دنده ۲. بعد کمی جلو‌تر ازش سبقت می‌گیرم. با دنده ۲تا ۶۰پر می‌کنم. چاله چوله‌های جاده. آسفالت شکسته شکسته... تخمم هم نیست. همهٔ ماشین‌ها آهسته می‌کنند. یواش. من مثل خر رد می‌شوم... سکوت. صدای تلق تولوق چهارستون ماشین از جادهٔ خراب و پیچ آخر جاده...
و بعد لواسان... نمی‌دانم چه باید بکنم. ماشین را کنار بلوار پارک می‌کنم. چیزیش نشده. با آن شفت ریقویش همهٔ آنجادهٔ مزخرف را آمده... کنار یک سنگ فروشی. همهٔ ماشین‌ها با سرعت رد می‌شوند. پیاده می‌شوم. تکیه می‌دهم به ماشین. زل می‌زنم به رد شدن ماشین‌ها. نگاه می‌کنم به کوه روبه رو. باد به صورتم می‌زود. ماشین‌ها را نگاه می‌کنم. آهسته رفتنشان، تند و تیز رفتنشان. همه‌شان فقط رد می‌شوند. رد می‌شوند. تکیه داده‌ام به ماشین. یک پایم را ستون می‌کنم و پای دیگرم را کج روی نوکش به آن یکی تکیه می‌دهم. دست به سینه می‌ایستم و فقط نگاه می‌کنم. به ماشین‌ها. به بادی که شاخه‌های درختان را تکان می‌دهد. باد ما را خاهد برد...
درشب کوچک من، افسوس
 باد با برگ درختان میعادی دارد
 درشب کوچک من دلهرهٔ ویرانی ست
 گوش کن!
 وزش ظلمت را می‌شنوی؟
 من غریبانه به این خوشبختی می‌نگرم
 من به نومیدی خود معتادم
 گوش کن!
 وزش ظلمت را می‌شنوی؟
 اکنون چیزی می‌گذرد؟
یک ربع همین جوری می‌ایستم‌‌‌ همان جا. بعد سوار می‌شوم. از جادهٔ لواسان با سرعت ثابت ۴۰تا بالا می‌آیم و برمی گردم...

  • پیمان ..