تک درخت-2
جادهی قزوین الموت، بعد از رجایی دشت
- ۴ نظر
- ۳۱ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۸:۱۳
- ۶۳۷ نمایش
بدن در جامعهی پست مدرن تعریف متفاوتی با گذشته پیدا کرده است. همان طور که الین بالدوین وهمکارانش در «مقدمهای بر مطالعات فرهنگی» به نقل از ویکتور ترنر مینویسند: «ما نه تنها بدن داریم و باید نیازهای غذایی و بهداشتی آن را پاسخ دهیم، بلکه ما بدنهایمان هستیم، زیرا بدن ما حمل کنندهی وجود فردی ماست. هستی ما به منزلهی انسان در این جهان بر بدن ما قرار دارد که با مرگ آن فردیت ما نیز میمیرد. از این رو بدن هم سوژه و هم آبژه است.» در این تلقی از بدن، برخلاف نگرش سنتی که انسان را محدود به اندیشه میکرد، چنان که مولانا میگوید:
ای برادر تو همه اندیشهای
مابقی خود استخان و ریشهای
انسان پسامدرن، استخان و ریشه را هم جزیی از خود یا عین خود میشناسد. از این رو میخاهد در فرآیند فردی شدن، بدن خود را فردی کند و آن به منزله پایگاهی برای بروز و ابراز خلاقیتهای خیش به کار گیرد. جوان ایتوایستل در «بدن مد شده»، به نحو دیگری این موضوع را تحلیل و بیان میکند. در فرهنگ کنونی بدن به پایگاه هویت فرد تبدیل شده است. ما بدن خود را به منزله چیزی متمایز از دیگری میفهمیم که حامل و دربردارندهی هویت ماست و مکانی برای تجلی بیان شخصی ما از خیشتن. از این رو بدن خود را به گونهای ملبس میکنیم که منحصر و یگانه بودن ما را نشان دهد. اما در جامعهی پست مدرن هویتها دیگر ثابت نیستند بلکه همان طور که «گیدنز» میگوید فرد هویت بازتابی دارد و فرد هر لحظه تحت تاثیر اطلاعات و دانش نوین، شیوهی زندگی و هویت خود را تغییر میدهد. در چنین فضای اجتماعی است که لباس استعارهای از هویت بازتابی و متغیر ماست.
تعارضهای موجود دربارهی لباس در جوامع سنتی در عصر حاضر نیز تعارض میان انسان فردی شده و خاهان رهایی از قالبهای تعریف شده پیشین و سنت و نیروهای پشتوانهی آن است. به همین دلیل است که میبینیم مهمترین و گاهی خشونت بارترین نزاعها و درگیریهای سنت و مدرنیته در مسائل مربوط به بدن به وجود میآید. زیرا فرد امروز بدن خود را حق مسلم و جزیی از اموال و داراییهای شخصی خیش و آن را پایگاه فردیت خود میشمارد...
مردم نگاری سفر/ نعمت الله فاضلی/ نشر آراسته/ صفحهی ۱۲۹و ۱۳۰
اولین دیدارم با استاد راهنمایم روز پرخاطرهای بود. یکی از ماجراهایم این بود که استادم گفت: «آقای فاضلی در دانشگاههای غرب استاد و دانشجو رابطهی برابری دارند و بین آنها سلسله مراتب اجتماعی استاد و دانشجو وجود ندارد. من و شما پروژهای را با هم پیش میبریم. من هم از شما میآموزم. بنابراین اولن مرا به اسم کوچکم یعنی ریچارد صدا کن و من هم تو را نعمت صدا میزنم. ثانین...»
گفتم: «آقای دکتر تمام حرفهای شما را قبول دارم جز صدا کردن شما با اسم کوچکتان. خودم استاد دانشگاه بودهام و میدانم اگر دانشجویانم در کلاس مرا نعمت صدا میکردند برایم توهین بزرگی بود...»
گفت: «نه جانم. اینجا اسم کوچک افراد توهین آمیز نیست؛ و رسم دانشگاه همین است. شما هم وقتی در رم هستید باید مطابق رسوم رمیها زندگی کنید.»...
بعدها وقتی دیدم حتا خبرنگار بیبی سی در مصاحبهی تلویزیونی با تونی بلر نخست وزیر را «تونی» خطاب میکند دریافتم اسم کوچک در این فرهنگ دیگر کوچک نیست. تاکید غربیها بر اسم کوچک دارای منطق فرهنگی ویژهای است. اسم کوچک معرف فردیت ماست و اسم خانوادگی تعلق ما به خانواده و اجتماع را میرساند. در جامعهی فردی شده که فردگرایی به اوج خود رسیده است، افراد دوست دارند با آنچه معرف فردیتشان است شناخته شوند نه با آنچه اجداد و سنتها و اجتماعشان را معرفی میکند. علاوه بر این در یک جامعهی دموکرات که فرآیند دموکراسی به لایههای اجتماعی نفوذ کرده است، به تدریج کنیهها و افاب که جهت تعیین مرزهای اجتماعی و تعلقات گروهی و طبقاتی وضع شدهاند اهمیت خود را از دست میدهند. از این رو در غرب امروز القاب دکتر و مهندس و فامیلیها و کنیهها به کلی رنگ باختهاند و بسیار مضحک است که افراد را با القاب صدا کنیم. عکس این ماجرا نیز درست است. یعنی هر چه جامعه سنتیتر و غیردموکراتیکتر است، تمایل به القاب و کنیهها بیشتر است. در دورهی قاجار تمام صاحب منصبان القاب دوله و سلطنه و غیره داشتند...
مردم نگاری سفر/ نعمت الله فاضلی/ نشر آراسته/ صفحه ۴۰۷و۴۰۸
هر دانشکدهای برای خودش یک دفتر انجمن اسلامی و یک شورای مرکزی انجمن اسلامی دارد. دانشکدهی معدن، متالورژی، مکانیک و برق و شیمی و عمران و... اعضای شورای مرکزی انجمن اسلامی هر دانشکده با رای مستقیم بچههای همان دانشکده انتخاب میشوند. کاندیدها باید قبلش مورد تایید انجمن اسلامی دانشکدهی فنی که در مرتبهای بالاتر از انجمنهای هر دانشکده قرار دارند رسیده باشند. ۲هفته پیش بود که عباس اسم کاندیدهای انتخابات دانشکدهی معدن و صنایع و نقشه برداری را آورد توی جلسهی انجمن فنی. گفت که به خیلیها گفتم که بیایید کاندید شوید. اما فقط ۷نفر آمدند. تک تک اسمشان را خاند. معرفیشان کرد. سابقهشان را گفت. بچههای انجمن فنی هم بنا را بر این گذاشته بودند که کسی را رد صلاحیت نکنند. پس هر ۷نفری که کاندید شده بودند تایید شدند و قرار شد انتخابات به مسئولیت من در روزی که میتوانم برگزار شود.
قرار شد که روز یکشنبه که امروز باشد انتخابات را برگزار کنم. صبحش عباس اسمس زد که امروز برگزار میکنی دیگه؟ و من هم جواب دادم که اکی. ساعت نه و نیم صبح بود که قرار گذاشتیم که برویم توی انجمن اسلامی دانشکدهی معدن تا مقدمات را فراهم کنیم. تعرفههای برگ رای را نداشتم. اسمس زدم به خانم میم که برایم تعرفه بفرستید. لطف کردند و تعرفههای ۷نفره با سربرگ معدن، صنایع و نقشه برداری (سه رشتهای که در یک ساختمان و یک دانشکده جمعاند) برایم ایمیل کردند. عباس هنوز صندوق رای را درست نکرده بود. او مشغول درست کردن صندوق بود و من هم میخاستم اینترنت گیر بیاورم که فایلهای برگ رای را بگیرم و پرینت بگیرم. ازش پرسیدم که وایرلس داری؟ گفت اینجا نمیگیره. برو جلوی قرائتخونه. پرسیدم که پسورد میخاد؟ گفت: آره.
غر زدم که این چه کاریه؟ برای چی برای اینترنت وایرلس دانشکده پسورد میذارن؟ اه.
یکی از دخترهای معدن پسوردش را گفت. از آن دخترها بود که شل و ول حرف میزنند. این یکی سریع هم صحبت میکرد. نفهمیدم چه گفت. ازش خاستم که تکرار کند. باز هم نفهمیدم. با کمال شرمساری ازش خاستم که برایم پسورد را روی یک تکه کاغذ بنویسد. چیزی نگفت و حتا نخندید. خیلی مطیعانه این کار را برایم کرد... خلاصه تا ساعت ده و نیم مشغول پرینت گرفتن تعرفهها و اسامی کاندیدها و اطلاعیههای برگزاری انتخابات انجمن اسلامی بودیم. چند دقیقه مهر زدن برگهها و جدا کردنشان از هم طول کشید. کارهای کوچکی بودند. ولی همیشه کارهای کوچک وقت زیادی از آدم میگیرند. عباس کلاس هم داشت و کمی هم اعصابش خرد شده بود که چرا این جور کارهای کوچک این همه وقت میگیرند؟!
توی سایت معدن که برای پرینت گرفتن رفته بودیم اطلاعیهای دیدم که نوشته بود کسانی که میخاهند دانلود طولانی مدت داشته باشند از کامپیوترهای ردیف اول سایت استفاده کنند. برایم جالب بود. مسئول سایت دانشکدهی معدن برای دانلود بچهها احترام قائل شده بود. توی دانشکدهی مکانیک اطلاعیهای با این مضمون ولی به شکل تهدید نوشته شده که برای موارد شخصی دانلود نکنید و در صورت مشاهده اکانت شما قطع خاهد شد و.... یک دانشگاه و این همه تفاوت در خدمات یک سایت و اتاق کامپیوتر معمولی... مهرداد گفت که رکورددار دانلود در معدن یکی از بچه هاست که در طول ۳سال ۲۳ ترابایت دانلود کرده. گفت که این بشر فقط برای دانلود میآمده دانشگاه و اصلن درس هم نخاند و با مدرک فوق دیپلم از دانشگاه اخراج شد!
محلی که از همه بیشتر در رفت و آمد بچههای معدن و صنایع و نقشه برداری باشد روبه روی بوفه بود. میزی هم آنجا بود. صندوق را گذاشتیم و جا گیر شدم. من و عباس از هم پرسیدیم آخر این چه انتخاباتی است؟! ۷نفر کاندید شده بودند و ۷نفر هم باید انتخاب میشدند. عباس گفت: خودت هم میدونی که این ۷نفر هم به زور آمدهاند کاندید شدهاند. راست میگفت. کلی با این و آن حرف زده بود تا توانسته بود ۷نفر را راضی کند که شما بیایید و شورای مرکزی شوید و فعالیت کنید. فعالیتهای انجمن اسلامی دانشکدهها بیش از آنکه سیاسی باشد فرهنگی است. برگزاری جشنهای سالیانه و عیدانه، برگزاری کلاسهای آموزشی، برگزاری حلقههای مطالعهی کتاب، چاپ نشریههای درون دانشکدهای و ازین حرفها. ولی واقعن برای همین کارها هم کسی نمیآمد وارد انجمن اسلامی بشود. چرا؟!
راستش جواب چرای این سوال خیلی مفصل است. قبل از اینکه نام انجمن اسلامی و سایهی سیاست باشد، دلیلش رخوت و بیمیلی همهی دانشجوها به هر گونه فعالیت اجتماعی است. شاید یکی از ثمرات ناچیز سال ۸۸ و سرکوبهای گستردهی حکومت در دانشگاه رخوتی بود که برای هر گونه فعالیت اجتماعی (حتا از نوع خیرخاهانه) برقرار شد... درازرودگی نکنم. در ادامه بیشتر میگویم. میخاهم وقایع یک روز انتخاباتی را شرح بدهم...
پشت صندوق نشستم و همان اول کار ۲-۳نفر از بچههای معدن و صنایع آمدند. شماره دانشجوییشان را نوشتم و آنها هم رایشان را دادند. در جریان بودند که چرا فقط ۷نفر کاندیدند و چرا فقط ۷نفر میروند و غری نزدند. بعد از آنها ۲تا پسر آمدند. یکیشان رای داد. از آن یکی پرسیدم رای میدی؟ شماره دانشجوییتو بگو.
برای خودم دفتر دستک هم راه انداخته بودم و برگ رایها را زیر میز جاسازی کرده بودم و تا کسی شماره دانشجویی نمیگفت بهش برگ رای نمیدادم!
شک داشت. گفت: رای بدم؟!
گفتم: رشته ت مگه معدن نیست؟!
گفت: چرا... ولی... رای بدم؟! همه شونو نمیشناسم.
گفتم: اونی که میشناسی بهش رای بده.
دو به شک بود. تردید داشت. برگه رای را هم در آوردم و گذاشتم جلوش که این قدر ناز نکند. برگ رای را دستش گرفت و بعد یکهو انگار که به چیز نجسی دست زده باشد گذاشتش روی میز و گفت: نه. من رای نمیدم. من رای نمیدم.
و رفت! حالتش برایم جالب بود. انگار با خودش تصمیم قاطع گرفته بود که توی عمرش دیگر هیچ وقت رای ندهد و در هیچ رای گیریای شرکت نکند!
مدتی گذشت. کسی نمیآمد رای بدهد. همه رد میشدند. همه به بالای سرم که اطلاعیهی برگزاری انتخابات انجمن اسلامی دانشکدهشان بود نگاه میکردند و رد میشدند میرفتند. بعضیها تلاش هم میکردند که یک وقت نگاهشان با نگاه من تلاقی پیدا نکند که مجبور شوند بیایند رای بدهند. برایم عجیب بود. از خودم میپرسیدم چرا اینها همه رد میشوند؟ شاید تقصیر قیافهی من است! شاید به خاطر این موهایم است که زیادی بلند شدهاند و فر خوردهاند و چرب شدهاند و زشت... شاید.... از همه جالبتر پسری بود که پشت ستونی قایم شده بود و یک چشمی داشت از پشت ستون اطلاعیهی بالای سرم را میخاند. یک جوری پشت ستون خودش را پنهان کرده بود که انگار نمیخاهد من ببینمش و بفهمم که او هم هست. دیدم خیلی بیکارم. کتابی درآوردم و مشغول خاندنش شدم. توی کتاب فرو رفتم و دیگر به اینکه همه از کنار میز رد میشوند فکر نکردم. بعد از یک ساعت ۳-۴نفر دیگر که آنها هم از ماجرای انتخابات انجمن اسلامی دانشکدهشان خبر داشتند آمدند و رای دادند. آقایی داشت میرفت که اطلاعیه را دید. ترمز گرفت و آمد سر میز. ازم پرسید که چه خبره؟ برایش توضیح دادم. بعد خاستم شماره دانشجوییش را بنویسم که پرسید: چند نفر باید برن تو؟ گفتم: ۷نفر. بعد پرسید: کاندیدا چند نفرن؟ گفتم: ۷نفر.
عصبانی شد. خودکار را پرت کرد روی میز و گفت: مسخره کردید؟ فکر کردم رای من تاثیر میذاره.
و رفت. حتا صبر نکرد که برایش توضیح بدهم که کسی کاندید نشده است و تقصیر ما نیست و این ۷نفر ۵نفرشان اصلی میشوند و ۲نفرشان علی البدل و این حرفها. راست هم میگفت. انتخاباتی نبود در اصل.... بعد از او در جواب سوالهای مشابه حتمن میگفتم که ۵نفر اصلی و ۲نفر علی البدل...
در این حیص و بیص که کسی نمیآمد حواسم هم به رفت و آمدهای توی راهرو جمع بود. دیالوگهای گذری را میشنیدم و هر از گاهی برای کسانی که رد میشدند قصه هم میبافتم. ۳تا دختر داشتند رد میشدند. دیالوگشان را شنیدم:
-دیروز از ساعت هفت تا هشت داشتم آرایش میکردم.
-کجا؟
-همین دانشگاه. دیر شده بود دیگه.
بقیهی حرفهایشان را نشنیدم.
چند دقیقه بعد ۳-۴پسر روی پلههای روبه رو نشستند و شروع به حرف زدن کردند. بعد از چند لحظه دختری از بالای پلهها به سمتشان آمد. هر کدامشان شروع کرد به تکه انداختن که: عجب پهلوونی. مثل کردا می مونه. با آسانسور مییومدی پایین و.... دختر بهشان خندید و رد شد ازشان.
عباس هم سروکلهاش پیدا شد. رفت از بوفه ساندویچ خرید و دو نفری نشستیم پشت میز و ناهارمان را خوریدم. غر زدم که مشارکت سیاسی بچه هاتون خیلی پایینه.... مشارکت سیاسی اجتماعی نداریم اصلن! عباس گفت: سال دیگه دوباره انتخابات ریاست جمهوری که میشه دوباره انجمن خاهان زیاد پیدا میکنه، صبر کن ببین.
گفتم: من که چشمم آب نمیخوره...
چند نفر دیگر هم که توجیه (!!) بودند آمدند و رای دادند. یکیشان البته تیکه انداخت که از روی لیست کاندیدها به تعدا بچهها کپی میگرفتید مینداختید تو صندوق راحتتر بودید. کاری نمیتوانستم بکنم. مسئولیتش را انداخته بودند گردن من و باید تا آخرش میایستادم!
بعد از عباس سعید آمد و کنارم نشست. برایش نالیدم که فعالیت غیر درسی چه برسه به سیاسی اجتماعی کردن توی این دانشکده مثل همزمان فشردن گاز و ترمز میمونه. تو میخای یه کاری کنی، وارد یه تشکل میشی، ولی این قدر برات محدودیت میذارن و این قدر تهدیدت میکنن که هیچ کاری نمیتونی بکنی...
گفت: آره... دیگه هیش کی براش مهم نیست. دنبال دخترن و پارتی و سیگار و چیزکلک بازی و نمره و...
گفتم: حالا همه این جوری نیستن. ولی اینی که می گی یه بدی دیگه ای هم داره. مثلن می ری تو مترو کتاب درمی یاری شروع می کنی به خوندن. بعد دور و بری هات عین بز نگات می کنن. هیش کی نمی کنه محض رضای خدا یه ورق روزنامه بخونه. تو شروع می کنی به خوندن. می دونی بدیش چیه؟ بعد جو می گیردت. فکر می کنی تو چی هستی و کی هستی که داری کتاب می خونی و بقیه هیچی نمی خونن. مغرور می شی. دیدت از بالا می شه... فکر می کنی بقیه کودن اند که کتاب نمی خونن... این جوری بدتر می شه... این نومیدانه تر می شه...
بعد از او فرشاد آمد. تازگیها نشسته بود جنگ و صلح را خانده بود. خوشحال شدم. بیخیال انتخابات نشستیم به حرف زدن در مورد تالستوی و اینکه چه قدر این مرد توی جلد سوم جنگ و صلح مزخرف میگوید. ولی او هم مثل من از ناتاشا خوشش آمده بود. بعد از رستف نالید. گفت چه قدر این موجود احمق بود. اون تیکه هاش که رستف از عشقش به تزار حرف میزد و برای تزار میمرد و جان بر کفِ او بود حالم به هم خورده بودها. اعصابم خرد شده بود. آخه اون مرتیکهی احمق تزار چی داشت مگه؟ گوسفند بود. این تالستویه هم وسطاش اومده بود از تزار تعریف کرده بود. همه میدونن تزار احمق بوده که با ناپلئون جنگیده. این ولی چی میگه....
یادم رفت که بهش بگویم امثال رستف و عشقهای آن جوری به شاه و پادشاه تو هر دورهای وجود داره. به زمونهی ما هم نگاه کن. همین دور و بر ما... یادم رفت این را بگویم. صحبت این را پیش کشید که میخاهد آبلوموف را بخاند. گفتم من از خاندن این کتاب میترسم راستش. خودم به حد کافی گشاد هستم. حالا همچین کتابی هم بخانم دیگر واویلا میشوم. خندید و گفت: حیف که دیگه باید برای کنکور آماده شم و دیگه نمیرسم که رمان بخونم... این لعنتی کنکور ارشد...
بعد از اینکه چند نفر دیگر هم با تشویق چند تا از بچهها آمدند دوباره راهرو خلوت شد. یک دفعه دیدم یکی از کاندیدها که خانمی است که سلام عیلک داریم با هم آمده نشسته پشت میز دفتر مشقش را هم باز کرده شروع کرده به نوشتن. بهش میگویم: خانم. حضور شما سر میز انتخابات تخلفهها. محلم نمیدهد. سروکلهی کسی هم پیدا نیست که حضورش به اسم تبلیغ باشد. از آن طرف انتخابات حساسی هم نیست که مته به خشخاش بگذارم. اما دارد قانون شکنی میکند و این حالت را دوست ندارم. درست است که این قانون شکنیاش الان هیچ ضرری ندارد و انتخابات به آن معنا نیست که بخاهم محکم باشم، اما احترام به قانون چه میشود پس؟! با خودم کلنجار میروم که محکمتر چیزی بگویم یا نه. از همین جاها ست که شروع می شود خب... که محمد میآید. خوش و بش میکنیم و میایستم و حرف میزنیم. در و بیدر حرف میزنیم.
از اینکه کسی نیامده کاندید بشود و کسی هم نمیآید توی انتخابات شرکت کند حرف میزنم. ازین که وقتم را دارم تلف می کنم و ناراحتم... میگوید: میترسن. همه میترسن. بعد میگوید مثلن همین فاطمه. یه بار رفته بودن در خونهی فقرا غذا و مایحتاج و این حرفها بدن و کار خیر کنن. بعد پلیس به شون گیر داده که کجا میرید و از طرف کی هستید؟ اینها هم گفتن که از طرف انجمن اسلامی و پلیس هم استعلام گرفته از مرکز و بعد دستگیرشون کرده. سر همین فاطمه که اصلن دور و بر انجمن نمییاد. همه میترسن.
چیزی نمیگویم. فقط میگویم: که ترس آدم را فلج میکند. بد هم فلج میکند...
محمد از بوفه نوشیدنیای میگیرد و خسته نباشید میگوید و میرود.
تا ساعت سه و نیم- سه و چهل و پنج دقیقه میمانم. چند نفر دیگر هم در لحظات آخر میآیند و رای میدهند. بیشتر تریپ رفاقتی میآیند. انگار که خودکاندیدها به دوستهایشان اسمس دادهاند که بیایید رای بدهید دیگر و اینها هم آمدهاند. خلاصه، صندوق و دفتر و دستک را جمع میکنم. اسامی کاندیدها را که روی میز چسباندهام میکنم. میروم توی دفتر انجمن اسلامی معدن و صنایع. یکی از بچههای سال بالایی معدن هم که در دورههای قبل انجمن بوده میآید و با کمک او رایها را میشماریم.
اسامی کاندیدها را روی بورد مینویسم. او اسمهای روی هر برگه را میخاند و من هم مثل انتخابات فدراسیونهای ورزشی ایران جلوی هر اسم یک مربع میسازم و این جوری نفرات اول تا هفتم را مشخص میکنیم. دو نفر علی البدل مشخص میشوند. مینشینم صورت جلسه مینویسم و گزارش که چند نفر شرکت کردند و کی بیشتر رای آورد و رایها به ترتیب این جوریها بوده. وقتی تمام شد از پسری که برای شمردن آراء کمکم کرده بود میخاهم که به عنوان شاهد امضا کند. امضا میکند. اما اسمش را نمینویسد. میگویم: چرا اسم تو نمینویسی؟
میگوید: نمیخام. این گزارشه شاید به دست مسئولای دانشگاه برسه. دوست ندارم اسمم جایی بره...!!!
ترس... ترس... ترس... فقط ترس؟! چرا ترس؟ مگر جشن برگزار کردن ترس دارد؟ مگر کتاب خاندن ترس دارد؟ مگر حلقه ی بحث و گفت و گو راه انداختن ترس دارد؟! انتخابات تمام شد و نتایجش هم مشخص شد. اما سوالی که برایم ایجاد شده بود جواب مشخص و واضحی پیدا نکرده بود... چرا دیگر بچههای هیچ گونه رغبتی برای فعالیت کردن آن هم از نوع اجتماعی محض و نه حتا سیاسی ندارند؟ چرا این قدر بیرغبت بودند که کاندیدها این قدر کم بود؟ چرا این قدر رخوت؟ چرا توی انتخاباتی که هیچ چیزش از بالا و فرمایشی نبود و هیچ منفعتی برای هیچ شخصی و گروهی نداشت باز هم کسی شرکت نمیکرد؟! به کاندیدها نگاه کردم. هیچ کدام شان آدم ایدئولوِژیکی هم نبودند اصلن... ولی...
امروز رسیدم به صفحهی ۳۸۰. هنوز نصف نشده است. خسته کننده نیست. فقط خیلی زیاد است. و زیاد بودنش هم به نظرم طبیعی است.
توی شهر کتاب بود که دیدمش. خاستم همان موقع بخرمش. همان صفحهی اول و پشت جلدش را که خاندم اسیرش شدم. همان چیزی بود که خوشم میآمد. یک جور سفرنامه با تمام جزئیات از یک متخصص مردمشناسی. شرح سالهای تحصیلش در لندن و تجربههایش از جامعهی بریتانیا و فرهنگ غرب. کتاب را که ورق زدم دیدم آمریکا و ایتالیا و اسکاتلند و خیلی جاهای دیگر هم توی عنوانهای فصلها هستند. گران بود. ۱۸۰۰۰تومان. صبر کردم تا عباس بهم حال بدهد و بخردش...
حالا چند روزی هست که نشستهام دارم از دکتر نعمت الله فاضلی درس یاد میگیرم. مو به مو نوشتنش را دوست دارم. از همان سفر خداحافظی از خانوادهاش از روستای زادگاهش تا ورودش به لندن و روزهای اول اقامت و مترو سوار شدن و در خیابان راه رفتن و به بازار رفتن و مریض شدن و دکتر و بیمارستان رفتن و همه چیز را گفته. خیلی با حوصله و دقیق نشسته گفتوگوهایش با آدمها و دیدهها و شنیدههایش را تمام و کمال نوشته. خیلی ساده هم نوشته. بیهیچ زبان ادبی و پیچیدگی و ظرافتی البته. انگار کن یک وبلاگ با مطالب خیلی طولانی را میخانی...
امروز فصل "لحظاتی با کردهای لندن در نوروز"ش را خاندم و در عجب ماندم که جمعیت کردهای جهان ۳۰میلیون نفر است و دردشان بیسرزمینی است و بعد تحلیلهای دکتر فاضلی از برگزاری جشن نوروزشان در پارک فینزبری لندن را خاندم و کلی حال کردم که این دنیای قشنگ نو در چه عوالمی دارد به سر میبرد....
توصیفهای شهر لندن و پارکها و میدانها و قطارهایش، محبوبیت خاندان سلطنتی در بریتانیا، فرق یو کی و بریتانیا و انگلند و انگلیس و اسکاتلند و ایرلند و ولز و رود تایمز و تاکسیهای انگلیس و خیلی چیزهای دیگر. این وسط تحلیلهای ساده و روشنش از جهان پسامدرن و جامعهی چند فرهنگی انگلستان هم میچسبد عجیب...
فصل گشتی در شهر تاریخی یورکش را دوست نداشتم. نشسته بود مشتی اطلاعات تاریخی رونویسی کرده بود. یک جاهایی هم حرصم میگیرد از دکتر فاضلی که چرا دوربین به دست نبوده و به جای این همه کلمه پراکنی یک جاهایی اگر یک عکس ضمیمهی کتابش میکرد به مراتب کار خودش و من را راحتتر میکرد... به خصوص که سفرنامهی ۸۰۰صفحه ایش به شدت ساده نوشته شده و خبری از توصیفهای آن چنانی که از پس بعضی مطالب (مثلن زباییهای باغهای کیوی لندن) بربیاید درش نیست...
خلاصه همچنان مشغول این کتاب و یادگرفتنم...
مرتبط: مردم نگاری سفر
پاری اوقات میشوم یک مرد سربی. سنگین میشوم. خیلی سنگین. جوری که تکان خوردنم انگار ناممکن میشود. نمیتوانم خودم را جاکن کنم حتا از اتاقم بیرون بروم. مینشینم و به ملال فکر میکنم. کاری نمیتوانم بکنم این جور وقتها. حس میکنم شکمم و پاهایم تکههایی سربی هستند که هر چند بزرگ و حجیم نیستند اما سنگیناند. خیلی سنگین. میشینم وبه در و دیوار نگاه میکنم. خیلی کار کنم کتابی را کلمه خانی میکنم. مینشینم صفحههای تکراری وب را نگاه میکنم. صفحهی وبلاگی را باز میکنم و میبندمش و دوباره بازش میکنم شاید تغییری کرده باشد. اما معمولن فقط تکرار است و تکرار. میدانم که باید بروم دم در خانه قفل فرمان ماشین را ببندم. یادم رفته است از صبح که دیگر با ماشین کاری ندارم. به سختی تا مرز اتاق یعنی پنجره حرکت میکنم و میبینم طرز پارک کردن شاهکاری است برای خودش و فاصلهی چرخ ماشین تا لبهی جوغ بیش از یک متر است. صبح ماشین را همین طور پارک کردهام و ساعتها از تصمیمم مبنی بر بستن قفل فرمان گذشته است.... صبح به میم اسمس دادهام که «سلام چطوری؟» و حالا عصر شده است و هنوز جواب «خوبم. تو چطوری؟» او را ندادهام.
دقیقهها و ساعتها همین طوری میگذرند. از سنگینی زیاد به هذیان میافتم. به بعضی تجربهها فکر میکنم و مثلن سرشار از حس تصمیم میشوم. میگویم «واگنت را عوض کن.» روز قبلش سوار مترو شدهام. خاستهام ۲ ایستگاه بعد پیاده شوم. سوار واگن دوم شدهام. همان که نصفش مردانه است و نصفش زنانه. محاسباتم غلط از آب در آمده و توی واگن شلوغ است. میگویم اشکال ندارد. فقط ۲تا ایستگاه است. اما کولر واگن انگار به جای باد خنک باد گرم میزند. دستم را جلوی دریچهی کولر میگیرم. واقعن همین طوری است. کولرش خراب است و توی واگن به شدت گرم است و خیلیها هم ایستادهاند. عرقم درمی آید. گرم است. گرم است. از شیشهی بین دو واگن به واگن بغلی نگاه میکنم. به ایستگاه میرسیم. به خودم میگویم فقط یک ایستگاه مانده. شاید ارزشش را ندارد. اما بعد بدو بدو تصمیمم را میگیرم. از در واگن بیرون میزنم و خودم را میاندازم توی واگن بغلی. واگن سوم. تا واردش میشوم درهای قطار بسته میشوند. این یکی واگن خلوت است. به محض ایستادن خنکایش را حس میکنم. میخاهم همین طور یک ایستگاه باقی مانده را بایستم. به همین هم راضیام. در مقایسه با واگن شلوغ و گرم قبلی.... ولی جلوی پایم صندلیای خالی است. یک ایستگاه باقی مانده را هم مینشینم و بعد که پیاده میشوم به این فکر میکنم که ارزشش را داشت. شاید نصف مسیرم را در یک واگن گرم و شلوغ گذراندم. اما نیمهی دیگر مسیر و تغییر واگن ارزشش را داشت... خطر هم داشت. توی راه عوض کردن واگن با مردی که از واگن بیرون آمده بود شاخ به شاخ شدم و نزدیک بود دیر به در واگن بعدی برسم و قطار را از دست بدهم... ولی طوری نشد....راستی چرا آدم هایی که توی آن واگن ایستاده بودند هیچ کدام شان واگن شان را تغییر ندادند؟! بعد مینشینم و به لیست کارهای نکردهام نگاه میکنم. و بعد لیست کتابهای نخانده و بعد میبینم غروب شده و من هنوز قفل فرمان ماشین را نبستهام...
«ذهن ما نتیجهی هزاران و یا شاید میلیونها سال کار است. در هر جملهای تاریخی دراز نهفته است، هر کلامی که به زبان میآوریم تاریخی عظیم دارد، هر تمثیل و مجازی آکنده از نمادهای تارخی است. اگر حقیقتی در آنها نبود، هیچ مفهومی را افاده نمیکردند. واِژههای ما حامل کل تاریخی است که زمانی کاملن زنده بود و هنوز در تک تک انسانها ادامهی حیات میدهد. با هر واژهای یک تار یا یک پود تاریخی را در همنوعانمان به ارتعاش درمی آوریم؛ و ازین رو هر کلامی که به زبان میآوریم تاروپود همزبانان ما را به لرزه درمی آورد. بعضی از اصوات در سراسر کرهی زمین معنا دارند. مثلن اصوات ترس و وحشت بین المللیاند. جانوان اصوات ترس گونههای متفاوت با خود را درمی یابند. زیرا تاروپودشان یکی است...»
تحلیل رویا/ نوشتهی کارل یونگ/ ترجمهی رضا رضایی/ نشر افکار/ ص۱۴۶
@@@
«ذهن ما مایل است همان گونه بیاندیشد که اندیشیده است. و احتمال اینکه مثل پنج یا ده هزار سال پیش فکر کند به مراتب بیشتر است تا طوری فکر کند که سابقه نداشته است. تصورات و ایدههایی که طی قرنها زنده ماندهاند احتمال بیشتری میرود که بازگردند و عمل کنند. اینها الگوهای کهن هستند؛ شیوهی عمل تاریخی، و لذا شیوهی عمومیاند...»
همان/ ص۳۱۳
۱- اگر به من بود توی آیین نامهی راهنمایی و رانندگی یک بند اضافه میکردم به اسم «احترام گذاشتن به پیکان» و از جهت محکم کاری برای رانندههایی که به انحاء گوناگون حرمت پیکان را نگه نمیداشتند جریمههای سنگین تعیین میکردم و توی جریمه کردن هم رحم نمیکردم...
۲- عظمت پیکان را توی یکی از همین سفرهایی که با لاک پشت رفته بودیم درک کردم. جادهی اسالم خلخال بود. من بودم و صادق و محمد و مهدی. جادهی اصلی را بیخیال شده بودیم. جادهی اصلی را هر ننه قمری میرفت و چیز تازهای نداشت. بعد از ۲۰کیلومتر زده بودیم توی یکی از فرعیها. جاده خاکی بود و آرام و آهسته دست اندازها را رد میدادیم و میرفتیم. جادهی جنگلی بود. درختها انبوه بودند و شاخههایشان تونل سبزی را درست کرده بود. هر چه جلوتر میرفتیم دست اندازها بیشتر و وحشیتر میشدند. به یک رودخانه رسیدیم. ۴تا الوار درخت انداخته بودند روی رودخانه به اسم پل. با ترس و لرز ازشان رد شدم. بعد از پل، یک سربالایی بود پر از قلوه سنگ. خایه فنگ شده بودم که هر چه قدر هم من اینها را آهسته بروم و هر چه قدر هم لاک پشت مردانگی به خرج بدهد، به هر حال پراید است، عدل میزند و پلوسش همین وسط کار ولو میشود و کی میخاهد وسط این جنگل جمع و جور کند؟! زدم کنار و گفتم دیگر نمیشود رفت. ولی مگر میشد نرفت؟! ماشین را کاشتم کنار جاده و تصمیم گرفتیم که پیاده برویم. ماشینی هم نمیآمد. همان طور که مشغول در آوردن وسایل بودیم یک نیسان پیکاپ با پلاک سپاه انقلاب اسلامی سروکلهاش پیدا شد. مثل شیر پرگاز میآمد و تخمه سگ به ما که رسید سرعتش را هم کم نکرد. ابری از گرد و خاک را به خورد ما داد. حجمی از فحشِ «قبرِآباء و اجداد بلرزان» نثار ننه بابای خودش و آن سپاه اسلامی که شاسی بلند در اختیارش گذاشته بود فرستادیم و پیاده راه افتادیم. درازگویی نکنم. چند کیلومتر که پیاده رفتیم یک نیسان آبی مرام گذاشت و ما را سوار کرد. جادهاش پر از دست و انداز و سربالاییها و سرپایینیها و پیچهای وحشی بود. فقط شاسی بلند و نیسان آبی میتوانست همچین جادهای برود. شاسی بلند و نیسان آبی و البته... پیکان! ۲-۳بار هم از پلهای چوبی گذشتیم و قلبمان به گلویمان چسبید تا اینکه به روستای دریابان و رودخانهی تمیزش رسیدیم. جای فوق العاده بکری بود.... شرحش بماند برای بعد... تا غروب ماندیم و برگشتن برایمان عذاب شد. راه درازی را با نیسان آمده بودیم. منتظر ماشین شدیم. ماشینی نبود. تا اینکه یک پیکان سفید سروکلهاش پیدا شد. گفت سوار شوید. مرد ۴۰-۵۰سالهای بود با یک پیرزن که جلو نشسته بودند. ما ۴نفر بودیم. ۴تا جوان که میانگین قدمان یک متر و هشتاد سانتی متر و میانگین وزنمان هم ۷۵کیلوگرم میشد. اما مرد گفت سوار شوید.
سوار شدیم و در کمال تعجب ما پیکان راه افتاد. ۶نفر سوارش بودیم اما آخ نگفت. تمام آنجادهی پر دست و انداز و وحشی را به راحتی آمد. انگار کن یک شاسی بلند. تازه آنجا بود که به معجزهی ماشینهای دیفرانسیل عقب پی بردم. آن قدرتی که پیکان توی سربالاییهای خاکی با دیفرانسیل عقبش نشان میداد عمرن اگر حتا مگان بتواند نشان بدهد... ما را صحیح و سالم به لاک پشت رساند... در جادهای که فقط شاسی بلندها و نیسان آبی خدایی میکردند پیکان هم هیچ کم نداشت...
۳- توی باند وسط برای خودم خوش و خرم ۱۰۰تا میرفتم که صدای بوق ممتدی شنیدم. توی آینه را نگاه کردم. پیکانی توی باند سبقت بود. ۱۲۰تا داشت میآمد و پشت سرش هم پژو ۲۰۶کون قنبلی آلبالویی رنگی چسبانده بود به کپل پیکان و بوق ممتد میزد و همان جور میآمدند. فرمان دادم سمت چپ که پژو کون قنبلیه لایی نکشد. پیکانه بیشتر از ۱۲۰داشت میرفت. ۱۴۰تا داشت میرفت و ۲۰۶دست بردار نبود. از کنارم رد شدند. رانندهی ۲۰۶پسرک چلغوزی که موهایش را سیخکی کرده بود و با همین دست هام اگر میزدم تو صورتش شغال قوزش رگ به رگ میشد و میمُرد... حرصم را در آورده بود. دلم میخاست شتاب بگیرم و بروم بمالم به رنگ متالیک ماشینش که دیگر ازین بازیها درنیاورد. توی گوساله که فهم و شعور درک پیکان را نداری گه میخوری مینشینی پشت فرمان. ویرم گرفته بود گازش را بگیرم بروم با همین گلگیر راست زخمی لاک پشت متالیک آلبالوییش را خط خطی کنم و بعد نگهش دارم و میل گاردان پیکان را فرو کنم تو حلق و تو هر چه نابدترش تا ازین به بعد ازین گوسفندبازیها درنیاورد.
برای پیکان نباید نوربالا زد. برای پیکان نباید بوق ممتد زد. هیچ وقت نباید راه پیکان را برید. حرمت دارد. ۴۰سال توی جادههای این مملکت دوام آورد و هنوز هم میتواند دوام بیاورد... حرمتش واجب است...
۴- بعدها که فکرش را کردم دیدم تقصیر آن پسرک جاهل نیست. تقصیر ایران خودرویی است که بیعرضهتر از هر کارگاه کوچکی در دنیا کار میکند و خیر سرش کارخانهی اتومبیل سازی است.
افتاده بودم دنبال عکسهای فولکس قورباغهای. همان ماشین فانتزی جالبی که موتورش عقب ماشین بود و رادیاتور نداشت و قیافهاش خنده دار بود. عکسهایش را گیر آوردم (@@@). بعد که بیشتر گشتم دیدم همین فولکس قورباغهای مشهور ورژن جدیدش هم هست. قیافهاش شبیه همان فولکس قورباغهای خودمان است. اما به روز شده. موتورش تقویت شده و دنده اتومات شده و تا ۲۴۰کیلومتر بر ساعت هم حتا میتواند راه برود و چه و چه و چه. (@@@)
یا همین لندروور. با چراغهای گرد و رنگ سبزش که خیلی قدیمی است. بروی دنبالش میبینی امسال که ۲۰۱۲ است همان لندروور با همان شکل و شمایل منتها با موتوری جدید و به روز و امکانات و آپشنهای بهینه شده و بهبود یافته تولید میشود.
تقصیر آن پسرک احمق نیست. تقصیر ایران خودرویی است که شعورش نمیکشد که ماشینی که ۴۰سال توی یک مملکت دوام آورده جزیی از فرهنگ آن مملکت است. نباید سپردش به موزه. بلکه باید به روزش کرد. آن هم ماشینی که هنوز که هنوز است سگش میارزد به ماشینی که ۱۰میلیون تومان قیمتش است و به لعنت خدا نمیارزد. تقصیر آن کارخانهی سازندهای است که عرضهی به روز کردن یک ماشین را هم ندارد...
۵- با همهی این احوال به نظر من قوانین راهنمایی و رانندگی آن یک بند را کم دارند...
تهران- ساری
درجهی ۲ شش صندلی و اتوبوسی
قیمت بلیط: ۳۰۰۰تومان
ساعت حرکت از تهران: همه روزه ۸صبح
ساعت رسیدن به مقصد: ۳عصر
ساعت حرکت از ساری: همه روزه ۸شب
از دست ندهید. یکی از ارزانترین لذتها توی ایران همین قطار تهران ساری است. میشود یک صبح جمعه پا شد رفت و شبش برگشت. اصلن ساری و شمال هیچ. بیخیال. همین مسیری که این قطار میرود... از دل کویر رد شدن و بعد ارتفاعات سنگلاخ فیرزکوه و بعد رد شدن از بالای درهها و قلههای البرز و بعد دل جنگلهای بکر و دست نخورده... مدهوش کننده ست...
اصلن بلیط یک کوپهی ۶نفره را بخرید. میشود ۱۸هزار تومن. هر کس از دوستانتان آمد آمد. با یکی دو نفر هم میشود توی یک کوپه راحت بود و زیباییها را بلعید...
مرتبط: قطارباز
همان اولهای کتاب «بوی جوی مولیان» برمی گردد میگوید:
«وقتی حضور خود را دریافتم
دیدم تمام جادهها، از من،
آغاز میشود...»
من همین ۳خط را میخانم و با خودم خیال بازی میکنم. میروم دور. به جادهها فکر میکنم. به جادهی پر پیچ و خمی که همین دیروز پریروز رفتهام و برگشته امش و هنوز بعد از ۴۸ساعت خابش را میبینم. خاب پیچهای تندش را میبینم. خاب میبینم که حمید میگوید «الان اگه فرمون ماشینت سر این پیچ ببره میدونی ما مماس بر دایرهی پیچ به عمق دره سقوط میکنیم؟!» خاب گاز دادن توی سربالاییهایش را میبینم. خاب پیچیدنها، گاز دادنها و ندادنها و با دنده رفتنها و تک درخت توی جاده و چوپان و پیرمرد کشاورز و... ممد میگفت، هر وقت رمان میخاند، تا ۲روز خابهایش به شکل اتفاقهای توی رمانه میشوند. من در مورد جادهها این جوری شدهام. ممد چه کار میکند راستی؟ نمیبینمش. خیلی کم میبینمش. اصلن این روزها همهی آدمها را کمتر میبینم. چرا این جوری شده است؟ دیگر توی لابی مکانیک نمینشیند به حرف زدن. دیگر نیست. حتم فلسفه میخاند و پروژه میزند. آدمها را این روزها کمتر میبینم. همه کار دارند. چیزهایی را دنبال میکنند. حتم پس از مدتی از رسیدن به آن چیزها خوشحالیهای کوچکی نصیبشان میشود.
من هنوز حیران تماشا میکنم.
هنوز به جادهی ۲ روز پیش فکر میکنم. به آینده؟! امروز داشتم به همین فکر میکردم که چرا چشمهایم به فردا خیره نیست؟ چرا هیچ خیالی از فردا توی مغزم شکل نمیگیرد؟ چرا هر چه خاب و خیال و رویاست از چیزی است که گذشته؟ از آدمی است که دیگر همان آدم نیست؟ از اتفاقی است که دیگر تمام شده؟... چرا؟ چرا پی در پی جادههای رفته را توی ذهنم میسازم و دوباره میسازم؟ از جادههای تکراری خوشم میآید؟ جادههای تکراری... جادهای که پیچهای تند و آرامش را بشناسی و بدانی اینجایش میشود سرعت رفت و آنجایش درختی هست که نشستن در کنارش صفا دارد و بعد از آن پیچش جاده خاکیای است که تو را به بهشت میرساند.... اینها توی ذهن معیوب این روزهای من فقط به این درد میخورند که کسی را که باید بنشانم کنارم روی صندلی شاگرد و بهش بگویم تو فقط بخاب و رانندگیاش را بکنم و وقتی به جادهی بهشت رسیدیم چشمهایش را بمالانم و باز کنم و او بهت زده چشمهای سیاهش را باز کند و من بگویم نترس... نترس عزیز. رسیدیم... شعر شفیعی کدکنی میخانم. اما نکردم توی این ۴سال یک بار بروم بنشینم سر کلاسش که بعدن قمپزِ ۳گوزه در کنم که بله، سر کلاسهای استاد هم تلمذ کردیم و خاطرهی آبدوغ خیاری در کنم... چرا حوصلهی آدمهای بزرگ را ندارم من؟ اصلن چرا هیچ آدم بزرگی را از نزدیک نمیبینم من؟ چرا حالش را ندارم که بروم پیششان و شاگردی کنم؟ چرا هیچ استادی هوایم را ندارد؟ چرا هیچ کدام از استادها باهام رفیق نیستند؟ همهی جادهها از من آغاز میشوند؟ همهی جادهها؟ چند تا جاده از من شروع شده؟ طرح و نقشهی چند تا جاده را ریختهام که این طوری بخانم:
تمام جادهها، از من، آغاز میشود...
کدام جادهها آخر؟
حالا چندین ۱۰ دقیقه ست که همین صفحهی دوم اولین شعر کتاب توی دستم مانده... صفحهی قبلش، شفیعی، نشسته بود از عین القضات رونویسی کرده بود که:
«جوانمردا!
این شعرها را چون آینهدان!
آخر، دانی که آینه را صورتی نیست، در خود،
اما هر که نگه کند، صورت خود تواند دیدن.
همچین میدان که شعر را، در خود، هیچ معنایی نیست!
اما هر کسی، از او، آن تواند دیدن که نقد روزگار و کمال کار اوست.
و اگر گویی:» شعر را معنی آن است که قائلش خاست و دیگران معنیِ دیگر وضع میکنند از خود. «
این همچنان است که کسی گوید:» صورت آینه، صورت روی صیقلی یی است که اول آن صورت نموده. «
و این معنی را تحقیق و غموضی هست که اگر در شرح آن آویزم، از مقصود بازمانم...»
لعنتی!
و امروز که یکشنبه بود، صبح، پیرمردی سوار اتوبوس شد که برای جا کردن خودش در میان جمعیت به هم فشردهی اتوبوس، ملت را قلقلک میداد. با انگشتهایش زیر بغل و شکم مردم را قلقلک میداد و ملت در آنجای محدود کش و قوس میرفتند و بعضی هر هر میخندیدند و میگفتند آقا چه کار میکنی و او جلوتر میآمد. پیمانی که من باشم هم از قلقلکهایش بینصیب نماندم و با یک قلقلک قدمی عقب رفتم و او توانست میلهی اتوبوس را تصاحب کند...
۳۰۰۰۰۰ کیلومتر در جاده های ایران... ویوا لاک پشت!
۱-شوهرعمهام بقالی دارد. به بهانهی یک شیر و هایبای مجانی هم که شده هر از چند گاهی سراغش میروم و مینشینم روی یک چهارپایه و او هم پشت دخل می نشیند. دفعهی پیش که توی مغازهاش نشسته بودم خانمی آمد و ۱۰بسته تاید برداشت و آمد طرفش تا حساب کند. شوهرعمهام تک تک تایدها را برداشت و پشتشان را نگاه کرد و ضرب و جمع کرد و پولش را گرفت. ازش پرسیدم چرا پشت تک تک تایدها را نگاه کردی؟ تاریخ انقضاهاشون فرق میکرد؟! گفت: نه... آخه چند تاشون خرید قدیمم بودن و چند تاشون خرید جدید. قیمت هاشون فرق کرده. نگاه کردم که خرید قدیمیها رو به همون قیمت قدیم حساب کنم و جدیدیها رو هم...
۲-می روم نشر اختران. کتاب «گلگشت در وطن» ایرج افشار را دوستی معرفی کرده و خوشم آمده و میخاهم بخرمش. ۱۶۰۰۰تومان میسلفم و کتاب را برمی دارم میآیم بیرون. پشت جلد و داخل جلدش را نگاه میکنم. برچسب قیمت ۱۶۰۰۰تومان هر دو جا خورده. ویرم میگیرد که برچسب را بکنم. برچسب را میکنم. پشت جلد عدد ۷۰۰۰تومان چاپ شده. صفحهی اول کتاب را نگاه میکنم. کتاب چاپ اول است و برای سال ۱۳۸۴. آن موقعها این کتاب همچین قیمتی داشته. اما این کتاب دوباره چاپ نشده که قیمت به روز داشته باشد... همان کتاب سال ۱۳۸۴ است. با کاغذهای سال ۱۳۸۴. با جوهر سال ۱۳۸۴...
با حمید میرویم شهر کتاب. چند تا از کتابها را برمی دارم نگاه میکنم. چاپ قدیم هستند. اما روی قیمتشان هم در داخل و هم در بیرون کتاب برچسب قیمت خورده. قیمتش قیمت چاپ شده توی خود کتاب نیست. حمید میگوید که کار ناشرها است. اعصابم خرد میشود. مگر اینها این کتاب را ۷-۸سال پیش چاپ نکردهاند؟! مگر این کتاب با کاغذ خداتومنی امروز چاپ شده که قیمت کتابهای امروز را پشتش میزنند؟! به مخم فشار میآورم. این کتاب چند سال پیش چاپ شده. تنها چیزی که هزینهاش را بالا میبرد هزینهی پخش است و گران شدن بنزین و سوخت. خب. باشد. هزینهی سوخت آن قدر بالا رفته که از هزینهی چاپ کتاب در آن سال فراتر رفته و پخش کردن کتاب با همان قیمت ضرر است... باز هم اگر این فرض را بکنیم افزایش قیمت تا چه اندازه؟ آن قدر که قیمت کتاب را به اندازهی قیمت یک کتاب چاپ سال ۱۳۹۰-۱۳۹۱بالا ببرند؟!
۳-ناشران کتاب، عرضه کنندهی چیزی هستند که اسمش فرهنگ است. فرهنگی که بسیاری واژههای احترام برانگیز همچون شرافت را به دنبال خودش میآورد. آیا این کار، این قیمتها را یلخی زیاد کردن دزدی نیست؟ آیا این کار پستی نیست؟ بقال مملکت به این چیزها دقت میکند، اما عرضه کنندهی فرهنگ مملکت....
1-یک ویژگی خیلی جالب دارند این غربی ها. اسمش را گذاشته اند مستندسازی. توی داوری های مسابقه ی سولار دی کتلون هم که نگاه می کردم امتیازهای ویژه ای برای مستندسازی قائل می شوند. مستندسازی. یعنی چی؟ یعنی این که وقتی تو یک پروژه ای را توی زندگیت شروع می کنی همراه با پیشرفت مراحل پروژه دست به قلم هم باشی. همیشه در حال گزارش تهیه کردن باشی. کوچک ترین قدم هایت را برای جلو رفتن ثبت کنی. امروز این کار را کردی بیایی بنویسی که امروز این کار را کردم و فردا می خاهم این کار را بکنم. امروز با این آدم درباره ی این چیز صحبت کردم. امروز فلان سایت را نگاه کردم. فقط نوشتن هم نه. عکس هم بیندازی. فیلم هم بگیری. انواع و اقسام ثبت کردن کارهایی که کرده ای و می کنی. دستورالعمل های تیم های مختلف سولار دی کتلون را که نگاه می کردم همین مستندسازی شان من را کشته بود. ماه به ماه و روز به روز با جمله های کوتاه کوتاه نوشته بودند که امروز چه کردیم. چه چیزی را تغییر دادیم و...مثلن از نوشته های دانشگاه پردو:
August 11, 2011 Revision
The construction of the INhome brought about a number of changes to the home. Most of the changes
were due to supplier issues or from donations being received.
March 22, 2011 Revision
The project has changed significantly since the design development submission in fall of 2010. Nearly every
construction drawing has been changed or refined in some manner.
و...
2-خبرهاو عکس های دادگاه آندرس برینگ برویک را نگاه می کنم. همان مسیحی نروژی که توی یک روز زده ۷۷نفر را کشته و این روزها دادگاهش در نروژ دارد برگزار می شود. توی گوگل پلاس عکس های دادگاه را همخان می کردند که نگاه کنید تو را به خدا. این بابا زده 77نفر را کشته، بعد روز دادگاهش کت و شلوار تنش کرده اند و آورده اند که محاکمه اش کنند. مقایسه کنید با سال 88 که جمعی از محترم ترین آدم های این مملکت را با لباس های تحقیرکننده ی زندان و دمپایی آورده بودند و ازشان اعتراف می گرفتند و محاکمه می کردند...
همه ی این ها درست. اما من عکس ها را که نگاه می کردم یاد پرونده ی ویژه ای افتادم که آن روزها مجله ی شهروند امروز در مورد این کشتار عظیم چاپ زده بود. وقایع نگاری آن 3ساعت جهنمی بود در نروژ به علاوه ی گزیده ای از یادداشت های روزانه ی آندرس برینگ برویک. او هم مستندسازی کرده بود. از روزهایش و مراحل جلو رفتن کارش و مشکلاتش و کارهایی که برای کنار زدن مشکلات کرده بود...:
19می: خیلی ضروری است که بتوانی حسن نیت خودت را تا آن جا که می توانی به همسایه ها نشان بدهی. از هر فرصتی برای این کار استفاده می کنم. این نشان دادن حسن نیت باعث می شود که آن ها در زندگی ام کاوش نکنند. وقتی همسایه ها به دیدارت می آیند مودب باش و دوستانه برخورد کن. ساندویچ و قهوه تعارف کن، در غیر این صورت عملیات به خطر می افتد...
13ژوئن: امروز یک وسیله ی آزمایش آماده کردم و به یک جای ایزوله رفتم. فیوز را روشن کردم. از محدوده دور شدم و منتظر ماندم. این شاید طولانی ترین 10ثانیه ی عمرم بود. بوم! انفجار موفقیت آمیز بود!!...
3جولای: متوجه شدم که پایین آمدن میزان تستوسترون بدنم باعث افزایش حس تهاجمی ام شده. حالا با 50میلی گرم ادامه می دهم و احتمالن این دوران را پشت سر خاهم گذاشت. آرزو می کنم موقعی که نیاز شد بتوانم از این وضعیت تهاجمی استفاده کنم.
و...
می خاهم بگویم آن بابا هم برای پروژه ی آدم کشی اش هم مستندسازی می کند و یادداشت می نویسد.
و این عادت شان من یکی را اسیر کرده...
۱-جنگ آینده جنگ انرژی خاهد بود. اگر بشر روزگاری به خاطر رنگ پوست، به خاطر چند وجب خاک، به خاطر خونی که در رگ جاری بود، به خاطر آرمانها و عقاید میجنگید، حالا دیگر به خاطر روشن نگه داشتن چراغ خانهای در یک آبادی دورافتاده خاهد جنگید. حالا دیگر به خاطر روشن نگه داشتن شعلههای آتش و تولید برق خاهد جنگید. و بیهوده نیست اگر بگوییم چند سالی هست که این جنگ شروع شده. فقط هنوز به مرحلهی ریختن خون نرسیده... جنگ انرژی از آن روزی شروع شد که راهبردهای انرژی کشورها یکی از اساسیترین سیاستهای کشورها شد. همان روزی که آلمان تصمیم گرفت تا نیروگاههای هستهای خودش را یکی یکی از مدار خارج کند و وقت و هزینهاش را برای ساختن نیروگاههای فسیلی و گاز و نفت و زغال سوز صرف نکند، از همان روز جنگ انرژی شروع شد. حالا دیگر نفت زودتر از آنچه که بشر فکرش را میکرد در حال تمام شدن است. فقط بوی زهم چاههای خالی نفت را هنوز همه به مشام نچشیدهاند و عدهای هم البت در این گوشهی دنیا هستند که دلشان خوش است که کسی نفتشان را نمیخرد و یحتمل در روزگار بینفتی آنها نفت خاهند داشت و برگ برنده. اما... حکمن «سازمان انرژی آمریکا» همهی این بازیها را خانده که از ۱۰سال پیش شروع کرده به برگزاری مسابقههای سولار دیکتلون... و حکمن به زودی روزگاری دیگری میآید که نفت دیگر نفت نیست. مادهی سیاهی خاهد بود که روزگاری به درد میخورد...!
۲-در این وطنی که من درش ایلان و ویلانم هر چند وقت به چند وقت بین دانشگاههایش مسابقههایی برگزار میشود. مثلن مسابقهی پل ماکارونی. یا مسابقهی دومینو. یا در خفنترین حالت مسابقهی طراحی روبات و طراحی خودروی هیبریدی و برقی. برگزارکنندههایش هم خود دانشگاهها. یحتمل برای اینکه شور و نشاط علمی به وجود بیاورند و یا اسم دانشگاهشان را پرچم کنند و ازین حرفها. بودجههای ناچیزی در اختیار ۳-۴نفر از خرخانهای دانشکده قرار میگیرد و آنها هم طرحی را کپی پیست میکنند و ماشینکی میسازند که روز مسابقه انواع و اقسام مشکلات فنی برایش پیش میآید و آخرش هم ازشان تقدیر میشود. ایران خودرو و سایپا هم میگویند آورین آورین. ولی ما پراید و پژو برایمان کافی است و نوآوری و خلاقیت رو شخم چپمان جا دارد و خودروی هیبریدی و این خزعبلات را میخاهیم چه کار و الخ.
۳-خانهی خورشیدی چیست؟ خانهای است که همهی نیازهای انرژیاش از خورشید تامین میشود و کوچکترین وابستگی به برق تولیدی نیروگاهها نداشته باشد. خانهای که همهی نیازهای انسان به یک خانهی مجهز را خودش تامین میکند. برایت برق تولید میکند. گرمایش و سرمایش خانه، آب گرم، گرمایی که برای پختن غذا نیاز است، برقی که برای کارکردن ماشین لباسشویی نیاز داری، همه و همه را از خورشیدی که بر زمین میتابد به دست میآورد...
۴-سازمان انرژی آمریکا از سال ۲۰۰۲ شروع کرد به برگزاری یک مسابقه بین دانشگاههای آمریکا برای طراحی خانهی خورشیدی. مسابقهی سولار دیکتلون. بروی دنبالش اهدافش از برگزاری این مسابقه را این جوریها لیست کرده که: هدف ما از مسابقههای سولار دیکتلون این هاست:
-آموزش دانشجویان و عموم مردم دربارهی فرصتهای صرفه جویی در انرژی و استفاده از انرژیهای پاک
-نمایش کاربرد سیستمهای انرژیهای تجدیدپذیر در زندگی روزمره
-آماده کردن دانشجویان برای ورود به عرصهی انرژیهای پاک
اما به یقین همان حکمنی که در بند اول گفتم جز ضمایر پنهان سازمان انرژی آمریکا هست... تا به حال ۵دوره مسابقهی سولار دی کلتون در آمریکا برگزار شده. سالهای ۲۰۰۲ و ۲۰۰۵ و ۲۰۰۷ و ۲۰۰۹ و ۲۰۱۱. ۹۲تیم از دانشگاههای مختلف در این مسابقهها شرکت کردهاند و جالبش این است که این ۹۲تا فقط دانشگاههای آمریکایی نبودهاند و آلمانیها و اسپانیاییها و چینیها هم بله...
۵-دیکتلون را که بزنی توی دیکشنری بهت جواب پس میدهد که یعنی مواد ده گانهی مسابقات دو و میدانی. مسابقهی طراحی خانهی خورشیدی را چه به موارد ده گانهی مسابقهی دو و میدانی؟!
سولار دیکتلون حالا دیگر هر ۲سال یک بار برگزار میشود. تیمهای دانشگاههای مختلف دو سال زحمت میکشند و بعد از ۲سال طراحی خانهشان را میآورند در یک محوطهی نمایشگاهی مانند و یک هفته تا ۱۰روز در آن خانه زندگی میکنند. ۱۵-۱۶تا خانهی مختلف در یک محوطه. و این نمایشگاه و این ۱۰روز، روزهای مسابقه هستند. روزهای دیکتلون. توی سولار دیکتلون هم موارد ده گانه داریم و هر ماده هم اتفاقن ۱۰۰ امتیاز دارد. یعنی در مجموع ۱۰۰۰ امتیاز و تیمی که در روزهای نمایشگاه بیشترین امتیاز را کسب کند قهرمان خاهد شد. و هر کدام از این موارد ده گانه انصافن یک مهندسیاند به تنهایی. از یک خانه چه انتظارهایی میرود؟ خانهی خورشیدی باید از نظر خانه بودن بهترین باشد و از نظر انرژی هم خودکفا. موارد ده گانهی سولار دیکتلون:
۱-۵-ساختار و معماری: از نظر معیارهای معماری و مواد به کاربرده شده، طراحی کلی و حسی که خانه در حین ورود به آدم میدهد، روشنایی خانه و مستندسازی در تهیهی نقشهها و مراحل تکمیل طرحهای خانه و فیلمها و عکسها.
۲-۵-قابلیت عرضه در بازار: اینکه این خانهای که بروبچ دانشجو طراحی کردهاند و ساختهاند آیا میتواند وارد بازار آزاد آمریکا شود و ساخته شود و مشتری پیدا کند یا نه.
۳-۵-مهندسی: طراحیهای مهندسی خانه (از سیستمهای گرمایشی و سرمایشی خانه بگیر تا سیستمهای ذخیرهی انرژی) باید قابلیت و کارآیی داشته باشند. بازده داشته باشند. قابل اطمینان باشند. خلاقانه و نوآورانه باشند. علاوه بر اینها مستندسازی و تهیهی نقشهها و عکس و فیلم از مراحل پیشرفت پروژه و طرحهای مهندسی خانه امتیاز دارد.
۴-۵-تبلیغات: شاید در نگاه اول خنده دار باشد. اما سولار دیکتلونها برایشان مهم است. این خانهای که بروبچ طراحی کردهاند باید حتمن حتمن یک سایت توی اینترنت داشته باشد. یک وبلاگ داشته باشد. کلی عکس و فیلم توی سایت از خانه باشد و حسابی تبلیغاتش شده باشد. مینشینند به سایت خانهی خورشیدی نگاه میکنند و به سایت نمره میدهند.
۵-۵-هزینهی ساخت: خانه نباید خیلی گران دربیاید. این سقفی است که دیکتلونیها در نظر گرفتهاند. اگر تیمی بتواند خانهای طراحی کند که ۲۵۰۰۰۰دلار یا کمتر هزینهاش بشود شاهکار کرده و امتیاز کامل میگیرد. اما اگر خانهاش از ۶۰۰۰۰۰دلار گرانتر شود امتیاز منفی دارد...
۶-۵-محیط راحت و آرام: دما و رطوبت خانه همواره باید مقدار ثابتی باشد. تغییرات دما بین ۲۲تا ۲۴درجه و میزان رطوبت کمتر از ۶۰درصد. شاید برای ما جوک باشد این چیزها. ولی همین دما و رطوبت با اختلافهای دهم درجهای امتیازها را تقسیم میکند بین تیمها...
۷-۵-آب گرم: تامین آب گرم مورد نیاز برای مصارف داخل خانه، از حمام و دستشویی بگیر تا ماشین ظرفشویی.
۸-۵-تجهیزات و وسایل خانه: استفاده از مبلمان و یخچال و تخت و کتابخانه و ماشین لباسشویی در بهترین شکل در فضای خانه
۹-۵-سرگرمیهای خانه: تلویزیون، تلفن، کامپیوتر. خانهی خورشیدی باید امکان خوردن وعدههای غذایی با دوستان و فامیل را فراهم کند. باید بتوانی در این خانه کیک بپزی و با لذت آشپزی کنی...
۱۰-۵-بالانس انرژی: اینکه این خانه باید در مجموع بتواند مقدار انرژی لازم برای مصارف گوناگون را از طریق خورشید تامین کند و کم نیاورد و هر چه قدر هم اضافه آورد امتیاز مثبت دارد...
۶- «مرگ بر آمریکای جهانخار». «مرگ بر آمریکای جهانخار». این آمریکاییهای فلان فلان شده از سال ۲۰۱۳ تصمیم گرفتهاند که سولار دیکتلون را جهانیتر برگزار کنند. یعنی در سال ۲۰۱۳یک سولار دیکتلون در آمریکا برگزار میشود، یکی در اروپا و یکی در آسیا. واقعن آمریکاییها میخاهند که جهان به سمت انرژیهای پاک برود؟! عجیبٌ غریبٌ. «مرگ بر آمریکا»!
ایران این وسط چه کاره است؟ هیچی. سران وزارت علوم از ایران اسم دانشگاه شهید عباسپور را فرستادهاند به چین۲۰۱۳. حالا چرا و چگونهاش معلوم نیست. اینکه شریف و تهران و امیرکبیر این وسط هیچ کارهاند به ما چه. فقط این وسط پروژهی درس انرژی خورشیدی پیمان و جمعی از دوستانش طراحی خانهی خورشیدی تعیین شده و کم از یک ماه وقت دارند که خاکی بر سرشان بریزند و به همین خاطر پیمان افتاده است به خاندن طراحیهای دانشجوهای خوشبخت آمریکایی و اروپایی و راهنماها ونقشههای کاریشان و این وسط خیلی چیزها میبیند و میخاند و خیلی چیزها یاد میگیرد و سر خیلی چیزها با حسرت نگاه میکند و.... مجال اگر بود میگوید...
۸صبح بارانی تهران. دیدنِ برگهای سبزِ تازه رستهی درختها از پنجرهی بازِ کلاسِ کنترلِ اتوماتیکِ دکتر حائری. زل زدن به سبزیِ برگها، سبزی بهاری برگها و تکان خوردنشان از ضربههای ریز قطرههای باران و خیسیِ قهوه ایِ شاخههای درختها.... زل زدن و زل زدن...
سلام
عصبانیام. هم عصبانیام و هم شرمگین. قصهات را برای آدمی که فکر میکردم میفهمد تعریف کردم. چرا من باید همچین فکری میکردم؟! چون آن آدم ۴تا کتاب خانده بود، باید برایش تعریف میکردم؟ نفهمید. اصلن نمیفهمید... سوز و گداز قصهات را نفهمید. نتوانست... نمیدانم. بعضی آدمها نمیتوانند بفهمند. گنجایشش را ندارند. من هم نمیتوانم بفهمم. همهی آدمها یک چیزهایی را نمیتوانند بفهمند. اما آدم وقتی یک چیزی را نمیفهمد چاک دهنش را میبندد و لالمانی میگیرد. ولی او... خودش هی چته چته راه انداخته بود و اصلن نمیفهمید که بینوایی یعنی چه... فقط یک کوچولو از قصهات را تعریف کردم. تازه پیش خودم فکر میکردم شاید بتوانم قصهی خودم را هم تعریف کنم.... نفهمید و همین نفهمیدنش باعث شد که بالا بیاورد. هر چه درونش بود توی صورتم بالا آورد. بهم گفت حالش از من به هم میخورد. به تو هم گفت عجب خری هستی با این قصهات... نتوانسته بود بفهمد نتوانستن یعنی چه... مشکلم همین جاست. من دیر عصبانی میشوم. زود ناراحت میشوم. ولی دیر عصبانی میشوم. آن شب هم که اینها را توی صورتم بالا آورد عصبانی نشدم. ناراحت شدم و فقط بهش گفتم به کلمههایی که به کار میبری یه اپسیلون فکر کن. و کاشکی فکر کند... حداقل فکر کردنش میتوانست یک عذرخاهی خشک و خالی باشد که آن را هم... بعضی آدمها فقط قر و اطوار میآیند. آدمی که هزار تا کتاب خانده باشد اما بلد نباشد ساکت شود... من بعدها عصبانی شدم. باید همان موقع عصبانی میشدم. باید همان موقع هر چه را که شبیه درونش بود میزدم توی صورتش... ولی.... حالا هم عصبانیم برای اینکه ساکت ماندم. برای اینکه حرفش را خوردم و یک آخ هم نگفتم. و از تو هم شرمندهام. داستان به فنا رفتنت را نباید به هر کس و ناکسی بگویم... باید برای کسی بگویم که همراه جاده باشد نه کسی که... یادت هست یک بار ازت پرسیدم اگر عصبانی باشی کسی را کتک میزنی؟ گفتی نه. گفتم اگر طرف مقابلت مرض داشته باشد و بخاهد با تو دعوا کند و بزن بزن؟ گفتی باز هم نه. گفتی راهم را میگیرم میروم. گفتم حتا اگر میلیونها تومان از پولت دستش باشد؟ گفتی آره. گفتی میروم. گفتی حرام شدن میلیونها تومان پول بیاهمیتتر است از دهن به دهن شدن... حالا فقط همین گفتنهایت است که رام و آرامم کرده...
هوا به طرز شخمیای گرم است. این روزهای آخر فروردین ماه معلوم نیست چرا این قدر گرم است. دریغ از یک باران کرکثیف و اسیدی در این تهران.... گرما پیرم را درمی آورد. این روزها همچنان مشغول حیران نگاه کردن به زندگی و سوزاندن بیهودهی لحظاتم هستم. انگار کن گرنجروور ۸سیلندری را که میتواند به تمام جادهها بتازد ولی کنار خیابان روشن نگهش میدارند و همان طور که کنار خیابان پارک است در جا کار میکند و کار میکند تا پایان روز و ۱۰۰لیتر بنزین توی باکش تمام میشود. فردایش دوباره ۱۰۰لیتر بنزین میریزند توی باکش و روشن میکنند و تا غروب کنار خیابان ۱۰۰لیتر را میسوزاند بیاینکه از جایش جُم بخورد. نخند. خودم را خیلی تحویل میگیرم که میگویم گرنجروور؟ باشد. اصلن بگو یک پراید درب و داغان. اصل همان بیحرکت بنزین سوزاندن است... میفهمی چه میگویم؟ میدانم که باید درسم را بخانم. میدانم که باید خیلی کتابها بخانم. میدانم که باید با خیلی آدمها دوست بشوم. میدانم که باید جدی باشم و این حالت بیانگیزگی را نداشته باشم. اما... دیروز پری روزها داشتم به فرآیند بیعطشی فکر میکردم. به کمبود شور. به خاستن و نخاستن. بعضی صفات هستند که در آدم به عادت تبدیل میشوند. از بس هی تکرار میشوند به بخشی از وجود آدم تبدیل میشوند. برای من نخاستن به عادت تبدیل شده است. از بس به نخاستن فکر کردهام دیگر خاستنی در وجودم نیست. نخاستن راه حلی بود که برای خیلی از آرزوها و خاستههای محال و دشوار یاد گرفتم. نخاستن پاری اوقات حتا صفت برجستهای بود. تو اگر دلباختهی پول و قدرت و زنها و دخترها نباشی، دیگر زنها و قدرت و پول برایت ضعف نخاهند بود. اصلن نخاستن یک جور معنی ضعف نداشتن را دارد. وقتی چیزی را نخاهی وابستهی آن نیستی، برایش حرص و جوش نمیزنی، برایش پست نمیشوی.... اما اگر نخاستن به وجودت تبدیل شود دیگر هیچ چیزی نمیخاهی. نوعی انفعال که با چیزی به اسم عزت نفس مخلوط است وجودت را در بر میگیرد. انفعال... بیتحرکی... آن قدر که منفعل و باعزت کهگاه دلت چیزی را میخاهد ولی تو نمیتوانی که آن را بخاهی. نمیتوانی به سمتش حرکت کنی... نمیتوانی... و این است مسیر تدریجی نخاستن به نتوانستن... خیلی لعنتی است. نه؟! آدم باید بخاهد. آدم باید چیزهای خاستنی را بخاهد.... ولی چه قدر دیر میفهمم من این جور چیزها را آخر؟!
حیرانم. از در دانشکده میزنم بیرون و یکهو میبینم که پای پیاده رسیدهام به چهارراه فاطمی و عرق از هفت بندم جاری است. بعد دوباره غرق در افکار خودم میبینم رسیدهام میدان انقلاب. به خودم میگویم تا میدان حر که راهی نیست. آن را هم پیاده میروم و با سر و صورتی غرق عرق وارد مترو میشوم و برگشت به خانه. تازگیها به این فکر میکنم که این مغازههایی که در مسیر امیرآباد تا انقلاب هستند، تا به حال چند بار بهشان دقت کردهام؟ تا به حال چند بار واردشان شدهام؟ هیچ بار. تا حالا وارد هیچ کدام از مغازههای در طول راهم نشدهام. جالب نیست؟ تا به حال از هیچ کدامشان خریدی نکردهام. نیازی نداشتهام حتم که خرید کنم... به هیچ کدامشان نیاز نداشتهام! دقت... الان که اینجا در تاریکی اتاقم نشستهام اگر بتوانم بگویم چه مغازهای کجاست معنیاش این است که دقت را داشتهام. مگر نه؟ خب. نام میبرم. لوازم التحریری روبه روی دانشکده اقتصاد. چلوکبابی دالون دراز. نمایشگاه ماشین روبه روی اقتصاد. نمایشگاه ماشین روبه روی فنی. نمایشگاه ماشین بالاتر از بیمارستان ارتش. این سه تا را به خاطر این حفظم که گذشتن از کنارشان من را بارها به خیال بازی واداشته. بارها شده که با دیدن ماشینهای تویشان به رویا فرو رفتهام و یکهو دیدهام که تا انقلاب رفتهام و کل مسیر مشغول این خیال بودهام که اگر من آن ماشین را داشتم... جوراب زنانه فروشی پایینتر از بیمارستان شریعتی. ساندوچی هایدا. نان فانتزی. کبابی روبه روی پارک لاله. قلیان سرای پایینش. و.. پسر! خوب یادم هستها... چی میخاستم بگویم؟ دقتم خوب است. اما نیاز... من به این مغازهها و خیلیهای دیگرشان که حوصلهات سر میرود از نام بردنشان نیازی نداشتهام و فقط از کنارشان رد شدهام. یک رهگذر تمام عیار بودهام من! میدانی چی هست؟ دارم به این فکر میکنم که همان بهتر که آدم بینیاز باشد و چیزی را نخاهد... به خاطر چی؟ خندهات نگیرد: گرانی. گرانی. گرانی...
راستی. چند روز پیش ممد را دیدم. با پوریا داشتیم میرفتیم انقلاب که دیدمش. اولش نفهمیدم. ولی بعد که دیدم خوب نمیتواند حرف بزند فهمیدم. فکش را عمل کرده بود. دلم برایش سوخت. فکش را عمل کرده بود و تا ۲ماه فک پایینش حرکت نمیکرد. میگفت الان یک ماه گذشته و ۷کیلو لاغر شدهام. نمیتوانست غذای جویدنی بخورد... فوق العاده ست این پسر. لذت بخش است... هم صحبتی با او لذت بخش است. بس که آرام است. وقتی باهاش حرف میزنی برایت کامل وقت میگذارد و هی نمیگوید که میخاهم بروم و کار دارم. این قدر به حرف هات گوش میکند تا خودت خسته شوی و بگویی برو، خدافظ. بعد ۳تایی که به سمت انقلاب میآمدیم در مورد ایدهی خوردن آدمها حرف زدیم. داشتیم به این فکر میکردیم که با این روندی که این دیوثها دارند ادامه میدهند، چند وقت دیگر گوشت گاو و گوساله و گوسفند از گوشت آدمیزاد گرانتر میشود. آن وقت این ملت میافتند به جان هم و همدیگر را تکه تکه میکنند و میخورند. خیلی ارزانتر درمی آید. تازه بعضیها گوشتشان مسلمن خوردنی خاهد بود! همین الانش هم که به جان هم افتادهاند و توی خیابان طاقت ایستادن پشت چراغ قرمز را ندارند دیگر، چه برسد به...
نمیدانم. هم چنان نمیدانم. نمیدانم...
و این ندانستنها. ندانستنِ حتا خاستن یا نخاستن. ندانستن فردای خودم. ندانستن کارهایی که باید بکنم. ندانستن اینکه چه طور باید از دست این حیرانیها رها بشوم.... همهی ندانستنهایم که دارم زیر بارشان له و داغون میشوم...
برای شام صدایم میکنند. فعلن خداحافظ!
باید میرفتیم میچریدیم. اسماعیل گفت که برویم بچریم. به گوسفندها نگاه کرده بود و گفته بود: مگر ما چه کم ازین گوسفندها داریم؟ آن همه راه را آمده بودیم و یکهو بین آن همه کوه، کنار آنجادهی خاکی، رودخانه بود و مرتع وسیع یکدست سبزرنگی که بین جاده تا کنار رودخانه گسترده شده بود و جان میداد برای نگاه کردن. نگاه کردن. نگاه کردن. یک دل سیر نگاه کنی و بعد یکهو بزند به کلهات ازین همه قشنگیاش و بدوی به سمتش و رویش غلط بزنی، غلط بزنی... ولی ما گرسنه بودیم. حال ایستادن نداشتیم. به آرامی لک و لک در جادهی خاکی پیش میرفتیم و آب از لب و لوچهمان جاری شده بود که اینجا چرا این قدر زیباست؟ خاستم عکس بگیرم. اما قشنگ نمیشد عکسها. آنچه را که به چشم میدیدیم وسیعتر و بزرگتر از کادر محدود دوربین بود...
باک بنزین را تا لبه پرِ پر کرده بودم. روز قبلش صادق اسمس زده بود که عامو پیمان منم اومدم لاهیجان. قرار و مدار گذاشتیم که برویم. بهش نگفتم دقیقن میخاهم کجا بروم. یعنی خودم هم نمیدانستم. فقط میخاستم به دوراهی سفیدآب که رسیدم دیگر وسوسهی راه بالا و آن تونل سیاه کنجکاوی برانگیز نشوم و راه پایین را بروم ببینم به کجا میرسد. تیز و بز راندم سمت لنگرود. بعد از کمربندیاش راندم سمت لیلا کوه و آن جادهی روستایی پای کوه را رفتم. رسیدیم به پَرِشکوه و باغهای پرتقالی که ۲طرف جاده را پوشانده بودند. گفتیم پرتقال بخریم. اسماعیل گیر داد که از مردها پرتقال نخریم. گفت: مردها رحم و مروت ندارند. سر گردنهای حساب میکنند. رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به یک پیرزن. پرتقال هاش ریز و کوچولو کوچولو بودند. گفت: مزهی قند میدهند. خندیدم. گفت: باورت نمیشه؟ پوست بکن بخور. پوست کندم و خوردم و عجیب شیرین بود. مرده باد این پرتقالهای تامسونی که هزارتا بچهی تلخ و بیمزه دارند. زنده باد پرتقالهای آبدار و شیرین پرشکوه!
نمیدانم چی شد که خر شدیم و ۱۰کیلو پرتقال خریدیم و انداختیم پشت ماشین و دِ برو که رفتیم. کله کردم سمت کوموله و بعد اطاقور و بعد هم املش و رحیم آباد. به املش که نزدیک شدیم سروکلهی جیپهای بدون پلاک روسی هم پیدا شد. جیپهای روسی. جیپهای زمان جنگ که توی تلویزیون نشان میداد که نه در دارند و نه شیشه. مدل بالاترین ماشین محلی تویوتاهای زمان جنگ بودند. سروکلهی کامیونهای دوج روسی هم پیدا شده بود. صادق میخندید به زشتی این کامیونها. به اینکه چه قدر طراحیشان ابتدایی و زشت است. به اینکه اینها کامیونهای زمان جنگ جهانی دوم هستند که هنوز این دور و برها رفت و آمد دارند و کاربرد. میخندید به قیافهی زشت وبی ریخت کامیونها. باورش نمیشد که اینها برای خودشان غول بیابانیهایی باشند بینظیر. اسماعیل بهش کلیپی را نشان داد که ازین کامیونها برای قاچاق درخت و الوار از جنگلها استفاده میکردند. اینکه چطور از رودخانهی خروشان رد میشوند و چطور این کامیونها تک چرخ هم میزنند!!!...
افتادیم توی جادهی ییلاقی رحیم آباد. درختهایی که شاخههایشان را روی جاده انداخته بودند و تونل درختی درست کرده بودند. هنوز روزهای اول فروردین بود و درختها سبز سبز نشده بودند. سربالاییها و سرپایینیها و پیچ و خمهای جاده. هوای اوایل فروردین خنک بود و لاک پشت توی سربالاییها آمپرش بالا نمیرفت. آبشارهای زیادی که از کوه جاری شده بود و ماشینهایی که کنار آبشارها ایستاده بودند و مردها و زنها و بچههایی که خوش و خندان بودند. کنار یکی از آبشارها ایستادیم و دخل شیرینی کوکیهایی که از لاهیجان خریده بودیم درآوردیم. ۳تا آدم گرسنه، به دقیقه نکشیده همهی شیرینیها را بلعیدیم و چند ساعت بعد بود که فهمیدیم عجب خریتی کردهایم که با خودمان خوردنی کم آوردهایم... کوههای سفیدپوشی که اول جاده ازمان دور بودند لحظه به لحظه نزدیک و نزدیکتر میشدند. رسیدیم به سفیدآب و دوراهی معروفش. هر کسی که بار اول میزند به اینجاده توی این دوراهی به سمت تونل سیاه بالادست میرود که مخوفتر و رازآلودتر به نظر میآید. چند شب پیش توی یک مهمانی یکی دیگر را دیده بودم که به اینجاده زده بود و او هم به سمت تونل رفته بود. اما راه پایین را رفتم. از روی یک پل آهنی گذشتم و سربالایی خیلی تیزی شروع شد. سمت راستمان بلندترین قلهی ایران بعد از دماوند خودنمایی میکرد. با ستیغهای سفیدش خیلی نزدیک به نظر میرسید: علم کوه. کنار جاده ایستادیم و چند تا عکس با پس زمینهی علم کوه و آسمان آبی انداختیم.
جاده کم کم خاکی شد. یک تکه خاکی بود. یک تکه آسفالت بود. به آرامی بالا میرفتیم. هنوز جاده ادامه داشت. وقتی خاکیها زیاد طولانی میشدند میگفتیم برگردیم. ولی آن وقت تکههای آسفالتهی جاده شروع میشد و سرعت زیاد میشد و میرفتیم. پیچهای تند و تیز جاده چالوسی. هوای به شدت خنک. خلوتی... خلوتی... هیچ کس توی جاده نبود...
رسیدیم به جایی که درختهای فندق با شاخ و برگهای کت و کلفتشان از سراشیبی دامنهی کوه بالا رفته بودند و یک باغ فندق را درست کرده بودند. باغ فندقی که اگر کمی مه آلود میشد جایی خیال انگیز و وهمناک میشد. ولی یک روز آفتابی بود. گنجشکها و پرندههایی که اسمشان را نمیدانستم میخاندند. ایستادیم. لحظههایی نفسهایمان را در سینه حبس کردیم که هیچ صدایی به جز صدای طبیعت را نشنویم. هیچ صدایی نبود. بعد از دوردستها صدای اذانی پخش شد. حتم از یکی از روستاهای آن حوالی... ۱۰کیلو پرتقال را درآوردیم و از دامنهی کوه بالا رفتیم و در پناه یکی از درختهای فندق نشستیم. ۳نفری با چنگ و دندان پرتقالها را پوست کندیم و تا میتوانستیم پرتقال خوردیم. ۱۰کیلو پرتقال بود و تمام هم نمیشد. از آن طرف هم هیچ خوردنی دیگری با خودمان نداشتیم. ظهر شده بود. ماندیم که برگردیم یا تا ته جاده برویم. خورهی رفتن به جانم افتاده بود و باید تا ته میرفتیم....
فکر کنم ۳کیلو پرتقال خوردیم و بعد راه افتادیم... کمی جلوتر آسفالت جاده مدام شد و راندن راحت و سریع. به یک دوراهی دیگر رسیدیم. از قهوه خانهی سر دوراهی پرسیدیم که هر کدامشان کجا میروند. یکیشان میرفت سمت خشکبیجار و یکیشان به سمت دیلمان. راه دیلمان را گرفتیم و رفتیم. از یک نفر دیگر هم پرسیدیم که جادهاش چطوری است و خاکی است یا آسفالته؟ گفتند یک ساعت خاکی است و نیم ساعت هم آسفالته. ماندیم سر دوراهی که برویم یا نه؟ شور و مشورت کردیم که اگر بخاهیم برگردیم خیلی راه آمدهایم و چند ساعت طول میکشد تا برگردیم. بعد راه رفته را برگشتن تکراری است و خسته کننده. برویم دیلمان و از دیلمان برویم سیاهکل. گرسنهمان بود. ولی چارهای نداشتیم...
افتادیم توی جاده خاکی. و جاده خاکی برای پراید عذاب عظیم است. به آرامی، لک و لک میرفتیم. دیگر توی اینجادهی خاکی هیچ ماشینی نبود. اگر توی جادهی آسفالته هر ۱۰دقیقه سروکلهی یک پیکان یا یک نیسان آبی پیدا میشد اینجا سکوت مطلق بود. سکوت مطلق و منظرههای بکر و تماشایی.
از کنار چند تا روستا رد شدیم. اسم یکی از روستاها بود روستای امام. کلی خندیدیم که این چه روستایی است دیگر. از چند تا رودخانه گذشتیم. شانس آوردیم که اوایل فروردین بود و هنوز رودها پرآب نشده بودند و و طغیان نکرده بودند و میشد رد شد...
به یک دوراهی دیگر رسیدیم. نمیدانستیم کدام را برویم. منتظر ماندیم تا یکی پیدا شود و بپرسیم. چند دقیقه صبر کردیم تا سروکلهی یک جیپ روسی پیدا شد. نگهش داشتیم. ازش پرسیدیم که میخاهیم برویم دیلمان کدام طرف برویم؟ یک نگاهی به پرایدمان کرد و بعد گفت این طرف. بعد تکلیف دوراهیهای بعدی جاده را هم برایمان مشخص کرد: به هر دوراهی رسیدید، فقط راست. فقط راست.
تشکر کردیم. او هم به سرعت جاده خاکی را رفت و ما هم لک و لک ادامه دادیم.
و بعد به جایی از جاده رسیدیم که دیگر جاده نبود. یعنی داشت جاده میشد... بلدوزرها و ماشینهای راه سازی داشتند راست و ریسش میکردند و گلی و ناهموار بود. دلهره به جانم افتاد که یک موقع با این پراید اینجا گیر نکنیم... من خسته شده بودم و صادق پشت فرمان نشسته بود. بلدوزری که وسط جاده بود دید که یک عدد پراید دارد میآید. کمی جلو عقب کرد و با هیکل سنگینش جاده را کوبید و بعد از جاده انداخت بیرون و رفت توی باقالیهای بیرون جاده. از آن تکهی جاده به سلامتی رد شدیم و برایش بوق تشکر زدیم. صادق برایش بای بای هم کرد... کلی خندیدیم. به این فکر کردیم که اگر هم گیر میکردیم بلدوزره به راحتی آن تکه از زمین را که گیر کرده بودیم همراه با ماشینمان میکند و بلندمان میکرد و میگذاشتمان جلوتر...
به موساکلایه که رسیدیم رودخانهی بزرگ دیلمان کنار جاده خودنمایی کرد و آن مناظر مراتع کنار جاده تا رودخانه...
کمی جلوتر جاده خاکی تمام شد. یک ساعت تمام توی جاده خاکی رانده بودیم. آسفالت که شروع شدیم هورا کشیدیم. ارتفاع لاهیجان و لنگرود از سطح دریا ۱۰-۱۵متر بود. حالا ما در ارتفاعات ۲۰۰۰متری دیلمان بودیم و هوا خنک و پاکیزه بود و هیچ بنی بشرِ توریستِ آشغال تولید کنی هم دور و برمان نبود...
به اسپیلی که رسیدیم منظرهی دهشتناکی روبه رویمان بود. نرسیده به اسپیلی وسط دامنهی کوه یک کارخانه سیمان علم کرده بودند. یک کارخانه سیمان خیلی بزرگ... تا به حال از اینجای اسپیلی رد نشده و این کارخانه سیمان را ندیده بودم. وحشتناک بود. کامیونها پشت سر هم قطاری میآمدند و سنگ و کلوخ وارد کارخانه میکردند. خونم به جوش آمده بود. کدام کله خر گوسالهی مادرخرابی دستور داده بود که اینجا کارخانه سیمان بسازند آخر؟! آن کره خری که دستور داده بود اینجا کارخانه سیمان بسازند از طبیعت هیچ درکی داشته؟ میفهمیده که کارخانه سیمان چه قدر آلودگی دارد؟ میفهمیده که این هوای پاک غنیمت است؟! تف به آن مادری که تو را زاییده...
به اسپیلی رسیدیم و بعد از جادهی دیلمان سیاهکل برگشتیم. ۶ساعت توی راه بودیم...
مرتبط: رحیم آباد-قزوین
بینوایی جلای مرد بَرَد...
بینوایی جلای مرد بَرَد...
بینوایی جلای مرد بَرَد...
بینوایی جلای مرد بَرَد...
«در ایرانشهر قهوه خانهای که بشود در آن صبحانهی تمیزی خورد وجود نداشت. یکی از اهالی شهر یک مغازهی ساندویچ فروشی را نشانمان داد که کار قهوه خانه را هم انجام میداد.
صبحانهی آن روز فراموش نشدنی بود. صاحب مغازهی ساندویچ فروشی کالباسهای زرد و رنگ پریده و خیاشورهای سفید کپک زده را در نان لواش بیات و تیره رنگی میپیچید و روی پیشخان میگذاشت. بعد میپرسید که ساندویچمان را با کمپوت سیب میخوریم یا گیلاس؟
معلوم شد که در آن مغازه و اصولن در تمام مغازههای ایرانشهر نوشابهای وجود ندارد. صاحب مغازه میگفت تریلیهایی که از مشهد یا کرمان نوشابه میآوردند، محمولهشان را فقط در چابهار تخلیه میکردند و در شهرهای دیگر سر راه نمیایستادند. مغازه داران ایرانشهر چند بار خاسته بودند که تریلیهای نوشابه را به زور متوقف و بارشان را خالی کنند که کار به زد و خورد و ژاندارمری کشیده بود و کسبهی شهر عطای نوشابه را به لقایش بخشیده بودند. ترجیح دادیم که ساندویچ کذایی را خشک بخوریم و هر چه زودتر خودمان را به ماشین خودمان و یخدان آب برسانیم...» ص۷۲
@@@
از صخرههای دارآباد چهارچنگولی بالا رفته بودیم و با ماتحت هم از صخرهها سر خورده بودیم و برگشته بودیم و گرد و خاکی بودیم. حمید با پوتینهای سربازیش و من هم با کفشهای میرزا نوروزیام. موقع برگشت یکهو گیر دادیم که برویم شهر کتاب نیاوران. خیلی وقت بود میخاستم بروم و هی جور نمیشد. وارد شهر کتاب نیاوران که شدیم فهمیدیم بین آن همه آدم خوش تیپ و خوش لباس و آن همه کتاب خوشگل مشگل و لوازم التحریر و کاغذکادوییها با تریپ گرد و خاکیمان خیلی تابلوایم. کوچهی علی چپ زدیم و کتابها را نگاه کردیم. وسط آن همه کتاب فلسفه و رمانهای خوف و خفن یکهو چشمم خورد به یک کتاب گمنام: داستانهای جاده...
براندازش کردم. داخل جلدش را نگاه کردم. عکس نویسندهاش بود کنار نیسان پاترولش. مقدمهی ناشر هم بود که نوشته بود این کتاب شرح سفرهای دور و دراز کامران نوراد است به نقاط مختلف ایران. درنگ نکردم. بیخیال همهی شاهکارهای ناخاندهای که میشد بخرمشان، برداشتم و خریدمش. خیر سرم باید هر کتاب و فیلم و شعری که جادهای باشد بخورم...
ته کتاب را که نگاه کردم نوشته بود انتشارات پیوسته ناشر کتابهای نویسندگان گمنام. شستم خبردار شد که نباید انتظار زیادی ازین کتاب داشته باشم. ولی وقتی شروع به خاندن کردم از صمیمیت و سادگی روایتهای کتاب خوشم آمد. صفحات کتاب پر بود از جملاتی که به ویرایش نیاز داشتند. حتا در فهرست نویسی کتاب هم همهی روایتها فهرست نشده بودند. یعنی دقت چاپ در حد تیم ملی. ولی روایتها بیغل و غش و ساده بودند. به شدت از کامران نوراد خوشم آمد.
چیزی که برایم دوست داشتنی بود این بود که این مرد سفرهای دور و درازش را با یک عدد ژیان شروع کرده بود و با آن ژیان چه جاها که نرفته بود. اصلن آدم غر زدن نبود. غر نزده بود که این ماشین نمیتواند. غر نزده بود که یک روز که شاسی بلند خریدم میروم مسافرت. یک عدد ژیان فکسنی داشت که هر وقت باران میآمد باران از شیشههایش به داخل ماشین نشت میکرد. ولی رفته بود. فعل رفتن را با تمام وجود صرف کرده بود. با آن ژیان تا چابهار رفته بود و برگشته بود و ماجراها ساخته بود برای خودش. بعد کلن ایرانیها به مسافرت به چشم یک کالای لوکس نگاه میکنند. سختش میکنند. میخاهند به بهترین شکل انجامش بدهند. بهترین ماشین. بهترین غذاها. بهترین هواها. این طرز تفکر کم کم داشت رویم تاثیر میگذاشت. ولی این آقای کامران نوراد اصلن این جوری نبود... همینش برایم دوست داشتنی بود. با یک عدد ژیان میرفت...
بعدها بود که ون فولکس واگن خرید و بعدها بود که نیسان پاترول خرید و... اینش هم برایم امیدوارکننده بود.
از کتاب «داستانهای جاده...» راضی بودم. به عنوان یک کتاب خاطره یک روزه تمامش کردم. خود کتاب هم بندهی خدا هیچ ادعایی نداشت. پشت جلدش نوشته بود: «این کتاب، کباب و مرغ و فسنجان نیست. نیمروی سادهای است که مسافران در قهوه خانههای کوچک بین راه میخورند و روانهی جادههای دور میشوند...»
داستانهای جاده... / کامران نوراد/ انتشارات پیوسته/ ۲۴۰صفحه/۵۰۰۰تومان
ایرانیها تاریخ نمیخانند. این را متواتر شنیده بودم. اما در روزهایی که توی مترو کتاب «قمر در عقرب» شرمین نادری را دست میگرفتم و قصههای تاریخ از نوستالژی کشف نفت ایران تا به توپ بسته شدن مجلس در زمان محمدعلی شاه را میخاندم فهمیدم ایرانیها علاوه بر اینکه تاریخ نمیخانند بلکه خود را تاریخدان و بینیاز از تاریخ هم میدانند. اولین باری که کتاب قمر در عقرب را از کیفم بیرون آوردم فکر نمیکردم این کتاب مربعی شکل این قدر جذاب باشد. اما قطع کتاب و طرح جلد و جنس کاهی مانند صفحاتش به علاوهی صفحه آرایی و عکسهای خوشگل و جالبی که داشت جذابتر ازین حرفها بود. علاوه بر اینکه ۲نفر بغل دستیام سرشان را کرده بودند توی کتاب ۳نفری که بالای سرم ایستاده بودند هم جذب شده بودند. طوری که یکهو پسر جوانی که بالای سرم ایستاده بود ازم پرسید «آقا اسم کتاب چیه؟» کتاب را بستم و جلدش را نشانش دادم. موبایلش را درآورد و گفت: «اسم نویسنده و ناشرشو هم بگو میخام بخرم.» گفتم و بعد بغل دستیام شروع کرد به پرسیدن که: «کتاب تاریخه؟» گفتم: «تقریبن.» آن یکی بغل دستیام گفت: «هیچ چیزشو باور نکن. همه ش دروغه. من چیزی نگفتم.» این یکی بغل دستیام شروع کرد: «راست میگه. همهی تاریخ دروغه. تاریخ میخای بخونی به اوضاع مملکت نگاه کن. اینا همه تاریخاند. همینایی که الان هستن قدیما هم بودن. هیچ فرقی نمیکنن هیچ وقت!» بحث نمیکنم این جور وقتها. چیزی نگفتم. سرم را انداختم پایین که ادامهی قصهی تبعید محمدعلی شاه را بخانم. دوباره این یکی بغل دستی پرسید: «کتابش قدیمیه؟» یک لحظه حس کردم با یک عتیقه فروش که خورهی کتابهای خطی و چاپ سنگی است سروکار دارم. توضیح دادم که نه... جنس کاغذاش این جوریه. او هم محض خالی نبودن عریضه گفت: «قشنگه. ولی باور نکن!»
اما کتاب «قمر در عقرب» شرمین نادری درست است که پر است از اسمها و مکانها و عکسهای تاریخی، و درست است که زیر عنوان کتاب نوشته شده که «یا چگونه تاریخ حال ما را عوض میکند؟»، اما یک کتاب تاریخ محض نیست. خود شرمین نادری توی مقدمه قشنگتر توضیح داده:
«من نه محض دلخوشکنک سبیلوی تاجداری، آش قجری هورت کشیدهام، نه لابد محض کشتن بدخاهش، با پیرهن مخمل زردوز قهوه ریختهام توی فنجانهای روسی عهد بوق.
نه خودم، نه مادربزرگم روز ۳۰تیر گذارمان به خیابانهای تهران نیفتاد و نه خودم، نه پدربزرگم برای بیرون کردن قوام از شیراز، بساط تلگرافخانه به پا نکردیم و توی حیاط آن کذایی پر آدمیزاد، محض گرفتن حق رای قدم نزدیم و شعار ندادیم.
جرم من کتاب خاندن بود و صفحهای به اسم نوستالژی در مجلهی چلچلراغ که هفتهها و سالها قصه میگفتم از پنجرههای مشبک وحیاط آجرچینش، محض دلخوشی خودم یا بار خاطی نسل سومیها، که نه سبیل ناصرالدین شاه برایشان بامزه بود و نه دیزی فرمانفرما و نه کلهی زیر پتوی پشت ماشین شاه پهلوی.
جرم من، اگر تاریخ را به بیراهه رفتهام مرض قصه گویی است که به هر حال خوب یا بد گریبان هر خیالپردازی را میگیرد...»
نوشتههای قمر در عقرب کوتاه کوتاه است و گرچه در مورد تاریخ است، اما پر است از قصههای پر از جزئیات و قصههای کوتاهی که پاری اوقات بدجوری بهت میچسبد. پاری اوقات بعضی چیزهای تاریخی مثل انقلاب مشروطه و طرز قصه گفتن شرمین نادری قلقلکت میدهد که بیشتر بروی دنبالش وبیشتر سردربیاوری که چی به چی بوده و کی به کی بوده. بعضی وقتها هم خوش خوشانت میشود که کتاب را نخانی بلکه فقط ورق بزنی و عکسهای تاریخیاش از زنهای قلیان کش و سبیلوی دوران قاجار تا مردان با کلاه نمدی را نگاه کنی.
شکل و شمایل ظاهری کتاب هم جان میدهد برای اینکه به عنوان کادوی تولدی هدیهای چیزی تقدیمش کنی به دوستی آشنا روشنایی...
قمر درعقرب یا چگونه تاریخ حال ما را عوض میکند؟ / شرمین نادری/ نشر حرفه هنرمند/ ۴۸۰صفحه-۱۴۰۰۰تومان
یکی از لذتهای دنیا میتواند این باشد که نیمه شبی خنک بلند شوی بروی بلوار جمهوری کرمان. بروی برسی به دانشکدهی فنی مهندسی دانشگاه باهنر. بروی تا برسی به سردر دانشکدهی فنی دانشگاه باهنر و آن چند بنای گنبدی شکل. بایستی زیر آن گنبد سردر. درست در وسط گنبد بایستی. ماشینها توی خیابان با سرعت تمام رد شوند. هیچ بنی بشری توی پیاده رو نباشد. بروی در مرکز گنبد بایستی. داد بزنیهای و بشنوی هاااااای. دو قدم این طرف و آن طرف بشوی. بفهمی که فقط در همان نقطه است که صدایت اکو میشود. بعد شروع کنی به خاندن شعر رضا موتوری فرهاد. مثل فرهاد صدایت را بلند و رها کنی و صدایت در زیر طاق گنبدی شکل اکو شود. با تمام وجودت فریاد بکشی:
با صدای بیصدا
مثل یه کوه بلند
مثل یه خاب کوتاه
یه مرد بود یه مرد...
فوق العاده ست...
میخاستیم برویم کلوتهای شهداد. میخاستیم برویم گرمترین نقطهی زمین را ببینیم. میخاستیم غروب را در کویر باشیم و آتش درست کنیم و سیب زمینی سوخته بخوریم و ستارهها را تماشا کنیم. باید میرفتیم شهداد. به نقشهی توی موبایلم که نگاه کرده بودم مسافت کرمان تا شهداد را ۹۵کیلومتر زده بود. سیرچ هم یک جایی بین راه بود. شهاب بود که سیرچ و هوشنگ مرادی کرمانی را یادم انداخت. توی کرمان هم یک خیابان به اسم هوشنگ مرادی کرمانی دیدیم. خیابان پایین هتل پارس کرمان توی بلوار جمهوری. و جادهای که به سمت سیرچ و شهداد میرفت کوهستانی بود. اتوبوس ما آرام آرام میرفت. خیلی آرام. سربالاییها را با حرکت آهسته بالا میرفت. بچهها توی اتوبوس مافیا بازی میکردند. از این بازی اصلن خوشم نمیآید. هیچ وقت نتوانستهام خوب نقش بازی کنم. محض بیکاری رفتم قاطیشان و بازی کردم. همان شب اول مافیا من را کشتند. تابلو بودم که پلیسم. مافیا هم که میشوم پلیسها خیلی راحت میفهمند من مافیا هستم. اصلن نمیتوانم نقش بازی کنم. همان دور اول شوت شدم از بازیشان بیرون. آمدم نشستم به تماشای جاده و جان کندن اتوبوس برای رساندن ۶۰نفر آدم به کویر شهداد... کوههای کنار جاده را نگاه میکردم و به خاطرات مرادی کرمانی توی کتاب شما که غریبه نیستید فکر میکردم. به اینکه با قاطر و پس از چند روز به شهداد رسیده بودند و اولین بار که به کرمان رفت چه قدر آن شهر برایش غریب و عجیب بود و... به سیرچ که رسیدیم توقف کردیم. کنار جاده مسجدی بود و یک دستشویی ۲طبقه. طبقهی اول توالتها و طبقهی دوم شیرهای شستن دست و مایع دستشویی. شاهکار حرام کردن مصالح بود برای خودش آن دستشویی ۲طبقهی سیرچ. بعد، سیرچ کنار جاده بود. سیرچی که مرادی کرمانی تعریف میکرد جایی پشت کوهها بود و واقعن دورافتاده و دور از دسترس. شاید جاده آمده بود کنار همان سیرچ و این چنین در دسترس شده بود، شاید هم اهالی سیرچ قدیم را رها کرده بودند و آمده بودند سیرچ جدیدی کنار جاده ساخته بودند و زندگی را شروع کرده بودند. آخر خانههایشان کلنگی و تو سری خورده نبود و خانهی نوساز بینشان زیاد بود. این هم دلیل نمیشود البته. چون توی ایران خانهها همهشان عمری بین ۲۵تا ۳۰ سال دارند و ۳۰ساله که میشوند ملت ایران به بهانهی کلنگی بودن میزنند خانه را خراب میکنند و یک دانه جدیدش را میسازند و اینجا اروپا نیست که خانهها بالای ۱۰۰سال عمر داشته باشند. اصلن به خاطر همین است که ایران جامعهی کوتاه مدت است و حتا حکومتها و انقلابهایش هم هیچ کدام عمر طولانی ندارند. ملتی که خانههایش را زود به زود خراب میکند و دوباره میسازد حکومتهایش را هم... چرت دارم میگویم. خلاصه سیرچ کنار جاده بود...
و چند کیلومتر بعد از سیرچ بود که رویای کلوتهای کویر و غروب در کویر و آسمان پرستارهی کویر همهشان پر پر شدند.... بعد از یکی از پیچهای جاده بود که اتوبوس به آرامی در حاشیهی جاده ایستاد. چندین دقیقه ایستاد. بچهها مشغول بازی بودند و نفهمیدند اصلن. بعد از چندین دقیقه کم کم همهمان از اتوبوس پیاده شدیم و دیدیمای دل غافل. راننده و کمک راننده رفتهاند عقب اتوبوس و دل و رودهی موتورش را دارند درمی آورند... چی شده چی نشده... تمام هیکل آن اتوبوس از کلاچش بگیر تا ترمزش پنیوماتیکی بوده و بادی و حالا یکی از پمپهای بادش ترکیده و همین که راننده توانسته اتوبوس را کنار جاده نگه دارد و نرفتهایم ته درهای چیزی باید خدا را شکر کنیم.
ایستادیم همان جا. همهی بچهها از اتوبوس خسته شدند و آمدند پایین. همهمان کنار جاده ایستادیم. درست وسط راه بودیم. جایی بین سیرچ و شهداد. جاده در محوطهی بین ۲تا کوه بود و کنار جاده هم رودخانهی وسیعی بود که حتا قطرهای آب هم درش جریان نداشت. اما روزگاری رودخانه بوده به هر حال. کوههای پشت سرمان شکل عجیبی داشتند. سوراخ سوراخ بودند. به قول کرمانیها کُت کُتو بودند. احسان گیر داد که چرا این کوهها این شکلیاند؟ خودش فرضیه ارائه داد که به خاطر تفاوت دمای خیلی زیاد شب و روز این چه شکلی شدهاند و این کوهها دارند متلاشی میشوند و این سوراخ سوراخ شدنشان مقدمهای ست بر ویرانیشان... چیزی به مغز ما نمیرسید. حرفش را تصدیق کردیم. بعد دکتر رحیمیان از یکی از بچههای اهل دود یک فندک قرض گرفت و رفت آن طرف جاده سراغ علفهای خشک کنار جاده. فندک زد و علفهای خشک هم آتش گرفتند. نسیم میوزید و آتش را میان علفهای خشک پخش میکرد و نمیدانی چه منظرهی خوشگلی شده بود منظرهی آتش گرفتن ناگهانی یک گله علف خشک... ۷-۸نفری ایستادیم کنار جاده. یک کیسه تخمه را گذاشتیم وسط و نفری یک مشت برداشتیم و شروع کردیم به تخمه شکستن و حرف زدن. سعید قصهی یکی از شهرهای کرمان را گفت به اسم نرماشیر. گفت آن طرف بم است. تازگیها شهر شده. اکثرن پوستشان تیره است. گفت که اجداد اینها بردههای سیاه پوستی بودهاند که پرتقالیها با خودشان آورده بودند ایران. پرتقالیها رفتند. اما اینها آمدند و ساکن یکی از نقاط دور کرمان شدند. زمان صفویه شاه عباس فرستاد سراغشان که برای جنگ باید مردهایتان بیایند و بجنگند و زنهایتان هم پشت جبهه باشند و کارهای پشت جبهه را انجام بدهند. خلاصه، وقت جنگ، یکهو دید که زنهایشان شیرتر از مردهایشان دارند میروند جلو که بجنگند و خوب هم میجنگند. شاه عباس گفت که اینها هم نر و هم مادهشان عین شیر جنگیاند و وقت جنگ که میشد میگفت بروید به نرماده شیریها بگویید که بیایند. اسم آنجا شد نرماده شیر و به مرور زمان تغییر شکل داد و تبدیل شد به نرماشیر... تخمه میجویدیم و پوستش را تف میکردیم زیر پایمان. دکتر رحیمیان هم به جمعمان پیوسته بود. همهمان خوشحال بودیم که میتوانیم تخمه بجویم و با خیال راحت آن را زیر دست و پایمان تف کنیم. دیگر نگران این نیستیم که پوست تخمهها روی فرش میریزد و مامان جانمان غر میزند و نگران نیستیم که پوست تخمهها زیر صندلیهای اتوبوس میریزد و اتوبوس به گند کشیده میشود... بعد از نیم ساعت زیر پاهایمان فرشی از پوست تخمه پهن شده بود. ولی اتوبوس درست نشد. جاده پر از کامیون و تریلی بود. کامیونها و تریلیهایی که از سمت شهداد میآمدند بارشان سنگ معدنی بود. سنگهای معدنی خیلی بزرگ که حتم برده میشدند به جایی تا مادهی ارزشمند از تویشان استخراج شود. ایستاده بودیم آنجا و نگاه میکردیم به جاده و نگاه میکردیم به راننده و کمک راننده که موتور پمپ باد را باز کرده بودند. نگاه میکردیم به بچهها که رفته بودند طبقهی بالای اتوبوس برای خودشان آهنگ گذاشته بودند و میرقصیدند. نگاه میکردیم به دختر خوش بر و رویی که معلوم نبود چه ش شده بود. یکهو از اتوبوس آمد بیرون و رفت آن طرف جاده کنار پل برای خودش تک و تنها نشست. کمی در مورد شکست عشقی و این جور خزعبلات صحبت کردیم. بعد سر اینکه برویم و از تنهایی دربیاوریمش صحبت کردیم. ولی او از تنهایی نشستن و به کوهها نگاه کردن خسته نشد. ما هم بیخیال شدیم و تخمهمان را جویدیم و پوستش را تف کردیم.
غروب شد.
علفهای کنار جاده را آتش زدیم و از سردی هوا به گرمای آتش پناه بردیم. زغالهایی که قرار بود در کویر باهاشان سیب زمینی سوخته درست کنیم همان کنار اتوبوس آتش کردیم. دور قرمزی زغالها نشستیم و زیر زغالها سیب زمینیها را گذاشتیم. بعد حلقه زدیم و با هم حرف زدیم. آهنگ هم گذاشتیم. از آهنگهای معین بگیر تا مهستی و رضا یزدانی. هوا هم سرد شده بود و گرمای زغالهای گداخته میچسبید. محسن و محمدجعفر آن طرف دوربین دستشان گرفته بودند و به آسمان پرستاره نگاه میکردند و صورتهای فلکی و ستارهها را شناسایی میکردند. از کرمان یک پراید آمده بود و یک قطعه برای اتوبوس آورده بود که تعمیر شود. سیب زمینیها دیر میپختند. باید پوستشان کامل کامل میسوخت تا مغزپخت شوند. سیب زمینیها را در آوردیم. هر کداممان یک سیب زمینی را گرفتیم دستمان. از وسط نصفش کردیم و شروع کردیم به خوردن مغزش. عجیب خوشمزه بودند...
ساعت ۹شب شد. اتوبوس تعمیر نشد. بالاخره یک اتوبوس قدیمی بنز۳۰۲ رسید. همهمان سوارش شدیم و ۳نفری و ۴نفری روی صندلیهایش نشستیم تا جا بشویم. اتوبوس گرم بود. موتورش قار قار یکنواختی میکرد. همهمان از گذراندن یک عصر و غروب در کنار جاده خسته بودیم. ۳نفری ۳نفری روی صندلیها همدیگر را بغل کردیم و تا خود کرمان خابیدیم...
ارزشش را دارد؟ آیا اینکه هزار کیلومتر از تهران دور شوی ارزشش را دارد؟ اینکه این هزار کیلومتر دور شدن به سمت شمال و غرب و سرسبزی و کوهستان هم نباشد و رو به کویر و بیابانهای بی انتهای ایران باشد، ارزشش را دارد؟ حالا که نگاه میکنم ارزشش را داشته... همیشه وقتی خاستهام از سفری چیزی بنویسم، این سوال و دوراهی توی ذهنم تاب خورده که الان من باید به ترتیب توالی زمان بنویسم یا درهم و برهم و هر تصویر وچیز خاصی که دیدهام و به ذهنم میرسد؟ اگر به ترتیب زمانی بنویسم و بگویم که کی حرکت کردیم و کی رسیدیم و در فلان موقع چه کردیم و الخ، یک تصویر جامع و شامل برای خودم میسازم و یک جور تاریخ نگاری دقیق. اما این جوری خیلی از برجستگیها یادم میرود یا ذکرشان حالت برجستگی پیدا نمیکند... گور بابای نظم و ترتیب.
ارزشش را دارد. سفر که میروی روزها خاصیتشان را از کف میدهند. شنبه و ۱شنبه و ۲شنبه و... برای دنیایی است که تو ازش دل کندهای و آمدهای به سفر که ۳شنبه یا ۴شنبه بودن یک روز توفیری ندارد. وقتی میروی سفر روزها و اسم روزها معنایشان را از دست میدهند و مبدا تاریخی جدیدی توی ذهنت شکل میگیرد و این خودش از عجایب سفر است. پس اینکه من بگویم ۵شنبهای اسفندی بود که راه افتادیم به سمت باغ شاهزادهی کرمان، ۵شنبه بودنش یک حشو خیلی تابلو است. اما اسفندی بودنش، نه. هوای کرمان در اسفند به قاعده بود. نه گرم و نه سرد. و جادهی کرمان به ماهان و بهتر بگویم کرمان به بم از آنجادههای کویری بود. شاید بخشی از آن رویای آمریکایی است که هالیوود در ناخودآگاه ما ساخته است. شاید هم واقعن یک ناخودآگاه جمعی و حس مشترکی از رهایی باشد که آمریکاییها فیلمش را ساختند و مجسمش کردهاند... جادههای کویری...
نور زلال و شدید و مستقیم خورشید. کویری که از ۲ طرف جاده تا افق ادامه پیدا کرده است. تک و توک علفها و خار مغیلان که شنها و خاک کویر را گله گله کردهاند. و جادهای که صاف و مستقیم پیش میرود. صاف و مستقیم امتداد دارد. میرود تا آن دورها که سراب و دریاچهای حتم خیالی انتظارش را میکشد و هرم گرمای آفتاب که همه چیز را پیچ واپیچ میکند. هیچ کسی در جاده نیست. هر از چندگاهی نسیمی است که میوزد. توی فیلمهای آمریکایی قهرمان فیلم سوار بر ماشینی است که سقف ندارد و باد موهایش را افشان میکند و او میرود و میرود. و فقط هم او است و جادهی کویری. و البته همهی جادههای کویری خلوتاند. اتوبوسی هم سوارش بودیم دریچهی سقفش را تا ته باز کرده بودیم و نسیم کویری از همان دریچه توی اتوبوس میزد و نور خورشید هم به چشمهایمان...
سروکلهی باغ شاهزاده وسط همین کویر بیانتها پیدا میشود. تکهای از خاک کویر که به گونهای دیگر است. هوایش خنکتر است. درختهایش زیادند و وسط زردی بیانتهای خاک کویر دیدن تن درختهای این باغ که دارند کم کم جوانه میزنند و کاجها و صنوبرهایش هم که همیشه سبزند... هنوز برفهای روی کوههای تیگران در بالادست باغ ذوب نشدهاند تا حوضهای باغ را پر از آب کنند و فوارههایش را به بالا و پایین بردن آب وادار کنند... ۵۰-۶۰نفر ما هستیم. ۴-۵تا مینی بوس هم جلوی باغ پارکاند. توی باغ که میرویم میفهمیم مینی بوسها برای دخترمدرسهایهای کرمان هستند که آمدهاند اردوی باغ شاهزاده.
گشت میزنیم. آبی که توی حوضها است هوا را خنک کرده. دور باغ میچرخیم. دیوارهای کاهگلی دورتادور باغ. عمارت باغ که با پنجرههای سبک دوران قاجار جالب است. زیرزمینش باز است. میرویم توی تاریکی زیرزمین برای خودمان میچرخیم. خوراک قایم باشک است زیرزمین خنک عمارت باغ شاهزاده. طبقهی اول نمایشگاه عکسهای دوران قاجار است و صنایع دستی کرمان. عکسهای سازندههای باغ و والیهای کرمان در دوران قاجار. عکس ناصرالدوله حاکم کرمان که دستور ساخت باغ را داده. عکس دخترها و زنهای چاق و سبیلوی دوران قاجار که سوگلی حاکمها و پادشاههای دوران قاجار بودهاند. باغ را سال ۱۲۷۶ساختهاند. یعنی ۱۱۴سال پیش... مرتضا مطلق میگفت که وقتی خبر مرگ ناگهانی ناصرالدوله را به ماهان میبرند، بنّایی که مشغول تکمیل سردر ساختمان بود تغار گچی را که در دست داشته محکم به دیوار کوبیده و کار را رها کرده و فرار کرده. به خاطر همین جاهای خالی کاشیها را بر سردر ورودی میشود دید. موقع برگشتن از جای خالی کاشیهای سردر باغ شاهزاده عکس میگیرم. عکس دیدنیها کرمان از کلوتهای کویر شهداد تا ارگ راین و ارگ بم قبل و بعد از زلزله هم هست....
طبقهی دومش را بستهاند. راه پلههایی که به طبقهی دوم راه دارند با دیوار پیش ساخته دیوارکشی شدهاند. همیشه همین طور است. هر مکان تاریخی که توی ایران بروی یک سری درها هستند که بستهاند. یک سری راهروها و اتاقها هستند که تو نمیتوانی ببینیشان. توی هر موزهای که توی ایران بروی از موزهی گلستان بگیر تا نیاوران و سعدآباد تا خانههای تاریخی و همین باغ شاهزاده. همیشه درهایی هستند که به رویت بستهاند. جاهایی هستند که معلوم نیست چرا ممنوعاند... میرویم تا دم دیوارهای راه پلهها. من و مهدی. بقیهی بچهها هم دارند برای خودشان توی باغ فر میخورند. دیوار است. لعنتی دیوار است. توی همان ایوان کنار راه پله میایستیم و از بالا به باغ و حوضهای باغ که طبقه طبقه پایین رفتهاند نگاه میکنیم. عجب ایوانی است لامصب.... منظرهی حوضهای طبقه طبقهی باغ و آسمان آبی بالای سرمان و آن دوردورها کوههایی که از برف تقریبن سفیدپوش هستند و این طرف هم جادهی کویری که از کوهها دور میشود و به سمت کویر بیپایان میرود... قارقار کلاغ. جیک جیک گنجشکها. صدای پرندههایی که اسمشان را نمیدانم. صدای دخترمدرسهایها که جیغ و ویغ میکنند. پنجرهای که از دیوار کناری ایوان باز است. پنجرهی چوبی با نیمدایرهی بالایش... مهدی مینشیند روی صندلی. صندلی کناریاش یک پایهاش شکسته. صندلی آن طرفی خونی است. نمیدانم چرا خونی است. لعنتی. صندلی شکسته را تکیه میدهم به دیوار و با مهدی مینشینیم به نگاه کردن و حرف زدن... حرف زدن... حرف زدن... چه کار کنم؟ سال ۹۱ دارد میآید... آینده دارد میآید... ساجد و شهاب سروکلهشان آن پایین پیدا میشود. بستنی لیس میزنند. نگاهشان به ما میافتد که برای خودمان توی ایوان خلوت کردهایم. میخندند که این ۲تا را نگاه کن تو رو خدا... یک پایهی صندلیام که شکسته انگار به مهدی تکیه دادهام.... میروند. ۲تا دختر با روپوشهای سورمهای سروکلهشان پیدا میشود. ما را این بالا روی ایوان نمیبینند. دبیرستانیاند حکمن. ۲تا پسر هم دنبالشان هستند. کاپشن پوشیدهاند. من و مهدی با تی شرت نشستهایم این بالا. هوا به این خوبی. حتم کرمانیاند. دخترها برمی گردند به پسرها نگاه میکنند. دوروبرشان را نگاه میکنند و یکیشان سریع برمی گردد به پسر تکه کاغذی میدهد و میخندد. دخترها میروند به سمت پشت عمارت. پسرها هم برمی گردند یک طرف دیگر میروند... عجب... آسمان چه قدر آبی است.
ناهار را میرویم قسمت شاه نشین باغ که آن طرفتر و با فاصله از عمارت اصلی باغ است. حجره حجره و پر از اتاق است. حجرهها را کردهاند رستوران سنتی و وسطش هم یک حوض با فواره کاشتهاند و بالایش هم یک چادر به سبک تکیه دولت علم کردهاند. از همان چادرهای تکیهی دولت ناصرالدین شاهی که که عکس شیر و خورشید دارد و بعد کنارههایش نوشتهاند یا حسین و لعنت بر یزید و.... باغ شاهزاده ارزشش را دارد....
ساعت ۶غروب بود که راه افتادیم. سوار بر اتوبوس دوطبقهای که ما را با سرعت حداکثر ۹۰کیلومتر بر ساعت بعد از ۱۴ساعت به کرمان رساند. طبقهی دوم نشسته بودیم و تصویری که از جادهها و خیابانها میدیدم جدید و نو و سرگرم کننده بود. به خصوص اینکه درپوشهای سقفی اتوبوس هم در تمام طول سفر باز بود و آسمان را بالای سرم میدیدم و جاده را هم از ارتفاع ۳ متری رصد میکردم... توی تهران از صندلیها بالا میرفتم و از بالای سقف به خیابانها نگاه میکردم و خوش خوشانم میشد. انگار که بر ماشینی سان روف دار سوار شده باشم. از تهران که خارج شدیم و وارد جادههای کویری شدیم قرص ماه شب چهارده و ستارههای درخشان بودند که از دریچهی سقف دیده میشدند و نرمه باد خنکی که از سقف میوزید. و اگر این دریچههای سقفی نبودند عجیب هوای داخل طبقهی دوم گرم و خفه میشد... نزدیکیهای کرمان بودیم که علی حبیبا یکهو دریچهی سقف را بست و ما هر چه قدر زور میزدیم نمیتوانستیم بازش کنیم. من که دستم به پیچهای تیزش گیر کرد و زخمی هم شد. بعد که توی پلیس راه باغین ایستادیم کمک راننده آمد و دریچه را به راحتی باز کرد. ما هی زور میزدیم تا دریچه را به طرف بالا هل بدهیم و بازش کنیم. در حالی که باید آن را به طرف پایین میکشیدیم. مشتی مهندس مکانیک در یک اتوبوس جمع شده بودیم و عرضه نداشتیم یک درپوش سقفی را باز کنیم...
من و مهدی فقط هفتی هستیم. بقیه همه نهی هستند. به علاوهی ۴-۵تا ارشد.
اتوبوسه خیلی آرام میرفت. توی جاده وقتی به سختی و آرامی از یک بنز ده تن سبقت میگرفت با بچهها کلی جیغ و داد میکشیدیم و البته بیشتر کامیونها و تریلیها از ما سبقت میگرفتند و ما از طبقهی دوم سبقت گرفتنشان را از بالا نگاه میکردیم. ۴تا از ارشدها وی آی پی یعنی همان ردیف اول طبقهی بالا را اشغال کرده بودند و پشتش هم ما بودیم و دید خوبی داشتیم. علی توی اتوبوس تخمه پخش کرد و بعدش چند تا از بچهها آمدند جلوی اتوبوس شروع کردیم به بازی هفت خبیث... بلد نبودم. خیلیهامان بلد نبودیم. ساجد توضیح داد و شروع کردیم به بازی. یک میآوردی نفر بعدی باید یک میآورد وگرنه باید رد میداد. دو میآوردی میتوانستی یک نفر را یک کارت جریمه کنی. هفت میآوردی نفر بعدی باید هفت میآورد در غیر این صورت باید دو کارت جریمه میشد و اگر هفت میاورد نفر بعدیاش باید هفت میاورد و اگر نمیاورد چهار کارت جریمه میشد و الخ... هشت میاوردی جایزه داشت. ده میاوردی جهت بازی عوض میشد. سرباز میاوردی میتوانستی نوع کارت را تغییر بدهی. یا باید هم شماره میگذاشتی وسط یا هم نوع برگه... جالب بود. هر وقت هم تک برگ میشدی باید خبر میدادی در غیر این صورت جریمه میشدی. و من چه قدر سر همین یک ثانیه دیر گفتن تک برگ شدنم جریمه شدم... از یک جایی به بعد هر کس کلمه ی من را به کار می برد جریمه می کردیم...ولی بالاخره شانسی شانسی برنده شدم...
عقب اتوبوس بچههای اراذل اوباش و شوخ و شنگ و پرسرو صدای نهی جمع شده بودند. با خودشان لپ تاپ و اسپیکر اورده بودند و اهنگها ی شاد و تند پخش میکردند و میرقصیدند و اواز میخاندند... هر از گاهی هم میزدند زیر فریاد که آبم مییاد... آبم مییاد بر وزن خابم مییاد و دلشان خوش بود که صدایشان به دخترها که طبقهی اول نشستهاند میرسد و از این بوی فحل بلند شدنهای تازه دانشجویی و تازه دختردیدگی... پانتومیم هم بازی کردیم. از سفسطه تا شازده قجر و کن فیکون و بیگانه را با ادا و اصول اجرا کردیم و خسته شدیم برای خودمان. خابیدن روی صندلیهای اتوبوسه عذاب عظمایی بود برای خودش...
پیج «سنگ کاغذ قیچی» توی گوگل پلاس ایدهی جالبی زده... ایدهاش اصلن جدید نیست. خیلی سال است که یک نفر برای هر سال یک ملت اسم تعیین میکند. اسم تعیینی او هم تبدیل میشود به شعار و کتاب و فیلم و بیلبورد. خب مسلمن هر کسی به ذهنش میرسد که من هم میتوانم حداقل حداقل برای سال آتی خودم اسم تعیین کنم. چرا تعیین نکنم؟! خوبی «پیج سنگ کاغذ قیچی» این است که خیلیها میخانندش و خیلیها برایش مینویسند و جامعهی آماری جالبی دارد. خود پیج ایدهاش را این طور توضیح داده بود:
«نامگــذاری سال یک هزار و سیصد و نود و یک هجری شمسی
سنگ کاغذ قیچی از شما ملت فهیم پلاس دعوت میکند جهت حفظ همبستگی بیشتر و کوبیدن مشت محکم بر دهان سایر پیجهای مشابه، ضمن نامگذاری سال ۹۱؛ سند چشم انداز سه ماه آتی پیج را به دلخواه خود تنظیم کرده و برنامههای پیشنهادی خود را برای تصویب و اجرا شدن در پیج با ما در میان بگذارید.»
نام گذاری سال ۱۳۹۱ از نگاههای گوناگون جالب و خاندنی بود. پیشنهاد میکنم حتمن اسمهای سال ۹۱ را بخانید...
این روزهای آخر سال ۹۰ خیلی به ۹۱ فکر میکنم. به اینکه حتمن باید ۹۱ برای من یک اسم داشته باشد. یک اسم کلیدی.... این روزها دارم در به در برای سال ۹۱ دنبال اسم میگردم...
پیشاپیش عیدتان مبارک.
پس نوشت: طبعن یک مدتی نخاهم بود...
خیلی وقت بود ندیده بودمش. یعنی چند سالی میشد که ندیده بودمش. آخرین باری که یادم میآمد نمره پلاک ماشینش تهران ۲۶بود. ۲کوچه پایینتر از ما بودند و با همین پیکان بود که هی توی خیابانها دور دور میکرد... پیکان خردلی رنگ تهران ۲۶. پیکانش چراغ بنزی هم نبود. از آن چراغها داشت که انگار پیکانه غمگین است و دارد گریه میکند. میدانی که کدامها را میگویم. در غروبی که خورشید داشت آن دور دورها در غرب تهران غروب میکرد سر چهارراه تیرانداز دور زد. خیلی آرام دور زد. همان پیکان را داشت. با همان رنگ. فنرهاش را خابانده بود. این قدر که انگار کف ماشین به زمین میمالد و راه میرود. و ریشهایش... انبوهتر شده بود. درازتر. ریشهایش از سینهاش هم پایینتر رفته بودند. خیلی آرام دور زد. صدای موتور پیکانش قارقاری کرد و بعد دنده سبک کرد و با سرعت ثابت انگاری که فیلمی را با حرکات آهسته نشانم بدهند از جلویم رد شد. خیلی آرام. با سرعت 15کیلومتر بر ساعت. بیشتر نمیرفت. با ناز و ادا. خیلی خیلی آرام. همهی ماشینها با سرعت از کنارش رد میشدند و میرفتند و پیکانش آرام قار قار میکرد و میرفت. تنها نبود. بغلش هم کسی نشسته بود. یک مرد ریشوتر از خودش. خستهتر از خودش... صندلیهای پیکانه را هم حتا عوض نکرده بود. همان صندلیهای پیکانهای قدیمی که وقتی مینشینی انگار کف ماشین ۴زانو نشستهای. ۲نفری نشسته بودند توی پیکانه و...
یک آن حس کردم آخر و عاقبتمان همین میشود. خود خود همین. من لاک پشت را برمی دارم میآیم دنبالت سوارت میکنم و با سرعت 15 تا توی خیابانها راه میرویم و میگذاریم همهی ماشینها ازمان جلو بزنند. ما هم عین خیالمان نخاهد بود. فنرهای لاک پشت را تا ته میخابانم و با حرکت اسلوموشن سر چهارراه دور میزنم و خیلی آرام برای خودمان میرویم. چند سال دیگر همین میشویم که دارم میگویم...
نه من کخی میشوم نه تو.
همین لاک پشت میماند بیخ ریشم. میگویم: بابام برام خریدش. خیلی سال پیش. کیلومترشمارشو حالا نگاه کن. شده ۳۹۰۰۰۰۰. تو هم میگویی: یادمه. ۲۹۵۰۰۰که شده بود فکر میکردی کارش تمومه.... لبخند میزنم میگویم: نمیدونستم چی میخام. هی زور میزدم که چیزی بخام... هیچی نمیخاستم... به خودم تلقین میکردم که فکر کنم دختری پیدا میشه که میشه به خاطرش هر کاری کرد... ولی اونم نمیخاستم. زور میزدم خودمو عاشق داشتن یه شاسی بلند جا بزنم... باورم هم شده بود که میخام... ولی بعد دیدم نمیخام. یادته؟ تو ریشهایت را میخارانی میگویی: اوهوم.
لاک پشت برای خودش قارقار میکند و با سرعت ۱۵کیلومتر میرویم. از چهارراه تیرانداز میرویم به سمت یاسینی. یک ساعت برای خودش طول میکشد. میزنم به فرمان و میگویم: میدونی شباهت من و این لاک پشت چیه؟ دیر شتاب میگیریم. خیلی دیر. یعنی در نوع خودمون بد هم شتاب نمیگیریمها. نسل کاربراتوریها ور افتاد. ما هم دیگه دیر شدیم...
چند لحظه ساکت میمانم و بعد میگویم: از یه جایی به بعد دیگه بیخیال شتاب گرفتن شدم. از یه جایی به بعد دیگه از کسی سبقت نگرفتم. از یه جایی به بعد گذاشتم همه ازم سبقت بگیرن. همه نمرههای درسی شون از من بهتر شه. همه کارای بهتر و پول و پله دارتر و گیر بیارن. همه از توی صف ازم جلو بزنن و زودتر و بیشتر چلو خورشت شونو بگیرن و بخورن.... گذاشتم همه ازم جلو بزنن. دیگه حوصله نداشتم پامو تا ته روی گاز فشار بدم... از همون موقعها هم بود که یاد گرفتم دیگه از کسی و چیزی انتظار نداشته باشم. از هیچ کس و هیچ چیز، هیچ انتظاری نداشته باشم... از همون موقعها بود که همیشه یادم موند که هیچ وقت برای کار خوبی که دارم انجام میدم انتظار جواب خوب نداشته باشم، هیچ وقت برای وقتی که برای یه آدم میذارم انتظار نداشته باشم که اونم برام وقت بذاره... میفهمی که چی میگم.
تو داشبورد را باز میکنی. داشبورد را زیرورو میکنی. میگویی: این بانوی دو عالم کجاست؟
میگویم: جاسیگاری رو باز کن. جا سیگاری را باز میکنی. عکس مهستی را درمی آوری. میگویی: اگه زنده بود، زن میگرفتم. اگه زنده بود میرفتم خاستگاریش، پاشنهی در خونه شونو میکندم تا زن من شه...
میخندم. پسرک دوچرخه سواری از کنارمان رد میشود و میرود. فلش آهنگهای مهستی را از جاسیگاری درمی آوری و میگذاری توی ضبط. میگویم: خوش به حالت که هنوز مردی. هنوز مردی داری که اگه زنی بود شوهرش بشی. من مردیم کات شد. میدونی کی؟ همون سالها که شروع کردم به اینکه همه ازم سبقت بگیرن... یه روز غروب بود که مردیم کات شد. وسط مترو هم مردیم کات شد. اون سالها از امیرآباد تا میدون حر رو پیاده میرفتم. بعد سوار متروی میدون حر میشدم و به سمت خونه میرفتم. یه روز غروب اسفندماه بود. سوار شدم. تو مترو ۴تا دختر و ۴تا پسر هم اون طرفتر وایستاده بودن. خیلی خوشحال بودن. شریفی بودن. از شهشهانی شهشهانی کردن شون فهمیدم. ازین اکیپای دخترپسرای شریفی هم بودن. خیلی رله و این حرفها. میگفتن و میخندیدن. خیلی بلند میخندیدن. دخترای خوشگلی بودن. دختراشون وقتی اون جوری میخندیدن من نمیتونستم نگاشون نکنم. پسره تعریف میکرد که این امید من هر کی باهاش دوست میشم فرداش اونم میره باهاش دوست میشه، چه پسر چه دختر و همه شون میخندیدن. بعد ایسگاه توپخونه پسراشون پیاده شدن. جا خالی شد و منم نشستم و کتابمو در آوردم به خوندن. درست ایستگاه بعد بود که دیدم یهو صدای یکی از دخترا بلند شد: بیشعور کثافت. دست تو بکش. آبروتو میبرم. پشت سرش یکی از این پسرای دیلاق که کارگر مارگر میزد وایساده بود و خمار نگاهش میکرد. تا صدای دختره بلند شد یکی از اون سر واگن، به جان خودم راست میگم، ۲تا در اون طرفتر وایستاده بود و عمرن اگه دخترا رو دیده باشه داد زد که: خانم میرفتی واگن زنها. اینجا چی کار میکنی؟
از دختره خوشم اومد. ایسگاه بعد وایساد جلوی در و نذاشت در بسته شه، مامور مترو رو صدا کرد که آقا من از این ۲تا آقا شکایت دارم. دقیقن همین جا بود که مردیم کات شد. همهی آدمای دودول داری که توی مترو وایستاده بودن داد زدن که از جلوی در برو کنار بذار قطار بره. آقا نرو... نرو... بغل دستیم یه پسره بود. یهو پا شد و خاست بره جلوی اون ۲ تا دیلاقو بگیره که نذاره از مترو برن بیرون. میگفت حق ش بود... حق ش بود... اون سر واگن هم فریاد که خانم میرفتی واگن زنونه... اینجا چی کار میکردی؟ دخترا ۲ تا پسره رو کشیدن بیرون و بعدشو نمیدونم... آره. میدونم. اون طرز خندیدنای دخترا با پسرا تو ایسگاههای قبلی خیلی موثر بود. وقتی اون جوری بلند بلند میخندی یه جورایی داری مجوز میدی... اون ۲تا دیلاقم پیش خودشون گفتن با اون ۴تا پسر آره چرا با ما نه....!! اما اینکه دختری وسط مترو انگشت بشه و بعد یه جماعتی نه تنها محکومش نکنن بلکه طرفداری هم بکنن... آخ... نبودی... نبودی.... مردیم کات شد. دیگه از اون به بعد مرد نیستم... میفهمی؟!
ضبط را روشن میکنی. مهستی میخاند. از پل انتهای بزرگراه رسالت با همان سرعت پایین بالا میروم. یاد روزهایی میافتم که عقدهی سرعت رفتنم را توی همین بزرگراه یاسینی خالی میکردم. تعریف میکنم برایت که: دماوندو بالا میرفتم. بعد مینداختم تو یاسینی و پام را تا ته روی پدال گاز فشار میدادم. اون قدر که سرعتش از ۱۲۰ رد شه. برسه به ۱۳۰. برسه به ۱۴۰. برسه به ۱۵۰. از همه جلو میزدم. این یاسینی اون موقعها دوربین کنترل سرعت نداشت. آخ چه حالی میداد. زیاد هم شلوغ نبود. از خط سبقتشم ۱۵۰تا نمیرفتم. از وسط و لاین کندرو.... خالی میشدم. ۱۵۵تا بیشتر نمیرفت. لاک پشت بود دیگه. پراید معمولی ۱۶۰تا میرفت اگر بود... اما همین هم... بعد میرسیدم به آخرای یاسینی. تیز و بز سرعت کم میکردم از خروجی دماوند میرفتم بالا. دوباره تا انتهای خیابون دماوند. بعد مینداختم توی یاسینی...
مهستی می خاند.
میگویی: پیر شدم پیر تو ای جوونی...
من هم تکرار میکنم: پیر شدم پیر تو ای جوونی...
و برای خودمان آرام آرام میرویم....