سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

چشم می‌گرداندم که صفورا را برهنه بجویم. در طول رود می‌رفتم و انتظار می‌کشیدم که از پس درختی تن عریانش آب تنی کنان وسط رود پیدا شود. در‌‌ همان حین که معصومانه و فارغ از دنیا نشسته بر کف رود و با دست‌هایش سطح آب می‌شکافد و آب را روی صورت و بدنش می‌ریزد و نسیم مو‌هایش را تکان می‌دهد.‌‌ همان نسیمی که مرد کوه نشین می‌گفت صدای من است که می‌گویم صفورا... گوش تیز می‌کردم که صدای ریزش آب بر پوستش را زود‌تر از خودش بشنوم. اما فقط صدای نعره‌های نره خری در دوردست را می‌شنیدم. رود پرجوش و‌‌ رها می‌رفت. خبری از صفورا نبود. هیچ زنی و هیچ انسانی تن به آب نسپرده بود. ما هم تن به آب نسپرده بودیم. رود در چند قدمیمان آرام و آهسته می‌رفت. دیواری شیشه‌ای و نامرئی بینمان بود.
 «بدبختانه ما انسانیم، یعنی پرده‌ای بین طبیعت خاص ما و اشیا کشیده شده است و نمی‌خاهیم به دلخاه خودمان عادلانه پرواز کنیم. من می‌خاهم پرواز کنم. نمی‌خاهم انسان باشم. چه قدر خوب و دلکش است این هوای صاف و آزاد این اراضی وسیع وقتی که یک پرنده از بالای آن می‌گذرد.»
این‌ها را کوه نشین غیراهلی می‌گفت یا به قول سیروس، کماندار کوهستان. صفورایش را نجسته بودم. صفورایش را شاید اگر می‌جستم کسب جمعیت از زلف پریشانش می‌کردم... اما روح صفورا را در رود حس می‌کردم. با خیالش کنار رود دراز کشیده بودیم و چرت زده بودیم. رسیده بودیم به بالای ابر‌ها. خودش گفته بود:
خانه‌ام ابری است/ یکسره روی زمین ابری است با آن/ از فراز گردنه خرد و خراب و مست/ باد می‌پیچید...
و کوه نشین غیراهلی راست گفته بود. از میان ابر‌ها آمده بودیم. ابر‌ها را کنار زده بودیم و آرام آرام از گردنه‌ها بالا آمده بودیم و باد خرد و خراب و مست صورتمان را ناز کرده بود و رسیده بودیم به زادگاهش... آنجا که دریایی از ابرهای سفید زیر پا‌هایمان بودند...
پل زنگوله، نرسیده به سیاه بیشه، تابلوی کوچکی که می‌گفت اینجاده‌ی فرعی می‌رود به یوش، می‌رود به بلده، می‌رود به آمل. مسجد و توالتی که آنجا کنار جاده‌ی شلوغ و پررفت و آمد بود و ماشین‌ها برای قضای حاجت نگه می‌داشتند و آن بی‌ام دبلیوی سقف کروک هم نگه داشته بود. همو که بر صندلی عقبش دو زن نشسته بودند و سیگار برگ دود می‌کردند و مرد میانه سال راننده فحش خورش ملس بود. همو که زن سیگاریِ سوار بر صندلی عقبش، قحبه‌ای بود که شعور انداختن دستمال کاغذی ماتیکی‌اش در سطل آشغال را نداشت. سطل آشغالی که در یک قدمی‌اش بود. و کار مردمان اهلی شهر همین است: ریدمان به کوهستان. ریدمان به جایی که وحشی‌ها‌‌ رها و جاودانه زندگی می‌کردند و زندگی می‌کنند. و نمی‌دانم. فحش دادن‌هایم همه بی‌دلیل بودند. همه از نوعی یاغی‌گری می‌آمدند که نمی‌دانم از کجا می‌آید و چرا می‌آید. از‌‌ همان نوع یاغی‌گری که کوه نشین غیراهلی تعریف می‌کرد: «نمی‌دانم این خیال از کجا در من قوت یافته است. وقتی که یک ساعت قبل برای انجام کاری اتفاقن از یک معبر پرجمعیت این شهر (لاله زار) عبور می‌کردم دلم می‌خاست کور باشم تا شکل و هیکل ناپسند انسان را نبینم. کر باشم. صدایش را نشنوم. یک وجود آشفته و یاغی و فراری از مردم...»
و جاده کوهستانی بود. پرپیچ و خم. پر از مه. پر از کندوهای زنبور عسل و دسته‌های زنبور عسل که ناگاه از می‌انشان رد می‌شدی و وزوزشان گوشت را پر می‌کردند. و ما وحشی بودیم. من وحشی بودم. وحشی هستم. کوه نشین غیراهلی هم وحشی بود. وحشی‌تر از ما بود.‌گاه و بی‌گاه از خانه‌ی تجریشش می‌کند می‌آمد به کوهستان. عالیه خانم تحقیرش می‌کرد. نابودش می‌کرد و او تا به روز آخر اهلی نشد... و و می‌فهمیدم این یکهو به کوهستان زدنش را. می‌فهمیدم وقتی می‌گفت «انسان جزئی از طبیعت است» چه وجودی از خودش می‌گذاشته... اسب‌های وحشی کوهستان وسط جاده می‌آمدند و سر به گردن هم می‌ساییدند و هم را نوازش می‌کردند. جاده خلوت بود. بیش از حد خلوت بود. انگار نه انگار که ۳۰کیلومتر آن سو‌تر ماشین‌ها کیلومتر‌ها پشت سر هم ریسه شده‌اند و احمقانه هم را دنبال می‌کنند و احمقانه از هم سبقت می‌گیرند و احمقانه...
و رودخانه‌ی کنار یوش در پناه کوهستان خنک و آرام و پرآب و بی‌کس و غریب می‌رفت.
یوش در دل کوه بود. کوچه‌های یوش هر یک به نام شاعری از شاگردان کوه نشین غیراهلی بودند. و خانه‌ی کوه نشین غیراهلی بزرگ بود وغریب بود. ارباب نشینی که حیاطی بزرگ داشت و دورتادور اتاق. پر بود از عکس‌های کوه نشین غیراهلی به هنگام شکار و در کوه‌ها پرسه زدن. پر بود از اشیاء زندگی در ۷۰-۸۰سال پیش. پر بود از نمدهای گرم و نرم و تخته‌های چوبی و اتاق‌های پنج دری و سه دری. و خالی بود از شعر «تو را من چشم در راهم». خالی بود از «خشک آمد کشتگاه من در جبار کشت همسایه». خالی بود از «او ناله‌های گمشده ترکیب می‌کند». خالی بود از عالیه خانم. خالی بود از صفورا. خالی بود از قلب وحشی کوهستانی مرد کوه نشین که: «موج‌های دریا که در وقت طلوع ماه و خورشید این قدر قشنگ و برازنده است، کی توانسته است به آن اعتماد کند و روی آن بیفتد؟ ولی کوه محکم، اگرچه به ظاهر خشن است تمام گل‌ها روی آن قرار گرفته‌اند... بیا! بیا! روی قلب من قرار بگیر...»
و من هر چه قدر نگاه می‌کردم قلبم طاقت روییدن گلی را نداشت و کوهستانی نبود و دلم کوهستانی بودن را می‌خاست...

  • پیمان ..

"وقتی از فعالیت سیاسی ناامید شده بود، فکر عجیب و غریبی را دنبال می‌کرد. می‌گفت می‌خاهم یک جمعیتی تشکیل بدهم که برنامه‌اش فقط گریه باشد. یعنی دسته جمعی راه بیفتیم برویم به کوچه‌ها و بازار‌ها و حتا شهر‌ها و روستا‌ها و در آنجا فقط گریه کنیم. هر کس هم بپرسد هیچ پاسخی جز گریه ندهیم. فقط گریه. جمعیت بکائون..."

 

حالات و مقامات م. امید/ محمدرضا شفیعی کدکنی/ انتشارات سخن/صفحه‌ی ۶۶
عنوان از شعر نادر یا اسکندر از کتاب آخر شاهنامه‌ی م. امید

  • پیمان ..

فلیکر/  coffeestainsandcigarettes 

  • پیمان ..

بیرون، آن دست خیابان، یک تریلی پارک کرده است. یک ولوو اف۱۶ است. شکوه و عظمتی دارد برای خودش. کفی‌اش خالی است. بار ندارد. حتم آمده از یکی از کارخانه‌های خیابان دماوند یا خیابان اتحاد بار بزند و برود... غروب آمد آنجا پارک کرد. نفهمیدم. بی‌صدا آمد. صدای رد شدن تمام پراید‌ها و پژو‌ها و ماشین‌های مزخرف را می‌شنوم. اما صدای آمدنش را نشنیدم. شاید هم حواسم نبود. نشسته بودم به خاندن کل چت‌هایی که در طول چند ماه با یک آدم نادیده داشتم. از اینجا‌ها شروع شده بود که:
-وبلاگتون خیلی وقت‌ها حالمو خراب کرده.
-حال خودمم خراب بوده
-چرا؟
-به همون دلیلی که حال تو رو خراب کرده
-اوهوم
و با این جمله‌ها تمام شده بود که:

I dont know and u dont want i to know. u know yourself. u know that what u want. but u are not honest. not yourself. not me. not world and it became me angry.

و تمام شده بود. هیچی به هیچی. بی‌هیچ فایده‌ای...
ولوو اتاق خاب هم دارد. مهتابی سقفی‌اش را روشن کرده. از این طبقه‌ی دوم که من در تاریکی اتاق نشسته‌ام توی اتاق ولوو کاملن مشخص است حالا. مهتابی پرنور است. روی داشبود یک تلویزیون کوچک ۱۰ اینچ قرار دارد. مرد راننده خم می‌شود و روشنش می‌کند. تنها نیست. یک زن هم توی ماشین هست. مرد راننده می‌آید روی صندلی جلو می‌نشیند. زن هم می‌آید جلو. روی کنسول وسط سفره پهن می‌کند. سربرهنه است. با لباس راحتی. از خودم می‌پرسم چرا شامشان را توی‌‌ همان کامیون دارند می‌خورند این‌ها؟ این دور و بر با فاصله‌ی ۱۰۰قدم ۲-۳تا پارک چمن دار هست که... مرد با تلویزیون ور می‌رود. کانال عوض می‌کند. تصاویر تلویزیون برفک دار و خط دار است. بی‌خیال می‌شود. از یکی از کشوهای کنسول وسط سی دی بیرون می‌آورد و توی ضبط ماشین می‌گذارد. صفحه‌ی تلویزیون صاف می‌شود. شو گذاشته. کسانی می‌رقصند. زن لقمه می‌گیرد و می‌دهد به مرد. پرده را می‌کشم.
عصر نشسته‌ام به خاندن کتاب درخت بارون نشین. دارم باهاش شدیدن حال می‌کنم. یک جور دیگر زندگی کردن را ارائه می‌دهد این کتاب. آدمی که فقط بالای درخت‌ها زندگی می‌کند و پایش را هرگز روی زمین نمی‌گذارد...
یک چیزی هست این روز‌ها که بدجوری اذیتم می‌کند. اسمش را سبک زندگی گذاشته‌ام. گرما اذیتم می‌کند. اینترنت دیگر برایم جاذبه‌ای ندارد. حالم از سگچرخ زدن به هم می‌خورد. فقط از روی عادت ساعت‌های زیادی در طول روز کامپیوترم روشن است. چت نمی‌کنم دیگر. یعنی حال و حوصله‌اش را ندارم. گوی‌های طلایی‌ام روشن است. ولی کسی هم حوصله ندارد باهام حرف بزند. کسی هم نیست. سبک زندگی یعنی اینکه یک روز از صبح تا شبت و از شب تا صبحت را چگونه بگذرانی. دنبال چه چیزهایی باشی. با چه کسانی حشرونشر داشته باشی. مشکلات پیش رویت و طرز برخوردت با آن مشکل‌ها چگونه‌اند و خیلی چیز‌ها. چند وقتی هست از لایف استایل خودم متنفر شده‌ام. لایف استایلی که تویش سگچرخ زدن توی اینترنت بخش زیادی از وقتم را می‌خورد. خاسته‌ام حذفش کنم. اما نتوانسته‌ام. یعنی خیلی عادت بوده. سر همین روی یک برگه کوچک نوشتم سست عنصر و چسباندم به دیوار اتاقم. دیوار اتاقم پر شده از تکه کاغذهای کوچکی که رویشان یک جمله یا یک کلمه نوشته‌ام. سست عنصر فحشی بود که روزگاری غیرتی‌ام می‌کرد. حالا فقط عصبی‌ام کرده.
چند وقتی هست که یادم رفته دنبال چه هستم. نشستم دفترچه‌ای را که ۳ماه پیش پر کرده بودم خاندم. یادداشت‌های ۳ماه اخیر. تویش چیزهایی را که باید دنبال کنم مکتوب کرده‌ام. ولی فقط یک سری کلمه‌اند روی کاغذ. صبح که بیدار می‌شوم این کلمات دوروبرم در فضای اتاقم نیستند. وقتی بیدار می‌شوم این کلمه‌ها نمی‌آیند که من را تحریک کنند و به دنبال خودشان بکشانند تا شب. نیستند اصلن. فقط روی کاغذند.
به لایف استایل فکر می‌کنم. می‌روم توی پارک می‌نشینم. به پسرهایی که به دخترهای توی پارک نخ می‌دهند نگاه می‌کنم. دخترهایی که دلشان می‌خاهد و حتمن با یک پسری جور می‌شوند و یک مدت رابطه و تو بمیری من بمیرم و ماچ و بوسه و بعد هم به هم می‌زنند. پسر نیست و دختر نیست اگر ناراحت شود که به هم زده است. اگر یک کدامشان صحبت عاشق شدن را هم به میان بیاورد یعنی ته امل و کودن. توی پیاده رو راه می‌روم. می‌روم فلکه اول. به این پسرهایی که بی‌ام دبلیو یا پورشه یا هیوندای جنسیس دارند نگاه می‌کنم. به سبک زندگیشان فکر می‌کنم. از صبح تا شبشان را چطور می‌گذرانند؟ حتمن کار می‌کنند. حتمن کار می‌کنند که بابا ننه‌شان همچون ماشین‌هایی انداخته‌اند زیر پایشان. کارشان چیست؟ حتمن یک دو تا تلفن و سر زدن به یک کارخانه یا یک ساختمان و چهار تا هارت و پورت و سروکله زدن برای یک قرارداد و یک عالمه پول. بعد خوشگل‌ترین دختر‌ها و بعد ماهواره و فیلم و پارتی و آبجو. نمی‌دانم. خیلی کلی نگاه می‌کنم.‌شناختی ندارم. ولی آن حالت گازینگ گوزینگ کردنشان توی خیابان همین‌ها را توی ذهنم می‌سازد. یک اتفاقی افتاده است. لایف استایل خودم را گم کرده‌ام. تا همین چند ماه پیش فکر می‌کردم پیدا کرده‌ام. فکر می‌کردم اینکه تحت تاثیر جو قرار نمی‌گیرم به خاطر این است که لایف استایل خودم را جسته‌ام. اما حالا هیچی نیست.
می‌نشینم زندگینامه‌ی جک کرواک را می‌خانم. سر یک بندش گیر می‌کنم.

 «He divided most of his adult life between roaming the vast American landscape and living with his mother. Faced with a changing country، Kerouac sought to find his place، eventually rejecting the conservative values of the ۱۹۵۰s. His writing often reflects a desire to break free from society» s structures and to find meaning in life.»

کلمه‌ها را دوباره می‌خانم. درگیرشان می‌شوم. روبه روشدن با یک کشور در حال تغییر، جست‌و‌جوی هدف و مکان خود، نه گفتن به ارزش‌های سنتی و معمول، معنای زندگی... ارزش‌های سنتی و معمول کدام‌اند؟ دوسدختر سنت نشده الان؟ به جک کرواک و سبکش و هنجارشکنی‌های اجتماعی و ضدجریان بودنش فکر می‌کنم. به جرئت و شجاعت یک جور دیگر زندگی کردن...
تریلی آن دست خیابان ذهنم را دوباره مشغول سبک زندگی می‌کند. سبک زندگی یک راننده‌ی تریلی که حالا زنش (؟) هم توی ماشین است. ماشینی که هزاران کیلومتر در جاده‌ها می‌رود و می‌رود. کامیونی که اتاق خاب دارد و محل زندگی شبانه روز راننده است. یک جور سبک زندگی است برای خودش. من چه سبکی می‌خاهم زندگی کنم؟ چرا سبک زندگی‌ام انگار گم شده است...

  • پیمان ..

جاده ی اصفهان- نجف آباد- مبارکه

باد گرمی از پنجره‌های ماشین می‌وزید. سر ظهر بود و جاده‌ی کاشان اصفهان سینه کش‌هایی داشت که لاک پشت نمی‌توانست با حداکثر سرعت ممکن ازشان بالا برود. مقداد آهنگ‌های هچل هفتی و تخته حوضی و شاد و شنگولی گذاشته بود. از تهران دور شده بودم. کیلومتر‌ها دور شده بودم. جاده یکنواخت بود. هیچ منظره‌ای نداشت. بیابان بود و بیابان...
 هفته‌ی خوبی را نگذرانده بودم. هر روزش یک جواب نه یا یک شکست داشت. امتحان‌های دانشگاهم تمام شده بود و فقط تمام شده بود. باز هم فقط تمام شده بود. خاسته بودم ترم تابستانی بردارم. اصلن نمی‌دانستم که باید تا ۲۵خرداد اقدام می‌کردم. توی هیچ بوردی از این دانشکده ا ی که درش درس می‌خانم همچین قانونی را اعلام نکرده بودند و بعد یکهو وقتی که رفتم برای ترم تابستانی... بعدش هم انجمن اسلامی دانشگاه بود که فهمیدم آدم‌هایی که داعیه‌ی معترض بودن به خیلی چیز‌ها و خیلی پستی‌ها و تقلب‌ها را دارند، آدم‌هایی که خودشان را در صف اول اعتراض به نتایج انتخابات ۱۳۸۸ جا می‌زنند، خودشان پست فطرت‌تر و تمامیت خاه‌تر از هر آن کسی هستند که علیه ش فحش می‌دهند. فهمیدم که در جبهه‌ی مخالفان، در جبهه‌ای که شاید فردای جامعه در دستان آن‌ها باشد هم خبری نیست. شدیدن نومیدکننده بود. آن قدر نومیدکننده بود که حتا نتوانستم بنشینم دیده‌ها و شنیده‌های انجمن اسلامی را بنویسم و مکتوب کنم. باید به جاده می‌زدم. باید دور می‌شدم...
قرار بود با میثم و مقداد برویم. قرار بودصبح جمعه حرکت کنیم. میثم گفت عروسی پسرخاله‌ام است. یک هفته عقب بیندازیم. نمی‌توانستم یک هفته‌ی دیگر هم صبر کنم. داغان‌تر از این حرف‌ها بودم. با مقداد ۲نفری راه افتادیم. شب جمعه تصمیم گرفتیم که ۲نفری برویم. بی‌هیچ برنامه‌ای. فقط یک چیز کلی می‌دانستیم که برویم شهر کرد و چهارمحال بختیاری... ۷صبح جمعه بود که راه افتادیم. سوار بر لاک پشتی که ۳۰۰۰۰۰کیلومتر شیرین کار کرده بود و باز هم قرار بود مرکب سفر من باشد. آن هم بدون کولر. توصیه‌های ایمنی همیشگی بابام را روی یک کاغذ نوشتم و چسباندم به داشبورد ماشین که همیشه جلوی چشمم باشد:
عجله نکن. سرعت نرو. لج بازی نکن. بیشتر از ۱۰۰تا سرعت نرو.
وسط راه، توی یکی از استراحتگاه‌های اتوبان تهران قم روغن ماشین را عوض کردم.
دم عوارضی قم چند تا آلاچیق گذاشته‌اند و سایه بانی است. صبحانه را آنجا خوردیم. شب پیش نشسته بودم بازی آلمان و ایتالیا را نگاه کرده بودم و آلمان باخته بود تا هفته‌ی پر از شکست و درب و داغان من تکمیل شود. کمی خابم می‌آمد. کتاب «راه یاب ایران» را همراه خودم آورده بودم. تویش دنبال شهر کرد گشتم ببینم در موردش گشت و گذار در چهارمحال و بختیاری چه نوشته. فقط یک صفحه نوشته بود که دیدن عشایر بختیاری جالب است. شهر کرد را جز هیچ کدام از مقصد‌هایش معرفی نکرده بود. حس عجیبی داشتم. فقط داشتیم می‌رفتیم....

گنبد امامزاده آقاعلی عباس

ساعتی بعد به کاشان رسیدیم و بعد توی اتوبان به سمت اصفهان بودیم... چند کیلومتری که از کاشان دور شدیم کنار جاده تابلوی ابیانه و آقا علی عباس را دیدم. خروجی اتوبان به سمت روستای ابیانه و شهر بادرود و مرقد آقاعلی عباس می‌رفت. هیچ کدام را نرفته بودم. گرمای جاده‌ی کویری و یکنواختی‌اش باعث شد که تصمیم بگیریم که برویم به سمت یکی از این دوتا. ابیانه اسمش را زیاد شنیده بودم. آقاعلی عباس را هم زیاد شنیده بودم. همین جوری الله بختکی کله کردم سمت آقاعلی عباس. ۳۰کیلومتری رفتیم تا رسیدیم. گنبد بزرگ و زیبای امامزاده از چند کیلومتری رخ نمایی می‌کرد. حیاط بزرگ. اتاقک‌هایی که دورتادور چیده شده بودند و مردمی که گله به گله دورتادور حیاط نشسته بودند و در گرمای ظهر تابستان سست و رخوتناک دراز کشیده بودند یا قلیان می‌کشیدند... بقعه‌ی امامزاده در مرز کویر قرار داشت و بعد از آن هیچ آبادی‌ای نبود. بزرگ‌ترین گنبد خاورمیانه شکوه خاصی داشت. البته آنجا آرامگاه ۲نفر بود. ۲برادر. آقاعلی عباس و شاهزاده محمد. هر دو برادر امام رضا و من در عجب مانده بودم که امام موسا کاظم مگر چند تا بچه داشته که هر جای ایران می‌رویم امامزاده‌ها و بقعه‌ها یک جورهایی به او ختم می‌شوند...

امامزاده آقاعلی عباس

 ساعت دوازده و نیم بود که رسیدیم. وقت اذان ظهر را نمی‌دانستم. توی صحن آینه کاری و پر زرق وبرق امامزاده چشم گرداندم شاید اوقات شرعی روز را ببینم. نه.‌ای جا هم مثل خیلی مسجد‌ها و امامزاده‌های دیگر ایران بود. عرب‌های عربستان عادت ندارند مساجد با شکوه و عظمت بسازند. ولی یک عادت خوبی که دارند این است که توی همه‌ی مسجد‌هایشان اوقات شرعی روز را روی تابلوهایی نشان می‌دهند. یک جور نماد اهمیت نماز و عبادت برای آن‌ها است. اما ایرانی‌ها از این عادت‌ها ندارند. پستوی پشتی امامزاده اتاق خاب بود. همه دراز کشیده بودند و چرت می‌زدند. ما هم دراز کشیدیم و چرت زدیم. زل زدم به سقف آینه کاری شده. آن گوشه نوشته شده بود که آینه کاری از سال ۱۳۷۶شروع شده و در سال ۱۳۸۰تمام شده. یعنی این شاهکار معماری ۴سال زمان برده... از خودم می‌پرسیدم چرا؟ چرا آدم‌هایی پیدا می‌شوند که ۴سال هنر خودشان را در این نقطه‌ی دورافتاده‌ی کویر خرج کنند... عجیب بود...

 جاده ی زرین شهر- شهر کرد- عصر بارانی تابستان

نماز را که خاندیم راه افتادیم به سمت اصفهان. و شکر خدا اصفهان کمربندی خوبی داشت و لازم نشد حتا وارد حومه‌ی این شهر بشویم و پرمان به پر مردمان اصفهان بخورد! از اصفهان رفتیم سمت نجف آباد و بعد زرین شهر. ناهار را در زرین شهر خوردیم. توی‌‌ همان پارک اول شهر و بعد دیگر از شر جاده‌های کویری راحت شدیم... جاده‌ی کوهستانی زرین شهر- شهر کرد آخرین تکه‌ی جاده بود برایمان... جاده‌ی کوهستانی و خنکای هوا بعد از یک روز راندن در جاده‌های کویری عجیب خوشایند بود... لاک پشت سربالایی‌ها را آرام آرام بالا می‌رفت و ما را به مرتفع‌ترین مرکز استان ایران می‌رساند... چند کیلومتری شهر کرد بودیم که یکهو باران باریدن گرفت. قطره‌های درشت باران سریع شیشه‌ی پنجره را پوشاندند. درست‌‌ همان زمان بود که فرهاد مهراد داشت توی ماشین، آهنگِ «با صدای بی‌صدا» را می‌خاند و صدایش با باران بیرون هارمونی دل انگیزی را ساخته بودند و من یکی که داشتم از باران روز نهم تیر با چاشنی آهنگ فرهاد به ‌‌نهایت خوشی نزدیک می‌شدم...

  • پیمان ..

بوستان مادر شهر کرد 

توی بروشور ستاد تسهیلات سفر سازمان میراث فرهنگی و گردشگری نوشته که: «نام چهارمحال و بختیاری اشاره به دو بخش چهارمحال و منطقه‌ی بختیاری دارد. چهارمحال بخشی روستانشین میان اصفهان و منطقه‌ی بختیاری بود. محال جمع مکسر محل به معنای ناحیه و مکان است و چهارمحال یعنی چهار ناحیه که عبارت بودند از: لار، کیار، می‌زدج و گندمان. در تقسیمات کنونی استان، لار و کیار در شهرستان شهر کرد، می‌زدج در شهرستان فارسان و گندمان در شهرستان بروجن قرار می‌گیرد. منطقه‌ی بختیاری نیز که از دیرباز کوچ‌گاه ایل بزرگ بختیاری بوده و هست، هم اکنون شامل شهرستان‌های کوهرنگ، فارسان، اردل و لردگان می‌باشد.
جغرافیای استان چهارمحال و بختیاری از جمله مناطق کوهستانی فلات مرکزی ایران محسوب می‌شود و دارای ۱۶قله‌ی مرتفع با ارتفاع بیش از ۳۵۰۰ متر مربع می‌باشد. کوه معروف زردکوه بختیاری با ۴۵۴۸م‌تر ارتفاع در این استان قرار دارد و...»
در مورد شهر کرد هم بروشور‌ها اطلاعات ویکی پدیایی دیگری رو می‌کنند. اما این چیز‌ها را بدون رفتن به شهر کرد هم می‌توان دانست. چیزهای دیگری هست که باید توی شهر راه می‌رفتیم و خیابان‌ها و کوچه‌هایش را قدم به قدم می‌گشتیم تا روح حاکم بر شهر را بیابیم. ساعت‌ها توی شهر گشتیم. راه رفتیم. از خیابان سعدی به خیابان مولوی. از خیابان فردوسی به خیابان ملت و بعد خیابان ولیعصر. راه رفتن در بلوار آیت الله کاشانی. گشت و گذار در پارک تهلیجان و بوستان مادر.
عصر جمعه بود که وارد شهر شدیم. خیابان‌ها عجیب خاک عصر جمعه بر سرشان ریخته شده بود. سوت و کور و خلوت بودند. خیابان‌هایی که تنگ و باریک بودند و بیشترشان یک طرفه. نواحی مرکزی شهر این طوری بود. سمت شمال شهر و دامنه‌های شهر و بوستان‌ها که رفتیم دیدیم مردمان این شهر عصر جمعه‌شان را در پارک‌ها می‌گذرانند. گله به گله توی چمن‌های پارک‌ها نشسته بودند و می‌گفتند و می‌خندیدند و قلیانی چاق می‌کردند و آجیلی می‌خوردند و آرام بودند... توی شهر هیچ خبری نبود. اما توی بوستان‌ها و پارک‌ها غلغله بود...

بوستان مادر شهر کرد

به هر شهری که وارد می‌شوم به رانندگی آدم‌هایش دقت می‌کنم. برایم طرز رانندگی آدم‌ها خیلی معنا‌ها دارد. راستش شهر کرد اولین شهری بود در ایران که به نظرم آدم‌ها تویش خوب رانندگی می‌کردند. آرام رانندگی می‌کردند. بی‌استرس و بی‌شتاب. مثل خیلی جاهای دیگر ایران یا پراید سوار بودند یا پژو سوار. پیکان هم زیاد بود. پیکان‌های تروتمیز و روپا... اما چیزی که وجود داشت این بود که اهل شتاب گرفتن و گازینگ گوزینگ نبودند. در ۲روزی که در شهرشان بودم ندیدم که توی خیابان کسی پایش را تا ته روی پدال بفشارد و صدای غرش موتور توی خیابان بپیچد. واقعن برایم عجیب بود. سر یکی از چهارراه منظره‌ی نادری را دیدم. البته نادر در ایران. یک چهارراه را در نظر بگیرید که نصف ماشین‌ها با سبز شدن چراغ می‌خاهند به سمت چپ بروند و نصف ماشین‌ها مستقیم بروند. قاعده‌ی عقلانی‌اش این است که ماشین‌هایی که می‌خاهند به چپ بپیچند در سمت چپ توقف کنند و در سمت راست ماشین‌هایی قرار بگیرند که مستقیم می‌خاهند بروند. این طوری عبور و مرور خیلی سریع‌تر می‌شود. توی تهران همچین چیزی وجود ندارد. ماشینی که می‌خاهد به چپ بپیچد در راست‌ترین نقطه قرار می‌گیرد و موقع سبز شدن جلوی ماشین‌های دیگر می‌پیچد تا به راهش برود. تازه احساس زرنگ بازی هم می‌کنند بعضی‌هایشان. به هر حال دریای حماقت ساحل ندارد دیگر... اما توی شهر کرد سر یکی از چهارراه دیدم که توی یک ردیف همه‌ی ماشین‌ها راهنما زنان ایستاده بودند و ردیف سمت راست خالی بود... یعنی حتا خالی بودن آن لاین هم باعث نشده بود که طمع کنند و دو تا لاین‌ها را پر کنند.
یک تجربه‌ی دیگر هم داشتم. به راهنما زدن تو احترام می‌گذاشتند. وسط یکی از چهارراه‌ها فهمیدم که باید سمت چپ بروم. راهنما که زدم ماشین بغلی برایم ایست کرد. در حالی که توی تهران اگر بود همین ماشین بغلی برایم بوق کشداری می‌زد و با ‌‌نهایت سرعت ممکن راهش را ادامه می‌داد...
این جور چیز‌ها برای من نمادند. اینکه مردمان این شهر حریص نیستند. آزمند نیستند. آرام‌اند. اهل بخشش هستند. همه چیز را فقط برای خودشان نمی‌خاهند و خیلی چیزهای دیگر.
شهر کرد چراغ قرمز زیاد دارد. چراغ قرمزهایی که چند ثانیه‌ای هستند. هنوز چراغ قرمزهای این شهر ۲ زمانه‌اند. یعنی در هر نوبت ۲ لاین با هم سبز و قرمز می‌شوند. مثل چراغ قرمزهای شهرهای بزرگ نیستند که ۴زمانه باشند و در هر بار فقط یک طرف ۴راه سبز شود. احتمال تصادف در چراغ‌های ۲زمانه بیشتر است... ولی به هر حال.
مغازه‌های شیک و پر آب و رنگ با نورپردازی‌های غلیظ توی شهر کم بودند. بیشتر مغازه‌ها معمولی بودند. وقتی توی خیابان‌ها راه می‌رفتم و به مغازه‌ها نگاه می‌کردم حس می‌کردم چند سال به عقب برگشته‌ام. به عصر مغازه‌هایی که یک لامپ ۱۰۰وات داخلشان را روشن می‌کرد و ویترینشان درهم برهم و شلوغ بود و نور‌پردازی نداشت و تو اگر چیزی می‌خاستی باید می‌رفتی از فروشنده می‌پرسیدی. مغازه‌هایی که تابلوی نئون نداشتند و اسم مغازه را با رنگ پلاستیکی یک نفر خوش خط روی شیشه‌ی مغازه می‌نوشت. مغازه‌هایی که درشان فلزی بود و نه تمام شیشه‌ای...
توی شهر هم که راه می‌رفتم به زن‌ها و دختر‌ها نگاه می‌کردم. زن‌های میانه سال و پیر چادری بودند و دختر‌ها بیشترشان مانتویی بودند. ولی مانتوپوشیدنشان و روسری سر کردنشان جوری بود که این شهر گشت ارشاد نداشت. آرایش غلیظ ندیدم. مانتوی تنگ؟ لباس‌های آن چنانی؟ نه. اصلن. ساده‌تر از این حرف‌ها بودند.
از کنار پارک تهلیجان که رد می‌شدیم به یک آقا و خانم جوان رسیدیم که نشسته بودند کنا رجوی آب و آقا گیتار می‌زد و خانم برایش شعری به آواز می‌خاند. در تاریکی نشسته بودند. آن طرف توی پارک هم پسر و دختری روی چمن‌ها نشسته بودند. پسر سرش را روی پاهای دختر گذاشته بود و با هم حرف می‌زدند.

دستشویی پارک تهلیجان که آب گرمش از طریق آبگرمکن خورشیدی تامین می شود

توی کوچه پس کوچه‌ها که می‌رفتیم دو تا عروسی هم دیدیدم. از این عروسی‌های خانگی که یک خانه مردانه است و خانه‌ی همسایه زنانه. جفتشان همین جوری بود. صدای آهنگ‌های شاد از خانه‌ها بلند بود... این هم برایم یک جور نوستالژی بود. خیلی وقت بود که هیچ کجای شهر خودم عروسی‌های خانگی ندیده و نشنیده بودم... تالالرهای پذیرایی و خرج‌های میلیونی‌اش چیزی است که لرزه بر شانه‌هایم می‌اندازد...
توی شهر گدا هم ندیدیم. نه در چهارراه‌ها و نه در کنار خیابان. تقریبن تمام خیابان‌های اصلی این شهر را پیاده رفتم و باز هم گدا ندیدم. آن دکه‌ی روزنامه فروشی کنار میدان فردوسی خیلی کامل بود. تمام مجله‌های درست و درمان و البته تمام مجله‌های زرد و مزخرف را داشت. البته توی شهر دیگر دکه‌ای به کاملی آن ندیدم. کتابفروشی هم ۲-۳تا دیدم که بیشتر کتاب کنکور می‌فروختند.
سینمای توی خیابان ولیعصر فیلم «آزمایشگاه» را روی پرده داشت. فقط هم یک فیلم نمایش می‌داد و حس کردم تنها سینمای شهر است.
قیمت غذا؟ حوالی پارک تهلیجان و توی خیابان آیت الله کاشانی که نسبت به خیابان‌های دیگر زرق و برق بیشتری داشت رستوران و ساندویچی و فست فود زیاد بود. مثلن یک رستورانی بود کنار پارک تهلیجان که سنتی بود و آلاچیق داشت و می‌رفتی در یک فضای عشقولانه زیر آلاچیق چهارزانو می‌نشستی و به پشتی تکیه می‌دادی و غذایت را می‌خوردی. اما قیمت غذا‌ها هم قیمت رستوران‌های معمولی تهران بود. انگار مثل تهرانی‌ها نبودند که پول مکان را روی قیمت غذا اضافه کنند.
یک چیز دیگر که وجود داشت این بود که توی شهر من لهجه‌ی اصفهانی زیاد می‌شنیدم. به نمره پلاک ماشین‌ها که دقت می‌کردم اصلن نمره‌ی تهران ندیدم. یا ۷۱ بودند و شهر کردی یا ۱۳ بودند و اصفهانی. می‌خاهم بگویم بده بستانشان و در نتیجه تاثیر گرفتنشان از اصفهان خیلی زیاد است. مقداد می‌گفت توی برنامه‌ی ۹۰ هم که نگاه می‌کرده هوادارهای ذوب آهن و سپاهان از شهر کرد و یاسوج زیاد بودند و مصاحبه که می‌کردند می‌گفتند آن همه راه را به عشق سپاهان آمده‌اند...
به ماشین‌های پارک شده کنار خیابان هم دقت می‌کردم. اکثرشان قفل فرمان نداشتند. ساعت ۱۰شب بود و از کوچه پس کوچه‌ها به سمت خابگاه‌مان حرکت می‌کردیم و به ماشین‌ها که نگاه می‌کردم می‌دیدم بیشترشان قفل فرمان نبسته‌اند. یعنی که امنیت این شهر بالا است. یعنی اینکه دزدی توی این شهر کم است. مقایسه می‌کردم با تهران که اگر کسی مثلن به پراید خودش قفل فرمان نزند امکان دزدیده شدن ماشینش به شدت بالا می‌رود و دزدهای حاضریراقی دارد این تهران...
از نظر ساختمان هم، بخش‌های مرکزی و قدیمی‌تر شهر اصلن ساختمان‌های بلند نداشت. حتا ۴طبقه هم به ندرت دیده می‌شد. ولی نواحی شمال شهر که در ارتفاعات بودند و جدید‌تر ساختمان‌های چندین طبقه زیاد بود. و...

  • پیمان ..

محل اقامت

۱۲
تیر

به اینکه شب را کجا و چطوری سر کنیم اصلن فکر نکرده بودیم. قرارمان هم این نبود که فکر کنیم. در طول روز هم به اینکه شب را کجا سر کنیم و چطور فکر نکرده بودیم. شب شده بود و باید دنبال یک سقف می‌گشتیم... یک چیزی را یاد گرفته بودم. اینکه این جور چیز‌ها ارزش نگران شدن ندارند. از ایرج افشار یاد گرفته بودم. توی کتاب گلگشت در وطنش توی یکی از مصاحبه‌هایش از محل اقامت در سفر گفته بود. لحن تعریف کردنش چیزی بود که هرگز فراموش نمی‌کنم... ازش پرسیده بودند یکی از مشکلات ما در سفر موضوع محل اقامت است. شما که این همه سفر می‌روید در کجا اقامت می‌کنید؟
جواب داده بود که: سوال خوبی است. عرض کنم که چند نوع بوده است. یک نوع به صورت رسمی است که اگر پولی باشد و هتلی باشد، خوب می‌رویم و اقامت می‌کنیم. نوع دیگر اینکه آدم طبیعتن از راه همین کاغذ و قلم و نوشتن و صحبت کردن، کم و بیش دوستانی در شهرهای کوچک پیدا می‌کند. هر‌گاه در سفر گذرش به آنجا‌ها افتاد، در منزل آن‌ها اقامت می‌کند. اما نوع دیگری هم علاوه بر این دو نوع هست. فرض کنید آدم شب برسد به یک آبادی که فقط ده خانوار جمعیت دارد. هیچ دکانی هم وجود ندارد. چه کار می‌شود کرد؟ ناچار به خانه‌ای وارد می‌شویم و می‌گوییم سلام علیکم. ما اینجا گرفتار شده‌ایم، می‌فرمایید چه کار کنیم؟ صاحبخانه با خوشرویی می‌گوید بفرمایید. در هر حال لحافی، پتویی، شمدی چیزی دارد. به صورت باید با آن زندگی ساخت. می‌رویم داخل و نانی، ماستی، پنیری، هر چه که دارد (ما حضر) می‌آورد. اما از صحبت با اوست که آدمی لذت می‌برد و می‌تواند اطلاعات به دست آورد. برای من مثل آموزشگاه است. هرگز جزوه‌ی اداره‌ی میراث فرهنگی آن قدر نمی‌تواند به من کمک کند تا از راهی که رد می‌شوم بتوانم فلان قلعه را پیدا کنم. نه، بلکه باید از این مردی که شب را در خانه‌اش به صحبت می‌گذرانم بپرسم...
ازش پرسیده بودند که در سفر‌هایتان پیش می‌آید که شب در جایی در بیابان بخابید؟
گفته بود بار‌ها این کار را کرده‌ام. همیشه پتویی، لحافی چیزی همراه‌مان بوده با‌‌ همان و به ناچار کنار سنگی خابیده‌ایم. این مهم نیست... آن‌هایی که به این قصد سفر می‌کنند نباید اصلن دنبال این فکر باشند که جایی هست یا نیست. با این فکر نمی‌شود سفر بیابانی کرد...
عصر جمعه را در بوستان مادر شهر کرد پیاده روی کرده بودیم. یک هتل‌‌ همان نزدیکی‌ها بود. ولی پول هتل رفتن توی جیب‌هایمان نبود. توی شهر دوست و رفیقی هم نداشتم. قبل از اینکه وارد دانشگاه شوم یکی از تصویرهای خیالی‌ام این بود که توی دانشگاه دوستان و رفقایی از شهرهای مختلف ایران پیدا می‌کنم. اما کور خانده بودم. بیشتر هم دانشگاهی‌ها تهرانی درآمده بودند و آن‌هایی هم که شهرستانی بودند راستش تهرانی‌تر ازتهرانی‌ها بودند... حسابگر و بیش از حد اهل درس و مشق وبی بخار‌تر از این حرف‌ها که... هنوز هم حسرت همچین تصویری را می‌خورم... ایرج افشار گفته بود که از راه قلم و نوشتن دوستانی پیدا کرده. من که همچین دوستانی نیافته‌ام. شاید هم دوست شدن را بلد نیستم... باری، توی‌‌ همان بوستان مادر که راه می‌رفتیم به یک جایش برخوردم که آدرس حمام‌های عمومی و نمره‌ی شهر کرد را زده بود. خیابان‌های مرکزی شهر بودند. پیش خودم گفتم حکمن این حمام‌ها در جاهایی از شهر هستند که مسافرخانه‌ای پیدا می‌شود. مسافرخانه برایمان به صرفه تمام می‌شد... غروب شده بود و با ماشین راه افتاده بودیم توی خیابان ملت شهر کرد که فکر می‌کردیم تویش با توجه به آدرس حمام‌ها مسافرخانه یافت می‌شود. همین طور آرام آرام رفتیم تا رسیدیم به میدان انقلاب شهر کرد. پیاده شدم تا از فروشنده‌ی مغازه‌ای، کسی بپرسم که مسافرخانه کجا می‌توانم پیدا کنم. تا پیاده شدم یک ماشین کنارم نگه داشت و مسافرش را پیاده کرد. از راننده پرسیدم کجا می‌توانم مسافرخانه پیدا کنم؟ گفت از کجا می‌یای؟ گفتم از تهران.
این سوالی بود که همه‌ی اهالی استان چهارمحال و بختیاری وقتی ازشان سوال می‌کردم از من می‌پرسیدند: از کجا می‌یای؟!
بهم گفت: برو می‌دون فردوسی. بعد برو بالا تا برسی به چهارراه بازار. بعد برو به می‌دون جهاد برس. اداره‌ی کل ورزش و جوانان شهر کرد. سراغ آقای امیری رو بگیر. بگو منو آقای انصاری فرستاده. بهت اتاق می‌ده!
رفتم تا رسیدم به میدان جهاد شهر کرد. اسم می‌دان، امام حسین بود. ولی همه به آن میدان جهاد می‌گفتند. از چهار پنج تا نوجوان نوشکفته پرسیدیم که اداره‌ی ورزش و جوانان کجاست؟ پشت سرشان را نشان دادند. خاستم پیاده شوم و بروم تو که گفتند با ماشین برو تو!
از حراست خبری نبود. با ماشین رفتم تو. عجیب بود برایم. الان اگر اینجا تهران بود، همین حراستش کلی برای من ناز و نوز می‌کرد تا خودم را راه بدهد که با آقای امیری حرف بزنم.
رفتیم و فهمیدیم آقای امیری اسم درستش آقای امیرنژاد است. نبود. به شماره موبایلش زنگ زدم و گفتم ماوقع را. پرسید که خانواده هستید؟ گفتم نه. آمد. ساختمان خابگاه تربیت بدنی شهر کرد بود که مسئولیتش با او بود. اتاقی به‌مان نشان داد و گفت راضی هستید؟ یک اتاق سه تخته بود با پتو و پشتی و رخت آویز. یک یخچال هم توی راهرو بود. گفتیم چرا راضی نباشیم؟ ساختمان خابگاه شرقی غربی بود. اتاق‌های سمت شرق در قوروق بچه‌های کشتی گیر نوجوانی بود که در اردوی آمادگی به سر می‌بردند! ازمان پرسید دانشجو هستید؟ و وقتی گفتیم بله، ما را فرستاد به قسمت غربی ساختمان. به غیر از ما کس دیگری در سمت غربی نبود و همه‌ی اتاق‌ها خالی بودند. حمام هم به راه بود. برایم عجیب بود. یک اتاق سه تخته همراه با حمام و دستشویی شبی ۱۲هزار تومان... راضی بودیم. کلن از دو دسته آدم آدرس پرسیدن و راهنمایی خاستن عاقلانه است: زن‌ها و راننده تاکسی‌ها. زن‌ها به خاطر اینکه دروغ نمی‌گویند معمولن و راننده تاکسی‌ها برای اینکه ممکن است آقای انصاری دربیایند...!

  • پیمان ..

چشمه دیمه

۱۲
تیر

پسر بختیاری

جوراب هام را درآورده بودم و پاچه‌ی شلوار را بالا زده بودم و توی آب چشمه رفته بودم. عمق زیادی نداشت. در عمیق‌ترین حالت تا بالای ساق پام. ولی آبش عجیب تگری و سرد بود. بعد از چند ثانیه از شدت سرما پاهام درد گرفته بودند و آمده بودم بیرون و لب چشمه ایستاده بودم. تابش خورشید به پاهام گرمای لذت بخشی را توی تنم ریخته بود. دوربین دستم گرفته بودم و داشتم از جوشش آب از زیر سنگ‌ها عکس می‌گرفتم که سروکله‌ی یک دسته گاو پیدا شد. از تخته سنگ‌های بالای چشمه آمدند. با آن سنگینی و کرختیشان با هزار زور و زحمت از تخته سنگ‌ها گذشتند. گاوهای بزرگی بودند. بزرگ و شیرده. به پستان‌های بزرگشان، پستان بندهای پارچه‌ای بسته بودند و بند پستان بند‌ها را دور شکم حیوان گره زده بودند. ۱۰-۱۲تا گاو بزرگ و شیرده بودند با یک چوپان خیلی کوچک. پسرک قدش به اندازه‌ی هیچ کدام از گاو‌ها نمی‌رسید. اما چوپان آن‌ها بود. یک دسته گل خوش رنگ صحرایی هم دستش گرفته بود و گاو‌ها را هی می‌کرد. خاهرش هم همراهش بود. نمی‌دانم. شاید هم خاهرش نبود و... وقتی دید دارم از گله‌ی گاو‌هایش عکس می‌گیرم داد زد از من هم عکس بگیر. ژست هم گرفت. دخترک گفت: نمی‌خاد عکس بگیری. اما پسرک با دسته گلش یک ژست جانانه گرفته بود که نمی‌شد ازش عکس نگیری. خوشحال بود. خیلی خوشحال بود... توی عکس خاهرش را هم داخل کادر انداختم. خاهرش هم توی عکس می‌خندید...

  • پیمان ..

شهر کرد- کوهرنگ- حوالی روستای مرغملک

حس می‌کردم وسط یکی از فیلم‌های عباس کیارستمی‌ام. حس می‌کردم شخصیت اول یکی از فیلم هاش هستم که نشسته‌ام پشت فرمان ماشین و در جاده‌ای خلوت در دامنه‌های زاگرس و زردکوه بختیاری می‌رانم. حس می‌کردم عباس کیارستمی دوربین را کاشته روی صندلی عقب و منظره‌های بیرون را از پنجره‌ی جلوی ماشین نشان می‌دهد و صدای محسن نامجو و آلبوم الکی‌اش موسیقی زمینه است و حرف‌هایی که بین من و مقداد رد وبدل می‌شود معناهایی بیش از معناهای معمول دارند... دشت‌های فراخ. مینی بوس‌های خطی که هر از چند گاهی سروکله‌شان در جاده پیدا می‌شد. گله‌های گوسفند و بز که زیاد بودند...
ساعت ۷صبح از شهر کرد راه افتاده بودیم به سمت کوهرنگ. می‌خاستیم برویم چشمه کوهرنگ. اطلاعات نقشه‌ای می‌گفت که باید ۱۲۰کیلومتر از شهر کرد دور شویم. جاده‌ی باریکی که به سمت کوهرنگ می‌رفت پستی و بلندی زیاد داشت. دشت و دمن بود که تا پای کوه‌های دوردست رفته بودند و علف‌های زرد و قهوه‌ای که از آفتابِ تابستان، سبزیشان سوخته بود. هر از چند وقتی می‌دیدی که بز‌ها پشت سر هم، ردیفی در حال دویدن از یک سمت جاده به سمت دیگرش هستند. از مرغملک و سودجان بی‌توقف گذشتیم. نقشه‌ی استان چهارمحال و بختیاری دستمان بود و اسم مکان‌ها و رود‌ها را از روی آن می‌فهمیدیم.

رودخانه ی جوب آسیاب در کنار جاده ی شهر کرد- کوهرنگ

کنار رود جوب آسیاب توقف کردیم. آب رود که مثل آب دریا آبی تیره رنگ بود. خروشان بودنش. کف آلود شدنش وقت برخورد به قلوه سنگ‌ها. چند عکس یادگاری. هوس آبتنی کردن در آب رود. دوباره راه افتادیم.
حس خوبی داشتم. هر چه قدر که جلو‌تر می‌رفتیم احساس زدوده شدن زنگارهای چند وقت اخیر در روح و وجودم را بیشتر داشتم. عباس کیارستمی اگر بود حتمن این حالتم را توی فیلمش یک جوری نشان می‌داد.. جلگه‌های کنار رود. زمین‌های کشاورزی. کوه‌های بلند دوردست در هاله‌ای از ابر و مه. تراکتوری که از وسط زمین‌های کشاورزی می‌گذرد. رسیدن به دشت لاله‌های واژگون که فصلش نیست الان و فقط ساقه‌های پلاسیده و خشکیده نصیبمان می‌شود. اردیبهشت ماه باید بهشت باشد اینجا...

بز

و بعد به چلگرد می‌رسیم. هتل و رستوران زردکوه در اول شهر. یک بلوار بزرگ و مغازه‌های دو طرف و آدم‌های توی شهر که همه کلاه نمدی به سر و لباس محلی و شلوارهای گشاد به تن کرده‌اند. شروع روز است و همه در جنب و جوش. کمی جلو‌تر تونل اول کوهرنگ است. یکی از سرچشمه‌های اصلی زاینده رود. تونل را هم برای این زده‌اند که آب جوشان و خروشان چشمه‌ی کوهرنگ را به زاینده رود برسانند و زاینده رود را غنی‌تر و پرآب‌تر کنند. هر چند که تا به اصفهان نمی‌رسد غنا و پرآبی‌اش... آدرس می‌پرسیم. مرد بختیاری با لهجه صحبت می‌کند. خیلی با لهجه صحبت می‌کند. درست ترش این است که بگویم با گویش صحبت می‌کند. گویش بختیاری. می‌گویند یکی از گویش‌های خالص و دست نخورده‌ی زبان پارسی است. اما از تمام جملاتش فقط ۳-۴کلمه‌ای که به فارسی ِ معیار بیان کرده می‌فهمیم و‌‌ همان برایمان کافی است. تشکر می‌کنیم ازش. و راه می‌افتیم به سمت آبشار شیخ علیخان و بعد چشمه کوهرنگ...

  • پیمان ..

لاک پشت

۱۲
تیر

بِه خورده هر آنکه منکرش شده که لاک پشت ماشین مسافرت نیست و نمی‌شود با آن هیچ جایی رفت... بِه خورده...

 
مکان عکس: ایلراه کوچ عشایر بختیاری، نرسیده به چشمه کوهرنگ


پس نوشت: برگشتن از این سربالایی یکی از لحظه‌های پراسترس سفر بود. جاده خاکی بود و از یک جایی به بعد، جاده چالوس وار، پایین و بالا می‌شد. سربالایی‌ها را پرگاز می‌رفتیم و دست انداز‌ها را به آرامی با سرعت ۵کیلومتر بر ساعت طی می‌کردیم. اما این سربالایی سخت‌ترین بود. پر از دست انداز و قلوه سنگ بود. ارتفاع کف لاک پشت از سطح زمین فقط ۲۵سانتی متر بود و کوچک‌ترین پایین و بالا شدن فنر ماشین یعنی گیر کردن کف ماشین به یکی ازقلوه سنگ‌های تیز جاده و خطرات مزخرفش، مثلن پاره شدن سیم انتقال بنزین از باک به موتور ماشین. از طرف دیگر سربالایی بود و باید پرگاز می‌رفتیم وگرنه وسطش خاموش می‌کرد. بیل و بیلچه هم همراه‌مان نبود که حداقل جاده را صاف کنیم... کیلومتر‌ها از جاده‌ی اصلی فاصله داشتیم و هر چند اگر اتفاقی می‌افتاد عشایر آن دور و بر بودند. اما اگر حادثه‌ای برای لاک پشت پیش می‌آمد باید‌‌ همان جا ر‌هایش می‌کردیم و کیلومتر‌ها می‌رفتیم تا به جایی برسیم که مکانیک و تعمیرکار و لوازم یدکی داشته باشند.
بد مخمصه‌ای بود.
یا علی گفتیم و پر گاز رفتیم. اما وسط کار توی یک دست انداز افتاد و بعد یک لحظه خون به مغز لاک پشت نرسید و خاموش کرد. هر چه قدر استارت می‌زدم روشن نمی‌شد. توی سربالایی بود و بنزین از عقب به جلوی ماشین نمی‌رسید. مقداد پیاده شد که بیا هلش بدیم. قبول نمی‌کردم. از لاک پشت بعید بود که بخاهد من را وسط جاده ایلان و ویلان کند. چند بار پدال گاز را فشردم تا بنزین به کاربراتورش بریزد. و بعد... روشن شد. با تمام قدرت گاز دادم و از آن سربالایی و دست انداز آمدیم بیرون... دلم برایش سوخت. بوی موتورش به شدت بلند شده بود و آمپر آب طی چند ثانیه به حد جوش آوردن رسیده بود... ولی توانسته بود... توانست که از پس آنجاده هم بربیاید... کاپوتش را که باز کردم دلم می‌خاست درپوش رادیاتورش که رویش به زبان کُره‌ای چیزهایی نوشته ببوسم!

  • پیمان ..

اول دبیرستان را تمام کرده بود. ریاضی را یازده شده بود و فیزیک را هم یازده و هفتادوپنج صدم. ازمان راهنمایی می‌خاست که بروم انسانی یا بروم فنی حرفه‌ای؟!
می‌خاستم عسل بخرم. عسل کوهرنگ برای سوغات و اینکه دست خالی برنگشته باشم و این حرف‌ها. فی قیمت عسل هم دستم نبود که بدانم ارزان می‌فروشند یا گران. آمدنی از یکیشان که آدرس پرسیده بودیم قیمت هم گرفته بودیم. کیلویی ۱۰هزار تومان. برگشتنی کنار کپرش که کنار جاده بود ایستادیم. او هم همین قیمت می‌گفت. اول می‌خاستم فقط قیمت بپرسم. گیر داد که ماشینت را خاموش کن. به حرفش گوش دادم. هر نوع عسلی که توی کپرش داشت برایم آورد. عسل آبکی. عسل موم دار. توی شیشه. توی دبه. در همه‌شان را هم باز می‌کرد و می‌گفت بچش. بچش. گفتم چشم. از این موم دار‌ها می‌خاهم. بعد ازش پرسیدیم که زمستان و پاییز اینجاده بسته می‌شود؟ گفت:‌ها. برف می‌یاد پرش می‌کنه. ما اینجا نمیمونیم. کوچ می‌کنیم می‌ریم مسجدسلیمان. آخر شهریور می‌ریم مسجدسلیمان.
با لهجه حرف می‌زد. اما تمام کلماتش فارسی بودند و تمام حرف‌هایش را می‌فهمیدیم. سوال معهود همشهری‌هایش را از ما پرسید: از کجا می‌یاید؟ گفتیم: تهران. گفت: اهل جردنید؟
بلند خندیدیم. گفتیم: جردن که پولدارنشینه. ما اگه پولدار بودیم که این نبود ماشین مون.
صادقانه گفت: مو از تهران فقط جردنشو بلدُم. جای پولداری زیاد داره این تهران؟ ۲-۳تاشو می‌گی یاد بگیرُم؟!
گفتیم: نیاوران. تجریش.
گفت: به نظر شما مو برم فنی حرفه‌ای برق بخونم بهتره یا‌ای که برم انسانی.
گفتیم: صد در صد برق بهتره. کار پیدا می‌کنی. پول درمیاری.
گفت: برق سخته؟
گفتیم: نه. ولی باید درس بخونی دیگه.
گفت: همه دوستام دارن می‌رن انسانی. اینجا همه می‌رن انسانی می‌خونن. من برم برق قدرت بخونم یا که برم الکترونیک بخونم؟ کدوم آسون تره؟
مقداد رشته‌اش برق بود. برایش توضیح داد که چی به چی است. برایش گفت که دانشگاه هم می‌توانی بروی. من خودم رشته‌ام ریاضی بود. دانشگاه رفتم رشته‌ی برق.
برگشت گفت: خب. اشتباه کردی دیگه. ریاضی نباید می‌خوندی. ریاضی سخته. از همون اول باید می‌رفتی برق!
خنده‌مان گرفته بود. گفتیم: بله. صحیح می‌فرمایید. عسل ما رو وزن می‌کنی؟
بدو بدو رفت طرف سیاه چادری که پایین‌تر از جاده بود و تویش ترازو داشت. وزن کرد و آمد گفت کشک نمی‌خای؟ کشک هم دارم‌ها. یک بسته کشک از کپرش بیرون آورد. تکه کرد و یک تکه به من داد که بخور و ببر. خوردم. شور بود. خیلی شور بود. گفتم کشک نمی‌خام. بی‌خیال. گفت بیا قره قوروت ببر. یک سر سوزن از قره قوروتش برداشتم و چشیدم و تافیهاخالدونم سوخت. به طرز عجیبی ترش بود. ذوب شدن و حل شدن مری و معده‌ام در اسید ترش قره قوروت را حس کردم.... از آن طرف شیرینی مزه‌ی عسل و شوری مزه‌ی کشک هم ته دهانم بود. یک لحظه احساس دلپیچه کردم. گفتم: بی‌خیال. بیا همین عسلو حساب کن. پولش را بهش دادم. گفت: پس من همی الان زنگ می‌زنم داداشم تو مسجدسلیمان بره فنی حرفه‌ای اسم منو بنویسه.
گفتیم: آفرین. کار درستی می‌کنی.
و ازش خداحافظی کردیم... سادگی و شیرینی‌اش عجیب خوشایند بود.

  • پیمان ..

چشمه کوهرنگ در دامنه های زردکوه بختیاری

چشمه نگهبان داشت. پیرمردی بود که چندین بار به‌مان گفت‌ای چشمه ممنونه. ممنونه. رییس اداره‌ی آب ممنونش کرده. بعد که فهمید از تهران آمده‌ایم گفت خب چون از راه دور آمده‌اید بیاید تا لب چشمه بریم.
تصوری که از چشمه کوهرنگ داشتیم اشتباه اندر اشتباه درآمده بود. چشمه کوهرنگ اصلن آنجای آرامی که می‌شود در کنارش لحظاتی آسود و غنود نبود. چشمه‌ی شدیدن خروشانی بود که از دل دامنه‌های زردکوه به بیرون می‌جهید. دقیقن از دل سنگ‌های دامنه‌های زردکوه به بیرون می‌پاشید و بعد از ارتفاع به پایین می‌ریخت و آبشار مانندی درست کرده بود. اینکه آب آن طور با شدت و حدت از دل کوه بیرون بزند تا به حال ندیده و نشنیده بودم. نگهبان می‌گفت که یک قسمت آب چشمه را برای آب شهر کرد برمی دارند و از طریق لوله‌ها منتقل می‌کنند و قسمت دیگرش هم می‌رود به سمت تونل‌های کوهرنگ و سرچشمه‌ی آب زاینده رود است. و چه سرچشمه‌ی وحشی و زلالی داشت این زاینده رود...
برایمان تعریف کرد که اول این چشمه ممنون نبود. چند نفر رفتند لب چشمه و پا به آب شدند. ولی آب زورش زیاد بوده و آن‌ها را با خودش برده. چند روز دنبال جنازه‌ی یکیشان گشتند ولی پیدا نشده که نشده. بعد از آن این چشمه کوهرنگ ممنون شده.
کلی راه از جاده خاکی آمده بودیم. آن هم آن نوع از جاده خاکی که آخرهاش سربالایی‌ها و دست اندازهای ناجوری داشت. به غیر از ما کسی توی جاده خاکی نبود. یعنی بود. عشایر بودند. محل زندگیشان دشت‌های فراخ دو طرف جاده بود... جاده، ایلراه کوچ عشایر بختیاری بین ییلاق و قشلاقشان بود. در دو طرف جاده‌ی خاکی سیاه چادر‌ها، سیاه چادر که نه، به قول خودشان بوهون‌ها و مال‌های زیادی را دیدیم. بادی که از سمت زردکوه می‌وزید. خنکای هوا. بوهون‌ها‌‌ همان سیاه چادر‌ها بودند و مجموعه‌ای از چند سیاه چادر که با هم فامیل نزدیک بودند و کنار هم چادر‌هایشان را به پا کرده بودند محوطه‌ای به اسم مال را می‌ساخت. توی حیاط مال‌ها نیسان آبی پارک بود. چند تایی هم پژو دیدیدم. عشایر ماشین‌های سواری هم سوار می‌شدند. ولی ماشین خاصشان نیسان آبی بود.
آن‌ها جور دیگری زندگی می‌کردند. از جاده‌ی چشمه کوهرنگ که برمی گشتیم همه‌اش به این فکر می‌کردیم که چه قدر عجیب است که آن‌ها یک جور دیگر زندگی می‌کنند. فاصله‌ی تهران تا آنجا ۶۵۰-۷۰۰کیلومتر بود. ولی جهانی که آن‌ها درش زندگی می‌کردند کوچک‌ترین سنخیتی با جهانی که ما درش زندگی می‌کردیم نداشت.... به بز‌ها و گوسفندهایی که در‌‌ همان حوالی بوهون‌ها و مال‌ها می‌چریدند نگاه می‌کردیم. به چادرهای مختلفشان. به سنگ چین‌هایی که باهاش دستشویی صحرایی درست کرده بودند و...
توی سایت انسان‌شناسی و فرهنگ که نگاه می‌کردم به یک گزارش جالب برخوردم. گزارشی بود از یک روز زندگی عشایر بختیاری.‌‌ همان حوالی کوهرنگ و دامنه‌های زردکوه. اینکه از صبح تا شبشان چه طور و با چه کار‌ها و دغدغه‌هایی به سر می‌شود. زندگی روزمره‌شان چطور است. خیلی دقیق‌تر از دیدن‌های من نوشته شده بود. نقل قولش در اینجا را خالی از لطف نمی‌بینم:

عشایر بختیاری

یک روز از زندگی عشایر بختیاری

عشایر بختیاری در سال دو نوبت کوچ می‌کنند. در بهار از نیمه‌ی فروردین تا اواخر اردیبهشت از گرمسیر (شهرهایی دراستان خوزستان) به منطقه‌ی سردسیر (ییلاق) خود در استان چهار محال و بختیاری و دامنه‌های شمالی رشته کوه زاگرس نقل مکان می‌کنند و از اواخر شهریور تا اواسط آبان هم همین مسیر را برمی گردند.
در اینجا تلاش می‌شود تا یک روز از زندگی یک خانوار عشایری بختیاری در زمان استقرار در ییلاق به تصویر کشیده شود. لازم به ذکر است که این شرح حال برگرفته از مشاهدات و زندگی با خانوارهایی ازعشایربختیاری، هفت لنگ و طایفه‌ی هموله مستقر در منطقه‌ی خوربه (دشت لاله) از شهرستان کوهرنگ است و بنا براین در مورد مشغله‌ها و ویژگی‌های خاص روابط و زندگی این افراد با سایر خانوارهای عشایری طوایف دیگر ویا درمواقع دیگر سال ممکن است تفاوت‌هایی ملاحظه شود. مثلاً در جامعه‌ی مورد نظر اشتغال به صنایع دستی تقریباً اصلاً دیده نمی‌شود در حالیکه بخش عمده‌ای از روز یک دختر ویا زن طایفه‌ی موری ویا آرپناهیِ که باز هم متعلق به ایل هفت لنگ ومستقر در منطقه‌ی شیخ عالیخون‌‌ همان شهرستان کوهرنگ هستند صرف بافتن فرش و یا انواع دست بافت‌های بومی می‌شود.

یک روز تابستانی در ایلاقِ خوربه (بختیاری‌ها واژه‌ی «ییلاق» را به این صورت تلفظ می‌کنند.)
اولین صدایی که هر روز صبح خانواده‌ی عشایری می‌شنوند، صدای زنگوله‌ها و تحرک گله است که پیش از طلوع آفتاب با اصوات گوناگون چوپان و سگ‌های گله جهت هدایت آن‌ها در هم می‌آمیزد. در هر خانوار عشایری بر اساس میزان بزرگی گله و نیروی کار، دو یا سه عضو خانواده که معمولاً مذکر و یا دختران نابالغ و به ندرت بالغ هستند وظیفه‌ی گله چرانی و چوپانی را به عهده می‌گیرند و در صورت تمول خانواده و یا نداشتن نیروی کار کافی، چوپانی به استخدام خانواده در می‌آید.

عشایر بختیاری

این افراد که چنانکه ذکر شد، اغلب پسران خیلی جوان خانواده هستند، با احساس مسئولیت تحسین برانگیزی هر روز پیش از طلوع آفتاب و با وجود بیدارخوابی‌های شبانه به دلیل مراقبت از گله در برابر حمله‌ی گرگ و یا سرقت دزد، نخستین کسانی هستند که از رخت خواب بدرآمده و پس از بِینَت کِردِن و چو زِیدِنِ گله که هر دو در واقع به معنی شمارش گله است، با برداشتن یک تُربه. («توبره». چوپان در تُربه که به آن تُربلو هم گویند معمولاً نان، یک کتری و کمی قند و چای می‌گذارد تا در کوه با دم کردن کمی چای رفع خستگی کند.) گله را به سمت چراگاه می‌رانند.
زن یا مادر خانواده که هنگام سحر جوان‌ها را از خواب بیدار می‌کند، معمولاً پس از رفتن گله به دلیل سردی هوا کمی بیشتر در رخت خواب دراز کشیده، کمی بعد برمی خیزد و هم اوست که اولین آتش روز را در چاله روشن می‌کند و بلافاصله ظرف‌های بیست لیتری پلاستیکی و به ندرت مشک آب را برداشته به سوی نزدیک‌ترین چشمه می‌رود. هوای ایلاق در سرتاسر تابستان در شب و صبح خیلی زود بسیار سرد می‌باشد و سردی آب چشمه‌های ایلاق هم که زبانزد است. بنابراین برای خانمی که اغلب بالاپوش مناسبی ندارد، حمل دست کم دو ظرف پر از آبِ سرد که در مسیرمعمولا ناهموار چشمه لمبر می‌زند و بر دست و پایش می‌ریزد، در آن هوای بسیار خنک صبحگاهی قاعدتاً نباید خیلی کار مطلوب و دلچسبی باشد. اما اگر صبح زود از توی یک بوهون
 (سیاه چادرِ بافته شده از موی بز که سرپناه و خانه‌ی برخی عشایرِ ایرانی از جمله بختیاری‌ها ست.) نظاره گر محوطه‌ی بیرون باشید، زن یا دختری را خواهید دید که بدون هیچ تذکر و خواهشی و از سرِ ضرورت خانواده، معمولاً با لبخندی بر لب از سَرِ اَو (از سر چشمه) برمی گردد.
 سپس نوبتِ هویر شِشنیدن (خمیر نان را ورز دادن و آماده کردن.) و چویی راست کِردِن (چایی درست کردن.) است. خیلی از آنان عادت به نوشیدنِ چویی ناشتا دارند و پس از نوشیدن دو سه استکان چای با قند فراوان بساط نان پزی، سفره، تیر (چوبی باریک و به طولِ تقریبیِ ۷۰ سانتی متر که دو سر آن باریک‌تر از قسمت میانی است و در حکم وردنه برای پهن کردن چانه‌ی خمیر روی توسی به کار می‌رود)
و تُوسی (سطحی گرد و چوبی به قطر تقریبی ۵۰ سانتی متر که با پایه‌ای به ارتفاع ۴ تا ۵ سانی متر از زمین فاصله داده می‌شود و با تیر چانه را روی آن پهن می‌کنند) گسترده شده و پس از مُچه کِردِن (چانه کردن. هر مُچه حدود ۲۰۰ تا ۲۵۰ گرم وزن دارد) خمیری که در فاصله‌ی چایی نوشیدن ورز آمده، پهن کردن و تیر زِیدِن (عملی که پس از اندکی باز و پهن کردن مچه انجام می‌شود. به این ترتیب که با حرکات پیچشی و دوار دست و تیر نان نیمه پهن شده را از روی توسی بلند کرده و گوشه‌ی آنرا روی کف دست و ساعد قرار می‌دهند و بایک حرکت چرخشی آنرا روی تیر می‌اندازند و این بار با یک چرخش ۳۶۰ درجه نان را روی توسی می‌کوبند. با ۳ یا ۴ بار تکرار این حرکت نان به سرعت پهن و آماده‌ی گستردن روی تابه‌ی داغ می‌شود. تیر زیدن مهارت زیادی می‌طلبد و دختران خیلی جوان که تازه نان پزی را شروع کرده‌اند اغلب در این مرحله نان را پاره می‌کنند) آن‌ها به سرعت انجام شده و در ‌‌نهایت نان بسیار نازک تیری رویِ تابه پهن می‌شود.

در این اثنا کم کم و با بالا آمدن خورشید سایر افراد خانواده هم بیدار شده، یکی به جستجوی آب و آفتابه جهت شستن دست و رو و یکی دوان دوان به سوی راندن چهارپا یا حیواناتی که ناغافل وارد غله شده‌اند و دیگری برای کَه علیق کِردِنِ (کاه و جو به گاو و اسب و الاغ و قاطر دادن) حیونون می‌رود.
پس از اتمام نان پزی همه به دور سفره‌ی صبحانه گرد آمده تا نو بخورند. نان، ماست، عسل، کره‌ی محلی، کباب، تخم (تخم مرغ) با تره لُری (. «تره‌ی کوهی». گیاهی خودرو شبیه پیازچه که در زمین‌های مناطق ییلاقی می‌رویند. زنان عشایری این گیاه را چیده و پس از تمیز کردن خشک می‌کنند و معمولاً به عنوان سوغات برای اهالی گرمسیر می‌برند. این گیاه را بیشتر پس از پودر کردن بین دو کف دست در روغن حیوانی سرخ کرده و سپس تخم مرغ به آن اضافه می‌کنند و یا در آش می‌ریزند.) و روغن حیوونی و به ندرت پنیر اقلامی هستند که به عنوان صبحانه به تناسب فصل و تمول خانواده بر سر سفره‌ی خانوارهای بختیاری قرار می‌گیرد.
اگر خانواده دارای گاو شیرده باشد، پیش از صبحانه شیر آن باید دوشیده شود. دوشیدن شیر همیشه کار زنان خانواده است، مگر در موارد نادری که به هر دلیلی هیچ زنی در مال (محوطه‌ای که یک یا چند بوهون متعلق به افراد یک خانواده یا فامیل در آن برپاست) نباشد، و بنابراین اگر در خانواده یک زن هر دو مسئولیت نان پزی و دوشیدن شیر را به عهده داشته باشد، معمولاً شب‌ها خمیر نان را آماده می‌کند تا صبح‌ها برای شیردوشی و نان پزی که هر دو از کارهای بسیار مهم و وقفه ناپذیر خانواده است، وقت کافی داشته باشد. پس از دوشیدنِ شیر آنرا روی چاله جوشانده و پس از سرد شدن به آن چیت (مایه‌ی ماست) می‌زنند تا به ماست تبدیل شود. دو زیدِن (عمل دوغ زدن در مشکی که بر سه پایه‌ای به اسم ملار آویزان است انجام می‌شود.) هم از کارهایی است که باید پیش از صبحانه انجام شود.
در طی صبحانه معمولاً افراد خانواده در باره‌ی برنامه‌ی روز و تقسیم کار بحث و گفتگو می‌کنند و سپس هر کس به دنبال کاری روانه می‌شود.

زنان و دخترانِ مال به شستن دَلفا (ظرف‌ها) و جمع کردن جا‌ها (رختخاب‌ها) و نظافتِ بوهون یا چادر و چیدنِ هیوه (جمع کردن هیزم) می‌پردازند. مردان و پسران سرو صورتی صفا داده و آماده‌ی رفتن به شهر برای انجام خرید روزانه، سر زدن به جهاد برای عرضه‌ی درخواستی و یا مثلاً گرفتن کود و...، تلفن زدن به بستگانی که در گرمسیر هستند و سایر امور اداری و کاری می‌شوند.
زنان اغلب برای سر زدن به بهداشت، برای حَب گِرِدِن (قرص گرفتن) و سیزِن زیدِن (آمپول زدن)، و یا برای خرید پارچه و سایر مایحتاج شخصی به شهر می‌روند و اگر در مال چند دختر جوان وجود داشته باشد معمولاً دختران درس خوانده و با سواد جهت انجام این گونه امورِ همه‌ی زنانِ مال داوطلب می‌شوند.
در هر مال معمولاً یکی از خانوار‌ها دارای یک وسیله‌ی نقلیه، اغلب نیسان، می‌باشد. گاهی در بین چند مال یک ماشین وجود دارد که صبح‌ها در یک ساعت معین عازم شهر (در جامعه‌ی مورد نظر ما، چلگرد) می‌شود و تمام مردان و زنانی که می‌خواهند به شهر بروند سریع کارهای صبح خود را سر و سامان داده و خود را به ماشین می‌رسانند.
اگر زمان برداشتِ محصول باشد، سایر افراد خانواده از زن و مرد و کودک برای دِرَو بسیج می‌شوند. کار درو از قبل از طلوع وتا غروب آفتاب ادامه دارد. معمولاً یک یا چند زن و افراد پیردر مال باقی می‌مانند تا ظُر راست کنند (ناهار درست کنند) و برای همه یا سر زمین می‌برند و یا هنگام ظهر اگر فاصله‌ی زمین زراعی با بُنِوار (محل استقرار سیاه چادر. محل استقرار چند چادر) زیاد نباشد، افراد خانوار به چادر برگشته و بعد از خوردن ناهار و کمی استراحت به سر زمین برمی گردند.
در طول خرداد تا اواخر تیرماه که موعدِ موسیر چینی است، زنان جامعه‌ی مورد نظر ساعاتِ زیادی از روز خود را صرف عمل آوردن، شیرین کردن و خشک کردن موسیر می‌کنند. موسیر از عمده‌ترین منابع درآمدِ زنان عشایر مورد نظر است. پس از اینکه حجم قابل ملاحظه‌ای موسیر خشک آماده شد، یکی دو تا از زنان و دختران آن‌ها را به شهر برده و اغلب به یکی از مغازه داران طرف حساب خود می‌فروشند. موسیر را گاهی به صورت خام و عمل نیاورده می‌فروشند که البته بهای بسیار کمتری دارد. مثلاً در سالِ ۸۶ اگر موسیر خشک را به بهای کیلویی شش هزار تومان می‌توانستند بفروشند، موسیرِ گُلو را فقط کیلویی پانصد تومان می‌فروختند.
 ساعات پیش از ظهر بدین منوال می‌گذرد و البته اگر خانواده باغ موروثی سنتی کوچکی هم داشته باشند، در ضمن سایر فعالیت‌ها، به آبیاری سنتی باغ هم می‌پردازند.

هنگام ظهر و پیش از صرف ناهار، گله از کوه برای چاست خَوس (خاب بعدازظهر) برمی گردد. بی‌یَل (بزغاله‌ها) و بره یَلی (بره‌ها) که در کُلَه چُمچیت (اتاقکی از نی برای نگهداری از بره و بزغاله) هستند آزاد می‌شوند تا از مادران تازه از راه رسیده شیر بخورند. به این جریان بره مندال می‌گویند. سپس گله را زَنِن به دُون (. «به دون هدایت می‌کنند». دون به یک سنگ چین تقریباً مثلثی شکل اطلاق می‌شود که گله را از ضلع گشاد آن وارد کرده و به سوی زنی که در انتهای دیگر آن جهت دوشیدن شیر نشسته هدایت می‌کنند. دو نفر بز یا گوسفند را مهار می‌کنند و پس از اتمام شیر دوشی از سر تنگِ دون به بیرون هدایت می‌شود. دون را معمولاً در نزدیکی بوهون و غاش می‌سازند) و شیر بزگل (بز‌ها) دوشیده می‌شود. در صورتی که بره‌ها را فروخته باشند، می‌شوو (می‌ش) را هم می‌دوشند. سپس گله به استراحتِ نیم روزی می‌پردازد و پس از ناهار در ساعت ِ حدودِ دو دوباره گله را اِکَنِن به کُه (می‌کَنند به کوه: به سمت کوه هدایت می‌کنند).
در جامعه‌ی مورد مطالعه در طی چهار سالِ گذشته با همکاری سازمان امور عشایر، جهاد کشاورزی و سازمان فنی حرفه‌ای دوره‌های آموزشی خیاطی، قالی بافی و.. در محل و هر تابستان به مدت حدود یک ماه برگزار می‌شود و بنابراین بعداز ظهرهای بسیاری از زنان و دختران با شرکت در این کلاس‌ها سپری می‌شود.
پسین به محض برگشتن گله، دوباره شیر آن‌ها دوشیده، پالانده و پخته می‌شود و سایر مراحل تبدیل شیر به فراورده‌های گوناگونش طی می‌شود. زنان و دختران بار دیگر مراحلِ تَش وا کِردِن (آتش روشن کردن)، آب و هیزم آوردن، غذا پختن و جارو و نظافت خانه را انجام می‌دهند. پس از شام، معمولاً اعضای دو یا سه بوهون دور هم جمع شده و به گپ و گفت، جرو بحث و بگو و بخند می‌پردازند. تخمک خَردِن (تخمه شکاندن) و ورق بازی از مشغولیات رایج و مورد علاقه‌ی اکثر عشایر است. شو کنی (چرای شبانه) آخرین کار مهمی است که در حدود نیمه شب انجام می‌شود و پس از حدود یک ساعت گله را برگردانده و به غاش (حصاری سنگ چین که گله را شب در آن نگه می‌دارند) هدایت می‌کنند و در آخر خواب.

  • پیمان ..

Unknown

۰۷
تیر

جاهایی از روحت را زخم می‌زنند که در می‌مانی فریادت بلند شود یا اینکه لبگزه بگیری ساکت بمانی بگذاری خون سیاهت بریزد و بریزد...


ما موش کورهایی هستیم که اسم تونل های تنگ و خاکی مان را گذاشته ایم خیابان.

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۷ تیر ۹۱ ، ۱۸:۳۲
  • ۳۷۷ نمایش
  • پیمان ..

خلسه

۰۳
تیر

خلسه. واژه‌ی خوبی است. هم قیافه‌اش هم باطنش، دقیقن همانی است که می‌خاهم. بخش اولش من را یاد خلیدن می‌اندازد. خلیدن من را یاد غلتیدن می‌اندازد. غلتیدن من را یاد چرخ خوردن و چرخ خوردن و در خود فرو رفتن و بعد‌‌ رها شدن می‌اندازد... بخش دوم خلسه، صدای این کلمه است. صدای تکرارشونده‌ی سحرکننده‌ی سه سه سه سه سه سه.... فرهنگ لغت درباره‌ی باطنش چند تا چیز مختلف می‌گوید. می‌گوید که یعنی ربودگی، یعنی فرصت مناسب، یعنی حالتی ست صوفی را بین خاب و بیداری که در وی حقایقی مکشوف می‌شود. اصلن باطن این کلمه از ظاهرش هم آک‌تر است...
توی رانندگی دو جا است که آدم دچار خلسه می‌شود. یکی وقتی است که خاب می‌خاهد چشم‌ها و دست‌ها و پا‌هایت را برباید.‌‌ همان زمانی که همه چیز برایت کش می‌آید. تصویرهای جاده با خیال‌های پس کله‌ات توی ذهنت هم می‌خورند و هر بار به تناوب چیزی بالا می‌آید، تصویری، گفته‌ای، حادثه‌ای. و توی مغزت طنین انداز می‌شود. به خودت می‌گویی من نمی‌خابم. من می‌تونم. فرمان را می‌چسبی. احساس آسودگی عجیبی می‌کنی. می‌دانی که داری رانندگی می‌کنی. می‌دانی که باید حواست جمع باشد. اما حواست جمع نیست. ولی حس می‌کنی که لزومی هم به جمع بودن حواس نیست. تصویر‌ها توی مغزت جاندار‌تر می‌شوند. حسی از مه آلودگی می‌کنی. ولی محل نمی‌دهی. اگر بزنی کنار بایستی و دیگر رانندگی نکنی از خلسه خارج می‌شوی. آن حس بی‌وزنی عجیب را از دست می‌دهی. آن حس فوق العاده که انگار ماشین دارد روی ابر‌ها راه می‌رود نه روی جاده‌ای پردست انداز... در حالت خاب آلودگی رانندگی کردن خلسه‌ی عجیبی دارد. آن تصاویری که توی ذهنت بالا و پایین می‌شوند، آن نوع بالا و پایین شدن تصویر‌ها و صدا‌ها... راننده‌های کامیون یک چیز برای حسرت خوردن اگر داشته باشند همین حالت خلسه‌ی با خاب آلودگی راندن است. آن زمان که پاره آجری بر پدال گاز می‌گذارند و کامیون برای خودش توی جاده‌ی یکنواخت بیابانی می‌رود و آن‌ها روی غربیلک فرمان چرت می‌زنند‌‌ همان زمانی است که صوفی به حقایق مکشوف می‌رسد...
خلسه‌ی دیگر رانندگی، راندن در جاده‌ای است که برایت عادت شده است. تمام پیچ واپیچ‌ها و بالا و پایین شدن هاش را از حفظی. می‌دانی که کجا می‌شود سرعت رفت و کجا باید آهسته کرد و کجا پدال را تا ته فشرد و کجا سرگاز رفت. اصلن به این جور چیزهای رانندگی فکر نمی‌کنی دیگر. برای این چیز‌ها انرژی نمی‌سوزانی. عادت است برایت. خسته کننده... شاید نه. چون انرژی اضافی نمی‌سوزانی خسته هم حتا نمی‌شوی. فقط حواست به جاهای دیگری سرک می‌کشد. حواست سرک می‌کشد و تو به خلسه فرو می‌روی. و این خلسه ‌‌نهایت لذت است... از‌‌ همان لذت‌های حالتی ست صوفی را بین خاب و بیداری...
به تعداد انگشت‌های دست و پاهای خودم و خودت آنجاده را رانده‌ام. فقط راندن. رفتن و آمدنش خیلی بیش از این حرف هاست. به تمام سال‌ها و ماه‌های عمرم شاید. راندنش هم کم نبوده. آن قدر رانده‌ام که دیگر تعداد دقایق هر بار حرکت از مبدا تا مقصد تکراری شده است. یک نگاه کوتاه به تعداد ماشین‌های توی جاده می‌اندازم و برایت می‌گویم که چه ساعتی به مقصد می‌رسانمت. زور اضافی نمی‌زنم. شتاب بیهوده نمی‌گیرم. سرعتم بین ۹۰تا ۱۱۰ متغیر است. یک تکه‌هایی را هم انگار کن که ماشینم مدل بالا باشد و کروزر داشته باشد۱۲۰تا نه بالا‌تر و نه پایین‌تر می‌روم. می‌دانم کجا‌ها را چطور باید بروم. همه جوره هم توی عمرم رفته‌ام. با پراید هاچ بک کاربوراتوری برای پرادوی ۱۲۰میلیونی نوربالای شاشبند و بوق یشرکش زده‌ام و سرعت زیاد کرده سرعت زیاد کرده‌ام و آن قدر وحشی بازی درآورده‌ام که سر یکی از آن پیچ‌ها از حاشیه‌ی راست جاده ازش جلو زده‌ام و تحقیرش کرده‌ام و البته خطر چپ کردن ماشین را هم حس کرده‌ام و از این طرف شده که از اول تا آخرش را ۹۰تا رفته‌ام، خیلی تمیز و شسته رفته. یعنی اینکه اینجاده برایم عادت است. زیر و بالایش را می‌دانم...
خب. آن روز باد شدیدی توی جاده می‌وزید. جوری که‌گاه فرمان ماشین را از دستم می‌دزدید. اما مسلط بودم. اتوبوس جلوییم را می‌دیدم که باد به تنه‌اش فوت می‌کرد و هیکلش تاب برمی داشت. سرعت زیادی نمی‌رفتم. ۹۰تا از لاین کندرو. کافی بود. هر از گاهی به جنگل‌های کوه‌های دو طرف جاده نگاه می‌انداختم. توی ماشین سروصدایی نبود. سکوت. از‌‌ همان حالت‌های عادت به جاده که می‌روی توی خلسه... یادم نمی‌آید خلسه‌ام در مورد چه بود. ولی‌‌ همان طور که پشت فرمان بودم و یک چشمم به جاده و یک چشمم به دور موتورم بود یادم است که برای خودم فکر می‌کردم... سر همین فکر‌ها بود که آن اتفاق افتاد. نرم می‌راندم. نرم از ماشین رکاب می‌گرفتم و در خلسه‌ی عجیبی به سر می‌بردم. جوری که اصلن یادم رفت که ۱کیلومتر دیگر اتوبان تمام می‌شود و می‌رسم به رودبار و از روی آن پل باید رد شوم و وارد شهر شوم. باورت می‌شود که اصلن یادم رفت که اینجاده‌ی دوبانده تمام می‌شود؟ یکهو بود. جلویم یک اتوبوس دیگر هم بود. شاید اتوبوسه بیدارم کرد. یکهو چشم باز کردم دیدم سرعتم خیلی بیشتر از آنی است که اینجاده دارد می‌پیچد و تمام می‌شود... کنارم هم اتوبوسه بود و نمی‌دانم چرا حس کردم اتوبوس با آن ارتفاعش دارد روی ماشین و روی من چپ می‌کند... خیلی ناگهانی بود. جاده داشت می‌پیچید. نه. جاده نمی‌پیچید. جاده تمام می‌شد. آن تکه از جاده، گارد ریل کناری نداشت. روبه رویم یک تپه از خاک کنار جاده ریخته بودند. انگار یک سکوی پرش برای آدم‌هایی که خلسه‌ی جاده آن‌ها را می‌رباید آماده کرده بودند. سکوی پرشی به سوی سپیدرود...
پایم را با تمام قدرت روی پدال ترمز فشردم. یک ترمز ناگهانی از ه‌مان‌ها که خط ترمز به جا می‌اندازند و جیغ بنفششان اصطلاح شده است. آدمِ ترمز ناگهانی نیستم. خودم هم در آن تعجب کردم که این پیمان بود که این جوری ترمز گرفت؟ ماشین زیر پایم ترمز‌ای بی‌اس دار نبود که متوقف شدن ماشین را حس کنم. کشیده شدم. و بعد... کار عجیب تری کردم. یک ترمز ناگهانی زدم و بعد پایم را از روی ترمز برداشتم. به پایین سکوی پرش رسیده بودم. فرمان گرداندم. پایم را از روی ترمز برداشتم و فرمان گرداندم. چرخ چپ ماشین با سرعت از روی دامنه‌ی سکوی پرش رد شد و دوباره وارد جاده شدم...
۳هفته‌ی پیش که جاده را می‌رفتم، دوباره آن تکه را نگاه کردم. سکوی پرش خاکی را برداشته بودند. اما هنوز آن تکه گارد ریل نداشت. دوباره صحنه‌اش را تصور کردم. شاید آن روز مسافرهای اتوبوس یک صحنه‌ی کبرا یازدهی تمام عیار می‌دیدند. پرش ماشین از روی تپه‌ی خاک. افتادنش به لاین مخالف. بعد یک ضریه‌ی دیگر و پشتک و واروی ماشین و پرتاب شدنش از روی پل به داخل رود پر آب سپیدرود و بعد غرق شدن ماشین و بعد غل غل کردن نفس‌های آخر ۴نفر سرنشین ماشین و... اما... نه... چیزی که هنوز ذهنم را مشغول کرده این نیست. آن حالت خلسه است که ذهنم را مشغول کرده. آن حالت آرامشی که جاده و ماشین رام دست‌های تو بودند و آن قدر رام بودند که تو فکرهای دیگر را توی سرت می‌غلتاندی... همه چیز آرام بود. همه چیز تحت کنترل و نرم و بی‌صدا بود. اغتشاشی نبود. اصلن داشتم لذت می‌بردم... اما یکهو... یکهو داشتم خارج می‌شدم. آن هم در بهترین و آرام‌ترین نوعش. یکهو داشتم خارج می‌شدم.
می‌دانی؟ چیزی که خیلی بهش فکر می‌کنم این است که زندگی روزمره شباهت عجیبی به راندن در یک جاده‌ی تکراری دارد. و این یکهو خارج شدن از جاده... خلسه‌ی پیش از خارج شدن عجیب‌تر است البته...

  • پیمان ..

سوزش

۲۹
خرداد

ماشین حسابت را قرض داده باشی به یک ابله. بعد تا روز امتحان بهش دست نزده باشی.
امتحانت از آن‌هایی باشد که تا دلت بخاهد فرمول‌های دراز ۲خطی دارند که وسطشان پر است از کسینوس و سینوس و تانژانت و آرک تانژانت و در طول جلسه ماشین حساب از دستت جدا نشده باشد.
 بعد آن وقت تازه بعد از سه روز بفهمی که این ماشین حساب سینوس و کسینوس و تانژانت‌ها را بر حسب درجه برایت حساب نمی‌کند. همه‌ی جواب‌هایش بر حسب گرادیان است.
می‌فهمی یعنی چه؟ یعنی تمام جواب‌های آن امتحانی که فقط ۷صفحه جواب‌هایش شده بودند به فنای عظما رفته. یعنی توی آن امتحان، تانژانت پی چهارم یک نشده هیچ وقت... یعنی سینوس پی چهارمی که صد و پنجاه و شش صدم درآورده‌ای زر مفت است. یعنی همه‌ی جواب‌هایت پریده. آن ابله درجه‌ها را گرادیان کرده و ماشین حساب را تحویلت داده و....
می‌سوزم. می‌سوزم.

  • پیمان ..

عصر جمعه-4

۲۶
خرداد

عکس از sigurr

فلیکر/ sigurr

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۶ خرداد ۹۱ ، ۱۰:۰۷
  • ۶۲۶ نمایش
  • پیمان ..

عصر جمعه-3

۲۶
خرداد

عکس از uribuli

فلیکر/ uribuli

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۶ خرداد ۹۱ ، ۱۰:۰۴
  • ۵۰۷ نمایش
  • پیمان ..

عصر جمعه-2

۲۶
خرداد

عکس از Fernando Farfán

فلیکر/ Fernando Farfán

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۶ خرداد ۹۱ ، ۱۰:۰۲
  • ۵۵۵ نمایش
  • پیمان ..

عصر جمعه-1

۲۶
خرداد

عکس از All that jazz

فلیکر/ All that jazz

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۶ خرداد ۹۱ ، ۰۹:۵۸
  • ۴۶۸ نمایش
  • پیمان ..

بازخانی

۲۵
خرداد
همچه روزی بود، همچه روزی...:

@

@@

@@@

 

  • پیمان ..

برانگیختگی

۲۵
خرداد

برانگیختگی. اسمش را می‌گذارم برانگیختگی. چیز خیلی مهمی است. دیدن بعضی آدم‌ها در آدم یک حس برانگیختگی ایجاد می‌کند. توی ویکی پدیا که بروی نوشته برانگیختگی به طور کلی یعنی زیاد شدن انرژی یک سیستم نسبت به حالتی که کمترین انرژی را داراست. دیدن بعضی آدم‌ها سرعت حرکت سلول‌ها در درون بدن را زیاد می‌کند. حس می‌کنی که دیدن بعضی آدم‌ها و حرف زدن با آن‌ها سرعتت را زیاد می‌کند. نه. چیزی فرا‌تر. یک جور حس رهایی از کرختی بهت می‌دهد. حس می‌کنی که دلت می‌خاهد دنبال چیزی یا چیزهایی بروی. حس می‌کنی که یک سری طناب‌ها که به دست و پایت بسته شده بود بریده شده‌اند و تو می‌توانی نفس عمیق بکشی. می‌توانی داد بزنی. می‌توانی از زمین جدا شوی و یک پرش بلند داشته باشی. حس می‌کنی خوشحالی. انرژی بهت می‌دهد. نه. نمی‌خاهم از تجربه‌ی دیدن یکی از این آدم‌ها توی زندگی‌ام بگویم. می‌خاهم اتفاقن بگویم خیلی وقت است آدمی که بتواند برانگیخته‌ام کند به پستم نخورده.
چیزی که نگرانم می‌کند همین است. در یک روز ممکن است آدم‌های زیادی را ببینم. وارد دانشکده که می‌شوم آدم‌هایی زیادی هستند که می‌شناسمشان یا من را می‌شناسند. اما اتفاقی که دیروز برایم افتاد این بود که من از در دانشکده وارد شدم اما یکهو حس کردم هیچ کسی نیست. این حس را زیاد داشته‌ام این چند وقته. آره. آنجا آدم‌هایی بودند که می‌توانستم با‌هاشان سلام و چاق سلامتی کنم. اما فقط همین. نه چیزی بیشتر. یک لحظه حس کردم تمام آدم‌هایی که الان جلوی من نشسته‌اند یا ایستاده‌اند یا دارند از این سمت به آن سمت حرکت می‌کنند یا می‌خندند یا مشغول کاری هستند یا هر چیزی، همه‌ی این آدم‌ها مقوایی‌اند. یک زمانی روغن موتور کاسترول جی تی ایکس برای تبلیغات، مجسمه‌های مقوایی دیوید بکام را ساخته بود و جلوی هر تعویض روغنی‌ای که می‌رفتی یکی از این مجسمه‌های مقوایی بود. مجسمه‌هایی که از روبه رو مثل این بودند که انگار دیوید بکام جلویت ایستاده. اما همین که می‌رفتی سمتشان می‌دیدی ضخامت این دیوید بکام فقط چند میلی متر است. می‌دیدی که اه، این مقوای چند میلی متری به چه درد می‌خورد؟ بادی می‌وزید و دیوید بکام جلویت دراز به دراز می‌افتاد. بی‌هیچ احساسی بلندش می‌کردی شاید یا اینکه می‌رفتی پی کارت. در هر دو صورت نه برای تو و نه برای آن دیوید بکام مقوایی هیچ توفیری نداشت. یک حالت اینکه این آدم نیست که. چه کارش کنم خب؟!
یک لحظه احساس کردم تمام آدم‌هایی که دارم می‌بینم مقوایی‌اند. مسطح‌اند. مسطح بودن برای یک آدم به نظرم بد‌ترین صفت است. برجستگی داشتن مهم است. در جهانی که درش زندگی می‌کنم، بدنِ زنانه حکم زیبایی و کمال و آیت الاهی بودن را دارد. و بدن زنانه یعنی بدنی که برجستگی دارد. زیر و زبر دارد. از همین جا‌ها می‌آید این حس که هر چیزی که زیر و زبر و برجستگی نداشته باشد تمام نیست. ناقص است. جلوه‌ی آیت الاهی بودن نیست. حس خوبی به آدم نمی‌دهد. همه مسطح بودند. نمی‌دانم. شاید من آدم خوب و شاد و خوشی نیستم که دیگران با دیدن من برانگیخته شوند و بخاهند تحویلم بگیرند. شاید مشکل از من است. ولی همه مسطح بودند. حس می‌کردم هیچ کدامشان برایم بعد سومی ندارند. دو بعدی‌اند. شاگرد اول ورودی ما آنجا بود. هیچ حسی ازش نداشتم. حس می‌کردم یک مقوا آنجا نشسته. یا پسری که چند وقت دیگر از ایران می‌رود و شاید دیگر برنگردد. می‌توانم پیش دیگران قمپز در کنم که آره این رفیقم الان رفته آمریکا. ولی او هم مقوایی بود. مسطح بود. کسی نبود که برانگیخته شوم با دیدنش....
می‌دانی؟ می‌توانی تصور کنی؟ آن حالت بی‌حالی را می‌توانی تصور کنی وقتی کسی را نمی‌بینی که دیدنش خوشحالت کند؟ درست وسط لابی ایستاده بودم و گیج و گنگ، نمی‌دانستم که چرا حس می‌کنم تمام آدم‌های دور و برم مقوایی‌اند...
 نمی‌دانم چه جوری‌ها می‌شود که آدم‌ها برایم ۳بعدی می‌شوند. الان که فکر می‌کنم خاطرات مشترک خیلی مهم‌اند. خاطرات هستند که به آدم‌ها برجستگی می‌بخشند. به شخصیتشان زیر و زبر می‌دهند. چیزی به ذهنم نمی‌رسد که چه طور با آدم‌ها خاطره آفرینی کنم. سفر مهم است. آدم‌ها توی سفر با هم خاطره‌هایی پیدا می‌کنند که بعد از مدتی یادآوری‌‌ همان خاطره‌ها برمی انگیزاندشان. توی چند ماه اخیر تقریبن تمام سفر‌ها و اردوهایی که می‌شد با همین آدم‌هایی مقوایی بروم رفته‌ام. آن‌ها نیامده‌اند. اهل سفر نیستند بیشترشان. نیامده‌اند بیشترشان. وقتی آدم‌هایی اهل سفر نباشند... نمی‌دانم. نمی‌دانم... رفتم اتاق کپی که برگه‌ای را کپی کنم. یکی از پسرهای مقوایی آمد سمتم. پیدا بود که خوشحال نیستم. ازم پرسید ممد کجاست؟ همیشه با هم‌اید آخه. گفتم: نمی‌اد امروز. و رفتم پی کار خودم. همین.
پاری وقت‌ها دلم می‌خاهد آدم‌ها را بغل کنم. کسی یا کسانی باشند که در آغوششان بگیرم. یا من را بغل کنند. تهمتن می‌گفت بغل کردن برای اروپایی‌ها خیلی چیز مقدسی است. می‌گفت توی فیلم‌های پ o رنشان هم اگر دقت کنی هیچ وقت زن‌ها و مرد‌ها همدیگر را در آغوش نمی‌گیرند. فقط عمل جنسیشان را انجام می‌دهند. بغل کردن حرمت دارد. گاهی وقت‌ها بدجوری دلم آغوش می‌خاهد. ولی بد‌ترین چیز این می‌تواند باشد که تو بخاهی یک آدم مقوایی را در آغوش بگیری. می‌توانی تصورش کنی؟ اینکه دست‌هایت یک حجم را لمس نکنند بلکه فقط یک سطح باشد... اصلن یکی از دلایلی که از حس مقوایی بودن آدم‌ها بدم می‌آید همین است... چه می‌گویم من؟ خودم هم نمی‌دانم. برانگیختگی چیز مهمی است...

  • پیمان ..

وایکرسهایم

۲۳
خرداد

"موقع پیاده روی برای عکس گرفتن از یک ساختمان متروک که پیچک‌های خوش رنگی آن را پوشانده بود از جاده خارج می‌شویم و در حاشیه‌ی خط آهن حرکت می‌کنیم، در واقع فقط یک مسیر چهل پنجاه متری را از حاشیه ی ریل طی می‌کنیم. درست قبل از بازگشت به جاده، مردی از پنجره‌ی طبقه‌ی دوم ایستگاه راه آهن سرش را بیرون می‌آورد و با لحنی عصبانی می‌گوید: فکر کردید اینجا مسیر خوبی برای راه رفتن است؟
این نظم و انضباط سفت و سخت آلمانی بعضی وقت‌ها زیادری افراطی می‌شود. یاد حکایتی درباره‌ی اعتصابات دهه‌ی ۱۹۲۰ آلمان می‌افتم، زمانی که کشور در آشوب گروه‌های کمونیستی و ملی گرا فرو رفته بود، در یکی از این شورش‌ها، جماعتی خشمگین که دست بر قضا چپ هم بودند، با پلاکارد‌ها و شعارگویان به سوی یک ساختمان دولتی حرکت می‌کنند. نزدیک مقصد که مجبور بودند از میدان سبزی بگذرند تابلویی می‌بینند که بر آن نوشته شده بود: ورود به چمن ممنوع؛ موج حماعت که تا آن زمان خشمگین و کف به دهان، خروشان حرکت می‌کرد، ناگهان با دیدن تابلو متوقف می‌شود و سپس راه خود را دور می‌کند و میدان را دور می‌زند و دوباره شعارگویان به طرف ساختمان دولتی هجوم می‌برد. صحنه‌ای که برای ما خنده آور، اما برای ذهنیت آلمانی کاملن معقول و طبیعی است!...
به هرحال پیش از آنکه پاسخی به کارمند خشمگین بدهم همراه من پیشدستی می‌کند و پس از عذرخاهی می‌گوید که ما فقط برای عکس گرفتن این مسیر را انتخاب کرده بودیم. یارو هم بدون اینکه جوابمان را بدهد پنجره را می‌بندد.
چندین بار شاهد بوده‌ام که حتا خوش اخلاق‌ترین آلمانی‌ها تاب کوچک‌ترین رفتار خارج از قانون یا نظم و قواعد جامعه را ندارند و به شکلی نامتناسب خشن و پرخاشگر می‌شوند ولو هنجار شکسته شده به راستی کم اهمیت و حتا غیرمنطقی باشد. خیال می‌کنم چنین برخورد تندی در مواردی چنین کم اهمیت در انگلستان به ندرت رخ می‌دهد. یادم می‌افتد وقتی در انگلستان میزبانمان اتومبیلش را جای ممنوعه‌ای متوقف کرد تا چیزی نشانمان دهد، ماشین دیگری لحظه‌ای کنارش توقف کرد و از راننده پرسید: مشکلی برایتان پیش آمده؟ می‌توانم کمکتان کنم؟ که در واقع متلکی بود که به ظریف‌ترین شکل خود و یادآوری اینکه اینجا جای توقف نیست. در برابر این ظرافت توام با بدجنسی انگلیسی، آلمانی‌ها معمولن خیلی رک و روراست و خشن و صریح‌اند. البته احتمالن اغلب مردم شاید این صداقت خشن را بیشتر ترجیح بدهند، اما من به شخصه آن ظرافت انگلیسی را ولو اینکه توام با نوعی بدجنسی باشد می‌پسندم.


رضا نجفی/ سفرنامه‌ی آلمان/ از ماه نامه‌ی تجربه/ شماره ی۱۲-خرداد ۱۳۹۱/ صفحه‌ی ۳۷ از جنگ تجربه

  • پیمان ..

شخمی

۲۰
خرداد

چشم‌هایم درد می‌کنند. باز من دقایق و ساعت‌های زیادی را مشغول حرام کردنم. می‌دانم که باید کارهای دیگری بکنم. باید بنشینم درس‌های شخمی‌ام را شخم بزنم. ۲بار و ۳بار باید بعضی‌‌هایشان را شخم بزنم تا چیزی ازشان دستگیرم شود. می‌دانم که عوض این همه ایلان و ویلان گشتن باید بروم شخم بزنم. ولی نمی‌روم. کلافه‌ام. هی صفحات را جلوی چشم هام باز می‌کنم. باز و می‌کنم و می‌بندم. گوگل ریدر و پلاس و یاهو و جی میل و بلاگفا و سایت‌های خبری و وبلاگ‌ها. خبری نیست. یعنی آن طور که من لحظه لحظه خرج می‌کنم خبری نیست. ۳روز است از خانه بیرون نزده‌ام. یعنی ‌‌نهایت بیرون زدنم این بوده که آشغال‌ها را برده‌ام آن دست خیابان و برگشته‌ام. آخرین بار که رفتم بیرون چهارشنبه بود. کسی دانشگا نبود. فقط صادق و آزی و محمدرضا بودند. هر سه‌شان سال بالایی من هستند. ناهار را با آن‌ها خوردم. ترم آخرشان است و درسشان تمام است. هم ورودی‌های من هیچ کدامشان نیستند. یعنی معلوم است که کجا هستند. مشغول خر زدن‌اند. همیشه وقتی روزهای امتحان می‌روم یاهومسنجر یا جیمیل یا فیس بوق این برایم آزاردهنده بوده که چرا کسانی که اوضاعشان مثل من است نیستند. غیب می‌شوند. از تمام لحظه‌های روزشان استفاده می‌کنند. مساله حل می‌کنند. مثال حل می‌کنند. می‌شناسمشان. چهارشنبه آخرین روزی بود که از خانه زدم بیرون. سر ناهار صادق تعریف می‌کرد که توی ۳هفته‌ی گذشته ۴بار رفته شیراز و برگشته. یعنی ۸۰۰۰کیلومتر. می‌گفت نمی‌دونی چه قدر سخته تنهایی توی اون جاده‌ی کویری روندن... زل می‌زنی به افق و مگه جاده تموم می‌شه؟ تموم نمی‌شه. من تهران تا شیرازو یه کله می‌رم. دوست دارم سریع‌تر تموم شه. هیچ جا توقف نمی‌کنم. مگر برای چای و دستشویی و بنزین...
بعد نقل گفته بود از کارهایی که برای کوتاه کردن مسیر انجام می‌داده. اینکه شب می‌رود. برای اینکه جریمه نشود یک نوربالا می‌زند برای جاده. جاده را تا چند کیلومتر حفظ می‌کند و بعد تمام چراغ‌های ماشین را خاموش می‌کند و تا ۱۷۰-۱۸۰تا پر می‌کند. این جوری از جریمه فرار می‌کند. گفتیم دیوانه‌ای تو. خطرناکه. گفت می‌دونم...
گفت کل انداخته بودم با یه پرشیا. پشت سرم بود. اون سرعت مجاز می‌رفت. منم سرعت مجاز می‌رفتم. بعد که می‌یومد ازم سبقت بگیره منم سرعتمو زیاد می‌کردم. هر چه قدر اون زیاد می‌کرد منم سرعت می‌رفتم. ۱۳۰تا می‌رفت ۱۳۰تا می‌رفتم. ۱۶۰تا می‌رفت ۱۶۰تا می‌رفتم. از اصفهان تا نزدیکای شیراز همین جوری باهاش بازی می‌کردم و نمی‌ذاشتم سبقت بگیره. آخرش دیگه اومد ازم سبقت بگیره. ۱۹۰تا داشتم می‌رفتم که با ۱۹۵تا به من رسید. همون طور که داشت بهم می‌رسید خم شدم از صندلی بغل شروع کردم برای خودم چایی ریختن. یارو رسیده بود به من و داشت چپ چپ نگاهم می‌کرد که من بی‌خیال جاده تو لیوانم شروع کردم چایی ریختن. یعنی گرخیده بود‌ها...
نمی‌دانم. این نقل‌ها تکرار می‌شوند گاهی اوقات توی ذهنم. همین جوری. توی این چند روز به خیلی چیز‌ها فکر می‌کنم. به ایده داشتن فکر می‌کنم. به اینکه آدم وقتی کاری را انجام می‌دهد، وقتی چیزی را شروع می‌کند، وقتی به سراغ چیزی می‌رود باید برای آن ایده داشته باشد. باید برای آن ایده بسازد. باید بتواند به جور دیگری آن کار را انجام دادن فکر کند. به این فکر می‌کنم که ایده‌ام برای روزهای تابستانم چیست. به این فکر می‌کنم که اگر من بروم توی یک شرکت کار کنم آیا می‌توانم آن قدر خلاق باشم که ایده داشته باشم. به این فکر می‌کنم که می‌خاهم داستان بنویسم. چند تا از ایده هام را یادداشت می‌کنم. به این فکر می‌کنم که چطوری می‌شود پول درآورد. چیزی به ذهنم نمی‌رسد. از بی‌ایده گی رنج می‌برم...
دسک تاپم را سروسامان می‌دهم و دلم تنگ می‌شود... مسیر چندان طولانی نیست. چند ثانیه بیشتر طول نمی‌کشد حتا. جابه جا کردن تعدادی فایل از دسک تاپ و فرستادنشان به فولدری در اعماقِ محاق... بخاهم دقیق‌تر و تصورشدنی‌تر بگویم این طوری‌ها باید بگویم: سر شب است، ولی شبی خفه از شب‌های تازه گرم شده‌ی خرداد. نشسته‌ام در تاریکی اتاق و برای خودم زل زده‌ام به عکس دسک تاپ: زنی که در دشتی سبز در حال دویدن است. حسی عظیم از رهایی. فایل‌ها و فولدرهای روی دسک تاپ نیمی از صفحه را پوشانده‌اند. خوشم از شلوغی نمی‌آید. حالا دیگر تمام شده است. چند دقیقه‌ی قبل هم محمد توی چت گفت که خوشحالم که تمام شد. من نگفتم خوشحالم. تمام شدن یک حس عجیبی برایم داشته همیشه. می‌گوید که راحت شدیم. اسمایلی لبخند فرستادم برایش. حالا می‌توانم با خیال راحت دسک تاپ را تروتمیز کنم. عکس‌های خانه‌های خورشیدی و شهرک خورشیدی فرایبورگ و چادرهای مسافرتی خورشیدی و سیستم‌های کنترلی برای یک خانه و فایل‌های پاورپوینت ارائه... همه و همه هستند. همه‌شان را دانه به دانه انتخاب می‌کنم. حالا مسیر شروع می‌شود...
همه‌شان را انتخاب می‌کنم. کنترل +ایکس. بعد، شروع مسیر. درایو جی. فولدر مکانیک. فولدر ترم ۸. فولدر سولار انرژی. کنترل+وی. تمام. مسیر کوتاهی ست. ۲ثانیه هم حتا طول نمی‌کشد. اما... اما ۲ثانیه نیست. خیلی بیشتر از ۲ثانیه است. لحظه‌ای درنگ روی فولدر سولار انرژی و نمایش حجم فولدر: دو ممیز چهل و هشت گیگابایت...
۳شنبه روزی بود که ارائه دادیم. در طول همین ۲ثانیه‌ای که کات پیست می‌کنم تمام لحظه‌های آن کنفرانس ۲ساعته و تمام لحظاتی که با محمد می‌نشستیم و چیزهای کنترلی برای خانه انتخاب می‌کردیم جلوی چشمم می‌آید و یک جوری می‌شوم. ۲ثانیه طول می‌کشد تا دسک تاپ را رفت و روب کنم اما بعدش ۲۰۰دقیقه زل می‌زنم به دسک تاپ و یادم می‌آید و یادم می‌آید... هول بودنم در لحظه‌های اول، خراب شدن اسلایدهای محمد، اولش گفته بودم که بگذار نگاه کنم اسلاید‌ها را، نگذاشته بود و موبایل آورده بود که وصل کند به لپ تاپ و کنترل از راه دور داشته باشد... آن پسره‌ی ته اعتماد به نفس، پویا، عصرهایی که می‌ماندم... و تمام شده است. همه چیز تمام شده است. تمام این لحظه ها تمام شده اند. دیگر نمی آیند... گذشته اند... گذشته...
می‌نشینم برای خودم آهنگ «من مرد تنهای شبم» را گوش می‌دهم. نمی‌دانم چرا... فقط گوش می‌کنم. هر از چند گاهی چت می‌کنم. با آدم‌هایی که تا به حال ندیده‌امشان. چت کردن بیشتر نگرانم می‌کند. الان وقت چت کردن است؟ سرگردان می‌شوم. چت هم که نمی‌کنم ایلان و ویلان در صفحات می‌چرخم. عکس‌های فلیکر فاطیما را نگاه می‌کنم. از عکس‌هایش هوایی می‌شوم. یک جوری است عکس‌هایش. عکس‌هایش انگار خورشید ندارند. همه‌شان در یک روز ابری‌اند. از آن روزهای ابری که همه چیز خاستنی می‌شود. عکس‌هایش یک جور حالتِ روز ابری دارند که هر چه در عکس‌هایش هست برایم خاستنی می‌شود. از یادداشت‌های روی میز تحریر بگیر تا نان و پنیر و گردو. از شیرینی‌های توی عکس‌های یک روز گردش در یک پارک بگیر تا جورابهای زنانه و نازک و گوناگونی که پای سوژه‌های عکس‌هایش است و کودکی که آن قدر ناز است... نمی‌دانم چرا خاستنی می‌شوند برایم. اما این خاستنی شدن‌ها هم حس تمام خوبی بهم نمی‌دهند... اصلن همین الان هم که دارم این‌ها را می‌نویسم... می‌دانم که دارم وقت حرام می‌کنم... ولی چرا دست خودم نیست؟!

  • پیمان ..

دانشکده مکانیک دانشگاه تهران

بر وزن و آهنگ سرود ملی قدیم ایران که یک زمانی هر روز صبح آخر برنامه‌ی «مردم ایران سلام» پخش می‌شد:

ای مکانیک خفن
آسه فالت (آسفالت) کردی دهن
هستی در فنی مکان
واسه دافای جوان

تی‌ای،‌ ای هستیِ من
ای کمک درسی من
هستی در فنی طلا
واسه دافای بلا

بشنو سوز سخنم
که پاچه خار تو منم
به منم نمره بده
می‌دونم پسرم پسرم پسرم

بشنو سوز سخنم
که پاچه خار تو منم
به منم نمره بده
می‌دونم پسرم پسرم پسرم

همه سیگاری به دهان
به تفاوت هر مارک و نشان

همه سیگاری به دهان
به تفاوت هر مارک و نشان

همه شاد و خوش و نغمه زنان
به سلامت ایران ویران
به سلامت ایران ویران
به سلامت ایران ویرااااان...

  • پیمان ..

غُر خوردن

۱۱
خرداد

حمید می‌گوید بگو غُر خورده بودم، نگو بُر خورده بودم. غُر خوردن درست است. من هم غر خورده بودم بین آن‌ها. غر خوردن قشنگ‌تر و درست‌تر است. غر خوردن به غر شدن هم نزدیک است. غر شدن من را یاد گلگیر راست ماشینم می‌اندازد که غر شده است. چند ماه است که غر شده است. با چکش صاف و صوف شده. اما به هر حال غر شده است. خودم هم غر شده بودم. چند روز بود که غر شده بودم. چند روز بود که بی‌هوا از خیابان رد می‌شدم و اگر ماشینی برایم ترمز نمی‌کرد‌‌ همان جا وسط خیابان سرعتم را کم می‌کردم و سلانه سلانه‌تر رد می‌شدم تا مجبور بشود که سرعتش را کم کند و ترمز بزند. توی دلم فحش می‌دادم به همه‌ی ماشین‌هایی که برای عابر پیاده ترمز نمی‌زنند. دفترچه‌ی فرانسوی‌ام تمام شده بود. یعنی ۲صفحه مانده بود. ولی توی آن ۲صفحه دیگر نمی‌شد از نالیدنی‌ها نالید. نه می‌شد از شکست‌های این روز‌ها گفت، نه می‌شد از بدقولی‌ها و زیر قول زدن‌ها گفت و نه می‌شد از ساعت ۱۰شبی گفت که ف آمده بود در خانه‌مان و سوار ماشینم کرده بود که نظرم را بپرسد در مورد فیلمی که می‌خاهد بسازد و نه می‌شد از این گفت که حس اوسخولی به تمام معنا در وجود تار عنکبوت بسته و نه می‌شد از وضع جمله بندی و شکسته بسته و تکه تکه حرف زدن گفت و فقط ۲صفحه مانده بود و توی این ۲صفحه چه می‌شد نوشت؟ فقط می‌شد نوشت که باید امروز بروم علوم اجتماعی غر بخورم بین بچه‌های آنجا تا ببینم چه می‌شود و چه پیش می‌آید. غر شده بودم و رفته بودم غر خورده بودم بین بچه‌های آنجا.
من هنوز هم نمی‌دانم وقتی کسی از یک تجربه‌ی بد زندگی‌اش صحبت می‌کند چه بگویم و چه کار کنم. نشسته بودیم بالای تپه‌ی چمنیِ توی حیاط علوم اجتماعی. گربه‌ها بودند که شروع به سروصدا کردند. گربه‌های دانشگاه تهران همه چاق‌اند و پشمالو و پرشروشور و پر رو. گربه نره از بالای پله‌ها گذاشت دنبال گربه ماده هه. مرنوهای وحشیانه می‌کشیدند جفتشان. مجید سیگاری روشن کرده بود. گفته بود که چه طوری‌ها شد که خورد توی برجکش... بهم گفت تو چه جوری سیگار نمی‌کشی؟ گربه نره به گربه ماده هه رسید و پرید رویش. درست کنار صندلی زیر درخت توت بود. اما گربه ماده هه جهید و از زیر دستش پرید. ۲تا دختر پشت سر ما نشسته بودند. گربه ماده هه بی‌آنکه ببیند کجا دارد می‌پرد به طرزی عجیب پرید طرف ۲تا دختر‌ها. دختر چادری جاخالی داد و جیغ کشید. لحظه‌ای خودم هم ترسیدم که اگر دختره جاخالی نمی‌داد گربه‌ی ماده با آن پنجول‌ها صورتش را می‌خراشید حتمی... خندیدیم. مجید از تجربه‌هایش گفت. گفت و گفت. بهم بچه‌های دیگر را نشان داد. گفت و گفت. تباهی‌ها را گفت... دارم غر می‌گویم. باید از غر خوردن بگویم. اصلن توی هوایش نبودم. سروکله‌اش یکهو توی حیاط پیدا شد. چند تا از دانشجوهاش دور و برش را گرفته بودند. چند تا دختر و چند تا پسر. مو‌هایش آشفته و پریشان بود و یک جور حالت خستگی. نه از آن خستگی‌ها که کسی جرئت نکند بیاید طرفت. از آن خستگی‌ها که یعنی بی‌خیال. هر کی هستی و هر جوری هستی قبولت دارم. از آن خستگی‌ها بود موهای آشفته‌ی جوگندمی‌اش. مجید گفت: می‌شناسیش؟ گفتم: آره. یوسف اباذری دیگه. یکی مجید را صدا زد که بیا اینجا ببینیم چی می‌گه. مجید داشت با من حرف می‌زد. کمی نشستیم و از دور چرخیدن پروانه وار دختر‌ها و پسر‌ها به دور یوسف اباذری را نگاه کردیم. بعد رفتند آن طرف که با هم عکس یادگاری بیاندازند. مجید گفت بیا ما هم برویم. گفتم: منم بیام؟
رفتم. کنار مجید ایستادم. بالای سر یوسف اباذری ایستادم. من غر خورده بودم بین آن‌ها و حالا داشتم توی عکس یادگاریشان هم لبخند می‌زدم. نمی‌دانم چه شده بود. انگار دعوا شده بود و سر کلاس کی به کی چیزی گفته بود و یوسف اباذری هم حرف خورده بود انگاری و بعد همه برای عذرخاهی پروانه وار دورش چرخیده بودند و آن عکس یادگاری یعنی پذیرفتن عذرخای و التیام یافتن یک زخم... نمی‌دانم. حالا دارم به آن عکس فکر می‌کنم. به اینکه همه‌ی آن‌هایی که توی آن عکس‌اند احتمالن همدیگر را می‌شناخته‌اند. احتمالن موقعی که دارند آن عکس را می‌گذارند توی فیس بوق تک تکشان با اسم‌‌هایشان تگ می‌شوند. اما آن پسرک عینکی... او کیست این وسط؟ تو تا به حال دیده بودیش؟ نه. من نمی‌شناسمش. اسمش چی بود؟ از کجا آمده بود؟ چی می‌خاست؟ برای چی آنجا بود؟ راستش حالا دو روزی هم هست که توی فیس بوق می‌گردم شاید این عکس را پیدا کنم. شاید پسری یا دختری از میان آن پسر‌ها و دخترهای عکس یادگاری پیدا کنم و توی والش عکس خودم را بجویم... بگویم آن پسرک عینکی منم. اما اسم هیچ کدامشان را نمی‌دانم. مجید هم آشنای من نبود. بار اول بود که توی عمرم می دیدمش. زود با هم رفیق شدیم. یعنی آمده بودم که رفیق شویم و برایم حرف بزند و جرف بزنم برایش. اما بار اول مان بود... مجید را جسته‌ام. ندارد. وال فیس بوق ندارد. نه... دنبال آن عکس نیستم. مهم نیست برایم. مثل عکس دسته جمعی‌های دیگر نمی‌ماند برایم که بگویم این ممد که این گوشه داره می‌خنده الان آمریکاست. این دختره رو هیچ وقت نتونستم درک کنم. این پسر کچله الان مدیر فلان جا شده... از این عکس‌ها نبود... دارم به این موقعیت فکر می‌کنم که غریبه‌ای در میان جمع بودم. اصلن نبودم من. ولی بودم. در عکسشان بودم... غر خورده بودم. غر خوردن...

  • پیمان ..

آمریکا...

۱۰
خرداد

مردم نگاری سفر+هاروارد مک دونالد

هر دو کتاب تازه چاپ هستند. «مردم نگاری سفر» در زمستان ۱۳۹۰چاپ شده و کتاب «هاروارد مک دونالد، ۴۳نمای نزدیک از سفر آمریکا در بهار۱۳۹۱. اولی را دکترای انسان‌شناسی این بوم و بر نوشته و دومی را دکترای علوم سیاسی این مملکت. نشستم هر دو را خاندم.
به قول نعمت الله فاضلی توی‌‌ همان کتاب «مردم نگاری سفر»، «دانستن آمریکا و سفر به آن برای انسان امروز بیش از انسان شدن، چیزی واجب‌تر از نان شب شده است! از این رو همه و همه جا سخن از آمریکاست. کمتر روزنامه یا سایت اینترنتی‌ای وجود دارد که هر روز و هر لحظه آمریکا را به زبان نیاورد...»
یادداشت‌های سفر آمریکا تنها یک بخشی از کتاب مردم نگاری سفر است. بخشی که ۱۶۶صفحه از کتاب را شامل می‌شود. نعمت الله فاضلی یک سفرنامه‌ی ۱۶۶صفحه‌ای از سفر پنج روزه‌اش به واشینگتن دی سی را نوشته. شرحی که نوشته به ادعای خودش یک شرح مردم نگارانه است. از توصیف کوچک‌ترین جزئیات فروگذاری نکرده. شخصی نویسی کرده. همسفرانش و حرف‌هایی که زده‌اند، حتا تلفن‌هایی که اکرم خانم (همسرش) از انگلیس به هتل محل اقامتش داشته، همه و همه در این ۱۶۶صفحه مکتوب شده‌اند. شرح موزه گردی‌های نعمت الله فاضلی از موزه‌های واشینگتن بخش عظیمی از صفحات سفرنامه‌ی او را تشکیل می‌دهد. و نیز گزارشش از همایش ایران‌شناسی که به بهانه‌ی آن به آمریکا سفر کرده...
هاروارد مک دونالد اما سبکی مینی مال دارد، یا بهتر است بگویم می‌خاسته سبک مینی مال داشته باشد. در مقدمه نویسنده ادعا کرده که خاسته فقط ۴۳فریم و تصویر از جامعه‌ی امروز آمریکا ترسیم کند. اما هنوز ۵۰-۶۰صفحه از کتاب نگذشته می‌زند زیر حرفش. صفحات اول کتاب روایت‌هایی مینی مال هستند از جامعه‌ی آمریکا و دیده‌های سید مجید حسینی. عکس‌های رنگی کتاب به توصیف‌های مینی مال او کمک می‌کنند. اما هر چه جلو‌تر می‌رویم ارائه‌ی تصویر کمتر می‌شود. قضاوت‌های راوی و تحقیر کردن‌ها و فحش دادن‌هایش بیشتر می‌شود. هر چه جلو‌تر می‌رویم جهت گیری‌هایش بیشتر و بیشتر می‌شود. تا جایی که در صفحات آخر کتاب می‌نویسد: «اگر از من بپرسی مهم‌ترین چیزی که این چند روز همراهت داشتی چه بود؟ می‌گویم «غرور ایرانی» که به همه چیز از بالا نگاه کنم. نظر خودم را داشته باشم و برای نظر خود از همه بیشتر اهمیت قائل باشم.»(ص۲۵۰)
چیزی که در دو کتاب مشترک است، سطح تحصیلات نویسندگان کتاب است. هر دو دکترا دارند. هر دو دکترا در رشته‌ای دارند که می‌توانند به طور خیلی تخصصی و منطقی از دریچه‌ی دید خود آمریکا را نگاه کنند و هر یک زاویه‌ای مبهم را روشن کند. اما هر دو در نگارش کتابشان به شدت به عامه پسند بودن نوشته‌‌هایشان توجه داشته‌اند. از اینکه کتابی در مورد آمریکا بنویسند که به جز چند ده نفر کسی نخاند، فرار کرده‌اند. این به نظر من بسیار خوشحال کننده است. اینکه دکتراهای این مملکت از برج عاجشان پایین آمده‌اند و فهمیده‌اند که خبری نیست و باید جوری حرف بزنند که همه بفهمند...
اما، راستش هیچ کدام از این دو کتاب آن طور که باید و شاید من را راضی نکرد. شاید مقایسه‌ی این دو کتاب با هم بهتر نشان بدهد که کم و کسری‌های هر کدام چگونه است.
مقایسه‌ی توصیف یک چیز مشترک در این دو کتاب می‌تواند راهگشا باشد. مثلن توصیف نقش اتومبیل در زندگی آمریکایی.
سید مجید حسینی در فریم بیست و دومش می‌نویسد که: «آمریکا، سومین کشور پهناور دنیاست و با این وسعت عظیم و جمعیت پراکنده، همه چیزش مبتنی بر جاده است. زندگی یک آمریکایی طبقه متوسط مبتنی بر ماشین است و وجود ماشین در این حجم و مقیاس بزرگ، وابسته به جاده و جاده‌ها هر چه زیبایی و عظمت دارند مدیون پل‌ها...»ص۱۳۶
در جایی دیگر از کتاب هم می‌نویسد که: «آمریکایی طبقه متوسط اهل خانواده است و کمپینگ. اغلب خانواده‌های طبقه متوسط یک اتاق کاروان مفصل غیر از ماشین اصلی دارند که تعطیلات آخر هفته می‌بندند پشت شاسی بلندشان و «یاعلی» به سمت نزدیک‌ترین کمپینگ؛ بعضی هم که پولدارترند یک قایق هم اضافه می‌کنند روی سقف که که در ضمن روی دریاچه نزدیک کمپ چند ماهی هم به تور بزنند.» ص۱۴۴
اما نعمت الله فاضلی روایت دیگری از این پدیده ارائه می‌کند: «شیوه‌ی زندگی آمریکایی اصولن بر حول محور وسیله‌ای به نام اتومبیل شکل می‌گیرد. اتومبیل برای آمریکایی معنایی متفاوت از اتومبیل برای ملت‌های دیگر دارد. نه تنها بدنه و هیکل اتومبیل‌های آمریکایی متناسب با اندام‌های درشت آن‌ها بزرگ است، بلکه میزان استفاده از اتومبیل در زندگی آمریکایی نیز به علت فاصله مکانی و وسعت فضا‌ها در این کشور به مراتب بیش از تمام کشورهای دیگر است. آمریکا را ملت تفنگ نامیده‌اند چرا که سالانه هزاران نفر در نتیجه تیر و تپانچه گاوچران‌ها و بقیه، از پای درآمده یا زخم و زیلی می‌شوند! اما مایلم آن‌ها را ملت سواره بنامم زیرا اولا سوار بر دنیایند و از مابقی ملت‌ها، حتا از ژاپنی‌ها و اروپایی‌ها جانه سواری می‌ستانند! و ثانین در مقایسه با کشورهای دیگر میزان اتومبیل‌‌هایشان ستودنی است! به قول حسین دوست حمید که آمریکایی‌ها برای فاتحه خاندن بر مزار پدرشان نیز با اتومبیل کنار قبر می‌ایستند و از‌‌ همان داخل ماشین فاتحه می‌خانند!» ص۵۸۸
و در ادامه هم می‌گوید: «علاوه بر مسائل مذکور استفاده از اتومبیل ناشی از رشد فردگرایی نیز هست. اتومبیل حریم خصوص برای فرد است که دولت و دیگران نفوذ چندانی برای کنترل آن ندارند. اتومبیل خانه دوم انسان مدرن است. از این رو با رشد فردگرایی در جامعه میزان علاقه به داشتن اتومبیل نیز بیشتر می‌شود. فرد با تصاحب اتومبیل به نوعی صاحب استقلال و شخصیت می‌شود. از این رو جوانان علاقه‌ی بیشتری به داشتن اتومبیل نشان می‌دهند چرا که می‌خاهند آرزوی داشتن دنیای اتوپیایی و آرمانیشان که در خانه و جامعه قادر به تحقق آن نیستند در اتومبیلشان تحقق بخشند. همچین اتومبیل با روح فرهنگ سفر و جابه جایی در دنیای معاصر هم سوست. به زیگموند بومن «انسان مدرن زائر است.» انسان زائر نیز به هواپیما، اتومبیل و هر وسیله ارتباطی که او را به نقطه‌ی دورتری ببرد حرمت می‌گذارد...» ص۵۸۹
می‌خاهم بگویم کتاب «مردم نگاری سفر» را معلوم است که یک متخصص انسان‌شناسی نوشته است، اما کتاب «هاروارد مک دونالد»... بله... این کتاب یک سری جهت گیری‌های سیاسی دارد. یهودستیزی از سر و روی کتاب می‌بارد. اما اصلن معلوم نیست که این کتاب را یک دکترای علوم سیاسی نوشته. به هیچ وجه. خیلی وقت ها دیده ها و شنیده های ثبت شده معمولی تر از معمولی است. راستش یک تکه از کتاب بود که من عمیقن شک کردم که آیا این کتاب را یک متخصص نوشته یا یک دانشجوی سال دومی دوره‌ی لیسانس؟! آنجایی که که با یکی از اساتید انسان‌شناسی دانشگاه پنسیلوانیا هم صحبت می‌شود. نگاه تحقیر آمیزش به آن استاد پیر که «روباه پیر» می‌نامدش اوج جهت گیری سید مجید حسینی و غرور نا به جایش است. از اینکه بگذریم استاد پیر می‌گوید که: آینده در اختیار کشورهای نفت خیز نیست و نوع انرژی مصرفی دنیا عوض خاهد شد. اما نویسنده برمی گردد می‌گوید: این بحث را چندان نمی‌فهمیدم.... عجیب بود برایم... واقعن عجیب بود که چطور او از آینده‌ی انرژی جهان خبر ندارد و به عنوان یک دکترای علوم سیاسی...
اما از آن طرف یکی از بدی‌های کتاب مردم نگاری سفر بیش از اندازه توصیف کردن است. کتاب هاروارد مک دونالد تعداد زیادی عکس ضمیمه دارد. عکس‌هایی که به لطف ناشر رنگی و شکیل چاپ شده‌اند. نعمت الله فاضلی عوض اینکه هزاران کلمه را در توصیف موزه‌های واشینگتن خرج کند می‌توانست با چند تصویر و عکس و کلماتی در توضیح عکس‌ها سفرنامه‌اش را خاندنی کند و این همه درازگویی را کم کند... اما افسوس...
نگاه بی‌طرفانه چیزی بوده که هر دو دکتر ما در پی‌اش بوده‌اند. نعمت الله فاضلی به جز بخش‌هایی که شروع می‌کند به جنگ طلبی آمریکایی‌ها فحش دادن (و البته با توجه به همزمانی سفر او با حمله‌ی بوش به عراق، کاملن طبیعی به نظر می‌رسد) تقریبن نگاه بی‌طرف و توصیف گرش را حفظ کرده بود. تصویری که ارائه می‌داد گسترده نبود. چون اون از آمریکا فقط داشت سیاسی‌ترین شهرش (واشینگتن دی سی) را توصیف می‌کرد. اما سید مجید حسینی با اینکه در ۴-۵ ایالت شرقی آمریکا گشت و گذار کرده بود به خاطر‌‌ همان نگاه مغرورش رسم بی‌طرفی و توصیف گر بودن را به جا نیاورده بود. این نقص برای او وقتی پررنگ‌تر می‌شود که در ابتدای کتابش ادعای بی‌طرفی کرده و در آخر کتاب چیز دیگری گفته...
به هر حال برای منی که آمریکا ندیده‌ام و با اوضاع و احوالی که حضرات برایم ساخته‌اند عمرن حتا اگر بتوانم پایم را از مرز افغانستان آن طرف‌تر بگذارم به این راحتی‌ها، خاندن این دو سفرنامه‌ی آمریکا خالی از لطف نبود...

 هاروارد مک دونالد، ۴۳نمای نزدیک از سفر آمریکا/ سید مجید حسینی/ نشر افق/ ۲۶۴ص-۹۰۰۰تومان
مردم نگاری سفر/ نعمت الله فاضلی/ نشر آراسته/ ۸۰۰ص- ۱۸۰۰۰تومان

  • پیمان ..

Unknown

۰۸
خرداد
دلخوشکنک‌ها جواب نمی‌دن دیگه...
  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۸ خرداد ۹۱ ، ۱۴:۰۸
  • ۱۶۵ نمایش
  • پیمان ..

Unknown

۰۷
خرداد
انسان آرمانی کسی است که بداند از کجا آمده، کجا قرار دارد و کجا خاهد رفت.
با انسان آرمانی کاری ندارم. با آدم‌هایی که نمی‌دانند از کجا آمده‌اند یا کجا خاهند رفت هم کاری ندارم. خودم یکی از همین دسته هستم. اما از آدم‌هایی که نمی‌دانند چه هستند و کجا قرار دارند... باز این دسته آدم‌ها تقسیم می‌شوند به آدم‌هایی که واقعن نمی‌دانند چه هستند و کجا قرار دارند و آن‌هایی که توهم زده‌اند که می‌دانند چه هستند و کجا قرار دارند... این دسته‌ی آخر هستند که بزاق دهانم را تلخ می‌کنند... آدم‌هایی که حتا پیش خودشان هم جرئت ندارند اعتراف کنند که ریده‌اند، که گه زده‌اند، خودشان را تافته‌ی جدا بافته‌ی عمل گرای دیگری می‌دانند که گه زدن را پیشه‌ی آدم‌های راستگو می‌دانند و قر و قمیش می‌آیند که... ‌‌‌ رها کنم. سرکارش اگر اهل خاندن اینجا بود لیچارهایی را که وقت نشد تو صورتش تف کنم بارش می‌کردم همین جا... ‌‌‌ رها کنم...
  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۷ خرداد ۹۱ ، ۱۸:۱۷
  • ۱۶۹ نمایش
  • پیمان ..

Unknown

۰۵
خرداد

خیلی وقت بود که دست راستم را از شیشه‌ی ماشین بیرون نینداخته بودم. خیلی وقت بود که با انگشت‌های دست راستم هوا را چنگ نزده بودم. شاید چند ماه می‌شد که دست راستم این همه یله و‌‌ رها نشده بود. خیلی وقت بود که این طور بی‌خیال سوار ماشین نشده بودم و خودم را نسپرده بودم به راندن کسی که مطمئن باشم از راندنش. حالیم نبود که چند تا سرعت می‌روی و روی دور موتور چند دنده سبک می‌کنی. حتم سرعت داشتی که از همه‌ی ماشین‌های بزرگراه جلو می‌زدیم و باد آن طور ملس از لای انگشت‌هایم رد می‌شد. سرم را از پنجره بردم بیرون و باد مثل آب روی صورتم شره کشید و بعد مثل بچه‌ی آدم نشستم کنارت. گفتم: چه می‌کنی؟
گفتی: نمی‌دونم. روزا از دانشگا که برمی گردم می‌شینم تو خونه. می‌شینم کنار آشپزخونه و همین جوری زل می‌زنم به در و دیوار. یهو می‌بینم شب شده. یهو می‌بینم نصفه شب شده و من همون جوری نشستم و هیچ گهی هم نخوردم. فقط زمان گذشته.
گفتم: حیرانی. حیرانی. حیرانی.
بینزین زدن بهانه‌ی خوبی بود. رفتیم پمپ بنزین. بنزین سوپر زدی. ۳۰لیتر بنزین سوپر را ریختی توی خیک ماشین و گازش را گرفتی و گفتی: چه کنیم حالا؟
گفتم: همین جوری آروم بریم.
گفتی: تو چه می‌کنی؟
گفتم: خیلی وقته بنزین سوپر نزدم. نمی‌دونم چرا. به خاطر پولش نبوده. شاید هم بوده. نمی‌دونم. یادم نمی‌یاد آخرین باری که بنزین سوپر زدم کی بود. ولی خیلی وقته دلیلی برای بنزین سوپر زدن ندارم. بنزین سوپر بزنم که چی بشه؟ موتور ماشین جون بگیره و کاربراتش شسته شده. چه توفیری می‌کنه؟ می‌دونی چی می‌گم؟ زندگیم هم همینه دیگه.
گفتی: درسا خوب پیش می‌ره؟
گفتم: نمی‌دونم. روزام همه ش گه می‌شه. روی ۳ساعت، ۳ساعته و نیم فقط می‌رم و می‌یام. اونم از راه‌های تکراری. دیگه آدمای توی مترو رو هم می‌شناسم. مثلن یه مرد کچله ست که همیشه کت و شلوار می‌پوشه. صبحا ساعت ۷ می‌یاد سوار مترو می‌شه و بعد ایستگاه می‌دون حر پیاده می‌شه و عصرا هم ساعت ۶ می‌یاد ایستگاه حر و می‌بینمش. یا یه مرده ست که صبحا می‌بینمش. همیشه یه کتاب کوچیک همراهشه. بیشتر اوقات این کتاب کوچیکه کتاب دعاست. دعا جامعه‌ی کبیره یا چه می‌دونم جزء سی قرآن. یا یه پسر خیلی چاق و گنده ست توی ایستگاه بی‌آر تی. صبحا این بیچاره مراعات بقیه رو می‌کنه و به زور سوار اتوبوس نمی‌شه. مث من یه عالم میمونه تا یه اتوبوس خالی بیاد. می‌دونی چیه؟ همه‌ی این آدما برای من دیگه آشنا شدن. ولی بعید می‌دونم من برای کسی آشنا شده باشم...
آرام خیابان دماوند را پایین می‌رفتیم. خیابان دماوند خلوت بود. پروژکتورهای زرد رنگ روشنش کرده بودند. چیزی نگفتی. توی لاین سبقت پیکانی تک و تنها برای خودش با سرعت رد شد. خندیدیم. فنرهاش را خابانده بود و کف زمین را می‌بوسید و می‌رفت... من موقع حرف زدن روبه رو را نگاه می‌کردم. تو هم موقع حرف زدن به روبه رو نگاه می‌کردی و به آینه‌های ماشین.
گفتی: همه جا تاریکه.
گفتم: آره. بدجور.
از سه راه تهرانپارس پیچیدی به سمت فلکه اول. گفتم: ولدالزنا تو این مملکت زیاد شده. آخریشو همین ۲ساعت پیش دیدم. سر چهارراه که داشتم می‌یومدم از یه تاکسی یه دختره پیاده شد. شال قرمز داشت. باد می‌زد توی موهاش و شالش یه بار افتاد. یه زانتیاهه براش بوق زد. محل نداد. زانتیاهه خپ کرد گوشه‌ی خیابون و دختره منتظر ماشین شد. زانتیاهه چراغشو خاموش کرد و اومد سمت دختره. بازم دختره محل نداد. زانتیاهه این قدر موند تا یه تاکسی سبز اومد و دختره رفت. بعد مرتیکه عوضی درست موقعی که داشتم از خیابون رد می‌شدم پاشو رو گاز فشار داد. می‌خاست منو بزنه و زیر کنه... مادر خراب...
گفنی: اون جا هم زیاده. تهرانی زیاد می‌یاد اون جا... چی کارشون کنیم؟
ضبطت را روشن کردی. اولش نفهمیدم که کی دارد چی می‌خاند. گفتم: دلم پول می‌خاد.
بعد فهمیدم. نوای آهنگ را فهمیدم. مهران مدیری بود. آهنگ هم نفسش.
گفتم: چه قدر از این آهنگ خوشم می‌یومد. از اون آهنگاست که آچ مزم می‌کنه.
خفه شدم. گذاشتم بخاند. شیشه‌ی ماشین را دادم بالا. خاستم بگویم: خیابونای تهران لجنزارند. بوی گند می‌دن. تنگ و باریک وسیاه. با یه عالم ماشین که لجن‌ها رو انبوه و انبوه‌تر می‌کنن. خاستم بگویم: از فلکه اول و دوم نرو. ترافیکه. لجن‌های توی خیابون شتک می‌زنه به رکاب ماشینت. کثیفش می‌کنه... ولی مهران مدیری می‌خاند:
آسمون رویا، امشب گرمه از تب من.
ماه آرزو‌ها، اومده تو شب من.
عطر شرم بوسه، رو لبهای بسته‌ی باد.
غیر از یه نوازش، دل من، دل تو، دل ما،
دل همه آدما مگه چی می‌خواد؟
آچ مز شدم دیگر. گفتم: نگه دار. ویتامینه می‌خوری؟
گفتی: باشه.
رفتم یک ویتامینه‌ی مخصوص با ۲قاشق خریدم. توی بستنی فروشی آنی که پول می‌گرفت با یکی دیگر دعوایش شده بود و آن دیگری خدا و پیامبر را قسم می‌خورد که آن کار را نکرده و بستنی فروش اخمو و ترش بود و رد می‌کرد حرف‌هایش را. فحش خار مادر هم می‌داد آخر شبی. آخرش مرد برگشت گفت: گور بابای خدا و پیغمبرو کردن اصلن. چه جوری بگم من این کارو نکردم؟!
ویتامینه را گرفتم. سوار شدیم. آرام رفتی. آن قدر آرام که تا رسیدن ما به چهارراه چراغ قرمزش سبز شد. رفتیم توی یک پارک تاریک، روی یک میز شطرنج نشستیم و از دو طرفش قاشق زدیم و شروع کردیم به خوردن... شب به نیمه رسیده بود. حرف هام ته نکشیده بود. خیلی چیز‌ها می‌توانستم بگویم. ولی خسته شده بودم. در سکوت ویتامینه را خوردیم. موز‌ها و آناناس‌ها و مغز پسته‌ها و مغز گردو‌ها و... دیگر نمی‌توانستم ادامه بدهم. گفتم: حال ندارم صبح حموم واجب بشوم.
خندیدی. گفتی: منم.
زیاد آوردیم. چاره‌ای نبود. کمی دیگر هم نشستیم. گفتم: برویم.
گفتی: باشه.
رساندی من را در خانه. گفتم: ایشالا درست بشه و خوب پیش بری.
گفتی: تو هم.
خداحافظی کردیم. باران هم ریز ریز شروع به باریدن کرد.

  • پیمان ..

تک درخت-3

۳۱
ارديبهشت

همدان، میدان باباطاهر

  • پیمان ..