سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

چ

۲۶
اسفند

بعضی چیزهای کوچک، خیلی کوچک هستند که به طرز دردناکی قسمت­هایی از روحم را چروک می­کنند. و آن دختر جز همین چیزهای بیش از حد کوچک بود...نمی­دانم چرا این چیزهای کوچک روحم را چروک می­کنند...عاقلانه­اش شاید طرز حرف زدن­ش با من و لحن کارفرمامآبانه­اش باید ناراحتم می­کرد، لحنی که پدرم هم با آن با من حرف نمی­زد و او وقتی داشت با آن لحن با من حرف می­زد حس می­کردم می­خواهد سلطه­اش بر من را نشانم بدهد. اما من از آن لحن هیچ ناراحت نشدم و با مهربانی چیزهایی را که می­خواست برایش گفتم...اما...

%%%

نگاهم را می­دوزم به پیاده­رو. چشم­هام را نمی­چرخانم. به جلوی پام نگاه می­کنم و می­روم، با گام­هایی شمرده. نگاهم را حرام هیچ کدام از زن­ها و دخترهای توی پیاده­رو نمی­کنم. فقط به زمین نگاه می­کنم و کمی خشنود می­شوم که هنوز می­توانم اندکی انسان باشم، کمی خشنود می­شوم که می­توانم لحظاتی مثل یک اردک نر که همواره  به دنبال ماده ها است نباشم. فقط اندکی خشنود می­شوم. آن قدر نیست که گره ابروهام را بشکافد و آن قدر نیست که غم را از رخسارم بزداید. دلم می­خواهد فحش بدهم. دلم می­خواهد بلندبلند فحش بدهم خوارٍ دنیا را .... اول از همه دلم می­خواهد به خودم فحش بدهم.... قهقهه­ی مستانه­ی چند دختر در گوش­ها و سرم می­پیچد. سرم را بلند نمی­کنم که نگاه­شان کنم. در خودم می­گویم:نگاهم را حرام هیچ کدام تان نخواهم کرد. و به خودم می­گویم: دیوث...دیوث... آن لحظه­ای که نباید نگاهت را حرام می­کردی کردی، حالا  که نگاهت ارزشی ندارد برای ما مومن شدی؟برای ما چشم­پاک شدی؟...اما این­ها نیست. خودم هم می­دانم. آنی لحظه­ای می­شوم که ایستاده­ام روبه­روی بردهای جلوی دانشکده­ی فنی و دارم اطلاعیه­ها را می­خوانم که سنگینی سایه­ی دختری را کمی آن طرف­تر حس می­کنم و محل نمی­گذارم سعی می­کنم متمرکز شوم روی نوشته­ها ولی این بار سنگینی نگاهش را هم حس می­کنم. کمی به من نزدیک­تر می­شود و بعد از چندلحظه... به او نگاه می­کنم. می­بینم داشته به من نگاه می­کرده. نگاهش که می­کنم لبخند می­زند و بعد تند از پله­ها می­رود پایین می­رود گورش را گم می­کند و من مات و مبهوت می­مانم حس می­کنم چیزی از وجودم را کنده است دزدیده است با خودش برده است...و بار دیگر حس می­کنم نگاهم به چه طرز غم­انگیزی حرام شده است...نگاهم را حرام هیچ کدام­تان نخواهم کرد...  بار دیگر این را در خودم می­گویم، نه به خاطر آن دختر،نه به خاطر پشیمانی از آن نگاه، بلکه به خاطر غم شدیدی که توی دل و گلو و عضله­های صورتم و ذهنم حس می­کنم. بلکه به خاطر فرسودگی. حالا که دارم به Fمی­روم دلم می­خواهد قشنگ به Fبروم کامل به Fبروم. زجر بکشم،فرسوده شوم....

اصلن فکر نمی­کردم آن عکس 4*6توی صفحه موبایل حمید آن طور دمغم کند. یعنی اصلن عقلانی نیست که آن عکس کوچک که هیچ ظرافتی هم نداشت غمگینم کند. شاید فقط یک بهانه بود، شاید من از قبل دلم می­خواست که غمگین شوم،شاید...اما دیدن آن عکس کوچک بود که محزونم کرد، آن قدر که حال نداشته باشم سر کلاس فیزیک بنشینم و با حمید و ممد بقیه عکس ها را ببینیم و هرازگاهی به فیزیک هم گوش بدهم. آن قدر که با حمید و ممد دست بدهم بگویم خداحافظ و بزنم از کلاس بیرون گورم را گم کنم...عکس از کوه رفتن هفته­ی پیش بچه ها بود. همان که حال نداشتم بروم و دعا می­کردم کسی هم زنگ نزند بگوید بیا. و کسی هم زنگ نزد. عکس را حمید گرفته بود. در سراشیبی کوه و بچه­ها قطاری پشت سرهم قرار گرفته بودند،امین اول بود(صورتش افتاده بود) و بعد پسرهای دیگر...یک جوری پرسپکتیو شده بود عکسه، همه شادان و لبخندان بودند و صف پسرها سمت راست عکس بود و سمت چپ سنگ­های کوه افتاده بود و آن دختر... هنوز هم باورم نمی­آید آن دختر، نه عکس آن دختر غمگینم کند. او هم بود. گوشه­ی پایین سمت چپ عکس بود. نیمی از تنه­اش افتاده بود. خودش را خم کرده بود تا در چهارچوب کادر دوربین حمید بیفتد و لبخند می­زد و پاهاش معلوم نبود و همین. همین خم شدنش و لبخندزدنش غمگینم کرد...آن قدر که حالا نگاهم را بدوزم به پایین و شمرده و آرام گام بردارم و دلم تنگ شود برای تسبیح آبی­ام که هیچ­وقت دانش­گا نمی برم­ش... پیاده­رو خلوت شده است. دسته­ای گنجشک جلوتر از من روی زمین نشسته­اند به آن تُک می­زنند. بچه که بودم فکر می­کردم آدم­هایی که از کنار دسته­ی گنجشک­های نشسته بر پیاده­رو می­گذرند و گنجشک­ها به کار خودشان ادامه می­دهند و نمی­ترسند آن آدم­ها آدم­های خوبی­اند و در غیراین صورت آدم هایی بد...

آرام و شمرده گام برمی­دارم و به گنجشک­ها نزدیک می­شوم... می­ترسند و پر می­گیرند می­روند...

  • پیمان ..

Unknown

۲۴
اسفند

من برای آن ها یک توهین بزرگم...یه بیلاخ گنده...آن هم به دور از هر هیاهویی...

اما این کم است...می خواهم بی سروصدا وحشی بودنم را تو گوش هاشان فریاد بزنم....

 

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۲۴ اسفند ۸۷ ، ۲۰:۴۱
  • ۵۰۶ نمایش
  • پیمان ..

ج

۲۲
اسفند

همین طوری بود. در آن کلاس باز بود و تاریکی مرطوبش به راهروی روشن می ریخت. من و مجتبی و مهدی تند از راهرو می رفتیم به سمت سایت عمران. که بوی تاریکی را دیدیم و به سرعت ازش رد شدیم. مجتبی گفت: می رفتیم تو این کلاسه می نشستیم. گفتم: من هم دلم خواست. گفت: چرا وانستادی؟ گفتم: رفتیم دیگه. رفتیم تو سایت عمران و مجتبی از حسن خداحافظی کرد و بعد آمدیم بیرون. داشتیم از پله ها می رفتیم پایین که مجتبی گفت: نریم تو کلاسه؟ گفتم:آره.

من به خاطر تاریکی نگفتم. دلم از آن کلاس ها خوشش می آمد. میزهاشان چوبی و یک سره. نیمکت نیمکت نبودند، یک سره ردیفی نیمکت بودند و یک حس خوبی به من می دادند. رفتیم تو کلاسه. خواستم چراغ را روشن کنم که مجتبی گفت: تمام مزه ش به تاریکی شه. و راست هم می گفت. پس در را بستم و ما سه تا با تاریکی تنها شدیم. مجتبی آواز خواند. امشب رد سر شوری دارم خواند. آهنگ کیف انگلیسی خواند. و صدایش توی کلاس خالی و تاریک پژواک شد، قشنگ شد، من ساکت شدم و به دنیای خیالات رفتم. واقعن صدایش خیال آور بود. مهدی از خودش و ما تو تاریکی عکس انداخت. دلم می خواست مجتبی با آن صدای خوبش باز هم بخواند. اما او شعر حفظ نبود و این خیلی بد بود. صداش هنرمندانه بود. شاید تاریکی کلاس هنرمندانه اش کرده بود، شاید هم خلوتی اش. چون خیال آور بود می گویم هنرمندانه بود. شعرهایش که ته کشید سه تایی ته کلاس در سکوت نشستیم. خواست شعری را دوباره بخواند که در باز شد. مردی آمد تو ما را نگاه کرد. از خدماتی ها بود گمانم.

یک لحظه مات و مبهوت شد.

ما خندیدیم. او هم چراغ را روشن کرد و لبخندی زد. محفل عاشقانه و روحانی ما را برهم زد! تارکی کلاس را  ملکوتی کرده بود و با روشن شدن کلاس گریخت و کلاس شد حجمی محدود به چهار دیوار سفید، حجمی کوچک. و بعدش زدیم به چاک، گورمان را از کلاس گم کردیم بیرون....

  • پیمان ..

ث

۱۶
اسفند

داشتم به این فکر می کردم چرا حال ندارم چیزی را برای کسی تعریف کنم. شاید اگر حال داشتم حالا پدرم نمی خوابید که من بشوم راننده ی تنهای شب. شاید اگر حال داشتم فیلمی کتابی را براش تعریف کنم، حالا نمی ماندم با خودم، با شب خنک کویر و تاریکی و فرمان ماشین. شاید... پدرم خواب بود. فرمان ماشین توی دستم بود. پای راستم روی گاز، پای چپم کنار کلاچ، بی کار و علاف. اتوبان خلوت بود. کامل به صندلی تکیه داده بودم و همین جور داشتم برای خودم فکر می کردم. تنها صداهایی که توی گوشم بود صدای جریان هوا از پنجره ی باز و صدای نرم موتور بود. صدای موتور را دوست داشتم. صدای خوبی بود. همین. آن لحظه فقط صدای موتور را می شنیدم و به کلماتی برای توصیفش فکر نمی کردم. الان هم حال ندارم برای توصیف صدای نرم موتور کلمه پشت کلمه بیاورم. فقط می شنیدم. و به آینده فکر می کردم. "چه گهی می شم من؟"نگاهم بین آینه و کیلومتر شمار و جلوم سرگردان بود و فکرم توی آینده. هیچی تو ذهنم نبود. آینده حتی یک صفحه ی سفید هم نبود که بشود بر آن نقش و نگار کشید و رویا بافت. هرچه زور می زدم آینده چیزی باشد، نبود. هیچی نبود و من هرچه قدر زور می زدم که فکرم کمی برود جلوتر نمی رفت. بن بست بود. آینده=بن بست. و هیچ تصویری از آن نبود. نگاه کردم به تاریکی دوردست دشت و از بی تصویری از آینده رنج بردم. بعد به خون جوشان توی رگ هام فکر کردم و به جوانی... دلم خواست کسی صدایم بزند. صدایم بزند: پیمان...پیمان... به رادیو نگاه کردم. دلم خواست کسی از توی آن ندا دهد: پیمان...پیمان...به صندلی های عقب نگاه کردم. شاید کسی آن جا باشد. شاید مادرم آن جا باشد صدایم بزند. نبود. به جیب شلوارم دست زدم. شاید گوشی ام بلرزد به نشانه ی ندای پیمان. نه...نمی لرزید. حس کردم سکوتی مطلق دربرگرفته ست مرا. زل زده بودم به روبه روم. به آسفالت سیاه جاده و نوری که چراغ های ماشین روش می ریخت و به خط کشی های سفید. به این فکر می کردم که آینده وجود ندارد. آینده یعنی همین لحظه ی لعنتی ای که توش هستم. آینده یعنی همین لحظه ای که فرمان ماشین توی دستم است و زل زده ام به روبه روم. زل زده بودم به خط های سفید که از دو طرف ماشین رد می شدند و به آسفالت روشن شده از نور چراغ ها و تاریکی دوردست و فقط صدای نرم موتور را می شنیدم که با فشار پای من دورش زیاد می شد و داشت خوشم می آمد که دور موتور دارد کم کم زیاد می شود. حس می کردم در سکوتی مطلق غوطه ورم. بی هیچ کلمه ای و بی هیچ تصویری در ذهن. آسفالت سیاه... خط های سفید... صدای فزاینده ی دور موتور ماشین و... یک دفعه صدای بوق بوق آمد. بلند و تندتند. پدرم بیدار شد. رشته ی خیالاتم پاره شد. سکوت مطلق م شکسته شد...

به کیلومترشمار و سرعت سنج نگاه کردم و سرعتم را کم کردم....

  • پیمان ..

من کتاب جدید پل استر را نخواهم خواند. کتاب«سفر در اتاق کتابت» را می گویم. نخواهم خواند. نخواهم خواند، نخواهم. «اتاق دربسته» را هم نخوانده ام. تصمیم گرفته ام آن را هم نخوانم.

چون این دو کتاب ، بسیار برام خیال انگیز شده اند. نگاهم را به اتاق مزخرف و فسقلی ام عوض کرده اند. تا پیش از شنیدن چاپ «سفر در اتاق کتابت» اصلن به اتاقم به عنوان سوژه ی یک نوشتار طولانی نگاه نکرده بودم. همیشه فکر می کردم اتاقی که حداقل یک سوم شبانه روزم را در آن می گذرانم(ولو در خواب) فقط در دو کلمه قابل خلاصه است: ساده و شلوغ. اما وقتی تو ستون معرفی کتاب "همشهری جوان" خلاصه ی سه خطی «سفر در اتاق کتابت» را خواندم و فهمیدم که کل 143ش در یک اتاق دربسته می گذرد نگاهم به اتاقم عوض شد. حس کردم این اتاق به تنهایی خودش یک رمان است. تمام کارها و فکرهایی که در این اتاق کرده ام، تمام خیالات و راه رفتن ها و رفت و برگشت بین دیوارهایش، تمام کتاب هایی که در آن خوانده ام و... چقدر این اتاق فسقلی که فکر می کردم بی بارترین لحظات زندگی م در آن سپری می شوند نوشتنی شده است...چقدر خیال ها و دروغ ها که می توانم درباره ی اتاقم ببافم و... همه ش هم به خاطر اسم کتاب پل استر و خلاصه ی سه خطی آن. مطمئنم اگر بنشینم و 143ش را بخوانم دیگر برام خیال آور نخواهد بود. دیگر حتی اتاقم هم برام نوشتنی نخواهد بود. مطمئنم.

«اردشیر رستمی» حکایت جالبی درمورد این تصمیم من دارد. آن را از کتاب «تلنگر» نقل قول می کنم:

"در باغ زیبای ملک، بادامی از زیر درخت پیدا کردم. چند روزی نگاهش داشتم. حتی لحظه هایی که همراه من نبود به آن فکر می کردم، در حالی که این جور تنقلات همیشه جایگاه ویژه ای در خانه ی ما دارند و هرگز کم نمی شوند. اما نمی دانم برای چه آن همه به ان دلبسته بودم، فکر می کردم با تمام بادام های جهان متفاوت است طعمش ویژه است.

تا این که روزی با اشتیاق و علاقه ای غیرقابل باور خلوت کردم و آن را شکستم ولی بادام پوک بود و تمام احساس های من از بین رفت.

تمام آن احساس ها و رویاهای باورنکردنی را ذهن من ساخته بود، بی آن که بدانم بادام خالی است. بادام یک گنج بسته بود که فقط بسته اش ارزش داشت."

حس می کنم آن دو کتاب پل استر هم فقط بسته شان ارزش دارد!

  • پیمان ..

تدفین شهدا

۰۶
اسفند

وقتی آفتاب در پشت ساختمان های بلند در حال افول بود، جلوی ساختمان برق و مکانیک امیرکبیر، سلمان جمله ی درستی گفت. من گفتم: مخالفان و معترضین شکست مفتضحانه ای خوردند. و او گفت: خب اون ها به هدف شون رسیدن. می خواستن اعراضشون رو به خوبی نشون بدن که تونستن. الان اگر بری وبلاگ ها خواهی دید که چقدر در مورد همین شکست خورده ها مطلب نوشته اند و حماسه شان کرده اند.

%%%%%

شاهد یک جنگ کلاسیک بودم، بین مخالفان وبسیجیون. من و مهدی سر بزنگاه رسیده بودیم. آخرهای نماز جماعت بود که رسیدیم. جلوی دانشکده هوافضا و مسجد پر از صفوف نماز بود. ما از در "رشت" آمده بودیم تو و کسی هم به ما گیر ناده بود که شما دانشجوی دانشگاه امیرکبیر نیستید. روز تدفین شهدا تو دانشگاه تهران هم همین طور بود و در دانشگاه به روی هر کس و ناکسی باز بود. خب، طبیعتن اول مخالفین را دیدیم که جلوی سلف جمع بودند. برای خودشان شعار می دادند و ما اول گیج بودیم که این ها دارند رو به چه کسی شعار می دهند. جلوتر نمی رفتند. انگار منتظر بودند تا نماز تمام بشود. بین سلف تا دانشکده ی هوافضا بلوارکی بود که شروع درگیری ها از همین بلوارک بود. نماز که تمام شد، بلافاصله صفی از بسیجیون که بازوهای شان را به هم گره زده بودند در مقابل مخالفین شکل گرفت و کم کم توده ای از آدم ها پشت این صف تشکیل شد. کسی از آن صف اول با لحنی هشداردهنده به عقبی هایش می گفت: فعلن هل ندهید. آن طرفی ها دست های هم را گرفته بودند و بابلا آورده بودند و شعار می دادند:"توپ تانک بسیجی دیگر اثر ندارد". ما هم وسط بلوارک روی حوضک آن ایستاده بودیم، دقیقن بین دو گروه جنگجو. سرزمین بسیجیون فضای جلوی مسجد و دانشکده ی هوافضا و دانشکده ی شیمی بود. و مخالفان سعی می کردند آن ها را به عقب برانند، مراسم را به هم بزنند و نگذارند که شهیدی در دانشگاه امیرکبیر دفن شود. چند لحظه ی اول دو گروه در مقابل هم فقط گارد گرفته بودند  و زور می اوردند به هم. هنوز دوئل شروع نشده بود. به اصطلاح چند دقیقه ی اول به دندان قروچه می رفتند. و بعد زور آوردن شان بیشتر شد و سعی کردند همدیگر را بیشتر به عقب برانند و اصطکاک بیشتر شد و حادثه شروع شد و در یک لحظه انگار که دو صفحه ی زمین به هم لغزیده باشند آن دو گروه هم به هم لغزیدند و چندین نفر به این طرف و آن طرف پرت شدند و جلوی ما که پر از تماشاچی بود همه شان پرت شدند عقب و ما هم نزدیک بود بیفتیم توی حوضک. صدای شعارهای مخالفین بلندتر شد:"دانشجو می میرد ذلت نمی پذیرد" هو کشیدند و کمی عقب نشینی کردند. توده ی پشت بسیجیون انبوه تر می شد و زورشان بیشتر. در طرف دیگر بلوارک هم صفی از بسیجیون بازوبه بازو گره زده به چشم می خورد. از خودم می پرسیدم این ها الان در مقابل که گارد گرفته اند، مخالفین که آن طرف بلوارک ند. اما اشتباه می کردم. آره، قدرت بسیجی ها بیشتر بود و نیم ساعت بیشتر طول نکشید که مخالفین پرسروصدای شان را به انتهای بلوارک عقب راندند. ماشین آتش نشانیِ جلوی سلف روشن کرد گورش را گم کرد بیرون. چرایش  را نمی دانم. بین بسیجی ها بسیجی های دانشگاه تهران را می شناختم. دیده بودم شان. وقتی آن ها بودند مطمئنن امام صادقی ها هم بودند، مطمئنن از هرجای دیگری هم بودند. مخالفین هر بار که عقب نشینی می کردند و یا کتک می خوردند علیه بسیجی ها شعار می دادند:"وحشی، وحشی". به انتهای بلوارک که رسیدند سریع دویدند به آن طرف. و این جا من فایده ی گارد طرف دیگر بلوار را فهمیدم. درگیری شدید شد. بزن بزنی راه افتاد. مشت. لگد. سروصدا. آشوب. مخالفین کتک می خوردند سعی هم می کردند بزنند. من قدم بلند نبود، زیاد نمی دیدم کی کی را می زند، فقط می دیدم که همدیگر را می زنند و هو کشیده می شود و سعی می شود که صدای سخنرانی پناهیان خفه شود با این هو کشیدن ها. تو دانشگاه صدای پناهیان می پیچید. همه جا بلندگو کار گذاشته بودند. گونیایی بزرگ، از نوع مهندسی، از وسط جمعیت معترض به هوا بلند شد و فرود آمد رو سر یکی از بسیجی ها و تکه تکه شد. لنگه کفشی پرتاب شد سمت مخالفان؛ ولی بسیجی ها عقب نرفتند. مادر شهیدی چادر به سر یکی از پسرهای مخالف را به حرف گرفته بود که چرا این کارها را می کنید؟ این کارها را نکنید. و پسر هم دلایل ش را می گفت و مادر قانع نشد و با چشمانی اشک حدقه بسته رو برگرداند. گروهی از بسیجی ها آن طرف بلوارک(طرف سلف) جلوی مخالفین ایستاده بودند. گروهی دیگر هم این سر بلوارک(پشت مخالفین) ایستاده بودند. شهدا را آورده بودند جلوی سکوی سخنرانی گذاشته بودند و ما نفهمیده بودیم...

وبعد... بسیجی هایی  که پشت سر مخالفین بودند فریاد برآوردند:"الله اکبر، الله اکبر. خونی که در رگ ماست هدیه به رهبر ماست" فریاد برآوردند:"یا حسین" و همدیگر را هل دادند تا مخالفین را به جلو هل بدهند و بعد بسیجی هایی که آن جلو بودند مخالفان را به عقب هل دادند و راندند. وحشتناک و وحشیانه بود. محاصره ی کامل...حجم مخالفین لحظه به لحظه کمتر شد. پِرِس بسیجی ها انگار داشت آن ها را نابود می کرد. ولی جِرم که نابود نمی شود! تاختن بسیجی ها بر مخالفان ... گروه مخالفین لحظه به لحظه کوچک تر شد. بلندگوها فریاد می زدند "الصلاۀ الصلاۀ" و آن گروه اندک هم فرار کردند به سمت دانشکده ی کامپیوتر و آی تی...

%%%%

جلوی کامپیوتر و آی تی به معنای واقعی کلمه خرتوخر شد. باقی مانده ی مخالفین دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتند. یورش می بردند توی بسیجی ها و مشت و لگد بود که حواله شان می شد. چند دختر آن طرف روی پله ها ایستاده بودند و با صدای گرفته "یار دبستانی من" را می خواندند و شعار می دادند"مرگ بر دیکتاتور". و بسیجی ها خوشحال بودند از پیروزی شان. لب خندان بودند. نوحه می خواندند، یازهرا می گفتند، سینه می زدند شور می گرفتند می گفتند: حیدری ام، حیدری ام. و دادوفریاد مخالفین را خفه می کردند. برای این که زاویه ی دید را عوض کنیم، رفتیم به ساختمان فیزیک، طبقه ی سومش، کلاس نبش که درگیری ها را از بالا ببینیم. توی کلاس روی تخته وایت بورد نوشته شده بود:فیزیک حالت جامد تشکیل نمی شود. چند نفر قبل از ما آمده بودند کنار پنجره ها. دختر و پسر. رفتیم روی صندلی ای کنار پنجره ایستادیم. جلوی کلاس چند نفر میز استاد را کشانده بودند کنار پنجره و روی آن ایستاده بودند. آن میز دید بهتری را فراهم می کرد. ما هم رفتیم روی آن ایستادیم. میز در آستانه ی شکستن قرار گرفت و ما درهم شدن مخافین و بسیجیون را  نظاره کردیم، در هم شدن پسر و دختر را نظاره کردیم. بطری هایی که پرتاب می شدند، لنگه کفش هایی که پرتاب می شد... گه گاه یکی چیزی می پراند و کتک می خورد، یکی روی زمین ولو می شد و همه روی او می افتادند... پسری که از روی شانه هایش پایین را دید می زدم فیزیک می خواند، ورودی 86 بود(ولی خیلی بچه می زد)و تا هم رشته ای هاش را می دید می گفت: اِ اِ اِ اون ورودی هشتادوهفته ها. اون ورودی هشتادوچهاره ها....

بلبشو... بلبشو...

توی آن هیروویری یکدفعه مهدی گفت: صاد داشت تو رو نگاه می کرد.

گفتم:چی؟ صاد؟ کو؟

اشاره داد به پایین. صاد را دیدم. داشت با چند نفر دیگر بی اعتنا به درگیری ها اندکی آن سوتر حرف می زد. گفتم: عجب دنیای کوچیکی. صاد هم رشته ای ما تو تهران بود و اصلن گرایش سیاسی ای نداشت مثل من ناظر هم نبود و ما می دانستیم برای چی آمده...

محمدجواد جزینی قصه ای دارد که اسمش یادم نیست. در مورد یک دختروپسر عاشق هم است که درست شب هجدهم تیر سال81 جلوی دانشکده ی فنی زمان و محل قرارشان بود تا دیداری عاشقانه را رقم بزنند اما... . یک داستان عاشقانه با پس زمینه ای سیاسی. که فوق العاده بود. اما قصه ی صاد چیزی دیگر بود. فکرش را بکنید وسط درگیری های امیرکبیر با معشوقش قرار گذاشته باشد و از آن طرف معشوقش هم یکی از فعالان درگیری باشد...

%%%%

نشریه سحر وابسته به انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه تهران و علوم پزشکی تهران در شماره ی دوم خود دلایل مخالفت با طرح دفن شهدا در دانشگاه ها را این طور برشمرده بود:

-          دانشگاه قبرستان نیست، بلکه محلی است برای علم آموزی. محل دفن شهید بهشت زهرا و محل های مقدس از پیش تعیین شده است. چرا که با دفن شهید در محل هایی چون دانشگاه ها(که بعضن رفتارهای متناقض و نامتناسب با شان شهید نیز درآن دیده می شود) حرمت شهادت لکه دار می گردد.

-          سابقه ای از این نوع اقدامات در سنت اسلامی ما وجود ندارد.

-          برخی می خواهند با ایجاد یادمان های شهدا در دانشگاه توجیهی برای حضور نیروهای خارج از دانشگاه و با نگاه های سیاسی خاص در محیط های دانشگاهی دست و پا کنند.

-          این کار بیش از آن که به نیت تکریم مقام شهید باشد تنها ابزاری است در دست گروهی که می خواهند در پشت نام شهید برای خود وجهه ای کسب نمایند.

آقای پناهیان در سخنرانی روز دوشنبه ی خود در دانشگاه امیرکبیر این جمله ها را گفت:

-          مزار شهدا قبرستان نیست بلکه محل زنده شدن است. مزار شهدا محل برآورده شدن حاجات بسیاری از دانشجویان و جوان‌هاست، دانشجویان، خلاقیت، شجاعت، بی‌تعلقی به دنیا و از بین بردن رذایل اخلاقی را در پای مزار شهدا کسب می‌کنند. دفن کردن شهدا در قبرستان اشتباهی بود که باید با ساختن جایگاه ویژه‌ای برای خاکسپاری آن‌ها جبران شود. نباید مزار شهدا را قبرستان نامید چرا که شهید مرده نیست و نباید او را با مردگان یکی دانست.چه بسا بسیاری از بزرگان علمی که بنا بر وصیتشان در دانشگاه‌ها به خاک سپرده شدند.

-          خداوند متعال پای هر عمل درست و با اخلاصی را با خون شهدا امضا می‌کند، بنابراین باید در کارهای فرهنگی اثری از خون شهدا باشد تا آن کار جاویدان بماند.

%%%%

تا آخرش نماندم که ببینم آخرش چه شد. حوصله ام از آن هم بلبشو سر رفت. وقتی از پشت مُشت های دانشکده ی فیزیک و از راه باریکه ی آن پشت در آمدیم، روی پله های توی حیاط یکی از آن آدم هایی که بد کتک خورده بود نشسته بود داشت پاهاش را می مالید و  سه چهار نفر کنارش نشسته بودند سیگار می کشیدند. 4-5 نفر هم داشتند با موبایل هاشان فیلم می گرفتند. یکی هم داشت با دوربین حرفه ای فیلم می گرفت...

  • پیمان ..

پاپیون

۰۳
اسفند

دلم می خواهد دوباره «پاپیون» را ببینم. دلم می خواهد بارها و بارها پاپیون را ببینم، تا دوباره آزادی را بفهمم، تا دوباره رنج برای آزادی را بفمم. با مجتبی و حسن که داشتیم می رفتیم سمت سینما فنی نمی دانستیم داریم به دیدن چه شاهکاری می رویم. هیچ پیش زمینه ای از آن در ذهن نداشتیم. فقط می دانستیم داریم به دیدن فیلمی می رویم که اسمش پاپیون است و دوبله شده. مجتبی را از سر کلاس برنامه نویسی بیرون کشیده بودیم آورده بودیم...

پاپیون قصه ی یک عده مجرم محکوم به حبس ابد در گویان فرانسه(در شمال شرقی آمریکای جنوبی) است. از جمله ی این مجرمان استیو مک کویین است که به خاطر جرمی کوچک به اشتباه به حبس ابد محکوم شده و داستین هافمن که جرمش یک جعل اوراق گسترده در فرانسه است و به خاطر همین جعل اوراق حتی سر استیو مک کویین هم کلاه رفته. اما داستین هافمن مقدار زیادی پول همراه خودش دارد که برای فرار از گویان می تواند بسیار راهگشا باشد. استیو مک کویین هم حاضر می شود تا در برابر پولی که برای فرار از گویان لازم است، از جان داستین حفاظت کند؛ چون او پولی دارد که همه ی مجرم های دیگر تشنه ی آن پول برای آزادی اند و جان داستین در برابر آن پول برای شان ارزشی ندارد... استیو مک کویین تشنه ی آزادی است. وقتی به گویان می رسند او دو بار برای فرار اقدام می کند و هر دوبار هم ناکام می شود. پس از ناکامی اول او را به سلول انفرادی می اندازند. سلولی که طولش بیش از پنج قدم نیست و غذایش مزه ی گه می دهد و  توی سطل آبی که هر روز می دهند سوسک و حشره ولوله می کند... دلیل این که او را به سلول انداخته اند فقط فرار نیست. موقع فرار همراه با داستین یکی از مامورها به داستین گیر می دهد و او را تامرز کشتن می زند، آن وقت استیو خونش به جوش می آید و حال ماموره را جا می آورد، یک سطل آب جوش می ریزد سرش و دفرار. فراری ناکام. استیو ته رفاقت است. داستین با استفاده از پولش به نشانه ی قدردانی یک جورهایی هر روز به او یک نصف نارگیل می رساند. اما پس از مدتی رئیس زندان می فهمد و از استیو می خواهد که بگوید کار کی بوده. اما او نمی گوید. غذایش نصف می شود. شش ماه در تاریکی مطلق زندگی می کند. اما داستین را لو نمی دهد. سکانس های مربوط به سلول انفرادی فیلم پاپیون نهایت اراده و مقاومت را به نمایش می گذارد، حماسه ای ست از اراده و مقاومت. استیو مک کویین تشنه ی آزادی ست. برای آزادی، حاضر به هر رنج و محنتی می شود، حاضر می شود که دمخور جذامی ها شود، حاضر می شود که روی سینه ی رئیس سرخپوست ها پاپیون(پروانه) خالکوبی کند و... اما فرار او برای بار دوم هم ناکام می ماند. این بار او را آن قدر زندانی می کنند تا موهای سرش سفید شود و او پیر. و بعد می فرستندش به جزیره ای که فرار از آن ناممکن می نماید. جزیره ای که با زندان هیچ تفاوتی ندارد. جزیره ای که چند زندانی ِ توی آن به سبک انسان های اولیه زندگی می کنند.مثلن داستین فقط سرگرم کشاورزی و مرغ و خروس هاش است. یکی دیگر فقط به دنبال نارگیل جمع کردن است و... اما استیو پس از سال ها هنوز هم تشنه ی آزادی است و برای آزادی نقشه می کشد، فکر می کند... فرار از این جزیره... آزادی... و.... سکانس پایانی فیلم شاهکار است. همراه با موسیقی فوق العاده ی جری گلداسمیت. سکانسی که به کلمه ی «آزادی» تو ذهنم معنای دیگر و عمیق تر داد. آن جایی که استیو نارگیل ها را می کند توی یک کیسه و یک جور قایق، نه یک جور کلک از آن می سازد و می اندازدش به آب دریا و بعد خودش از آن ارتفاع زیاد جزیره توی آب می پرد و خودش را به کیسه می رساند و روی آب به سمت دوردست ها شنا می کند و فریاد می زند:«آهای حرومزاده ها... من هنوز زنده م...».

بعد از تمام شدن فیلم و تیتراژ، تمام ما دختر و پسرهای توی سالن میخکوب صندلی هامان شده بودیم. انگارنه انگار که صدوسی چهل دقیقه روی صندلی هامان نشسته ایم... و بعد که از کلینیک 16 آذر آمدیم بیرون واقعن آزادی را حس می کردم. آسمان سرخ شده از ابرهای باران دار را نگاه می کردم و زیرلب هی تکرار می کردم:آزادی... آزادی...

 

  • پیمان ..

چرا باید زندگی کرد؟ پرسش سهل و ممتنعی است. ظاهر کار این است که پاسخ به این سوال آن قدر ساده و ممتنع است که نیازی به تلاش ندارد. انسان زنده است و به همین خاطر باید زندگی کند. اما کافی است در همان پیچ و خم های تاریک زندگی روزی روزگاری این پرسش سرسخت و لجوج گریبان تان را بگیرد که چرا باید زندگی کرد وچرا نباید به تیری یا تیغی از گرفتاری این مشغله صعب و پرخطر یعنی زندگی رهایی یافت. آن وقت همین امر بدیهی چنان پیش چشمان تان تیره و تار می شود که از هر امر مبهم و پرسش برانگیزی پیچیده  تر به نظر می آید. هرکدام از ما لحظاتی را در زندگی مان به خاطر می اوریم که در کشمکش و نزاع با این پرسش لعنتی زمین و زمان را به هم دوخته ایم تا دلیل و علتی برای زنده بودن مان پیدا کنیم. شاید بی راه نباشد اگر بگوییم بخش عظیمی از تلاش های فکری بشر در رهگذار این تاریخ بلند و فرسوده معطوف به حل معضلی بوده که این پرسش به ظاهر ساده آفریده است.

«ایمان» نخستین پاسخ بشری به این پرسش مردافکن بود. آن که به ایمانی زنده است و سازوکار جهان را به سوی غایتی لایتناهی می بیند ناخواسته معنای زندگی خود را یافته است. او می داند که هر سحر از چه رو از خواب برمی خیزد  و هر شام گاه چه سان به رویا فرو می غلتد. ایمان، راهنمای او به سوی یافتن پاسخ این پرسش است که چرا باید زندگی کرد. مومنان هرگز از خود نمی پرسند که چرا باید زندگی کرد. زندگی برای آنان فرازو فرود رفتاری موقت است در کاروانسرایی که رو به آینده دارد.  از این روست که اقامت گزیدن در این جهان به چشم آنان سپری کردن اوقاتی است در رهگذار مسیری که روزی قرار است به مقصد برسد. اما آن هنگام که بشر چون بید بر سر ایمان خویش لرزان شد و عنان عقل سلطه گر رها کرد و به چون و چرا در معنای هستی پرداخت و گوهر ایمان به برق فلسفه فروخت دیگر بار پاسخ به این پرسش صعب و دشوار شد. حالا انسان، حیران و خسته از بوافضولی عقل دوباره غمناک بر سر همان دوراهی همیشگی ایستاد و حیران شد در برابر این مغاک که چرا باید زندگی کرد.

فیلسوفان دست به کار شدند. آن ها باید برای زندگی در جهان بی ایمان معنای دیگری می یافتند، معنایی دیگر که آدمی را چنان به حیات متصل کند که خود را در برابر آن پرسش نبیند.

کیمیا پدیدار شد و پاسخ آشکار: عشق. این بار بشر به مفهومی دست یافته بود که بتواند بی اتصال به عالم غیب زندگی اش را معنا کند و فردایش را روشن و آشکار. عشق جایگزین ایمان شد و الهه ی عشق بر مسند خداوند یکتا تکیه زد.

انسان بی ایمان محملی یافته بود تا دوباره روزگارش را رنگی نو برزند و خسبیدن و برخاستن ش را در پرتو آن از نو معنا کند. افسونگری محبوب، چنان دل از عاشق بینوا می ربود که فراموش می کرد روزگار رویایی اش با آن پرسش نخستین را، چرا باید زندگی کرد. چرا باید زندگی کرد؟ روشن است و آشکار. زنده ام که او را ببینم و به یادش لمحه ای بیاسایمو در پرتو نگاهش جانی تازه کنم. وجود من از آن اوست و هم از این رو، فردای من فردای قرار با یار است و آغاز هر روزم سلام و خنده با او.

اما صبر کنید. قضیه بههمین رمانتیکی هم نبود. یعنی اولش بود، اما بعد کم کم عوض شد. درواقع از وقتی بشر بیچاره به درستی دریافت  که طرف مقابلش هم یکی مثل اوست و از سوراخ شکافته شده از آسمان هفتم سقوط نفرموده است ، مجبور شد دست از این جملات عجیب و غریب بردارد و مثل آدمی زاد با معشوقش یا بهتر بگویم طرفش، حرف بزند. البته هنوز هم ته مایه ای از آن ایثار و فداکاری و مهربانی قرون گذشته در آدم ها وجود داشت. اما بالاخره نه به آن غلظتی که سعدی و متنبی درباره اش حرف می زدند. روزی ده پانزده بار تماس تلفنی و یکی دو بار قرار حضوری و اره بیار تیشه ببر عاشقانه و کادوی شب ولنتاین و تولد و عید نوروز و حمام دخترخاله دسته دیزی، همه و همه بهانه هایی برای با هم بودن شدند و ابزاری برای معنا دادن به زندگی و شاید به تعبیر آن خوش تیپ فیلم های هالیودی «کشتن وقت و کمی هم تفریح».

عشاق جدید برای روزشان برنامه ی کاملن مرتب و منظمی دارند. صبح که از خواب بیدار می شوند، اولین اس ام اس عاشقانه را با آب و تاب فراوان ارسال می کنند و به ضمیمه اش پیوست که من از خواب بیدار شده ام. طرف اگر پای کار باشد، کار به سه ثانیه نمی رسد که موبایل زنگ می خورد و یک شیفت کامل سخن رانی و «دیگه چه خبر» و «متشکرم» و بگیر برو تا آخر. اگر هم پای کار نباشد که کار طرف اول در آمده است. اس ام اس بعدی:خوابیدی گلکم؟ اس ام اس بعدی: خواستم حالتو بپرسم. اس ام اس بعدی: یعنی چه آخه؟ نگرانتم. کار با اس ام اس راه نمی افتد. یک تک زنگ کوچک با این دلخوشی که شاید گوشی اش کنار دستش نیست.

قاعدتن خداوند یار عاشقی است که در چنین شرایطی طرفش لااقل یک اس ام اس خالی برایش ارسال کند. وگرنه کار امروزش درآمده.

باید شال و کلاه کند و بزند از خانه بیرون. از در بیرون نیامده تماس می گیرد.« مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد» ای بابا الان که تک زنگ زدم.

حالا همین خط را بگیرید و تا انتهای قضیه بروید. تا همین جایش هم ده و نیم صبح است. احتمالن یکی دو ساعتی هم به بحث درباره ی چگونگی وقوع این اتفاق می افتد و چند ساعتی هم بشر از آن جا که بشر است باید کار کند و نانی به کف آورد و خلاصه روز شب می شود.

فیلسوفان امروز که دیگر دست شان به ایمان پری روز و عشق های افلاطونی دیروز نمی رسد، همین بالا و پایین کردن ها را هم «معنا»ی زندگی ترجمه کرده اند و البته پربیراه نگفته اند. بالاخره اگر همین ها هم نباشدکه بشر خسته و حیران باید از طلوع سپیده تا بوق سگ سماق مک بزند.

اما این حقیر پیشنهاد دیگری هم دارد. اگر معنای «معنا»ی زندگی در دوران امروز تا بدین پایه نزول و شاید هم صعود کرده است، می توان آلترناتیو قدرتمندتری بر ای معنابخشی به زندگی ارائه کرد:نفرت.

تصور کنید صبح روزی را که خدای ناکرده با احساس تنفر غلیظ و شدید از طرف یا طرفه ی مقابل تان از خواب برخاسته اید. اولین سوال احتمالن این است که او الان کجاست و درحال چیدن چه دسیسه ای علیه من. بهتر است سری به وبلاگش بزنید تا مبادا فحش و فضیحتی علیه شما نوشته باشد. البته اگر ثبت نظرات در وبلاگ خودتان هم منوط به تایید نظرات شما نیست بهتر است اول وبلاگ خودتان را چک کنید. چون احتمالن او در پست دیشب شما سوتی یا گافی پیدا کرده و آن را بهانه کرده و آبا و اجداد طاهرین تان را جلوی چشم تان آورده است؛ تازه اگر خیلی متمدن باشد.

اگر اتفاقی نیفتاده بود پس احتمالن قضیه بنیادی تر از بدوبیراه و گیردادن وبلاگی است. سریعن فون بوک موبایل تان را چک می کنید و به نزدیک ترین دوست مشترک تان زنگ می زنید. اواسط راه متوجه می شوید که اصلن دلیلی نداشته اید این وقت صبح با او تماس بگیرید. مجبورید سوالی اجق وجقی دست و پا کنید و با لحنی کشدار بگویید:«خب چه خبر؟» او هم که اول صبح شاخ درآورده عین خروجی ایسنا و ایلنا تمام اخبار علمی فرهنگی اجتماعی سیاسی اقتصادی ورزش را به سمع و نظر شما می رساند.

احتمالن مجبورید بهانه ی راست و دروغی کشف کنید و صحبت را ببرید طرف فرد مذکور  یا همان دوست مشترک. کافی ست او به نکته ای اشاره کند که شما از دیشب تابه حال نشنیده باشید. سرعن گوشی را قطع می کنید و به این موضوع فکر می کنید و تمام جوانب را می سنجید که او با انجام این کار قصدوارد کردن چه لطمه ای را به شما داشته است. کار بسیار سختی است و مطمئنن یکی دو ساعتی وقت می برد.

حالا نوبت شماست که با تماس گرفتن یا دیدار یکی از دوستان دور شما و نزدیک او و گفتن حرفی که احتمالن صحت چچندانی هم ندارد به گوش او برسانید که داداش دست بالای دست بسیار است. بگذریم که از صبح تابه حال چندین بار قبرهای فردی و مقبره های خانوادگی متعلقین به طرف را شخم زده اید و آماده ی کاشت و برداشت هر نوع محصول کشاورزی دیم کرده اید.

به راستی اگر ملاک و معیار «معناداری» زندگی همان تعریفی باشد که درباره ی عشق های امروزین ارائه شد، آیا نباید نفرت را عنصری اساسی تر و بنیادین تر در تحقق این فرآیند به شمار آورد؟ بسیار خوب، استدلال می کنم. خداوکیلی آقایان و خانم های عاشق، تابه حال چند بار در میزان عاشق بودن تان و اصلن این که عاشق معشوق تان هستید یا نه شک کرده اید؟ قبول ندارید بسیارند کسانی که حتی تا آخر عمرشان هم تکلیف شان بحتی با خودشان درمورد این قضیه روشن نمی شود؟ حالا آن طرف قضیه را ببینید. آیا تابه حال شده است در این موضوع شک کنید که آیا من از طرف مقابلم متنفر هستم یا نه؟ این اتفاق درصورت وقوع هم بسیار نادر است. گویا اصولن انسان ها در مقام تنفر بسیار با خود و دیگران صادق ترند تا در مقام عشق.

در سطحی پایین تر این پدیده را می توان در رفتارهای روزمره نیز تجربه کرد. وقتی شما در مقام یک خریدار به یک فروشگاه می روید، قاعدتن خیلی ساده تر در مورد چیزهایی تصمیم می گیرید که از آن ها خوش تان نمی آید. اما کافی است قرار باشد بین دو چیز یکی را انتخاب کنید و با خودتان تصمیم بگیرید که کدام یک را بیشتر دوست دارید. یا مثلن اگر از شما بپرسند از چه گلی بدتان می آید ، احتمالن خیلی سریع نام یک گل را به زبان می آورید. اما اگر بپرسند چه گلی را بیشتر دوست دارید  قاعدتن کمتر کسی پیدا می شود که یک جواب روشن و صریح برای این پاسخ داشته باشد. شاید بتوان از این احوالات یک استنتاج روان شناسانه به دست داد مبنی بر این که انسان ها وقتی قرار است از چیزی بدشان بیاید بسیار باخود صمیمی ترند.

البته شاید هم سرراست بودن قضیه در مواجهه با حس تنفر دلیل دیگری هم داشته باشد. معمولن انسان ها وقتی در مورد عشق شان به یک فرد تصمیم گیری می کنند که در ذهن شان یک برنامه ریزی بلندمدت نسبت به آن فرد را ترسیم کرده باشند(دقت کنید که در حال و هوای این روز و این روزگار بحث می کنیم.)اما وقتی قرار است از کسی بدشان بیاید می خواهند دور او را خط بکشند و بنابراین خیلی راحت تر تصمیم می گیرند.

اما این استدلال چندان موجه نیست. اولن در بسیاری موارد خط کشیدن دور دیگری ممکن است ما رااز بسیاری مزایای احتمالی محروم کند. از سوی دیگر ، حس «بدآمدن» را نباید با «تنفر» یکی دانست. اتفاقن وقتی ما نسبت به کسی احساس تنفر می کنیم، خودمان را آماده کرده ایم که بخش عمده ای از وجهه همت مان را صرف مواجهه و رویارویی با او کنیم.

گفته اند و شنیده ایم که عشق و نفرت دو روی یک سکه اند و مرزهای میان آن چندان روشن و واضح نیست. اما داعیه اصلی این نوشتار فراتر از این ایده هاست و کفه ی ترازو را به نفع نفرت پایین می برد. سخن اصلی این است: در جهانی که «غیاب» ایمان وعشق را به معنای آرمان گرایانه ی کلمه فراموش کرده است و سراسیمه به دنبال پدیده ای می گردد تا آن را به عنوان مقوله ای معنادهنده برای زندگی برگزیند نفرت گرایان بسیار جدی تر و با پشتکارتر به زندگی خواهند پرداخت.

این سخن البته ایده ای در ضرورت ترویج نفرت در دل خود نمی پروراند که اگر این طور بود قاعدتن باید نویسنده اش را از صحنه روزگار محو کرد. دعوا بر سر این است که آیا می توان در جهان جدید به روابط روزمره و البته محترمی که نام عشق به خود نهاده اند تکیه کرد و بر اساس آن ها به این پرسش پاسخ دا که چرا باید زندگی کرد؟

برای آنان که درگیری فلسفی چندانی با این پرسش ندارند شاید بتوان این نسخه را تجویز کرد. ام دیگران باید فکر دیگری برای خودشان بکنند. یا یان که باید ملاک معناداری زندگی را تغییر داد و نوک پیکان هدف گرایانه زندگی را به سمت و سویی دیگر متمایل کرد و یا این که اگر هیچ پدیده ی دیگری برای جایگزینی مفهوم عشق یافت نشد مولفه ها و عناصر بنیادین دیگری را در آن جست و جو کرد که در مفاهیمی چون نفرت یافت نشوند. در غیر این صورت مواجهه ما با پرسش اصلی این نوشتار تفاوت چندانی با دیگرانی ندارد که در پاسخ به این پرسش می گویند :«برو بابا».

***

این مقاله ی «حمیدرضا ابک» را خیلی اتفاقی دیدم. مقاله ای که در شماره ی دوم مجله ی تازه(به سردبیری سید علی میرفتاح) به تاریخ اسفند 1385 چاپ شده بود. کلن از نوشته های حمیدرضا ابک خیلی خوشم می آید. او از آن مقاله نویس هایی است که کم ترین تضاد فکری را با او دارم و حس می کنم خیلی از موضوعات فکری من را او با بیانی روشن تر می نویسد؛ مخصوصن نوشته هایش در هفته نامه ی کافه شرق که خیلی برام خواندنی بودند.

«نفرت» برایم مساله ای لاینحل شده بود. حتی برای فرار از آن به مشهد رفتم ولی... نفرتی که انگار در وجودم نهادینه شده. نفرتی که خیلی وقت است در وجودم است. یادم است وقتی « ناتوردشت» را خواندم از خودم پرسیدم من چرا این همه از این کتاب خوشم آمده؟ و مهم ترین دلیلی که پیدا کردم این بود که او سرشار از نفرت بود، به همان اندازه که من سرشار از نفرتم. فکر می کردم این نفرت خوب نیست. فکر می کردم باید از آن فرار کرد. فکر می کردم چون خالی از عشق و علاقه ی وافرم چون به هیچ چیزی با شدت و حدت  عشق نمی ورزم و تمام وجودم را صرف آن نمی کنم، چون پر از نفرتی عجیب و گاهی وقت ها غیرعاقلانه ام  نمی شود حتی اسمم را گذاشت انسان. اما این مقاله ی حمیدرضا ابک یک فایده ی بسیار بزرگ برایم داشت، و آن این بود که حالا نفرتم را پذیرفته ام، آن را قبول کرده ام و همین کمی احساس آرامش به من داده...

اما آن ایمان اولیه واقعن چیز فراتری است؛ به نظر من آن ایمان هم شامل عشق است و هم نفرت. ایمانی که خودم را به خاطر نتوانستن به آن رسیدن سرزنش ها کرده ام...

 

  • پیمان ..

ت

۲۵
بهمن

 

 

... تمام خستگی ات را بینداز توی تاکسی خط امیرآباد انقلاب

و

تمامِ نفرت ت را پرت کن  رویِ صندلیِ پرارزشِ تازه خالی شده ی یکی از آن بی آرتی های لعنتی...

 

 

  • پیمان ..

پ

۲۳
بهمن

باران می بارید. صدای باریدن نم نم باران روی آسفالت و پیاده روها من را هوایی می کرد. صدای عبور ماشین ها از خیابان خیس من را یاد فروریختن قطرات آب از آبشاری می انداخت. پشت پنجره ایستاده بودم و به آسمان ابری و آسفالت خیس خیابان نگاه می کردم. دلم تنگ شده بود. نمی دانم دلم برای چه کسی یا چه چیزی تنگ شده بود. فقط دلم تنگ شده بود. باید کاری می کردم. باران به این قشنگی ببارد و من بتمرگم گوشه ی اتاقم؟

سریع لباس پوشیدم. زدم از خانه بیرون. رفتم زیر قطرات باران. گذاشتم موها و صورتم و عینکم و لباس هام خیس شوند. عاشق زمانی شدم که شیشه های عینکم پراز قطره های ریز باران شدند... دستم را فرو کردم توی جیب شلوارم و از کوچه ها رد شدم رفتم. هوا مه آلود بود انگار، ولی به بالای سرم و درخت ها که نگاه می کردم شفاف بودند... دلم هنوز تنگ بود. آهسته راه می رفتم و حالم از دخترهای چتر به دست که تندتند رد می شدند به هم می خورد. دلتنگی ام شدیدتر شده بود. دلم می خواست جای دیگری می بودم، در شهری دیگر، با مردمانی دیگر، در کوچه ها و خانه هایی دیگر... سرم را پایین انداخته بودم و احساس می کردم باید یک کار مهم کنم. باران به این خوشگلی ببارد و من فقط زیرش قدم بزنم و خیس شوم و احساس دلتنگی کنم؟ باید کار مهمی می کردم، کاری که با آن بتوانم از این باران از این شگفتی لذت ببرم... نمی دانستم چه کار  دیگری کنم... باران هم چنان می بارید و من همه ش به این فکر می کردم که باید یک کار دیگری بکنم، یک جای دیگری باشم...

  • پیمان ..

متغیر

۲۱
بهمن

این هفته دارم کتاب "پس از یازده سپتامبر" مسعود بهنود را می خوانم. مجموعه مقالات بهنود بین سال های 1380 تا 1382. آخر این ماه درموردش خواهم نوشت. امروز چندتا از مقالاتش را خواندم. از یک تکه از یکی از مقالاتش خوشم آمد. حرف بدیهی ای بود. ولی قشنگ گفته بود هرچند بی ربط. حرفی که که بعضی ها یادشان می رود:

"در دنیای مدرن دیگر این که در هفده سالگی مرامی را برگزیند و تا پایان عمر بر سر آن بماند و چشم به واقعیات دنیا ببندد اعتباری ندارد بلکه شک می کنیم به چنین کسی و توانایی هایش و خلاقیتش. دنیای امروز جای کسانی است که هیچ دگم و قالبی را نمی پذیرند و چندان آزاده اند که گاهی بت خود را هم می شکنند که وخشتناک ترین بت هاست. در دنیای امروز کسانی که خواست و مرام و منش خود ارزشی ثابت و تغییرناپذیر می گیرند، حتی اگر بر س آن جان فدا کنند درنهایت نه قهرمان بل خودپرستانی هستند که انسان را نمی شناسند و اندازه های ذهن جستجوگر بشر را به کوچکی سوسک می بینند که بر یک مدار می رود و جز تاریک و گریز از آن راهی برای زیست خود نمی داند."

  • پیمان ..

۱)خودم هم نمی دانم این همه نفرت از کجا می آید. نفرتی که انگار با طبیعت من سرشته شده. من دیوانه ی قدم زدن م. قدم زدن های طولانی. اما هربار قدم زدن توی خیابان های تهران من را دچار چنان نفرتی می کند که نمی دانم برای رهایی ازش چه کار کنم. فحش بدهم؟ کسی را بزنم؟ فریاد بکشم؟

من دیوانه ی قدم زدن م. گاه از دانشگاه پیاده در امتداد خیابان انقلاب قدم می زنم. می روم تا چهارراه ولیعصر. می روم تا میدان فردوسی. یک بار تا میدان امام حسین هم رفتم. گاه تند، گاه آهسته و باطمانینه. ولی هوس قدم زدن غروب ها بیشتر در من می افتد. مخصوصن پس از یک روز کامل سر کلاس های مختلف نشستن. و دقیقن قدم  زدمن در غروب های تهران نفرتی عظیم در من به وجود می آورد. نفرت از این شهر، از آدم هاش، از آسمان ش، ماشین هاش، خیابان هاش، پیاده رو هاش و... نمی دانم نفرتم از کجا می آید. از تاریکی های پیاده روهای تهران می آید؟ از زرق و برق مغازه ها می آید؟ از دخترهای رنگ به رنگ ش می آید؟از شکست های بزرگم می آید؟ نمی دانم...

فقط،

من

سرشار از

نفرت م.

2)دماسنج نفرتم به حد بالایش رسیده بود. کارم از فحش و فریاد گذشته بود. این دو کم بودند برای خالی کردن من از نفرت. نمی دانستم چه کار کنم. حس پوچی نفرتم را درب و داغان تر کرده بود. و من نیاز به سفر داشتم... سفر به یک جای دور و گونه ای جدید از سفر را هم می خواستم.دلم می خواست بی هیچ وسیله ای، بی هیچ بندوباری، بی هیچ تعلقی بروم به یک جای دور.

  • پیمان ..

می خواستم یه چیزی بنویسم که اسمش باشه: امیرآباد، سیگار، عشق. نتونستم. یعنی تک جمله می یومد تو ذهنم، ولی نمی تونستم ادام بدم جمله پشت جمله بیارم. اصلن اولش می خواستم یه همچی چیزی رو برای وبلاگ utmechanic بنویسم. اما دلم راه نداد. نمی دونم. حس کردم حال نمی کنم اون جا بنویسم. این جا که می نویسم خیالم راحته کسی نمی خوندش. ولی اون جا نمی دونم می خونن نمی خونن...بهم می خندن نمی خندن. حس می کنم من که رابطه هام گسترده نیس نمی تونم اون جا باشم و هر کی رابطه هاش گسترده تر باشه می تونه بنویسه که بش بگن تو داری می نویسی... بی خیال. می خواسم بنویسم امیرآباد ته دنیاس. یعنی از امیرآباد اون طرف تر نیس. اما نمی دونستم چرا. چرا امیرآباد ته دنیاس؟ باید یه سری جمله عاطفی کوبنده پشت بندش می آوردم تا هر کسی باورش بشه امیرآباد ته دنیاس. اما نمی یومد.

بعد می خواستم از دانشکده مکانیک و سیگاری هاش بگم. در ستایش سیگار بگم. این که سیگار یه چیزیه که می شه یه کمی احساس پوچی رو باهاش از وجودت دود کنی بدی بیرون. از صف سیگاری های جلو دانشکده(مخصوصن بعدازظهرا، بعدناهار) بگم. امروز کنار دکه روزنومه فروشی جلو دانشگا وایساده بودم داشم تیترا رو دید می زدم، بغل دستم یه آقای کچلی وایساد سیگارشو آتیش کرد شروع کرد به کشیدن و مثل من دیدزدن. از اون سیگارا می کشید که من خوشم میومد.(هنوز نمی دونم از بوی کدوم سیگارا خوشم میاد از بوی کدومشون متنفرم). اون پک میزد من نفسمو تو سینه م حبس می کردم. بعد دودو که می داد بیرون من نفس عمیق می کشیدم تا تمام دود سیگار بره تو ریه هام، ریه هام حال بیان. بعد می خواسم بگم چرا سیگار نمی کشم، چرا سیگاری فکر نکنم بشم. راستش من سیگار نمی کشم چون حالم از سیگار کشیدن بچه سوسولایی که موهاشونو دمب اسبی می بندن ابروهاشونو برمی دارن به هم می خوره. وقتی می بینم این پسرپچول خوشگلا که خودشونو هف قلم آرایش می کنن (که اگه دست من بود همون وسط خیابون می خوابوندمشون می دادم بخورن) سیگار می کشن از هر چی سیگاره نفرتم می گیره...

و می خواسم از عشق بنویسم. این یکی هیچ جمله ای براش نداشتم. پوچ پوچ بود برام و هست و شاید خواهد بود. فقط چون بغل سیگار ترکیب قشنگی می سازه می خواستم ازش بنویسم.

حس می کنم عرضه ی نوشتن اون چیزایی رو که می خوام ندارم...

پی نوشت: utmechanicبدجوری ساکت و بی مطلب شده بود. یه پست گذاشتم گفتم:خلاقیت به خرج بدید جمله بسازید با این کلمه ها:امیرآباد-سیگار-عشق. این جوری یه تیر دو نشون کردم. چند تا از بچه ها مرام گذاشتن جمله باحال نوشتن. بقیه شون هم به تخم شون حساب نکردن. چند تا از جمله ها اینا بود:

- رفتی امیر آباد دنبال سیگار برو دنبال عشق نرو(خب عشق پسر به پسر مورد داره برادر من)

{توضیح: بیشتر دانشجوهای دانشکده فنی و مخصوصن مکانیکی ها(حدود ۸۵در۱۰۰)پسرن}

- امیرآباد، سیگار، عشق و موتور هزار!

- برو امیرآباد سیگار بکش/ بهتره عاشق نشی کسکش.

- می ری امیرآباد، عاشق می شی شکست عشقی می خوری بعد سیگاری می شی

- می ری امیرآباد سیگاری می شی، بعد عاشق می شی سیگارو ترک می کنی.

- عاشق نشو، سیگار نکش/امیرآباد خواستی برو خواستی نرو

- عشق سیگاری های امیرآباد دختر نیست، وینستونه.

- تو امیر آباد کشیدن سیگار عشق است

- من سیگار,عشق,امیرآباد را دوست دارم !

- عشق تو امیر آباد مثل سیگار می مونه هم به خودت آسیب می زنه وهم به دیگرون!

- خیلی چیز ها امتحانشون جذاب و جالبه از جمله عشق و سیگار ولی ابتلا به جفتش خانمان سوزه

- من عشقم اینه که برم امیر اباد سیگار بکشم!!!!

- عشق امیرآباد منو سیگاری کرده(به سبک نوحه)... سیگاری کرده... سیگاری کرده...

از این جمله ها می شه خیلی برداشت ها کرد. مثلن نفی عشق تو بیشتر جمله ها موج می زنه...

 

  • پیمان ..

نابغه

۱۱
بهمن

   «مرد داستان فروش» کتابی خواندنی بود. ازش خوشم آمد. هرچند ترجمه ی مزخرفی داشت. «یوستاین گاردر»... از شخصیت مرد داستان فروش خوشم آمد. او یک نابغه بود. نابغه ی قصه پرداز. رویاپردازی تمام. صاحب ذهنی بیش از بیش از بیش از حد خلاق. ذهنش دائم درحال ساختن چیزهای نو بود و جوشش، بدون به تکرار افتادن. این توصیف از خودش را خیلی خوشم آمد:

"فکرهای جدیدی در سر داشتم که گردنم را فوت می کردند یا معده ام را غلغلک می دادند و یا مثل زخم بازی وجودم را می سوزاندند و همیشه از ذهنم خون داستان و حکایت ها جاری بود، مغزم از افکار تازه و نو می جوشید و از دهانه ی آتشفشان وجودم گدازه های سرخ رنگ فوران می کرد."

او یک مصرف کننده ی بزرگ فرهنگ هم بود. کلن مرد داستان فروش من را خیلی یاد "فرزان" انداخت. مخصوصن آن جاهایی که در مورد آهنگ های چایکوفسکی صحبت می کرد. فرزان هم یک مصرف کننده ی بزرگ فرهنگ است، او هم مثل مرد داستان فروش آهنگ زیاد گوش می دهد، فیلم زیاد می بیند و... مارسل پروست جمله ی جالبی دارد می گوید: از منظر زیبایی شناختی تعداد انواع آدم ها چنان محدود است که در هرکجا ممکن است مدام مفتخر به ملاقات کسانی شویم که می شناسیم. و واقعن هم این طور بود. فرزان را من در مرد داستان فروش بعد از چندماهی که ندیده امش ملاقات کردم...

نمی دانم کی این فکر به ذهنم رسید، ولی خواندن مرد داستان فروش آن را به باور رساند. این که «ارتباط گسترده با جنس مخالف یکی از نشانه های نبوغ است.» راستش چند نفری را دورو برم دیده ام که با همه ی دخترها دوست اند. برایم عجیب بودند این جور آدم ها. دیدن وضع درسی شان آن ها را برام عجیب تر کرده بود.این که آن ها از برترین ها بودند. مرد داستان فروش هم با زن ها و دخترهای زیادی حشرونشر داشت و من با اینش حال می کردم. یادم است در مورد زندگی اینشتین هم که می خواندم این طور بود و با زن ها خیلی خوب و سریع ارتباط برقرار می کرد... به نظر من این ها دست خودشان نیست و این ارتباط گسترده با جنس مخالف خیلی کمک شان می کند، که ذهن شان را اشغال رویاهای مزخرف نکنند و مخ شان کار کند. اما نکته ای که وجود داشت این بود که مرد داستان فروش به هیچ کدام شان دل نمی بست، با هیچ کدام شان بیش از یک بار نمی خوابید ... و این تفاوت نابغه ها با دختر(پسر)باز هاست. دختر(پسر)بازها به همه دل می بندند و همه ی افراد جنس مخالف تو دل شان جا می شوند... بی خیال. خواندن قصه ی یک نابغه ی خیال پرداز برایم خوب بود، آن قدر که دلم بخواهد خیال پردازی هایم مثل او پر پرواز داشته باشند...

 

  • پیمان ..

ب

۰۵
بهمن

    حس واقعن خوبی بود. نمی دانم اسمش را چه بگذارم. حس جوانی؟ حس طرح جلد سه گانه ی نیویورک پل استر؟ بیشتر یاد آن افتادم و یاد یک روز برفی. کوتاه بود، خیلی کوتاه. به اندازه ی فاصله ی خانه ی ما تا نبش کوچه ی حسن زاده. مسافتی حدود 8-9 متر. و در آن کوتاهی یک لحظه یک غم شیرین هم داشت. غروب بود. آسمان و همه جا مسی رنگ بود و من کاپشن بابام را پوشیده بودم، کاپشن سیاه بابام را. دستم را گذاشتم توی جیب کاپشن و نمی دانم چه جوری یک لحظه احساس قدرت کردم. بر زمین خدا، بر زمین نارنجی و مسی رنگ خدا ، با کاپشنی سیاه وسینه هایی به جلو پوش داده و ستبر کرده داشتم راه می رفتم و احساس قدرت می کردم. نه ، این کلمات برای توصیف حسم بیخودند.

    آسمان نارنجی بود. آسفالت سیاه بود. نرمه بادی می وزید و برگ های زرد را به گردبادهای کوچک تبدیل می کرد... می خواستم بروم عکس بندازم. کاپشن سیاه بابام را پوشیده بودم. سینه ام را ستبر کرده بودم و محکم گام برمی داشتم و احساس قدرت می کردم. گردبادهای کوچک به زیرپام می رسیدند و لای پاهام گم می شدند. من از بالا به برگ های پیچان خزان زیر پاهام نگاه می کردم...

  • پیمان ..

سیاست فردی

۰۵
بهمن

تمام حرفی که می خواهم بزنم این است: هر آدمی یک جامعه است که نیازها شهروندان آن جامعه هستند و برای اداره ی جامعه اش باید سیاست داشته باشد.

بقیه ش چرندیاتی برای تبیین این کلمات است:

حقیقتش «سیاست» از آن کلمه هایی است که می شود گفت انتهای روزمرگی اند. کلمه ای که بارها و بارها تکرار شده، آن قدر که حال هر کسی را به هم بزند. آن قدر که آدم های دردمند از روزمرگی بگویند: سیاست کثافت است. نمی دانم، شاید فقط ما ایرانی ها تو دنیا این همه این واژه برامان تکراری است و مهم و اعصاب خردکن. شاید جاهای دیگر دنیا سیاست براشان کلمه ای باشد مثل نوروز. شاید هم نباشد. نمی دانم. اصلن جاهای دیگر دنیا مهم نیستند، مهم ما ایرانی ها هستیم که سیاست زده شده ایم. ما فقط سیاست زده شده ایم و به نظر من سیاست در ما حل نشده است ... نه ، حل نشدن سیاست در ما بیان خوبی نیست. بهتر است بگویم سیاست های ما همه ش جمعی است و ما برای فرد خودمان سیاست نداریم. نه، برای فرد خودمان سیاست نداریم بیان خوبی نیست. بهتر است بگویم به سیاست داشتن در فرد خودمان آن قدر توجه نکرده ایم.

همیشه در خودم یک دوگانگی دیده ام: گانه ی درسی و گانه ی غیردرسی. بر اساس دیدگاه سیاست فردی ام به گانه ی درسی می گویم جناح راست و به گانه ی غیردرسی ام می گویم جناح چپ.در من گاه جناح چپ پیروز است و گاه جناح راست. مثلن الان که درام این حرف ها را می نویسم جناح چپ من است که حکمرانی می کند. هر دو جناح برای رفع نیازهایم تلاش می کنند. گاه یکی می تواند و دیگری نمی تواند. گاه هیچ کدام نمی توانند. آن وقت آن نیازهای رفع نشده  در من باقی می مانند و تبدیل می شوند به شورشیانی که در من تظاهرات می کنند...

در همین باب سیاست واژه ای وجود دارد که من به شخصه برخلاف خود واژه ی سیاست دوستش دارم: «سیاست گذاری». سیاست گذاری به نظر من کلمه ی قشنگی است. شاید چون یک کلمه ای است که مشخص می کند، معلوم می کند کجا برویم و چه کار کنیم و... شاید هم چون به نظر من معنای خود سیاست در «سیاست گذاری» تغییر کرده. سیاست خودش یعنی حکم کردن بر رعیت واداره کردن امور مملکت.حکومت کردن ریاست کردن. اما در سیاست گذاری به نظر من یک معنای دیگر پیدا کرده، یک جور معنای مانیفست، تعیین کننده ی راه و روش. به خاطر همین در سیاست فردی به نظر من سیاست گذاری کلمه ی مهمی است. آدم باید برای رفع نیازهایش روی چیزهای مختلف سیاست گذاری را مشخص کند. آدمی مثل یک زمین است که هر چیزی در آن بکارند رشد می کند و این سیاست گذاری های آدم است که مشخص می کند کجای زمینش چی بکارد چی نکارد و...

کلن، از زاویه ی نگاه « حکومت کردن بر خود همچون یک سیاستمدار» خیلی خوشم آمده. شاید بیان الکن م نتوانسته آن را در این جا خوب بگوید، ولی سیاست فردی چیز مهمی است.

  • پیمان ..

    آدم هایی که دوست دارم بشوم،آدم هایی هستند که دوست دارم آن ها بشوم. نه این که کپی آن ها بشوم ،نه. من دلم نمی خواهد دقیقا مثل یکی از آن ها شوم. شاید اگر بگویم دلم می خواهد همه شان شوم درست تر باشد. هر کدام ویژگی هایی دارند که به خاطر ان ویژگی ها دوست شان دارم و ستایش شان می کنم . و وقتی آدم یک ویژگی را ستایش می کند مسلما ته دلش آرزو می کند که آن ویژگی را داشته باشد. و از آن جا که آن آدم ها صاحبان این ویژگی ها هستند پس دوست دارم آن ها بشوم.

    مطمئنا خیلی از آدم هایی را که دوست درام بشوم نمی شوم .به خاطر همین نمی گویم«آدم هایی که می خواهم بشوم» می گویم«آدم هایی که دوست دارم بشوم». خانواده، مدرسه، آدم هایی که تو زندگیم بهشان برخورده ام، هوش و استعداد دلایل ساده اش هستند. مثلا من تا قبل از این که بیایم دانشگاه برایم قابل تصور نبود که آدم از مدرسه بتواند چیزهای مهم و عمیق را یاد بگیرد. به نظرم نهایت فایده مدرسه این بود که تو یک سری دوست پیدا  می کنی و اگر می خواهی چیز یاد بگیری باید بروی بیرون و دنبال استادش بگردی ازش یاد بگیری. اما توی دانشگاه من بچه هایی را دیدم که تمام آن چیزهایی را که فکر می کردم نمی شود از مدرسه یاد گرفت توی مدرسه یاد گرفته بودند... نمی خواهم وارد جزئیات شوم. بحث بیخودی است. «شرایطش نبود» «موقعیتش نبود» این ها دلایلی است که باید آخر عمر بیاورم. وقتی که از خودم خواهم پرسید چرا آدم هایی که دوست داشتم نشدم...

     به هر حال من در عنفوان جوانی هستم. نوزده سالم تمام شده و در بیست سالگی به سر می برم و هیچ عیبی ندارد از آدم هایی که دوست دارم بشوم حرف بزنم...

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۰۱ بهمن ۸۷ ، ۱۹:۰۵
  • ۵۰۰ نمایش
  • پیمان ..

الف

۳۰
دی

     لیوانی چای ریختم. تا لب پرش کردم. روی سنگ آشپزخانه پرش کردم. تکانش ندادم، وگرنه لرزش دست هام باعث سرریز شدن چای می شد. روی سنگ آشپزخانه خم شدم  و آرنج هام را گذاشتم دو طرف لیوان چای. به سطح آرام آن نگاه کردم. یک دماغ بزرگ با یک عینک دیدم. گردنم را خم کردم و سطح چای را بوسیدم. سطح چای را با صدای بلند بوسیدم.

لب هام سوختند.

  • پیمان ..