سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

که چی...

جمعه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۶، ۱۱:۳۱ ق.ظ

آقا سبحانی شاگرد اول دوره‌ی لیسانس ما بود. از همان روز اول معلوم بود که شاگرد اول است. جدی و کوشا بود. سر ‏کلاس‌های ریاضی 1 دکتر حشمتی توی تالار شهید رجب‌بیگی تروتمیز جزوه می‌نوشت. رها نمی‌کرد. شوخی نمی‌گرفت و با ‏همان فرمان رفت و شاگرد اول شد و بدون کنکور وارد ارشد شد و بعد هم زد تو گوش دکترا... البته برای من به‌شخصه ‏بیش از شاگرد اول بودن دو ویژگی دیگرش توی ذهنم پررنگ است: اخلاقش و تعصبش به ایران. ‏

توی لیسانس بچه خرخوان داشتیم که برای رنک دانشکده شدن می‌رفت زیرآب بچه‌ها را توی کلاسی که خودش برنداشته ‏بود می‌زد تا استاد آن درس نمره‌های پایین‌تری بدهد و او از یک کلاس دیگر نمره‌های بالاتری بگیرد. تا در مجموع بتواند ‏معدلش را بالاتر بکشد... بچه خرخوان‌هایی داشتیم که حال آدم را به هم می‌زدند. ولی آقا سبحانی از آن هاش نبود. مرد و ‏مردانه درس می‌خواند.‏

آقا سبحانی عجیب دانشگاه تهرانی است. از همان اول دانشگاه تهران ماند،‌ ارشد را هم دانشگاه تهران ماند و دکترا را هم. ‏نرخ خروج از ایران دانشگاه تهرانی‌ها نسبت به شریفی‌ها خیلی پایین‌تر است. ماه رمضان امسال که افطاری دور هم جمع ‏شده بودیم، حساب کتاب کردیم دیدیم 50 درصد از هم‌کلاسی‌هایمان در سال‌های لیسانس الآن دیگر ایران نیستند. آقا ‏سبحانی از آن‌هاست که هر کس اندیشه‌ی رفتن دارد می‌نشیند ساعت‌ها با او صحبت می‌کند و تا دلیل رفتنش منطقی نباشد ‏قانع نمی‌شود...‏

قصه چی است؟ قصه فیلم کوتاهی است که آقا سبحانی برایم فرستاده. یک فیلم کوتاه 4دقیقه‌ای. مصاحبه‌ای با دانشجوهای ‏اول و آخر خط. کسانی که آمده‌اند همایش آشنایی با رشته‌های دانشگاه شریف. نوگل و نوشکفته‌اند. رتبه‌های کنکورشان ‏خوشگل و مناسب برای در و دیوار مدرسه و بروشورهای تبلیغاتی است و دانشجوهایی که سال آخری‌اند،‌ یا آخر لیسانس، ‏یا آخر فوق‌لیسانس یا دانشجوی دکترا. تفاوت حرف‌ها و صحبت‌هایشان. ‏

تصورات خنده‌دار ترم صفری ها‌ که 99 درصد شریفی‌ها درس خوانند و 80 درصدشان بعد از دانشگاه موفق می‌شوند و ‏حرف‌های آخر خطی‌ها: دلم می‌سوزد برای این نوشکفته ها که با روزی 12ساعت درس خواندن دارند وارد دانشگاه ‏می‌شوند و چه تصوراتی که برای خودشان ساخته‌اند. این‌که وقتی وارد شدند چنان حیف می‌شوند و چنان ویران می‌شوند که ‏خودشان هم فکر نمی‌کنند. (البته آقا سبحانی یک‌چیزی بگویم: درصد حماقت در شریفی‌ها بیش از تهرانی‌هاست. من ارشد ‏آنجا بودم. ولی چون تغییر رشته داده بودم مجبور شدم 16 واحد با لیسانسه‌ها دم خور باشم... یک عده‌ای‌شان تا آخرش ‏هم نمی‌فهمند چه قدر سگ‌دو زدن‌هایشان پوچ است!) حرف‌های آن دانشگاه دکترا در مورد یک «که چی؟» بزرگ... که چی ‏بشود؟


 

نظر من در مورد این فیلم چیست؟

سؤال سختی است.‏

تصورات ترم صفری ها که احمقانه است. ولی راستش من شبیه آن آخر خطی‌ها هم نیستم. چون اصلاً به آخر خط نرسیدم. ‏زود واگنم را عوض کردم. لیسانسم مکانیک بود و فوق‌لیسانس سیستم‌های اقتصادی اجتماعی. کارم برنامه‌ریزی تولید بود، ‏بعد شد کارشناس بیمه‌های مهندسی و بعد طرح و توسعه و حالا هم خیر سرم تولید محتوا... کلاً تبدیل شده‌ام به آدمی که در ‏حال تعویض واگنش است و مثل بچه‌ی آدم نمی‌تواند یک جا بماند و ادامه بدهد... البته اگر قرار به کی چی گفتن باشد که از ‏همه‌شان بیشتر باید بگویم که چی؟ چه زمان‌هایی همچه جمله‌ای به کله‌ام می‌زند؟ آخرین بارش 6ماه پیش بود که به‌طور ‏خیلی موقتی کارمند شده بودم. همکارم هم سن خودم بودم. پیام نور خوانده بود. کودن بود. سرگرمی‌هایش آن‌قدر احمقانه ‏بودند که نمی‌توانستم به رخش نکشم که چه قدر احمق است. ولی آن احمق حقوقش 2 برابر من بود... من نمی‌توانستم با او ‏رقابت کنم... با همه‌ی دبدبه و کبکبه و تیز بودنم به درد بخور نبودم... این همه درس خواندم و جای درست و درمان هم ‏خواندم... که چی؟!‏

بعد از ترم 4 بود که فهمیدم گند زده‌ام به معدلم رفته. زور زدم با از خط بیرون زدن‌ها جبران کنم. زور زدم چیزهایی یاد ‏بگیرم. چیزهایی غیر از مهندسی مکانیک. کمی شاید سیاست. مقدار زیادی داستان و رمان خواندن. مثلاً نوشتن. البته حالا که ‏نگاه می‌کنم می‌بینم همان زور زدن‌هایم هم بیهوده بوده. من یادگرفتن بلد نبودم. گیج و گول بودم. نه مهندسی مکانیک یاد ‏گرفتم. نه مهارت‌هایی خارج از خط...‏

یک چیزی هست... دو تا اشتباه کردم. دو تا اشتباهی که شاید تمام گند زدن‌هایم زیر سر همین‌ها باشد. یعنی شاید بهتر ‏است بگویم دو تا اشتباه نکردم. ‏

آدم هر چه جوان‌تر است باید بیشتر اشتباه کند. ‏

اشتباه بزرگ‌تر زندگی من این بوده که سعی کرده‌ام کم ‌اشتباه کنم. ‏

اشتباه اول: سربه‌زیر بودم و عاشق نشدم. 20 سالگی سنی است که حتی اگر عاشق هم نشوی باید ادای عاشق شدن را ‏دربیاوری. ‏

اشتباه دوم: من که دیده بودم معدلم افتضاح است. چرا زور می‌زدم بعد از ترم 4 آن را بهبود بدهم؟ معدل‌های 17 به بالای ‏ترم‌های 6 و 7و 8 به هیچ دردی نمی‌خوردند. باید می‌رفتم کار می‌کردم. باید می‌رفتم مجانی هر جهنم‌دره‌ای شده‌ کار ‏می‌کردم و در محیط کار قرار می‌گرفتم... ‏

چند تا چیز هست... ‏

من دیگر دانشجو نیستم. به دکترا نرسیدم. نتوانستم خودم را قانع کنم که مسیر دیگران را بروم. دکترا خواندن دیگر مسیر ‏دیگران رفتن است. مخصوصاً این‌که مصاحبه دارد و باید در فوق‌لیسانس و لیسانست بچه‌ی درسخوانی بوده باشی. من آدم ‏پاره‌پاره‌ای هستم. راستش از پاره‌پاره بودن هم خسته شده‌ام. ولی به خودم که نگاه می‌کنم باید پاره‌پاره‌تر بشوم...  هنوز به ‏آن چیزهایی که آرامم کند نرسیده‌ام. باید پاره‌پاره‌تر شوم و البته روند پاره‌پاره شدنم کند شده است و از این شاکی‌ام!‏

چیزی که هست این است که من هنوز هم از یادگرفتن، از خواندن لذت می‌برم... باورت نمی‌شود وقتی توی کورسرا و ‏edx‏ ‏می‌گردم،‌ وقتی به یک دوره‌ی ‏solar engineering‏ که برمی‌خورم چه قدر هیجان‌زده می‌شوم. من از مهندسی مکانیک دور ‏شده‌ام. بعید می‌دانم هم که دیگر بتوانم از مهندسی مکانیک پولی به جیب بزنم. ولی هنوز هم درس‌هایش من را به شوق ‏می‌اندازند. هنوز هم شوق یادگرفتن در من وجود دارد...می‌خواهم بگویم امثال ماهایی که دانشگاه‌های پدر و مادر دار ‏درس‌خوانده‌ایم،‌ شاید با نگاه کردن به محیط بیرون از دانشگاه و مقایسه کردن‌ها ناراحت و نومید شویم. یک که چی بزرگ ‏در ذهنمان شکل می‌گیرد. به انتهای پوچی می‌رسیم. ولی یک شادمانی کوچک در وجودمان هست که به نظرم باید مثل گل ‏سرخ سیاره‌مان ازش مواظبت کنیم و آبش بدهیم: لذت یاد گرفتن...‏

این گل کوچک همان چیزی است که ته ته ماجرا احساس پوچی و بی‌نتیجه و عقیم بودن را از یاد آدم می‌برد... و راستش ‏هرکسی که از این گل‌های کوچک دارد به نظرم بهترین راه فرار از آن «که چی» لعنتی را دارد....‏

و یک چیز دیگر... ته ماجرا باید به نظرت چه چیزی باقی بماند؟ فرمول‌ها و تسلط به چم‌وخم و نکته‌های درسی؟ خلاقیتِ به ‏کار بردن آن همه دانش در راستای یک کار و شغل برای این جامعه؟ پول و پله‌ی درست‌وحسابی؟ ممم... نه، به نظرم ته ته ‏ماجرا یک چیزی باقی می‌ماند برای آدم به اسم سرمایه‌های انسانی. می‌دانی؟ شریف و تهران و فلان و بیسار به امکانات و ‏اساتیدشان نیست که اسم درکرده‌اند. به خاطر دانشجوها و میزان هوش و خلاقیت آن‌هاست که دانشگاه پدرمادردار ‏شده‌اند... آدم هر چه قدر از سال‌های تحصیل اجباری دور می‌شود می‌بیند تعداد آدم‌های دوروبرش دارند کم و کمتر ‏می‌شوند. آدم‌هایی که بشود باهاشان خارج از چهارچوب‌ها حرف زد،‌ درد دل گفت، چیزهای دور از ذهن ازشان یاد گرفت... ‏این جور وقت‌ها چاره‌ای نمی‌ماند جز رجوع به آدم‌های گذشته... همان رفقای قدیمی. همان چیزی که من اسمش را می‌گذارم ‏سرمایه‌های انسانی... راستش اگر این‌جوری نگاه کنی می‌بینی ته تهش این سرمایه‌های انسانی از رفقای آن سال‌ها خیلی ‏باارزش‌اند...‏

نمی‌دانم. خیلی در و بی‌در گفتم. بی ساختار گفتم... شاید هم چرند گفته‌ام. نمی‌دانم...‏

 
  • پیمان ..

نظرات (۵)

سلام...انقدری که آب نبات تلخ بود این نبود...
ذهن آشفته ی من به چه می اندیشی؟؟؟
به نظرم هرچقدر متن قبلی ات زیبا بود...این نه...یاد آقای قدیرمحسنی افتادم که وقتی یک داستان کوتاه خیلی زیبا نوشتی مدتی گفت ننویس...
می شه اون داستان رو تو وبلاگ بذاری؟همونکه روایتی از خودت و پدرت بود فکر کنم...منتظریم
یکی از مسائلی که باعث میشه ماهایی که به قول تو در دانشگاه پدر مادر دار درس خوانده ایم همش بگوییم که چی؟..این حجم بالای توقع است..بله توقع..ما ها فکر کردیم حالا که در پدر مادرترین دانشگاها درس خوانده ایم باید مارا روی سرشان بگذارند و فرش قرمز جلوی پایمان پهن کنند..هرچند خودمان هم میدانیم خیلی هم پدر مادر دار نیست..یعنی هرچی میگذرد بیشتر بی پدر مادر میشود..شاید روزی روی این صندلی چمران نشسته بود اما الان دانشجوی ساده ای نشسته که مثل همه هیجده نوزده بیست ساله های کشور است و فرقش چند تست بالا و پایین پول بیشتر و کتاب و کلاس بیشتر بوده...به هر حال باید بپذیریم که ما نمی توانیم تا اخر عمر روی سر جامعه منت بگذاریم که آهای دانشگاه ازادی ها لیسانس ما به هزار دکتری شما میارزد..که وقتی شما دنبال عشق و حال بودین ما چشممان کور شد تا استاتیک پاس کردیم...از نرده های سبز دانشگاه که بیرون میای باید تعامل با ادم ها رو یاد بگیری..یاد بگیری و بپذیری این که تو علم بیشتری داری دلیلی بر این نیست که جایگاه و پول بیشتر هم داشته باشی..اگر تحملش را نداری اگر سیستم سالم میخواهی، اگر میخواهی جواب دو دو تا چهار تا بشود راهش را خودت میدانی..چمدان، فرودگاه امام و خداحافظ

سلام ...
چند سالی (شاید 3) هست که وبلاگ شما رو میخونم ولی اولین باره که پیام میذارم. چند چیز باعث شده که همیشه به صورت روزمره (حتی چند بار در روز!) بیام و اینجا رو چک کنم تا شاید چیزی جدید نوشته باشین. اولین موردش زیبا نوشتن ات هست که در نتیجه با یه قسمت از متن ( ... همان زور زدن‌هایم هم بیهوده بوده... ) موافق نیستم! مورد دیگه این که منم دانشگاه تهران بودم (مکانبک) و بعد شریف (برخلاف شما باز هم مکانیک). بعضی از آدم‌ها و محیطی که راجع بهشون مینویسی رو دیدم، شاید خود شما رو هم تو تهران یا شریف دیده باشم (ورودی 91 تهران، 95 شریف) اما  نشناختم. اگر هم ورودی بودیم، احتمالاً دوست های خوبی میشدیم (:

راجع به این که "که چی"؛

اگه هدف "که چی" فقط پول باشه، جواب دادن بهش آسونتره. اما به نظرم بچه هایی که حرف شون با "که چی" تموم شد، حرفشون فقط پول نیست (دو تا از بچه های داخل فیلم رو از نزدیک میشناسم)
به نظرم این از اون سوال‌هاست که حتی موفق‌ترین آدم‌ها هم براش جواب ندارند
به قول دانیل گیلبرت (روانشناس)، ما نمیتونیم حدس بزنیم که در فلان روز از سال‌های آینده، آیا خوشحال هستیم یا نه. 
یعنی پیشبینی عاطفی و هیجانی نشدنیه و اغلب آدم ها در اون دچار خطای فاحش میشند. یعنی نمیتوانند پیشبینی کنند که اگر اتفاق خاصی برایشون بیافته، چه واکنشی از خودشون نشون میدهند.
"مثلاً الان اگه ما فکر کنیم که اگه بریم به دانشگاه هاروارد دیگه خوشحال‌ترین آدم‌ها میشم. اما به احتمال زیاد حتی در این صورت هم "که چی" سر جای خودش باقی بمونه (جدا از بحث درآمد) از طرف دیگه اومدند مشاهده کردند که آدم ها در برابر پیشبینی میزان Pain هم دچار خطا میشند. تحقیق کردند روی کسایی که دچار معلولیت شدند (مثلاً در اثر تصادف)؛ در اولین روزها که طرف دچار قطع عضو بوده، در جواب گفته که زندگی برای من تموم شده است؛ اما بعد از چند ماه همین آدم برمیگرده به زندگی. همین طور کسانی که از یه شغلی اخراج میشند و ..."

تو فیلم boyhood یه جا آخر فیلم هست که میسون از پدرش میپرسه "که چی؟"

MASON: So what's the point?
DAD: Of what?
MASON: I don't know, any of this. Everything.
DAD: Everything? What's the point? I mean, I sure as shit don't know. I mean, but, neither does anybody else. Okay, we're all just winging it, you
know? I mean the good news is you're feeling stuff. You know? And you got to hold onto that. You do. I mean you get older and you don't feel as much. You're skin gets tougher. The point is those pictures you took. Thousands of submissions from all over the state and you won.
MASON: Well, I got silver. And nine other people did, too.
DAD: I'm gonna kill you. I'm trying to tell you that I believe in you, Mason. I think you're really special, and if some girl doesn't see that, then fuck her, y'know?

پ.ن: آقا سبحانی به گردن ما هم زیاد حق داره. کلی از جزوه های ایشون رو از شهروز گرفتیم و خوندیم و دعای شان کردیم.
پاسخ:
سلام.
ممنون از نظر لطفت و ممنون به خاطر نظر کاملت و اشاره ت به اون نظریه ی معروف شادی و نقل قولت از فیلم بوی هود...
الان این مطلب سپهرداد شده دو تا مطلب در حقیقت.

سلام. نمیدانم این چیزی که می نویسم چقدر درست است ولی احساس میکنم این حس بد "که چی ..." در بین دوستانی که در دهه هشتاد رشته ریاضی و فیزیک خوندن بیشتره. شاید یک دلیل اصلی اش هم اینه که خودم هم جزو اون دسته هستم. ماهایی که در دانشگاه های خوب رشته مهندسی رو تموم کردیم الان با آنچه در زمان انتخاب رشته یا کنکور تصور میکردیم فاصله زیادی داریم. شاید بعضی هامون رسیده باشیم ولی بنظرم بیشترمون نرسیدیم.

من همیشه افسوس روزهای دانشگاه رو میخورم. عمران خوندم و در یک دانشگاه خوب هم خوندم ولی الان حس خوبی از تحصیل و کارم ندارم. متاسفانه همیشه این دید از بالا به پایین نسبت به دانشگاه های آزاد و پیام نور را دارم و خیلی هم من رو اذیت میکنه ولی احساس میکنم اونا الان در جامعه  خیلی کمتر اذیت میشن و زجر میکشن. حتی بنظرم اگر هوش را به معنای تطبیق پذیری و حداکثر بهره برداری از منابع بدونیم از ماهایی که دانشگاهه ای خوب درس خوندیم باهوش تر هم باشند.

الان شرایط کاری مشابه شرکت بیمه نوین تو را تجربه میکنم. طرف با پارتی اومده سرکار، تا امروز هیچ آزمونی نداده، در نوشتن املا بعضی لغات ساده فارسی هم مشکل داره، خیلی تحلیل ها و حرف های سطحی و آبکی داره و ... اما حقوقش دو برابر منه، خیلی خوشحاله و راحت.

یکی از دوستانم بعد از قبولی آزمون دکترا از دانشگاه تهران و پس از چهار ترم، از تحصیل انصراف داد و الان در ترکیه دندانپزشکی میخونه. میگفت امثال ماها باید میرفتیم پزشکی میخوندیم.

من هم متاسفانه زندگی موازی با این زندگی ام دارم و همیشه امروزم را با روزهایی مقایسه میکنم که میتوانستم رشته های پزشکی را بخونم و نخواندم. اگر یک رشته پزشکی را میخوندم الان حداقل درآمد ده میلیونی داشتم، امید به آینده و درجه تخصص را داشتم، جایگاه اجتماعی بالاتر و زندگی بهتری از الانم را داشتم، و حداقل هم رده و همنشین آدم هایی که خودم را زمانی از آنها بالاتر میدانستم نمیشدم.

بنظرم برای افرادی مثل خودم که مهارت های زندگی اجتماعی ایران را یاد نگرفتند، پارتی ندارند، پول درست درمان ندارند- رشته های پزشکی میتونه حس بهتری بهشون بده.

نه به اندازه تو. ولی من هم کتاب خواندن را دوست دارم. یاد گرفتن و فهمیدن را دوست دارم. وقت کتاب زبان اصلی میخونم خیلی حس خوبی دارم، عاشق سایت های آموزشی مثل متمم و edx هستم ولی همیشه یک حس غمناک با منه. حس اینکه کاش راه بهتری را انتخاب میکردم.

 

میتونم ازت کمک بگیرم؟ بنظرت دیر شده؟ برگردم و من هم دندانپزشکی بخونم؟

پاسخ:
به نظرم برای دندانپزشکی و رشته های پزشکی خوندن دیگه دیر شده... این حجم 550 هزار نفری داوطلب علوم تجربی در مقایسه با 150 هزار نفر داوطلب ریاضی نشون میده که نسل جدیدی ها هم دیگه به مهندسی اقبال نشون نمی دن. فقط نکته ای که وجود داره همه امروزو دارن می بینن و نمی بینن که همیشه بین رو بورس بودن یه سری رشته ها و انتخاب شون به عنوان رشته ی تحصیلی یه تاخیر زمانی بزرگ وجود داره... هیچ تضمینی وجود نداره که کسانی که امروز وارد رشته های پزشکی و دندانپزشکی میشن 8-9سال بعد تقاضای بازار کار براشون به اندازه ی امروز باشه. ممکن 10 سال دیگه یه تعداد زیادی پزشک ماهر و کاردرست داشته باشیم که دستمزدشون بسیار پایینه و برای موثر واقع شدن نیازمند مثلا یه سری مهندس آی تی باشن که براشون جوری برنامه ریزی کنن که اونا بتونن در جایگاه درست قرار بگیرن و بخور نمیر پول دربیارن...

  • خواننده اتفاقی
  • این جمله خیلی نصیحت خوبی بود:
    آدم هر چه جوان‌تر است باید بیشتر اشتباه کند. ‏
    اشتباه بزرگ‌تر زندگی من این بوده که سعی کرده‌ام کم ‌اشتباه کنم.
    ممنون



    پاسخ:
    خواهش
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی