ما فرزندان ایرانیم
گفتم برویم شهر را بگردیم که روز آخر تبلیغات برای انتخابات است. حامد گفت برویم که زندهترین چهرهی شهر را امروز میبینیم. ستار هم پایه بود. حامد لفت میداد. داشت با شیرین چت میکرد و نمیدانم چرا فقط میخواست چت کند. هر چه من و ستار اصرار میکردیم که همین حالا باهاش قرار بگذار و با همدیگر در شهر رها شوید قبول نکرد. هر چه برایش گفتیم که قدر این چند روز را بداند قبول نکرد. گفتیم 1 ماه دیگر میگذارد میرود شهر خودشان و تو در حسرت میمانی که چرا از هر ساعت این 1 ماه استفاده نکردهای. گفتیم 3 ماه بعد مثل ستار میشوی که به بهانه آزمون استخدامی باید آخر هفته بلیت هواپیمای بوشهر بگیرد و فقط بتواند 3 ساعت یارش را توی فرودگاه ببیند و هل هلکی برود و بیاید. گفتیم مثل پیمان میشوی که مأموریت به اصفهان را مثل چی میقاپد. گفتیم دریابد این لحظهها را... گفتیم درد لانگ دیستنس را بفهمد... نمیخواست. میخواهد آهسته پیش برود. میخواهد اندک اندک جلو برود و یکهو با تمام وجودش به سمت یار نرود.
سوار مترو شدیم و ایستگاه جهاد پیاده شدیم. هنوز توجیه نشدهام که چرا باید ایستگاه دکتر فاطمی اسمش بشود ایستگاه جهاد. از خیابان ولیعصر پیاده راه افتادیم پایین. خیابان شلوغ و شاد بود. دخترها شال بنفش داشتند و دستبند سبز. ما سه تا تریپ اداری مزخرفی داشتیم. پیرهن و شلوار پارچهای. ولی خسته نبودیم. یاد 88 افتاده بودیم... میدانستیم که داریم در خوشحالترین روزهای خیابان ولیعصر راه میرویم. قبل از انتخابات قشنگتر است. هیچ کس از خودش مطمئن نیست. اگر کسی شادی میکند به خاطر نابودی طرف مقابلش نیست. اگر کسی داد و بیداد میکند به خاطر این نیست که حقش را خوردهاند. برای این است که میخواهد آدمها را با خودش همراه کند. آدمها مطمئن نیستند. تکلیفشان در هالهای از ابهام است. نمیدانند که دو روز دیگر چه پیش خواهد آمد. سعی میکنند در فرصت کم باقیمانده زندگی کنند. برای آرمانشان بجنگند...
دو دختر نوجوان راه افتاده بودند و مغازه به مغازه گٌل پخش میکردند و از همه میپرسیدند که آیا درانتخابات شرکت میکنید؟ اگر کسی میگفت نه، روی سگشان بالا میآمد. داد و بیداد میکردند که چرا نمیخواهید شرکت کنید؟ شروع میکردند به دلیل آوردن که باید در انتخابات شرکت کنید. حوالی میدان ولیعصر گعدههای بحث شکل گرفته بود. طرفدارهای روحانی و رئیسی با همدیگر بحث میکردند و دور هر 2-3 نفر بحثکننده 10-12 نفر حلقه زده بودند. به نظرمان خیلی حال داشتند که میخواستند همدیگر را متقاعد کنند. اگر سر شرکت کردن و شرکت نکردن در انتخابات بحث می کردند عاقلانه تر می بود. ولی همان هم سخت است. فهم این نکته که تصمیم نگرفتن خودش یک نوع نوع تصمیم گرفتن است اصلا آسان نیست...ما یاد فیلمهای اول انقلاب 57 افتاده بودیم و پیادهروهای خیابان انقلاب توی آن فیلمها و آن همه بحث و جدلها... نمیایستادیم به گوش کردن حرفهایشان. حوصله نداشتیم. بیهودگی بود.
ستار خوشبیان است. بلد است تجربههایش را دراماتیک کند. یاد 88 افتاده بود و روزهای انجمن اسلامی دانشگاه زاهدان. 10 شب سخنرانیاش توی دانشگاه و بعد خوابیدن اوضاع و تعلیقهایی که برایش بریده بودند و تعهد پشت تعهد امضا کردن. میگفت من توی آن دانشگاه بعد از شهریور 88 فقط به آبدارچیها تعهد ندادم. من خاطرات دانشگاه تهران میگفتم و او دانشگاه زاهدان و خب... از من خیلی خوشبیانتر بود و من دوست داشتم که به داستانهایش گوش کنم.
پایین میدان ولیعصر قشنگتر هم بود. توی پیادهروی غربی طرفدارهای رئیسی جمع شده بودند و شعار میدادند آخر هفته، روحانی رفته. توی پیادهروی شرقی طرفدارهای روحانی حرکت میکردند و شعار میدادند رئیسی تتلو پیوندتان مبارک، جیگیلی، جیگیلی، جیگیلی، جیگیلی.
چهارراه ولیعصر اوج کارناوال بود. دو طرف پیادهرو پر بود از دخترها و پسرهایی که پوستر روحانی به دست داشتند و لیست امید پخش میکردند و وسط پیادهرو پسرهای طرفدار رئیسی بودند که از بین دخترپسرها رد میشدند و شعار میدادند. پلیس هم بود. ولی هیچ کس به دیگری حملهی فیزیکی نمیکرد. سر چهارراه فلسطین پسری 4 تا دختر را دور خودش جمع کرده بود و حرکتشان را سازماندهی میکرد. من و مهلا میریم این طرف، سهیلا و زهرا جلوی ما پوستر پخش میکنند، نازنین میپرسه که انتخابات شرکت میکنید یا نه. اگر جواب دادن نه بحث میکنید... کلی خندیدیم که جنگ چریکی همین جوری است و انتخابات چه استعدادهایی را شکوفا کرده است...
توی خیابان ماشینها بوق میزدند. پوسترهای روحانی روی شیشه عقب انواع ماشینها به چشم میخورد: از پراید هاچبک قدیمی تا بامو آخرین سیستم... توی خط ویژهی اتوبوس سروکلهی چند موتورسوار سیاهپوش با باتومهای مشهورشان پیدا شد. بزاقم تلخ شد. هنوز هم صدای موتورسیکلتهایشان بزاقم را تلخ میکنند...
از جلوی 50 تومانی رد شدیم. دیگر شکوه و عظمت 10 سال پیش را برایم نداشت. درون خودم اصلاً حس نمیکردم که 10 سال از روزی که آرزو کردم پشت این نردههای سبز درس بخوانم گذشته است. ستار هم ارشدش را دانشگاه تهران خوانده بود. او هم شکوه و عظمتی را حس نمیکرد. کتابهای سر در دانشگاه تهران آن حس توانا بودن و خفن بودن را دیگر بهم القا نمیکرد... ناراحتکننده بود که روزگاری این سردر برایم شکوه و عظمت داشت و برایم رد شدن از زیر آن اوج پیروزی و توانمندی بود. ازین ناراحت نبودم که دانشگاه تهران روزگاری برایم شکوه و عظمت بود. ازین ناراحت بودم که ازین که دیگر شکوه و عظمت ندارد ناراحتم. آخرین باری که رفتم دانشگاه تهران یادم است. نذری بزرگ را ادا کردم. به کمک صحرا بود. طواف به دور نور و روشنی و کتابهای دانشگاه تهران...
دیکتاتوری لیستها... بعد از خیابان 16 آذر، 3-4 نفر پلاکارد اسم یک کاندید خیلی گمنام را دستشان گرفته بودند و توی پیادهرو راه میرفتند و داد میزدند که به دیکتاتوری لیستها تسلیم نشوید... لیستهای انتخابات شورای شهر را میگفتند. شاید راست میگفتند...
آخر شب از گوگل در مورد دانشگاه تهران و دانشکدهی فنی و دانشکده مکانیک سؤال کردم. رفتم سایت دانشکده مکانیک. عکس استادهای آن سالها را سکیدم. خیلی از اساتید جدید بودند و من نمیشناختم. چند نفری هم دیگر استاد نبودند و این مایهی حسرت بود. دکتر بشارتی به رحمت خدا رفته بود و مهندس حنانه (استادترین استاد دانشکده مکانیک دانشگاه تهران) دیگر توی آن دانشگاه درس نمیداد. رفتم توی آرشیو خودم و به نشریاتی که آن سالها چاپ میکردیم نگاه کردم. نشریههایی که توی بعضیهایشان سردبیر بودم و توی بعضیهایشان مدیرمسئول. تمام متنهایی که با ترس و لرز نوشته بودم و نوشته بودند... ولی خب. تمام شده بودند. همه چیز تمام شده بود. من هم تمام شده بودم. دانشکده مکانیک هم تمام شده بود... و من حالا غریبه بودم. غریبهای که چند سالی در بهترین دانشگاه ایران گذراند و رفت... یکهو لینک تشکلهای دانشجویی به چشمم خورد: انجمن اسلامی و بسیج. وارد صفحهی معرفی انجمن اسلامی شدم... کلمات آشنا بودند... عه... این کلمات آشنااند... این کلمات برای مناند. ویرایش هم نشدهاند. یک جا عدد را با حروف نوشتهام و یک جا خود عدد. متن معرفی انجمن اسلامی همان متنی بود که 8 سال پیش نوشته بودم... تغییرش نداده بودند. به نام من نبود. ولی برای من بود. کلمات من بود. من نبودم. هیچ کس من را یادش نمیآمد. ولی کلمات من باقی مانده بودند... حس عجیبی داشتم...