بیگانه
وقتهایی است که غر زدنها فقط برای گذران وقت است. فقط برای رسیدن به زبان مشترکی است که طی آن زمان بیاصطکاک بگذرد. میدانستم که دردم نبود. هیچ کدام از غر زدنها دردم نبود. بیخیال غر میزدم. از چیزهایی میگفتم که سیاهچالهی درون سینهام نبودند. رنجهای کوچکی بودند که گاه گاه فکر میکردم شاید دردهای من باشند. بیپولی، پیدا نشدن کاری که به هیجانم بیندازد، بی حرکتی و سستی و حقخوریهایی که علیهم میشد و من ناتوان بودم. اینها فقط رنجهای کوچکی بودند که برای خالی نبودن عریضه مینالیدم. شاممان را خورده بودیم. چای هم برایم آورده بود. تلویزیون نگاه کرده بودیم و ساعت 12 شب شده بود و خواب از چشمهایم دور بود. فقط بیقرار شده بودم و نمیتوانستم بگویم چرا بیقراری در من اوج گرفته.
مرد همسایه را میفهمیدم و نمیفهمیدم. همو که یک سال پیش با زنش دعوایش شده بود. زن رهایش کرده بود. هیچ وقت برنگشته بود و او یک سال بود که یکه و تنها در خانهی بغلی زندگی میکرد. یک سال بود که صبحش را با سیگار شروع میکرد. آن قدر میکشید که دودش از در خانه بیرون میزد و توی پلکان آپارتمان میپیچید. میرفت به مغازه و 10 شب برمیگشت و تا 12 شب یکریز سیگار میکشید و هر بار که میرفتی در خانهاش را میزدی ابری از دود خانهاش را فرا گرفته بود.
قصهی همسایههای بالایی و پایینی را فقط گوش میکردم. گوش میکردم شاید که به شوق بیایم و از رازی که در گلویم بود رها شوم. نمیشد. دوست نداشتم بگویم. نمیشد بگویم. تمام غر زدنها و نالیدنها فقط پوششی بودند برای پنهان کردن درد. دردی که مثل لنت همیشه درگیر طوقههای یک دوچرخه رهایم نمیکرد. هر چه پا میزدم بیشتر و بیشتر میچسبید. ساییده نمیشد. فقط زور میزدم که ساییده شود. و احمقانه این که میدانستم راهش این نیست که نابودش کنم. چون خودم نابود میشوم...
خداحافظی کردم. ساعت 1 شب شده بود. سوار ماشین شدم. دور زدم. آرام فرمان گرداندم توی خیابان اصلی و خیلی خیلی آرام راندم و صدای ضبط را بلند کردم. حالا من بودم و این ماشین. رفیق ساکتی که در یک ماه گذشته نیازی نداشتم که برایش غرهای الکی بزنم. رفیقی که بینیاز از هماهنگ کردن یکهو میدیدم تنها کسی است که دارم بلند بلند برایش حرف میزنم. ماشینها مثل فشنگ از کنارم رد میشدند. 30 کیلومتر بر ساعت میراندم. چطور میتوانستند به این سرعت بروند؟ چه چیز باعث میشد که آنها بتوانند به این سرعت بروند؟ راه خانه نزدیک بود. به دوربرگردان رسیدم. دور نزدم. میخواستم راه خانه دور شود. اصلا نباید به خانه میرسیدم. وقتهایی هست که دلت میخواهد هیچ وقت به مقصد نرسی... چون مقصد برایت چیزی ندارد. همچنان که رفتن هم چیزی ندارد...
خیابان خلوت بود. آرام رفتنم مزاحم کسی نبود. صدای ضبط را بلند کرده بودم. شب اردیبهشت آنقدر خنکا داشت که نیازی به پایین آوردن شیشهی ماشین نبود. در دنیای درون اتاقک ماشین غوطهور شدم. به شعر آهنگهایی که میشنیدم گوش دادم. چرا باید این کلیشهها، این داستانهای تکراری ترانهها این قدر برایم دردناک میشدند؟ چرا قبلا این کلیشهها برایم مهم نبودند؟ چرا قبلا هم فقط ریتم مهم بود؟ آهنگها قدیمی بودند و حتی تندترینشان هم من را وانمیداشت که پا را بر پدال گاز بفشارم.
"گلهها خیلی زیادن قد دیوارای شهر
چی بگم گفتنیها همیشه تلخن مثل زهر"
تکرار میشد و تکرار میشد. دو مرد افغان کنار خیابان ایستاده بودند با کیسهای در دست. دست تکان دادند که سوارشان کنم. محل ندادم. به آهستگی از کنارشان رد شدم. دوست نداشتم دنیای اندوهگین توی ماشین را قطع کنم. سربالایی خیابان را تا انتها رفتم و دور زدم. دنده را خلاص کردم و گذاشتم برای خودش با هر سرعتی که عشقش میکشد سرپایینی را برود.
من خیلی چیزها میدانستم. میدانستم که نباید نومید باشم. میدانستم که با نومیدی هیچ چیزی درست نمیشود. میدانستم که باید بجنگم. ولی نمیتوانستم. نمیتوانستم بر پدال گاز بفشارم و تند و تیز برانم. باز هم راه خانه را دور کردم. از خیابانی دیگر رفتم. آرام. خیلی آرام. زن میانهسالی با بلوز و ساپورت (بدون مانتو) و کیفی بر دوش برایم دست تکان داد. نایستادم. دوست نداشتم دنیای اندوهگین توی ماشین قطع شود. بیهیچ عجلهای میرفتم. انداختم توی اتوبان. باز هم آرام. 50 کیلومتر بر ساعت راندم. از کنار پارک جنگلی رد شدم. زن و مردی نشسته بودند لبهی جدول و قلیان میکشیدند.
مغزم خالی بود و پر بود و به کیلومترشمار بنزین که نگاه کردم دیدم 100 کیلومتر برای خودم در خیابانهای شب پرسه زدهام...