سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

دالان‌ها

سه شنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۶، ۰۱:۰۶ ب.ظ

کافه فرانسه خلوت بود. شهر خلوت بود. چهارراه آن طرف شیشه خلوت بود. تهران رنگ و بوی آدمیزاد و محلی برای ‏زندگی انسان‌ها به خودش گرفته بود. من به عادت شیرکاکائو گرفته بودم. ‏

جاشکری روی پیشخوان را دوست نداشتم. به من نشان نمی‌داد که چه مقدار شکر توی لیوان شیرکاکائوام رفته. پیمانه ‏نداشت. قابل اندازه‌گیری نبود. گفتم چیزهایی که قابل اندازه‌گیری نیستند برایم دوست‌داشتنی نیستند. مثل همین جاشکری. ‏گفت باید مدرجش می‌کردند. گفتم باز هم فایده نداشت. پیمانه خوب است، واحدی برای شمارش که قبل از انجام کار قابل ‏اندازه‌گیری باشد. یک قاشق شکر، دو قاشق شکر. ولی جاشکری کافه یلخی بود، قضاقورتکی بود، تقریبی بود. ‏

عکسی از کافه فرانسه را روی دیوار زده بودند. عکس از زاویه‌‌ی پمپ‌بنزین آن دست چهارراه در شب گرفته شده بود. ‏سرعت شاتر دوربین را هم پایین آورده بودند. به خاطر همین نور چراغ‌های ماشین در حال عبور کشیده شده بود و خطی ‏زرد را در وسط عکس ایجاد کرده بود. و در گوشه‌ی عکس هم کافه فرانسه بود. عکس خوبی نبود. بیش از آن که کافه ‏فرانسه‌اش توجه را جلب کند، نور چراغ ماشین در حال عبور آدم را جلب می‌کرد.

کاندینسکی

دقیقاً نمی‌دانم از کجا فهمیدیم که عکس خوبی نیست. شاید تأثیر دیدن تابلوهای نقاشی موزه‌ی هنرهای معاصر بود. از ‏گالری 2 شروع به دیدن کردیم و همین جور گالری به گالری پایین رفتیم. نقاشی کلاژ مانند کاندینسکی همان اول کار جلبم ‏کرد. رنگ روغن بود و از گذر ایام روغنی بودن رنگ‌ها از کف رفته بود. زور زدن‌مان برای پیدا کردن شکل‌های معنادار در ‏دل اعوجاج‌های خوش نقش و نگار و به ظاهر بی‌معنای نقاشی جالب بود. یاد کتاب رنگ‌آمیزی بزرگسالانی افتادم که صحرا ‏قبل عید از کتابفروشی جلوی هتل عباسی به عنوان عیدی برایم خرید. برای خودش هم خرید. کتاب پر از خطوط ریزی ‏است که باید با رنگ‌هایم به‌شان زندگی ببخشم. ترکیب رنگ‌هایی که قرار است زندگی بخش باشند برایم مسئله‌ای شده ‏بودند. ترکیب رنگ کاندینسکی عجیب بود.

نقاش و مدلش 

نقاش و مدلش هم جلب‌مان کرد. در دل خطوط تیز و برنده‌ی نقاشی اولین چیزی که ذهنم را جلب کرد پستان‌های زن توی ‏نقاشی بود. پستان‌هایی کشیده  که خاص خود پیکاسو بودند. بعدتر در تابلوهایی دیگر هم زنانگی اولین چیزی بود که کشف ‏می‌کردم و بعد چیزهای دیگر را می‌دیدم. نقاش‌هایی پر از رنگی که جان می‌دادند برای پس‌زمینه‌ی موبایل و دسک‌تاپ... ‏ایرانی‌های موزه هم شعف‌آور بودند. از خط نقاشی‌ها تا مجسمه‌های تناولی. و دیدن تابلوی درختان سهراب سپهری که خیلی ‏بزرگ بود. همین طور پایین می‌رفتیم و چیزهای عجیب و غریب می‌دیدیم. تا که رسیدیم به گالری آخر و یک طبقه‌ی کامل ‏پایین رفتیم. روبه‌روی‌مان حوضی بزرگ بود. حوضی بزرگ از روغن. بوی روغن سوخته می‌داد. و تصویر آینه‌وار سقف بر ‏سطح روغن سوخته جلب‌مان کرد. موزه پله نداشت. یک طبقه بالا آمدیم و اندر کف معماری موزه ماندیم. گالری 1 را ‏آخرسر دیدیم. عکس نقاشانی بود که تابلوهای‌شان در گالری‌ها به نمایش گذاشته شده بود. کنار عکس‌ها ایستادیم و مرور ‏کردیم که کدام تابلو برای کدام نقاش بود. بعضی‌های‌شان در یادمان مانده بودند و بعضی نه...‏

نقاشی‌ها تیزمان کرده بودند. معماری موزه‌ی هنرهای معماری حس زیبایی‌شناسی‌مان را تیز کرده بود. می‌فهمیدیم که عکس ‏روی دیوار کافه فرانسه عکس خوبی نیست. ‏

موزه هنرهای معاصر

معماری موزه خود زندگی بود. دالان‌های موزه مثل یک داستان بودند. اول وارد یک گالری می‌شدی، درنگ می‌کردی، سیر ‏می‌کردی، خیره می‌شدی، تجربه می‌کردی، به فکر می‌رفتی، می‌خندیدی، به نتیجه می‌رسیدی و نمی‌رسیدی (انگار که ‏مرحله‌ای از زندگی) و بعد راهرویی به سرعت تو را به دالان بعدی، به صحنه‌ی بعدی (مرحله‌ای دیگر از زندگی) می‌برد و ‏همین‌طور تا به آخر... و شیب راهروها همانند حسی بود که من از زندگی دارم: حرکت به سوی پایین. گالری به گالری به ‏تجربه‌ی زیسته افزوده می‌شد ولی شیب راهروها همه به سمت پایین بودند. سقوطی تدریجی. تو پایین و پایین‌تر می‌رسیدی ‏و آخرسر یکهو می‌دیدی که در قعر ساختمانی (در قعر زندگی) و روبه‌رویت حوضی پر از روغن سوخته قرار دارد و سطحی ‏شیب‌دار به سمت بالا که همانند مرگ، عروج بود. ‏

شیرکاکائو داغ بود. با شیرینی دانمارکی دلچسب بود. گفت امسال سال تغییره. هم کار هم زندگی. ‏

گفتم خیلی هم خوب خیلی هم عالی. و به یاد این افتادم که در یک راهرو مانده‌ام... به یاد این افتادم که خودم را در یک ‏راهرو ساکن نگه داشته‌ام. یکی از راهروهای موزه‌ی هنرهای معاصر پنجره‌ای سراسری به سوی پارک لاله داشت. روشن ‏بود. ابتدای راهرو یک گالری بود و انتهایش گالری دیگری. و آن بین راهرویی روشن و چشم‌نواز با منظره‌ای از درختان. ‏ولی هر کاری‌اش می‌کردی راهرو بود. محل گذر بود. نبایست طولانی می‌شد. باید سریع تو را به گالری بعدی می‌رساند. ‏وقتی گفت امسال سال تغییره، یاد این افتادم که خیلی وقت است ایستاده‌ام در فضای راهروی روشن بین دو گالری. خیلی ‏وقت است که دارم به تعلل می‌گذرانم. تعللی که روشن است و چشم‌نواز، ولی ناراحت‌کننده است، اصل نیست. بین دو ‏گالری است. ارزش بیرونی و درونی ندارد...‏

از چه می‌ترسیدم؟ چه چیز باعث می‌شد در آن راهرو بمانم؟ دل‌انگیزی تصویر محدود درختان پارک لاله؟ اگر درخت‌ها را ‏دوست‌تر می‌داشتم چرا از آن مسیر بیرون نمی‌زدم؟ از آن راهروها و گالری‌ها و تماشاکده‌ها و درنگ‌ها و فکر‌ها؟ آن‌ها هم ‏ارزشمند بودند؟ پس چرا سراغ گالری بعدی نمی‌رفتم؟ بس بود؟ همان چند گالری‌ای که دیده بودم ‏‏(نوجوانی،‌جوانی،‌دانشگاه، سفرهای مختصر) کافی بود؟ تا گالری قبل از آن راهرو خوب بود و می‌ترسیدم تصاویر گالری‌های ‏بعدی به آن خوبی نباشد؟ شیب رو به پایین راهروها من را می‌ترساند؟ دوست نداشتم پایین‌تر بروم؟ آن تابلوی سبز و ‏طلایی انتهای راهرو اغواکننده بود. چرا به سمتش نمی‌رفتم؟ چه مرگم بود؟ تعلل عادتم شده... ‏

توی موزه 3 نفر بودیم و با همدیگر از راهروها عبور می‌کردیم و به گالری‌ها می‌‌رسیدیم. ولی توی زندگی خودم باید تنها از ‏راهرو عبور می‌کردم، در گالری بعدی کسی به انتظارم نشسته بود، کسانی به انتظارم نشسته بودند... ولی...‏

ح کافه لته‌اش را خورد و من هم شیرکاکائوام را و از کافه فرانسه بیرون زدیم. عصر روز 7 فروردین دلچسب بود. همانند ‏قدم برداشتن در کنار پنجره‌ی راهروی روشن موزه‌ی هنرهای معاصر بود...‏

نظرات (۱)

منم میرم یه بار.حتما میر.بیشتر از یه بار اصلا. تابلوی پولاک هم دیدین؟
پاسخ:
بلی.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی