در کلاس دینامیک ماشین
مهندس حنانه استاد دینامیک ماشین ماست. حقیقتی که وجود دارد این است که با اینکه مدرک دکترا ندارد ولی از صد تا دکترای مکانیک باسوادتر و استادتر است. از خیلی اساتید اسم و رسم دار قشنگتر و عمیقتر درس میدهد... امروز سر کلاس وقتی فصل جدیدی از دینامیک ماشین را میخاست شروع کند برایمان حکایتی تعریف کرد. گفت: بچه که بودم، چهارپنج سالگی هام، توی باغ خانهمان بازی میکردم. باغ خانهمان بزرگ و درندشت بود. پر از دارو درخت. من برای خودم یک قالیچه داشتم. با خودم این طرف و آن طرف میبردم و رویش مینشستم. توی باغ خانهی ما یک حوض بود. یک روز قالیچهی من آهسته افتاد توی حوض. اول یک گوشهاش خیس شد. من همان جوری هاج و واج نگاه کردم. یک سر قالیچه توی دستم بود و سر دیگرش داشت خیس میشد و در آب فرو میرفت.
من نگاهش کردم. اگر همان لحظه یک زور کوچولو میزدم میتوانستم قالیچه را بیرون بیاورم.
اما هیچ تلاشی نکردم و ایستادم و قالیچه لحظه به لحظه خیس و خیستر شد و در آب حوض فرو رفت. آن وقت هر چه قدر تلاش کردم نتوانستم قالیچه را از حوض بکشم بیرون. خیس و سنگین شده بود.
میگفت: حالا حکایت شماست. درسهایتان قالیچهی روزهای کودکی من است. اگر تا الان نخاندهاید درسها را یعنی اینکه قالیچه افتاده توی حوض. حالا فقط یک گوشهاش خیس شده. اگر زور بزنید میتوانید نجاتش دهید. اما اگر بایستید و نگاه کنید خیس و سنگین میشود...
افتاده شدید! خیلی درس داده...