حمید مسعودی
سه شنبه, ۳۰ آذر ۱۳۸۹، ۰۷:۰۳ ب.ظ
حمید می گفت وقتی پستی توی وبلاگت می نویسی و مطلبی را توی گودر همین جوری شیر می کنی و عکس های سفرت به فلان قبرستان را فرت و فرت توی فیس بوق شیر می کنی، یک جای کارت می لنگد. می گفت این خصیصه ی جهان مدرن است. این که آدم ها خودشان را تکه هایی از خودشان را(نه... همه ی خودشان را) به کالا تبدیل می کنند و به عرضه می گذارند. می گفت با فیس بوق با گودر با وبلاگ تو بی وقفه و بی رویه خودت را عرضه می کنی. دوست داری که خریده شوی. می گفت ایراد کار این جاست که تو دیگر تنهایی نخواهی کرد. (وقتی از تنهایی کردن صحبت می کرد من یاد اصطلاح "رویا کردن" که عباس کیارستمی به کار می برد افتاده بودم. حتا چند باری تکرار کردم زیر لب...تنهایی کردن... تنهایی کردن...) می گفت تنهایی کردن با تنها بودن فرق دارد. برایش گفتم که با همه ی این ها من، من نه فقط همه، همه و همه بیشتر احساس تنهایی می کنند. گفت احساس تنهایی با تنهایی کردن فرق داارد. گفت تا وقتی تنهایی نکنی رشد نمی کنی، بزرگ نمی شی... ازم پرسیده بود این روزا چه کارها می کنی و من گفته بودم که مشغول پایین و بالا بردن اسکرول ماوسم هستم و او این جوری ها شروع کرده بود به گفتن و من فقط احساس خسران می کردم...
آن روز بعداز ظهر نشستیم دور حوض وسط دانشگاه و با دست خالی پرتقال های سبز نوبرانه ی محمد شکری را پوست کندیم و خوردیم و حرف زدیم و...
وقتی ازش جدا شدم دست هام بوی پرتقال می دادند. فوق العاده ست این بو...
@@@
تنهایی کردن سخت است. تنهایی کردنم آرزوست...
@@@
تنهایی کردن سخت است. تنهایی کردنم آرزوست...
پس نوشت: قبلن توی گودر نوشته بودم. تکرار برای تاکید بود!
کسی دیگر نمی پرسد چرا تنهای تنهایم!!!
ومن شمع می سوزم ودیگر هیچ چیز از من نمی ماند
ومن گریان ونالانم ومن تنهای تنهایم !!!
آقای پیمان راستش دو سه بار خوندم اما نفهمیدم کلا منظورتون از این پست چی بود...فقط همون شعری که بالا نوشتم اومد توی ذهنم از بابت کلمه ی تنهایی...