تکه های کاغذ
جلوی او جعبه ی برگه هایش قرار داشت. جعبه ی چوبی آبی رنگی که ما قبلن مهره های دومینو را توی آن نگه می داشتیم. توی جعبه همیشه پر از برگه های هم اندازه ای است که پدرم آن ها را از بقایای کاغذها درست می کند. کاغذ تنها چیزی است که پدرم احتکار می کند. از نامه هایی که نیمه کاره رها شده اند، از دفترهای مشقی که تا آخر نوشته نشده اند، قسمت هایی را که چیزی روی شان نوشته نشده جدا می کند. از کارت های عروسی و سوگواری قسمت هایی را که چیزی روی شان چاپ نشده جدا می کند و همین طور اعلامیه های گیرا، آن که روی کاغذهای نامنظم چاپ می شود و در برخی تظاهرات ها توزیع می شود، آن دعوت نامه هایی که روی کاغذهای کتانی می آید و از آزادی در ان ها سخن می رود.
این کاغذهای چاپی او را مثل بچه ها خوشحال می کند. چون از هرکدام شان حداکثر شش برگه گیرش می آید که آن ها را مثل شی قیمتی در جعبه ی دومینوی قدیمی پنهان می کند. پدرم آدمی است که برگه فکر و ذکرش را مشغول داشته. برگه ها را لای کتاب هایش می گذارد. کیف پولش از زیادی این برگه ها سینه داده. در هر کاری، چه مهم و چه بی اهمیت، به آن ها اعتماد می کند. آن وقت ها که توی خانه بودم، همیشه به آن ها برمی خوردم. روی یکی نوشته بود: "دگمه ی پیژامه". روی یکی دیگر نوشته بود: "موتسارت" و روی یکی دیگر: "چپاول، چپاولگری" و یک بار هم برگه ای پیدا کردم که رویش نوشته بود: "توی تراموا چشمم به چهره ای افتاد که مسیح در حال احتضار قطعن چنین چهره ای داشته."
نان آن سال ها/هاینریش بل/سیامک گلشیری/ص68
سلام. چاکریم.