سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

22بهمن

شنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۸۸، ۰۷:۰۳ ب.ظ

پیش­نوشت: "گفت و گو" به معنای متعارف که در آغاز به ذهن متبادر می شود، همان محاوره ی مردم کوچه و بازار است و ناشی از یک تفاهم است و اساسن گفت و گو برای تفاهم است؛ چه در امور زندگی و چه عقلی. تفاهم هم قائم به گفت و گو است. مساله تا این جا بدیهی است و همه ی افراد با هم گفت و گو می کنند اما با دقت در مساله درمی یابیم که "گفت و گو"، "گفت" و "شنود" هم هست و هر گفتنی شنونده می خواهد و هر شنونده ای گوینده. شنونده هم گاهی می خواهد بگوید. با دقت بیشتر درمی یابیم که ذات "سخن" دو طرف دارد و در آن نوعی زوجیت است؛ تا جایی که اگر شنونده ای روبه روی شما قرار نگرفته باشد و حتا در خلوتی که کسی نیست می اندیشید، در واقع مشغول گفت و گو هستید. البته این حالت را "مونولوگ" نامیده اند اما وقتی سخن را تحلیل کنیم، درمی یابیم که هر مونولوگی گونه ای "دیالوگ" است. وقتی انسان می اندیشد کلمات در ذهن او ردیف می شوند. انسان بدون کلمه فکر نمی کند. مخاطب در این حالت به یک اعتبار خود انسان است؛ یعنی انسان در این حالت به این اعتبار که سخن می گوید گوینده است و به این اعتبار که حرف خود را می فهمد شنونده است. پس سخن برای شنیدن است؛ خواه مخاطبی روبه روی ما باشد، خواه انسان با خودش بیندیشد.

غلامحسین ابراهیمی دینانی

آن روز دو ساعت زیر باران راه رفتم. باران هم مردانگی به خرج داد. نم نم و یک ریز بارید و ناز و قهر نکرد. شیشه های عینکم پر از قطره های ریز باران شدند. خودم خیس و تلیس آب شدم. آن روز حال آدم های بی شماری که درونم وول می خورند خوب بود. همه سرحال بودند. از باریدن باران ذوق زده بودند. با همه شان می شد حرف زد. از خوشی آن ها من هم لبخندی روی لبم نشسته بود. فکر کنم مضحک شده بودم: پسری که شیشه های عینکش پر از قطره های ریز بارانند و معلوم نیست چطور می بیند و یک لبخند گشاد هم نشسته روی صورتش. مهم نبود. ما به دخترها و پسرها و مردان و زنان چتربه دست می خندیدیم. سوسول بودن شان را مسخره می کردیم. و کلی با هم حرف زدیم.

یکی شان برگشت گفت: امروز دختری که به او علاقه مند شده ام توی راهرو با دیدن من رویش را برگرداند و رفت.

چند قدم در سکوت راه رفتم. به ماشین هایی که از روبه رو می آمدند و با برف پاک کن های شان برایم بای بای می کردند نگاه کردم و گفتم: بدبختی های بزرگتری دارم، رفیق. بی خیال این حرف ها.

بعد یکی دیگرشان گفت: آره.. من می دونم تو به چه فنای عظمایی رفته ای...

بعد یکدفعه یکی گفت: خاک تو سر جلبکت کنم. همینه...آخروعاقبت همه ی جلبک ها تویی...

صدایش شبیه صدای پسری بود که چهارپنج سال پیش با من دوست بود و دو شب قبل آمده بود مثلن حالم را بپرسد. دانشجوی دانشگای امام صادق شده بود. فقط آمده بود به من بگوید جلبک و رجز بخواند که تو این مملکت هرکی ضدولایت فقیهه باید از صحنه ی روزگار محو و نابود شه. به هر طریق. زندان، اعدام، تبعید. باید نابود شه. من چیزی به او نگفته بودم. فقط گفتم تو یه آدم خطرناکی.

توی آن باران او هم حالش خوب بود و بلبلش چهچه می زد. بقیه ی آدم های درونم همهمه راه انداختند و من را وادار کردند که از عمق وجود به صدای ریزش باران و صدای چرخ ماشین ها روی آسفالت خیس گوش بدهم و به او توجه نکنم.

بعد یکی گفت: 22بهمن چه کاره ای؟

گفتم: به! تو هم که سوال های آدم های بیرونو می پرسی...

گفت: زیر بارونی دور هم جمعیم. گپ می زنیم دیگه.

گفتم: نمی دونم. سر یه دوراهی بزرگم. نمی دونم کدوم طرف برم. این ور یا اون ور. یه راه اسمش آزادیه و اون یکی دیکتاتوری. حالا باید یکی شونو انتخاب کنم.

-آزادی و دیکتاتوری؟

-آره...آزادی. دسته ای که دارن می رن به اون طرف اسمش جنبش سبزه. خیلی از هم سن و سال های من جزئ شونن. خیلی از رفقام که سرشون به تن شون می ارزه تو اون جماعتن. همه شون دارن می رن به سمت آزادی. والاترین خصلت انسانی. خودت هم می دونی که برای آزادی چه احترام فوق العده ای قائلم.

-خب، این جور که تو داری تعریف می کنی تردیدی بین اون دوراهی وجود نداره. می ری به سمت آزادی دیگه.

-نه دیگه، نه. این جاست که پای این زمان و مکان لعنتی می یاد وسط. این جا ایرانه و دهه ی دوم از قرن بیست و یکم. و دودوتا چهارتاهای من که حاصل خوندن چند تا کتاب و نگاه کردن به جامعیه ای که توش زندگی می کنم به من می گه که آزادی و دموکراسی برای مردمی که دارم بین شون زندگی می کنم چاره ی دردهاشون نیست.

-فاشیست بی شرف.

-چرا فحش می دی؟ نگفتم که آزادی و دموکراسی بده. گفتم الان برای مردم ایران مثل سم و زهر می مونه. چرا؟ خیلی ساده ست: شعور. ببین عزیز من، بزرگ ترین درد ما مردم خودمونیم و یه سری ویژگی ها که درون مون نهادینه شده. و اگر همین جوری به دموکراسی و آزادی برسیم یعنی فاجعه. خلاصه می گم. مردم نه جنبه و نه شعور آزادی رو ندارن. اگه به آزادی برسن ده بیست سالی طول می کشه که آزادی رو یاد بگیرن ، احترام به همدیگه و هزارتا کوفت و زهرمار ی که آزادی با خودش به همراه میاره یاد بگیرن. یعنی ده بیست سال هرج و مرج. یعنی ده بیست سال تعطیلی و پیشرفت نکردن و این می دونی یعنی چی؟

-خب. بالاخره یاد می گیرن و بعدش مثل قرقی پیشرفت می کنن.

-هان. سوتی دادی. درست می گی ها. ولی مولفه ی زمان و مکان یادت رفت. ما الان تو دهه ی دوم قرن بیست و یکم ایم و همه ی کشورهای دنیا با سرعتی عجیب در حال ترقی اند. اگر ما الان ازشون عقب و عقب تر بمونیم دیگه جبرانش غیرممکن می شه. می فهمی که....

-پس می گی زنده باد رضاخان؟!!

-آره... من می گم که ما به یه دیکتاتوری عاقل که براش پیشرفت مهم باشه نیاز داریم. و خوب که دارم نگاه می کنم می بینم دم دست ترین و کم خونریزی ترین دیکتاتوری موجود برای پیشرفت ولایت فقیهه.

-ولایت فقیه براش پیشرفت مهم؟!!!

یکی دیگر گفت: مرگ بر ضدولایت فقیه. کی گفته ولایت فقیه دیکتاتوریه؟ ولایت فقیه جانشین پیامبره و امامته و دیکتاتوری نیست. ولایت فقیه مردم سالاری دینیه. مرگ بر ضدولایت فقیه. مرگ بر تو ای جلبک.

زیر باران خنده ی روی لبم گشادتر شد.

گفتم: تمام بدبختی من همین ولایت فقیهه.

بعد چند لحظه سکوت کردم و به برکه ی کنار خیابان نگاه کردم و زنی که می خواست از روی آن بپرد. با پاهای بسیار کشیده اش پرید و من گفتم: بدبختی شماره ی یک اینه که آره حالا ولایت فقیه براش ماندن و حفظ حکومت مهم تر از همه چیزه. حتا مهم تر از جان مردم چه برسه به پیشرفت. ولی خب چه کار کنم؟ من دنبال دیکتاتوری ام. و نگاه که می کنم ممکن ترین همین ولایت فقیهه. بعدش این ولایت فقیه یک وقت هایی عاقل می شه و درباره ی علم و پیشرفت علمی هم چیزهایی می گه که امیدوارم می کنه. اما بدبختی بزرگ تر می دونی چیه؟ کشتن آدم ها توی خیابون، حمله به کوی دانشگا و خود دانشگا، فوج فوج دستگیر کردن، ترسوندن. یک کلام ظلم.

ولی...

-به! حالا چرا 22بهمن برات شده میدون انتخاب؟! قبلش خواب بودی؟!!

-به خاطر این که به نظرم تا قبل از این هر دوتا کنار هم بودن. اما 22بهمن و بعدش راه ها کاملن جدا می شه...

- تو چه قدر بدبختی...

%%%

نگاه کردم به دختر و پسری که زیر یک چتر کنار خیابان منتظر ماشین ایستاده بودند و سخت به هم چسبیده بودند. پاترولی آمد از کنارشان رد شد و آب برکه ی وسط خیابان را پشنگه کرد روی هیکل دختر و پسر.

دختر و پسر بلند خندیدند...

 

  • پیمان ..

نظرات (۹)

سلام پسر
می دونی شاید از نظر فکری چقد با هم فرق داریم
ولی الان برای چندمین بار احساس کردم که چقد زیاد دوست دارم...




یه روزه دارم فکر می کنم چی جواب بدم!
ما هم چاکر شما هستیم، فت و فراوون!
اینم که تو وب را افتاده همینطوری پیام عاشقانه میفرسته .

راستی پیمان من یکی رو میشناسم که حتی باسه خودشم شنونده نیست از

همینجا بهش میگم _ _ ت_ _ _ ن _ .
خب قسنگ می نوشتی تهمتن دیگه
چرا می ترسی؟
غیب نمی گی که!
همه می دونن
سلام برو بکس خاطرات منو هم زنده کردی در مورد اون چیزی که در مورد خاتمی نوشتی من هم شاگرد همون مدرسه بودم و همپایه شما ولی سال دوم جدا شدم و کوله بارم را بستم و از ایران رفتم به انگلستان و الآن هم حدود 2 سال هست در آمریکا هستم ... تهمتن یادم همش با کردی دعوا داشت که پینگ پنگ بازی کنه !!! من باز هم سر میزنم به وبلاگت رفیق


سلام. خوشحالم که از اون ور دنیا بلاگ منو می خونی. البته ناراحت هم می شم که هیچ نام و نشون و آدرس و کدی از خودت بهم ندادی که حداقل بدونم کی هستی!!!
گپ می زنیم با هم فقط دیگه...
آخه چه کدی بدم ؟! سایت شریعتی را برای اولین بار من اوردم بالا اگه یادتون باشه Shariati1.com من همونم !!!
ولی خدایی قشنگ مینویسی من که اصلا تو نوشتن استعداد ندارم دیگه یه 3 سالی هم میشه که اصلا به فارسی زیاد چیزی نخوندم !!!
خب آقا پیمان راهپیمایی 22 بهمن هم تموم شد.لابد بازم میگی این همه مردم سر دیکتاتوری بود که اومدن تو خیابونا!!!تونستی راهتو پیدا کنی؟امیدوارم بتونی ولی مطمئن نیستم!چون دوروبرتو آدمای درست و حسابی نگرفتن!تازه امثال تو با دلیل تراشیهای مختلف همون راه قبلیشونو پیش میگیرن مثل گنده هاتون!!!
در ضمن برات متاسفم که به عنوان یه دانشگاهی این همه پیشرفت رو در سایه ولایت فقیه نمیتونی ببینی!!! با این همه تحریم و ظلم کشورهای قدرتمندومستبد جهان خودمون به این همه علم رسیدیما! یه نگاهی به کشورهای به آزادی رسیده از طریق امثال این جنبش رنگیها بنداز... همشون خوردن به پوچی!توشون از آزادی خبری نیست.آزادی یعنی ولایت فقیه=امنیت=آرامش=آزادی مطلق.
من هم یکی از همونایی هستم که چهارپنج سال پیش باهات دوست بود و الانشم هست.فقت بهت بگم چشاتو باز کن. چیزایی که چشمات میبینن رو قبول کن نزار رو مغز پوکت کار کنن! حالا که کچل کردی امیدوارم کلت کار افتاده باشه!!!
نمی دونم اشکالش چیه که بگم مردم برای حمایت از دیکتاتوری بود که اومدن!
پیشرفت در سایه ی ولایت فقیه... من کجا ندیدم؟! من کجا انکار کردم؟! تازه وقتی شکم رو در حمایت از آزادی اعلام می کنم این پیشرفت هارو دیدم. اما این پیشرفت ها در سایه ی دیکتاتوری است که برای ملت ایران به دست آمده. همان طور که ایران در سایه ی دیکتاتوری رضاشاه به خیلی پیشرفت ها دست پیدا کرد چون دیکتاتوری بود در سایه ی ولایت فقیه هم... به شدت ایمان راسخ دارم که ملت هایی چون ایران فقط در سایه ی یک دیکتاتوری است که می توانند در جهان امروز پیشرفت کنند.
آزادی مطلق؟!!!
خیلی خوشحالم که خودتو دوست من می دونی. ولی من کسی رو که بترسه و انقدر جرئت نداشته باشه که بگه من اسمم اینه نشونم اینه و عقیده م این دوست خودم نمی دونم!
در ضمن من برات به عنوان یه دانشگاهی متاسفم که هنوز غلط املایی های کلاس دوم دبستانت اصلاح نشده.منظورت از نزار، نذار است که شسکته ی نگذار است دیگر؟!!
سلام. ینی تو حنوظ حم ولایتفغی رو دیکتاطوری میدونی. ینی هکومط الان ایران که بر پایه ی ولایته دیکطاتوریه؟ینی حکومت الان ایران با دوره ی رزاخوان قابل مقایسه هس؟چه جوری به خودت جرئط میدی که حکومت ایران فعلی رو با حلومت پهلوی مقایسه کنی؟لابد مقام معظم رهبری هم مثل رظاخان دیگه؟ نگفتم امثال شما درست بشو نیستن!!! چه دلیلی میتونه نظرت رو برگردونه؟
(خدا عاقبت هممون رو ختم به خیر کنه)
راستی دارم رو غلط املاییام کار میکنم تا شاید...