ام اچ ام را آزاد کنید
توی کنکور رتبهی بالایی من بود. اختلافمان فقط یک عدد بود و خوش بختانه این اختلاف کوچک مانع از همرشتهای شدن ما نشد. روزهای اول صفا و صمیمیت ذاتی اش عجیب به من دلگرمی میداد. کسی بود که ازش خجالت نمیکشیدم. هر جور که راحت بودم حرف میزدم. نگرانیهای مزخرفم را میگفتم و از گشادیهایم مینالیدم بی این که بیم مسخره شدنم را داشته باشم. اوضاع احوال درسی مان هم مثل هم بود. هر چه قدر که جلوتر میرفتیم جدیتر میشد. هیچ وقت آن روز ابری فروردین ماه را یادم نمیرود. بعد از امتحان نیم ترم فیزیک دو بود. آسمان کبود رنگ بود و هوا پر از بوی شکوفهها. من و ممد دادگر و او دو ساعت تمام پایین دانشکدهی فنی کنار یادبود انجمن اسلامی ایستادیم و دو ساعت تمام گپ زدیم. دوبه شک بود که برود عضو انجمن اسلامی بشود یا نه. انتخابات درون دانشکده ای انجمنهای اسلامی دانشگای تهران نزدیک بود و او شک داشت که کاندید شود یا نه. میدانست که اگر کاندید شود همه انتخابش میکنیم. و کلی گپ زدیم و بحث کردیم. آن قدر که آخر بغض ابرهای تیره ترکید و ما گرسنهمان شد و رفتیم بیرون دانشگا که ساندویچ بزنیم.
کاندید شد. عضو انجمن دانشکده شد. روزهای داغ انتخابات رسیدند. پر از شور و هیجان و غوغا شد. هواخواه دوآتشهی میرحسین شد. و بعد از انتخابات هم ساکت نماند...
چند وقت پیش، پست علیرضا عاشوری را که نوشتم برایم کامنت گذاشت که: "وقتی دیدم با ع.ع بی گناه چیکار کردن مصمم تر شدم."
و الان باورم نمیآید که این تصمیمش به این شکل عملی شده باشد...
آهای لعنتی ها،"ام اچ ام" را آزاد کنید...
پسنوشت: بر شما باد خریدن و خواندن مجلهی "ایران دخت" به سردبیری محمد قوچانی... پس از ماهها بار دیگر با دکه های روزنامه فروشی آشتی کرده ام با این مجله...