تاسوعا
قبل از این که بچه محصل بشوم بیشتر روزهای کودکی ام را در روستای پدری ام می گذراندم. تا شش سالگی ام. روستای سرشکه که در ده کیلومتری سیاهکل و ده کیلومتری لاهیجان قرار دارد. نزد مادربزرگ خدابیامرزم و پدربزرگم.
روستا فقط یک مسجد داشت. محرم که می شد مردم می رفتند مسجد و سینه می زدند. دسته راه انداختن در کوچه های روستا بین شان رایج نبود. فقط روزهای تاسوعا و عاشورا و سوم امام دسته راه می انداختند می رفتند یک روستای دیگر که امامزاده داشت. خیلی از روستاها این طوری بودند.
روزهای محرم که می رسید یکی از بازی های ما بچه ها می شد دسته راه انداختن. همه ی بجه های محله جمع می شدیم تا دسته ای را که بزرگترها در روزعای تاسوعا و عاشورا و سوم راه می انداختند بازسازی کنیم. پارچه ی سیاهی گیر می آوردیم می بستیم به دو تا تکه چوب و پیش خودمان خیال می کردیم که رویش نوشته: "دسته ی عزاداران بچه های سرشکه." چند تا شاخه ی برگ دار درخت را برمی داشتیم می گرفتیم دست مان خیال می کردیم که این ها کتل هستند و روی شان مثلن نوشته "باز این چه شورش است" یا "این حسین کیست که عالم همه دیوانه ی اوست" یا... بچه ها با کلی التماس و زاری چند تا در قابلمه از مادرهای شان می گرفتند و این در قابلمه ها می شد سنچ های مان و دبه های خالی آب هم طبل های مان. آن وقت جمع می شدیم و من می شدم نوحه خوان شان و می خواندم:
علمدار سپاهم ای برادر/شهید بی گناهم ای برادر
و بچه ها سینه می زدند...
همه ی این ها را گفتم برای این که بگویم این نوحه ی کویتی پور هوایی ام می کند خیلی:@@@